• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
سکوت، چون پرده‌ای گران، بر سکوها فرود آمده‌بود. تماشاگران چنان به خموشی فرو رفته‌بودند که گویی نفس کشیدن را از یاد برده‌اند. تنها صدای پایدار، هم‌آوایی نسیم با شاخسار درختان و برخورد بندهای راکت‌ها بود.
همه نگاه‌ها، سنگین و لرزان، به سوی آن دختر در میانهٔ زمین چرخید. بی‌جنبش ایستاده‌بود؛ راکت همچون جزئی از وجودش در پنجه‌اش قفل شده بود. چشمانش نه گم‌گشته، که متمرکز، به ژرفای چمن‌ها دوخته شده‌بود. شانه‌هایش بی‌حرکت، و رشته‌موهایی رها از بند، با وزش باد رقصی خاموش آغاز کرده‌بودند.
نه لبخندی بر ل*ب داشت، نه نشان پیروزی در نگاه. نه غرور، نه شادی. تنها آن سکوت همیشگی... سایه‌ای دیرینه که از روز نخست با او بود.
کیکومارو نخستین کسی بود که جرئت شکستن سکوت را یافت. بی‌اختیار برخاست. چشمانش برق می‌زد. صدا در گلویش گرفتار شد:
– یه امتیاز گرفت؟ واقعاً گرفتش؟
ریوما با شنیدن این حرف، پوزخندی محو زد. برخاست و آهسته به سوی انتهای زمین رفت. چهره‌اش بی‌تغییر بود، اما در نگاهش چیزی جابه‌جا شده بود.
«قوی شدی رن، یه چیزی تو درونت عوض شده. حسش می‌کنم.»
دست‌هایش را توی جیب‌ها فرو برد، مشت‌هایش گره خورد. فکرها مثل برگ‌های پاییزی در ذهنش می‌چرخیدند:
«بیخود نگفتی امروز روز نمایشته... ولی رن، تو از صبح فقط یه املت خوردی. حتی ناهار نخوردی! نه، تو فقط دنبال اثباتی... به بابا؟ نه، به من... شاید حتی به خودت.»
چشمانش نیمه‌پنهان در سایهٔ کلاه بودند.
«کافیه. این باید آخرین بازیت برای امروز باشه.»
فریادهای هیجان‌زدهٔ موموشیرو از دور می‌آمد، اما ریوما بی‌توجه به کنار زمین رفت. توپی برداشت، پرتش کرد بالا و با خشمی قفل‌شده، محکم زد. توپ با صدای تیز به تور خورد.
- اچیزن... از چی می‌ترسی؟
ریوما چرخید. تزوکا آن‌جا بود. ایستاده‌بود؛ با همان حالت همیشگی‌اش.
ریوما شانه‌اش را بالا انداخت:
- هیچی... .
پیش از آن‌که هوا تغییر کند، تزوکا با صدای آرام اما محکم گفت:
- اگه می‌خوای از خواهرت جلو بزنی، باید سبک خودت رو پیدا کنی... نه اینکه بخوای کپی‌برداری از نانجیرو باشی.
ریوما جوابی نداد. توپ بعدی را پرت کرد بالا و بی‌کلمه زد.
تزوکا نگاهش را از توپ گرفت و برگشت سمت سکوها. کنار کاوامورا ایستاد.
کاوامورا آرام گفت:
– دختره بازی رو به تای‌بریک کشوند.
تزوکا چیزی نگفت. نگاهش با نگرانی به فوجی دوخته شده‌بود.
فوجی هنوز توی زمین بود. دست‌هایش کمی می‌لرزیدند. سه ساعت بازی بی‌وقفه و کسی نمی‌دانست پشت آن لبخند همیشگی چه فشاری پنهان بود.
موموشیرو که لنگان‌لنگان به سمت زمین می‌آمد، با صدای بلند فریاد زد:
- فوجی سنