• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
شب است و دلتنگ توام ...

باید منتظر صبح بمانم

صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد

دیشب بر من چه گذشت

راستی تو این را هم نمی دانی

ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند

من از خود فارغ می شوم

نگاه می کنم... نگاه می کنم

آرزو های تکراری

ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم

از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو

تنها به تو ...
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
سراغ گریه‌های شبانه‌ام را از تو می گیرم

از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی

از تو که احساس در من نهادی

از تو که در من مهربانی دمیدی

سراغ شبهای گمشده در تنهایی را

با فریاد در کوچه‌های شب

از تو می خواهم

از تو که بی کران

و بی نشان

و بی انتهایی،

من از صبح می ترسم

چرا که از شبهای غرق شده در تو

رهایم می کند،

من دل را به سکوت سپرده‌ام

من با سکوت زنده‌ام ...
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است،


بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش

تا به این حد گندم!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
شعر فارسی دوست داشتن چیزی شبیه‌ به گم شدنه

توی یه آدمِ دیگه حالا هرچی کسی رو بیشتر

دوست داشته باشی عمیق‌تر گم میشی یه جاهایی دیگه

نمی‌دونی برای خودت داری زندگی می‌کنی یا برای اون...!
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
دفتر عشق:

چیز دیگری نمی خواهم.
شاید فقط سهمم را!
از آغوش تو ...
که روزها به جنونم می کشد
شب‌ ها شاعر
…!​
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو
ورد زبان کوچه خاموشی
امشب
تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو روشن نیست!
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
از دست های من
تا موهای تو چقدر فاصله است
این درد را همین جا به دریا خواهم گفت:
به شالی کاران پیر
به صیادان جوان
به تونل های بین راه
به گردنه ها خواهم گفت
که ماهی کوچکی در چشم هایت شناور است
و خواهم گفت :
که ما همدیگر را سیر ندیدیم
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
به افسانه کهنه‌ای دل بسته‌ا‌م که می‌گفت:
پاره‌های ابر ارواح سرگردان آدمیانند
رو به سوی آسمان، حسرت‌ها، دلبستگی‌های ناگفته،
دسته دسته در پرواز
ارواح آدمیان جز این نبوده
آه...
چه باری بر دوش آسمان است
از مرگ نمی‌هراسم
اگر که پاره‌ای ابر شوم
در دستان مهربان باد
تا همه اشک های وامانده را یک روز بر زمین فرو ریزم
از جوی‌های کوچک، برکه‌های خواب‌آلود جنگل و
خاک خیس تازه دیگر بار،
در هیئت ابری برخیزم همراه باد
در بعد از ظهر دلتنگ پاییزی
در خیابانی آرام
اگر آهسته می‌رفتی و باران بارید،
بارانی آشنا که به اشک های دخترکی می‌ماند
که اندوه جاودانش را یک روز در دستان تو گریست،
مرا به یاد خواهی آورد
آنچنان که غبار را از سنگ قبر کهنه‌ای بشوید
تا نام فراموش گشته ای بدرخشد از پس سالها
مرا به یاد خواهی آورد
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانه‌ات،
به انتظار گردش چشمانت نشسته‌ام
که نسیم هم حسودی می‌کند!
پیدا که می‌شوی
سرانگشتانم م*س*ت می‌شوند
سبز می‌شوند
من امشب
پروانه‌هایی را که
از دریچه‌های بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی می‌کنم
تو در وجودم می‌رویی
آن چنانکه علف‌های تازه در لابه‌لای
سنگفرش‌های مخروبه‌ای می‌روید
من می‌آیم تا تو را بر شانه‌ام بگذارم
و از میان سایه‌های غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطره‌ها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر می‌دانی
جویباریست که به ابدیت می‌ریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را ندارد
عشق را می‌گویم
عشق...
عشق نام دیگر توست.
 

COOKiE

[سرپرست بازنشسته بخش عمومینو]
LV
0
 
Joined
Apr 18, 2023
Messages
2,549
سکه
13,000
همه‌ی مداد رنگی‌ها مشغول بودند
به جز مداد سفید
هیچ کسی به او کار نمی‌داد
همه می گفتند: "تو به هیچ دردی نمی‌خوری...!"
یک شب که مداد رنگی‌ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند
مداد سفید تا صبح کار کرد
ماه کشید...
مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک‌تر شد
صبح توی جعبه‌ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom