• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
صورت کج می‌کند و می‌گوید:
- هرهر بامزه! خود خرش بی عاطفست! انگار ننه جونش زاییدتش که انقدر خاطرشو می‌خواد.
- خب حالا حسودِ پلاستیکی.
ایشی گفته و به پذیرایی می‌رود:
- میخوای بری آموزشگاه؟ قبلش بیا یچیزی بخور قربونت برم، رنگ تو صورتت نیست. شب خوب نخوابیدی؟
کنارش می‌نشینم:
- میشه گفت اصلا نخوابیدم... بی‌بی کجاست؟
برایم در چای نبات می‌ریزد:
- فرستادمش بخوابه فکر کنم اونم بدخواب شده بود.
- خوب کردی، با اون بحثی که دیشب به را انداخت حق داشته بی‌خواب بشه.
کنجکاو می‌پرسد:
- بحثِ چی؟ مهرانگیز اینجا موند چیزی بت گفت؟
- جرعت داره؟ صحرا رو میزنم تو صورتش هرچند که اصلا دلم نمیخواد انقدر آدم بدی باشم، ولی دلمو بشکنه دلش رو می‌شکنم!
لقمه‌ای برایم می‌گیرد و می‌گوید:
- بیا اینو بخور مثل آدم بگو بحثِ چی؟
مربا و گردو را با لذت می‌جوم و با دهان پر جواب می‌دهم:
- گفت بچم دنبال خونست نمی‌خوام دیگه ازم دور باشه... وسط همه‌ی حرفاشم نگاهش به من بود، انگار زیر سر منه همه‌ی بدبختیاش. میدونی عمه این نگاهش مختص الان نیست که بگم چون داغ به دل پسرش گذاشتم حق داره بد نگام کنه. همیشه اینجوری منو دیده پر از طلب، پر از نحسی... تقصیرِ منه؟ نیست... تقصیر من نیست که شازدش قبول نمیکنه برگرده خونه‌شون. بی‌بی هم قربونش برم نه گذاشت و نه برداشت گفت پسرت دنبال خونه نمی‌گرده، چون می‌خواد بیاد طبقه‌ی بالای ما بشینه. مهرانگیز رو میگی؟ آتیش گرفت، جاش بود یه گلوله هم تو مغزم خالی می‌کرد.
و لقمه را با بغض بزرگ درون گلویم قورت می‌دهم و لذت خوردنِ لقمه‌ای دیگر در من می‌میرد‌.
با دستی لرزان چای را برداشته و وقتی می‌خواهم به لبانم برسانمش اشک امان نداده از چشمانم می‌چکد.
لیوان از دستم کشیده می‌شود و دستی با ملایمت قطراتی که بی‌مهابا روی گونه‌ام می‌ریزند را پاک می‌کند:
- اون دمنوشه شما دوست نداری، بعدشم چای نبات بغضارو نمیشوره ببره. ته تموم اینا هم هیچ دلم نمی‌خواد امروز خاطرم آزرده بشه! من برای خودم ارزش قائلم، پس سعی کن ناراحتم نکنی، با من فقط غیبت یکی رو کن و لذت ببر! اشکِ چی کشکِ چی؟
ل*ب‌هایم قادر به ادای کلمات نیستند:
- غیبت کنم؟ چرا؟ برای... بیشتر شدنِ بار گناه‌هام؟
نگاه قهوه‌ایش کدر می‌شود. صورت گندم‌گونِ بدونِ میکاپش در نزدیکی‌ام است و دلم برای زیبایی‌‌ ذاتی‌اش ضعف می‌رود:
- نه... برای رها کردن خودت ازین بندِ سختِ عذاب وجدان.
و لیوانِ چایم را از سینیِ کنارِ سفره به دستم می‌دهد.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
انگشتانم دور بدنه‌ی گرمش چفت می‌شوند:
- حداقلش واسه خودم خوشحالم که نذاشتم چهار ماهم بشه چهار سال، چهل سال، یه عمر... بجاش حسرتام تا آخر عمر باهام میمونن... میدونم که می‌مونن... اونی که من می‌شناسم هیچ وقت به جنایت‌کارها رحم نکرده عمه.
جنایت کار بود که چشمانش را روی علاقه‌اش بسته بود.
جنایت کار بود حتما!
- تو کاری که فکر می‌کردی درسته رو کردی! من بچه‌ی داداشمو میشناسم. میدونم چقدر نسبت به ناموسش سخت‌گیر و تعصبیه. تو نمی‌تونستی با اخلاقاش کنار بیای! غصه‌ی چیو می‌خوری پریزاد؟
زجه‌ام را در گلو خفه می‌کنم:
- غصه‌ی دلم رو می‌خورم، غصه‌ی همه چیو... اون اگر می‌خواست بهم سخت بگیره، قبل‌تر از اینا بهم سخت می‌گرفت... هرشب دارم یه کابوس میبینم با این محتوا که اگر تو اشتباه کنی چی پریزاد؟ اگر واقعا اون کسی که فکر میکنی نباشه و بخاطر تو از سختگیریاش دست می‌کشید چی؟ همه‌ی نظامیا که شبیه عمو علیرضا نیستن. کم خونِ ماجدو کرد توی شیشه؟ اون بچه باید از همه‌ی علایق و چیزایی که دوست داره بخاطر باباش دست بکشه؟ چرا به چه جرمی؟ چون بچه‌ی یک نظامیه؟ چقدر دلم واسه انگشتای گره خورده‌ی عمه شهربانو به چادر رنگیش میسوزه که همش دنبال تایید از طرف شوهرشه. حالم بد میشد از تصور زن همچین آدمی شدن... از اینکه منم مجبور بشم اینجوری باشم و به اون اجبار عادت کنم. نه اینکه بد باشم، نه! من هیچ وقت تو زندگیم اشتباه ازم سر نزده؛ ولی همینکه بخوام ساز بزنم... عمه ساز زدن من اکراه داره براشون. نمیتونن حضمش کنن! کاری که من دوستش دارم براشون شرم آوره. همینجور که مهرانگیز راه به راه نچ‌نچ می‌کنه وقتی منو می‌بینه. انگار داره میگه تو خوب نیستی، آره... تو خوب نیستی... انگار نجاست میبینه. یکیو میبینه که روحش رو کث*افت گرفته... من کثافتم عمه؟
مرا در آغوشش می‌کشد و با خود فکر می‌کنم که او چقدر شبیه به بی‌بی است، که تنها او در این خانواده شبیه به بی‌بی است!
- هیس... تو هیچ وقت بد نبودی، این ذهن بسته و افکار مسمومِ بقیه‌ست که این حس رو بهت داده! اصلا همه‌رو ول کن آقاجون هیچ وقت بخاطر وجودت شرمنده شده؟ هیچ وقت تاحالا بهت گفته مایه ننگشی؟ نگفته... تو همیشه براش یه افتخار بودی... یه گلِ خوش‌عطر و خوش رنگ تو خونه‌اش یه گلی که به زندگیش شادابی میده... تو همیشه ملکه‌ی اینجایی... کسی که بخاطرش میتونست نبودِ نوه‌ی پسریش توی جمع‌هامون رو تحمل کنه، ولی یه درصد تو رو بابتش سرزنش نکنه، حتی یه درصد هم ناراحتت نکنه. آقاجون برات کافی نیست پریزاد؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
آقاجون؟ ملکه؟ کافی بودند؟! چقدر از خود خجالت می‌کشم، چقدر پیشِ خود شرمنده می‌شوم وقتی که می‌گویم:
- حالم بهم می‌خوره از اینکه بخوام بگم نیست... کافی نیست شهزاد! شاید قوت قلب باشه، اما کافی نیست... اگر یکبار، فقط یکبار از طرفِ اونی که می‌خواستم تایید می‌شدم برام کافی بود! ولی هزار بار تایید شدن از طرف بقیه برام کافی نیست...
و صدای گریه‌ام دیگر دست خودم نبود که بلند شد و بلندیش آقاجون را هم بیدار کرد. آقاجونی که مسکوت و غمگین مرا می‌نگرید و غمِ نگاهش را هنگام سخن گفتن به رویم نیاورد:
- مگه قرار نبود بری آموزشگاه باباجان؟
از چهار چوب در فاصله می‌گیرد و به سمتِ تشکی که گوشه‌ی خانه برایش پهن کرده بودیم می‌رود. شهزاد سریع خود را به او رسانده و دستش را میگیرد:
- ای وای شما کی بیدار شدین؟ اصلا چرا حرکت کردی از جات بابا؟ دکتر نگفت استراحت کنی؟
اشک‌هایم را پاک کرده و لبخندِ مزحکم را روی صورت می‌نشانم.
کاش صدای گریه و حرف‌هایم را نمی‌شنید. دلنگرانی و اظطرابِ اینکه مبادا دوباره دچارِ درد در ناحیه‌ی سینه‌اش شود مرا آزرده خاطرتر از آنی که هستم می‌کند:
- آقا رضا غلط کرد هرکی گفت سنت رفته بالا؛ شما حواست از منم جمع‌تره!
شهزاد می‌خندد و آقاجون با نفسی تنگ شده عصایش را گوشه‌ی تشک می‌گذارد:
- تا وقتی زندم حواسم به همه چی هست پری خانوم؛ هروقت که نبودم...
اعتراضِ عمه با صدای بلند به آقاجون اجازه‌ی ادامه‌ی جمله‌اش را نمی‌دهد:
- عه! زبونت رو گاز بگیر بابا! پری پاشو برو حاضر شو توهم... خجالت نمی‌کشید حرف‌های سرد میزنین آخه؟
لیوان نصفه‌ی چایم را رها کرده و از جا برمی‌خیزم.
آقاجون هم با مهربانی دست شهزاد را می‌فشارد و نازش را می‌کشد:
- هرچی دخترم بگه، امر دیگه‌ای نیست دختر بابا؟
لبخندم کش می‌آید و درِ اتاق را می‌بندم.
- یادم رفت بگم... ولی تو واسه بچه‌هات همیشه حتی بیشتر از یه بابا کافی‌ بودی آقا رضا...
وقتی که عزم رفتن می‌کنم بی‌بی هم از خواب برمی‌خیزد و مثل همیشه با نگرانی تذکر می‌دهد:
- میری؟ یادت نره رسیدی خبر بدی مادر...
بند کفشم را چفت کرده و به لوکیشنِ راننده ی اسنپ می‌نگرم:
- به روی چشم مامانم‌.
روی شهزادی که بدرقه‌ام کرده را با عجله می‌بوسم و در گوشش پچ میزنم:
- مواظبِ آقاجون باش، دلم پیششه.
به بیرون هلم می‌دهد:
- گمشو بابا، خودم میفهمم چیکار باید بکنم. دستور به من نده ها!
ایشی گفته و پلاکِ اسنپی را که دم در رسیده است را از بر می‌کنم.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
مسیرم دور نیست؛ اما در محدوده‌ایست که ترافیک سرسام آوری دارد. مقابل ورودی ساختمانِ سنگی و سفیدِ آموزشگاه اشکان را می‌بینم.
از ماشین پیاده می‌شوم، هنوز عرقِ تنم خشک نشده، احوالم را می‌پرسد:
- صبح نیومدی چرا؟
موهای ژل‌خورده‌اش را طبق عادت هر چند ثانیه یکبار مرتب می‌کند. چون همیشه بی نقص و با وسواس لباس‌هایش را انتخاب کرده است. بی ترس می‌گویم:
- به عنوان رئیس حساب پس می‌گیری یا به عنوان یه دوست؟
قدم‌هایش را با من تنظیم کرده و دست در جیبش فرو می‌برد:
- واسه شما رئیس بازی نداریم که، نگرانت شدم... اوضاع خوبه؟
با تردید از اوضاعم سوال پرسیده و مطمئن بودم خواهر دهن لقش راجبِ من و مشکلاتم با مهدیار به او گفته است. و من اصلا دلم ‌نمی‌خواهد به هیچ احدی اوضاعم را شرح دهم، حتی اگر دوست چندین ساله‌ام باشد.
تمسخر در صدایم موج می‌زند:
- اوضاع؟ تا تعریفت از اوضاع چی باشه؟ مثلا اگر می‌پرسی اوضاعی که آبجیت برات تعریف کرده به کجا رسیده، راستش خودمم نمیدونم!
پوزخند زده و دم می‌گیرد:
- خندان حرفی نزده...
در صورت شیش تیغ شده‌ی جذابش براق می‌شوم:
- پس تو پرسیدی؟
پوزخندش تبدیل به زهرخند شده، می‌گوید:
- من پرسیدم!
خب که چه؟ فکر می‌کرد در جزای خندان تخفیفی ایجاد می‌شود؟ قدم‌هایم روی دور کند می‌افتند:
- پس دهن لقی کرده. اوضاع خوب پیش نمیره، به جواب دلخواهت رسیدی؟
درِ سالنِ اصلی آموزشگاه را باز کرده و اشاره می‌زند وارد شوم:
- گفته بودم پشیمون میشی، اما نگفته بودم منتظرم اون روز رو ببینم.
خاک بر سرم؛ حتی اشکان هم به منِ خر در مورد ازدواجم تذکر داده بوده است.
آه می‌کشم:
- میدونم. آبجیت کجاست؟
- امروز نیومده، ولی ناز اومده.
و صدای ناز است که دارد با یکی از شاگرد‌های استاد حجازی راجب پرداخت شهریه بحث می‌کند.
- هنجره‌ی طلاییش برای اعلام‌حضورش کافیه.
- کافیه... تو چی؟ پشیمونیِ یکهوییت برای منصرف کردنت از ادامه‌ی راهی که داری میری کافی بوده؟
درجایم مکث می‌کنم. دستانم خشک شده‌اند، شاید هم تنم خشک شده‌ است. در نگاهِ پریشان و طوسی رنگش دقیق می‌شوم و چیزی که می‌خواهم در دل به او نسبت دهم را در صورتش می‌زنم:
- به تو چه!
آری، به اوچه! به او از شکست‌ها، غم‌ها و غصه‌‌های من چه؟ باشد رفیقم، باشد برادر دوستِ چندین و چند ساله‌ام!
- به من همه چی چه پریزاد!
و باشد عاشقم! اصلا به او چه!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
دم گرفته و بازدمم را با سوال ناز بیرون می‌فرستم:
- اومدی پریزاد؟ وای بیا جواب این عباس زاده رو بده، گیر داده که باید جلسه‌ی جبرانی بزارید یا شهریه کلاس از دست رفته رو برگردونید! رذالته، قشنگ یه بی آبرویی محضه این مرد.
خنده‌ام می‌گیرد و بی توجه به نگاه‌های خیره‌ی اشکان سمتِ میزِ ناز می‌روم:
- بده گوشیو ببینم.
- زدم رو بی‌صدا تماسو. اون زنگ زده؛ بردار از روش تا پول شارژشم از من نخواسته.
با نگاهم سرزنشش می‌کنم:
- خب قطع می‌کردی دوباره می‌گرفتیش.
و بلافاصله الو می‌گویم.
تماس را با عباس زاده‌ی طلب‌کار را که گویی از من پول قرض دارد را بی حوصله ادامه می‌دهم.
در تایم دو کلاسی که پشتِ سرِ هم دارم، لبخند بر ل*ب نشانده و سعی می کنم تا کسی انرژی منفی درونم را حس نکند. گویی در انجامش موفق بوده‌ام که شاگردانم راضی از سالنِ آموزش بیرون می‌روند.
کارم را دوست دارم، آنقدری که گویی صدای ساز در این دوساعت روحم را نوازش کرده‌ و جلا داده.
صدای ویالون قدرتمند است، اما قدرتش توانایی تیمارِ حفره‌ای که در دلم جا خوش کرده را ندارد. فکر کنم درمانش از پسِ هیچ کس برنمی‌آید.
یعنی درمان می‌شود؟ بعید می‌دانم.
مجدد با خود تکرار می‌کنم:
- کسی که من می‌شناسم، جنایت‌کارها رو تنها مجازات می‌کنه، نه درمان!
به اصرار‌های ناز برای خوردنِ قهوه در کافه‌ی پاتوقمان، جوابِ رد می‌دهم و او را سر بسته در جریانِ احوالاتِ آقاجون می‌گذارم.
در آن لحظه حوصله‌ی توضیحِ احساسات و وقایع را نداشتم؛ بعدا که حسش آمد برایش جریان را کامل می‌گفتم.
تقریبا صدو پنجاه راننده‌ی اسنپ درخواستم را برای بردنم از آموزشگاه به خانه رد کرده بودند.
همه از شلوغیِ این خیابان با وجودِ چند دبیرستان نزیک به یکدیگر، آن هم در ساعت دوی ظهر وحشت داشتند. نیم ساعتی را درگیرِ پیدا کردنِ راننده هستم که ماشینِ اشکان مقابلم ترمز می‌زند:
- یساعته تو این هوای گرم چیکار می‌کنی دقیقا؟ به تو چه نگو پریزاد، به من همه چی چه!
خدا خیرت دهد مرد! به پرویی زده، با خستگی در صندلی‌ِ کمک راننده جا خوش می‌کنم:
- نه اونقدم بی تربیت نیستم...
- وقتی به نفعته همیشه پرنسسی!
خنده‌ام را در نطفه خفه می‌کنم تا هوا برش ندارد و بحث را به بیراهه می‌کشم:
- من در همه‌ی مواقع پرنسسم.
با شیطنت چشمک می‌زند و اخم می کنم‌.
وقتی به سرِ کوچه‌مان می‌رسد، با لحنی جدی سکوتِ چند دقیقه‌ای‌مان را می‌شکنم:
- راستی به خندان بگو بلاکه تا وقتی یاد بگیره که من اگر بخوام حرفایی که به اون زدمو به تو بگم، مستقیم به خودت زنگ می‌زنم!
سرش را می‌خاراند:
- فلسفی شد، تو کتم نرفت بخدا!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
نمایشی ادای فکر کردن در می‌آورم:
- شاید بجای اون تورو بلاک کنم بره تو کتت!
و ترمزش مقابل خانه مساوی می‌شود با دیدنِ مهدیاری که عصبی و طلبکار به ما می‌نگرید‌.
دستانم سرد شده و با پاهایی که از همین ابتدا خالی کرده‌اند برای اشکان زمزمه می‌کنم:
- فقط برو... اصلا دلم نمی‌خواد بجای بلاک کلا باهات کات کنم...
و پیاده می‌شوم. خداراشکر که اشکان مرا می‌شناسد و بدونِ پرسیدن هیچ سوالی گاز را گرفته و می‌رود.
نزدیکش می‌شوم، رگبارِ نگاهش مرا هدف گرفته و تیرِ کلماتش گلویم را می‌خراشد:
- یه خبر ازمون نگیری دخترِ حاجی...
تو که دوست نداری ضعیف به نظر برسی پریزاد؟ راست بایست و سرتم بگیر بالا!
- خبرا دستِ شماست، شما کجا اینجا کجا؟ دیروز بازداشتگاه، امروز زایشگاه!
بشکنی در هوا می‌زند و لبانش کش می‌آیند:
- خوب تیکه میندازی برا همینه می‌گم ازت خوشم میاد دیگه... نه تو تیکه انداختن بلکه تو مظلوم نمایی هم خیلی خوبی!
بغض گلویم را می‌فشارد و دوست ندارم حتی لحظه‌ای دیگر او را ببینم. چرا که برای ادای آدم‌های قوی را در آوردن کمی خسته‌ام و خواب دارم:
- نمی‌خوام ببینمت مهدیار، مثل همین یک هفته ‌ای که گورت گم بود، الانم گمش کن... تو که فرار از زیر بارِ مسئولیت‌هات رو خیلی خوب بلدی.
- فرار کنم که آقاجونتو با اون مرتیکه‌ی پفی... بفرستی سراغم؟ این فاز دختر خوب گرفتن رو تمومش کن، تو لو دادیمون آره؟
گویی به سرش زده و کسی او را از مهیار شوخ و بذله گو به یک مردِ روانی و سایکو تبدیل کرده است.
اشک می‌آید تا فوران کند، اما نمی گذارم. نباید بریزد!
در چشمانش می‌نگرم:
- من؟ من اگه انقدر بارم بود که به تو جوابِ مثبت نمی‌دادم تا بخوای اینجوری برام شر و ور بگی. کاش انقدر بارم بود که بتونم دودمانِ خودتو اون رفیقای بدتر از خودت به باد بدم. کاش بارم بود!
انگشتش در قفسه‌ی سینه‌ام فرو رفته و دردش نفسم را می‌برد:
- دختره‌ی دوهزاریِ ننر! اینو یادت باشه بودن با منی که همه آرزوشو دارن واسه امثالِ تو و خانواده‌ی عقب موندت مثلِ رویاست منتِ افکارِ قرن بوقتو سرم میزاری یا اون استایل خزِ دمده‌ات رو؟ بدتر؟ به من میگی بدتر؟ بد ندیدی!
و اشک می‌ریزد؟ نمی‌دانم! خیلی به خود فشار آورده‌ام تا قوی بمانم و دهانش را پاره کنم، اما نایی درجانم نیست.
راستی؛ تا به امروز «او» مرا چیزی کمتر از گل خطاب کرده بود؟
داد می‌کشم. در سکوت و با صدایی خفه سرش داد می‌زنم:
- گمشو! دست رو من بلند می‌کنی؟ دست روی دختر حاج رضا بلند می‌کنی؟ برو به درک تا تکلیفم رو باهات مشخص نکردمم نمی‌خوام ببینمت.
عصبی قهقه زده و در نزدیکی صورتم با چشمانِ رنگ لجنش کلمات را می‌توپد:
- تا قبل از اینکه بخوای پای آقاجونت رو به رابطمون باز کنی، شاید اجازه می‌دادم راحت از دستم خلاص بشی، حالا که سرت درد می‌کنه واسه خبر کشی، منم برات اون سر قشنگت رو دستمال می‌بندم. بشین و تماشا کن پری‌... زاد!
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
و سوار ماشین مدل بالایش که هیچ گاه دلم نمی‌‌خواست نامِ لعنت شده‌اش را بدانم می‌شود.
در را با لرزی که به انگشتان و سرم افتاده باز کرده و با حس کردن خود در مکانی امن نفس‌هایم به حالت نرمال برمی‌گردند.
- اینجایی، آقاجونت هست، مامان زهرا هست... پناهگاه امنت هست...
کیفم را ب*غل می‌گیرم و حوضِ خالی را دور می‌زنم.
تنها دستانِ مهربانِ حاج باباست که می‌تواند مرا آرام کند.
مقابلِ در پر از کفش است، از بچه گانه گرفته تا کفش‌های طبی و مشکی رنگ عمه‌ شهربانو!
نه تنها کفش‌هایش در ذوق می‌زند که صدای بحثش با شهزاد به پشتِ درهای بسته‌ی خانه هم رسیده:
- به تو ربطی نداره شهر بانو، فکر نکن زبونم توی ما تحتمه، از روی احترامه که دارم مقابل کنایه‌هات سکوت می‌‌کنم. اومدی اینجا حرف از حالِ آقاجون می‌زنی، اما حالیت نیست چیا داره از دهنت درمیاد!
نزدیک شدن قدم‌هایش به آشپز‌خانه را که کنارِ به درِ ورودیست حس می‌‌کنم:
- چیزای خوبی در میاد! دروغ میگم بگو دروغ می‌گی؟ بخاطر یک الف بچه حق نداری با منی که بزرگترتم اینجوری حرف بزنی و بعدش ادعای سکوت کنی. کم از در و همسایه بخاطر رفت آمد‌ها و قرتی بازی‌های این خانوم نشنیدیم که حالا بخاطر طلاقش بشنویم. فکر کردی نمی‌فهمم چرا بابا به این روز افتاده؟ همش زیر سر این دختر و فتنه بازی‌هاشه. پریزاد و گذاشته جای حصین داره هرچی دلتنگ پسرشه، جبرانِ این خانم می‌کنه. چشم رو تمومِ کارای سرخودانش هم بسته. انگار ما دور از جونمون چهارپاییم که معنی قایم باشک بازی‌هاشون رو نفهمیم.
در را می‌گشایم تا بجای شهزاد یا بی‌بی من جوابش را بدهم:
- سلام عمه! از اینورا...
رنگش نمی‌پرد؛ تنها بدون هیچ خجالتی در صورتم متمرکز می‌شود:
- سلام علیکم پریزاد خانوم!
کمرنگ می‌خندم:
- خوبه باز تو دینِ شما جواب سلام واجبه، چون غیبت پشت کسی عیب نداره. بزرگ‌تر که باشی عمرا عیبی نداره. اصلا بزرگ‌تر باشید شستن گناهِ بقیه حق مسلمتونه.
جوابش پوزخندی واضح‌تر از یکی من است:
- غیبت نکردم، تو کجا هستی اصلا که بشه باهات حرف زد؟ بیا بشین تو روی خودتم بگم عمه جان. البته ما غریبه‌ایم، مارو چه به دونستن زندگی شخصی شما آخه؟ بخوایم بدونیمم دخالت حساب میشه. نصیحتامونم که اسمش روشه؛ غیبت!
سمتِ اتاقم می‌روم تا سر بر بالین گذاشته و بخوابم.
خواب همیشه خوب است، مسکن است!
- شمارو چه به دونستن زندگی شخصی یه الف بچه‌ی فتنه‌ی بی پدر مادر عمه؟!
شهزاد بدبد نگاهِ شهربانو کرده با نفس‌های عصبی‌اش آتش بس اعلام می‌کند:
- بچه‌ها رفتن توی اتاقت دارن بازی می‌کنن عیبی که نداره؟ راستی بی‌بی و حیدر آقاجونو بردن واسه چکاپ تا بعد از ظهر نمیان نگران نباش. نهار بکشم؟
این یعنی حضور آدم‌های اضافی را به کلیه‌ات بگیر.
هرچند که حوصله‌ای برای بحث با کسی که بزرگترم هست را ندارم، اما در دلم می‌ماند اگر نمی‌گفتم:
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
- نهار چرا؟ این‌ همه زخم زبون خوردم! غلط بکنم سیر نشم.
گویی در جمع کردنِ بحث موفق نبوده‌ام که شهربانو عصبی دست به کمر می‌زند:
- هه! شما زندگیتو سفت می‌چسبیدی که حالا نخوای سر سه ماه نشده آبروی هممونو ببری و نشونتو پس بدی! اون از روابط بازش با دوستاش، اینم از وضع زندگیش. مهر انگیر حق داشت نخواد چش پسرش به چشت بیفته. حتی مهدیارم فهمید چه غلطی کرده و خودش گذاشته رفته. زخم زبون؟ زندگیشو با دستای خودش آتیش زده، حق به جانبم هست خانوم.
پلک‌ بر هم می‌فشارم و خود را میهمانِ آرامشی کوتاه مدت می‌کنم. آرامشی که شاید چند ثانیه دوام دارد.
دروغ می‌گفت مگر؟ آتش زده بودم دیگر!
شهزاد را مخاطب قرار داده و بدونِ توجه به شهربانویی که پا روی پا انداخته و عین خیالش نیست چندی پیش چه‌ حرف‌هایی بارم کرده، می‌گویم:
- آقاجون اومد بیدارم کن، باشه؟ سر من دعوا راه ننداز، ولش کن خب؟
و جمله آخرم را با اشاره و زمزمه گفته‌ام تا بغضم سر باز نکند.
به اتاق که می‌روم، دو نوه‌ی پسری شهربانو را با مهربانی بیرون می‌فرستم.
سکوتِ برقرار شده در فضا، گردِ حرص و خشم را از چهره‌ام می‌تکاند.
چشم می‌بندم تا خود را میهمانِ خوابی به دور از آدم‌ها و قضاوت‌هایشان کنم، اما کابوس‌ از همان لحظه‌ی برهم خوردنِ پلک‌هایم، آمده و خرم را رها نکرده است.
در طول خواب ذهنم بیدار بوده و گویی بیداری‌اش خستگی‌هایم را در اعماق جانم ته نشین می‌کند.
نمی‌دانم چندین ساعت به دستِ افکارم شکنجه‌شده‌ام که
دست‌های نوازشگرِ شهزاد بر گونه‌ام می‌نشیند. پلک‌‌هایم را خسته از هم فاصله می‌دهم.
مردمک‌های منتظر و رقصانم را که می‌بیند پر از آرامش و لطافت کلمات را ادا می‌کند:
- بابا اومد. دکتر گفته حالش خوبه خداروشکر... نمیای یه چیزی بخوری؟ چای بریزم برات؟ غروب شده‌ها... حیدر میگه خوابیدن توی این تایم از روز کند ذهنی میاره‌.
مظلومانه به چشمانش می‌نگرم:
- نگفتی بهش نگرانش نباش؟ این دختر از این به بعد عقل می‌خواد چیکار؟ جنایت‌کار ها که عقل لازم ندارن.
انگشتانش در موهایم فرو می‌روند:
- میشه انقدر این کلمه رو نگی؟ رو اعصابمه. بلند شو بیا یچیزی بخور دیگه... می‌خوام با خیال راحت برم خونه‌‌ام.
دستش را گرفته و بوسه‌ای بر آن می‌زنم:
- غصه‌ی چی رو می‌خوری تصدق اون صورتِ ماهت بشم؟ من خوبم. یه گوشم در، یکیش دروازه! مگه دفعه‌ی اولمه از آدمای دور و برم حرفای سرد می‌شنوم؟ هرچند که بستنی ‌هم سرده، ولی حداقلش شیرینه... فکر کنم تنها سردِ تلخ دنیا همین عمه بزرگه‌ی ما باشه.
مغموم می‌گوید:
- میشناسیش که؛ هیچ وقت موقع بحث رعایت دلِ کسی رو نکرده. حالا گیریم از تو بخاطر حالِ آقاجون عصبیه، من چی؟ یه بند تیکه بارم می‌کنه واسه ریختِ ابروهام. به تو چه که میکرو کردم. حسود بدبخت خونِ منو کرده تو شیشه سرِ چیزی که بهش ربطیم نداره.
کم مانده با حرص خود را از وسط نصف کند.
بلند می‌خندم و در صورتش دقیق می‌شوم:
- ای نامرد! میگم این چقدر بدونِ آرایش و نچرالش خوشگله. توهم فیک در اومدی که مادمازل! دیگه تو این دنیا به قیافه‌های نچرالتونم نمیشه اعتماد کرد.
خنده که روی ل*ب‌های او هم می‌آید؛ حالم کمی بهتر شده و از جای برمی‌خیزم.
- به خودت ببال، نچرالِ واقعیمون تویی!
- شک داری بیبی؟!
- خفه باو!
دستم را می‌کشد و با سرو صدا از اتاق بیرون می‌شویم.
سالن خالی در ذوقم می‌زند که می‌پرسم:
- عمو حیدر کوش؟ مگه نگفتی اینجاست؟
- نیم ساعت پیش رفت. خیلی صبر کرد بیدارشی...
به آقاجونی که دارد سریال‌های صدسال پیشِ صدا و سیما را می‌بیند بلند سلام می‌کنم:
- بهتری آقاجونم؟!
سمت کاناپه‌ای که رویش نشسته می‌روم. صورتش را بوسیده و او را سخت در آغوش می‌گیرم.
بی‌بی با شنیدنِ صدایم، از آشپزخانه داد می‌کشد:
- پریزاد مادر ضعف نکردی؟ بیا یه چیزی بخور.
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
و لحنِ مهربان باباست که پروانه‌های خوشی را در دلم به پرواز در می‌آورد:
- دکتر گفت بهترم، ولی دستای تو شفا بخشن، حالا بیشتر بهترم دختر بابا!
از او جدا شده و با لحنی لوس پاسخش را می‌دهم:
- قبلا بچه‌ها شیرین زبونی می‌کردن واسه بزرگ‌ترا، نه بزرگا واسه بچه‌هاشون!
سرش را به سمتم برنمی‌گرداند. در همان حال که حواسش را مثلا به تی‌‌‌وی داده، آه می‌کشد:
- شیرین حرف میزنم که تلخ گفتم، کامت یکهو زهرمار نشه دختر شاهِ پریون...
می‌دانم می‌خواهد به چه اشاره کند، پس لبخندم را همچنان حفظ می‌کنم:
- تلخ نمیفهمم که من. فردا... توی شعبه... صبح... با وکیلتون. حواسم هست بابا...
- با فتاح حرف زدم...
سعی می‌کنم واکنشم چون همیشه نرمال باشد، اما یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد. تنها یک قطره‌ است؛ پر از حرف‌ و ناله‌ای که در دلم خفه ماند:
- تو چی‌کار کردی پریزاد؟ با کی لج کرده بودی وقتی که بدونِ هیچ فکری بله رو گفتی؟ کجای منطقت می‌گفت ازدواج با کسی که شناختی ازش نداری درسته؟ کجای راه رو اشتباه رفتی که بخاطرش حالا انقدر سرزنش کنی خودت رو؟ تو چیکار کردی دخترِ شاهِ پریون؟
همه‌ی عالم می‌دانستند که آقاجون برای دوستِ صمیمی‌اش جانش را هم می‌دهد، که اگر اینطور نبود، پریزادش را بدونِ تردید عروسِ تک پسر باقری‌ها نمی‌کرد.
افسوسِ رنج آوری دارد صدایم:
- خیلی بهت سخت گذشت بابا؟ میبخشی... منو؟ این سوالا چیه میپرسم آخه... معلومه که سخت گذشته. مگه میشه نگذره؟ یجوری پرسیدم انگار خودم تجربه‌اش نکردم... میدونی آقاجون چون تجربه کردم این حسو برام مهمه که منو ببخشی. من... من معذرت می‌خوام... که وجودم تو زندگیت همیشه پر از منت بوده... معذرت می‌خوام که مجبور شدی این همه حسِ بد رو تو این چند روز تجربه کنی... معذرت می‌خوام که جلوی... جلوی همبازی بچگی‌هات سرت پایین افتاد تا من خودم رو بی پناه حس نکنم... دلم داره می‌ترکه واسه اون نگاهی که می دزدی تا مبادا بد نگام کنی و دلم بگیره... اما همچنان خودخواهم و نمیتونم خودخواهیم رو کنترل کنم... هرچقدر پشیمون باشمم بخاطر اینکه تو آقاجونمی خوشحالم... بخاطر اینکه مطمئنم تو و بی‌بی همیشه هستید، دلم گرمه... یکی بهم سرد نگاه کنه هم من باز دلم‌ گرمه... آقاجون تو که قصه زیاد میخونی بگو... دخترِ شاهِ پریونم همینقدر خودخواه بود؟
نفسم در سینه‌ام حبس شده و با لرزی آشکارا بیرون می‌آید‌.
- فکر کنم آدمای خوشگل خود خواهن. میدونستی دختر شاهِ پریون چون خیلی خوشگل بوده، همه می‌گفتن بچه‌ی فرشته‌هاست؟ واس خاطرِ زیبایی افسانه‌ایش پریزاد صداش می‌کردن... بعدشم پریزاد رو سرِ منافع سیاسی به همسری پسر پادشاه؛ آلوریک در میارن. ازدواجشون با عشق نبوده، اما به محض دیدن هم بشدت شیفته‌ هم میشن و یک زندگی پر از احساس رو شروع می‌کنن. یکم که میگذره می‌بینن با وجودِ اون همه حسای قوی‌ای که بهم دارن، دنیا‌هاشون شبیه به هم نیست. دنیای یک پری کجا و دنیای سرد و بی روح آلوریک کجا؟!
- پس لیرازل خودخواه بوده...
- خودخواه بوده... لیرازل با وجودِ عشقش، هیچ وقت از دنیای پری‌‌ها دست نکشید.
- منم دست نکشیدم... پس عشق چی؟ بعد از رفتن لیرازل... آلوریک قهر نکرد؟
صدای تلویزیون را دو شماره کم می‌کند:
- آلوریک رو نمیدونم ولی قصه‌ی شاهِ پریون هیچ وقت پایانِ دقیقی نداشته...
- پایان... ولی پایان داشته... بنظرت لیرازل به خوخواهیش ادامه میده و بعد از اشتباهی که کرده به آلوریک برمیگرده؟ اصلا... آلوریک اینقدر عاشق هست که پریزادش رو دوباره بپذیره؟
دم می‌گیرد:
- زهرا خانوم انقدر صدات زد، هنجره‌اش پاره شد...
پر از بغض می‌خندم:
- همینقدر واضح از زیر جواب دادن در میری؟
بالاخره برمی‌گردد. گویی یک قطره اشک‌ِ پر از حرف، میهمانِ چشمانِ او هم شده.
بدونِ نگاه کردن به صورتم بوسه‌ای روی موهایم می‌نشاند و بعد همانطور که صدا را دو شماره بیشتر می‌کند، می‌گوید:
- برو شامت رو بخور نیم وجبی! تو که هزار بار داستانِ لیرازل رو شنیدی از زبون من.
- شنیدم ولی پایانش رو هیچ وقت برام درست تعریف نکردی، هیچ وقت نگفتی لیرازلی که بخاطر خودخواهیش عشقش رو ترک کرد، عاقبتِ دلش چی‌شد؟
 
امضا : جیـــلان

جیـــلان

[مدیر گرافیک + طراح سایت]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
296
سکه
1,481
- توی دنیای چی‌چی بود اسمش؟ توی اون دنیا پایانش رو تو رقم بزن.
واقعی می‌خندم و انحنای کوچکی که روی صورتِ چروکیده‌ی آقاجون دارد جان می‌گیرد را با چشمانم شکار می‌کنم.
- دنیای موازی!
به گمانم بی‌بی برای صدمین بار مرا از دور صدا زده و دارد فحش‌های زیر هجده سالش را به جد و آبادم که عمه‌های اول و دومم باشند نسبت می‌دهد.
از جای برخواسته و بلند می‌پرسم:
- جانم زهرا خانوم؟ اومدم دیگه دو دیقه دندون روی جیگر بزار...
و با رسیدنم به آشپزخانه می‌گویم:
-میگم شکلات نداریم؟ میلم نمیکشه غذا بخورم، عجیب دلم شکلات می‌خواد...
سینی غذا را کنارِ پشتی‌های گوشه‌ی دیوار گذاشته و غر می‌زند:
-شکم خالی مردم غذا می‌خورن، نه آت و آشغال. بشین که سرد شد.
اعصاب ندارد، پس بی اعتراض لقمه‌ی اول را در دهان گذاشته و می‌جوم.
شهزاد گوشی‌اش را روی اپن رها می‌کند و می‌پرسد:
- کشک بادمجون دوست داری دخترو؟
خوبه‌ای از دهانم خارج شده و نمی‌دانم می‌شنود یا نه.
لقمه‌ دوم را بی رغبت قورت می‌دهم:
- بازم راست گفتی آقاجون... تلخ گفتی و حالا مزه‌ی غذا بد تلخه...
ساعتی بعد با رفتن شهزاد، بی‌بی کنارِ آقاجون می‌نشیند و حواسشان از هرچیزی جز خودشان دو نفر پرت شده.
خوب است که هنوز هم می‌تواند با گرفتن دستانِ بابا رضا و گذاشتنِ سرش بر روی شانه‌های تکیده‌ی او، لبخندی پر از آسودگیِ خاطر را میهمان چهره‌اش کند.
روی نوک انگشتانم راه می‌روم. مبادا حضورم موجب بهم خوردن تصویرِ لذت بخش مقابلم شود.
یواش و بی سر و صدا ویالونم را از اتاق برداشته؛ به حیاط می‌روم و جلوی حفاظ‌های سنگی ایوان می‌ایستم.
سیم‌های ناکوکِ سازم را تنظیم می‌کنم،
اما ذهنم پیشِ حوضِ کوچکیست که خالیست. که چون من تهی از پاکی و شفافیت است.
درختانِ سر به فلک کشیده‌‌ای که گوشه‌ی راستِ حیاط، در باغچه‌ی موردِ علاقه‌ی آقاجون بودند، با این دلمردگیِ آلاچیقِ خاک گرفته در تناقض است.
آرشه را روی سیم‌ها قرار داده و فکر می‌کنم چه بزنم؟!
آنقدر ملودی‌های شاد به شاگردانم آموخته بودم که حال، هیچ‌کدامشان را دوست نداشتم. در دنیای من قبل از اینها تلخی‌ای وجود نداشت که آهنگ‌های تلخ بنوازم.
 
امضا : جیـــلان

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom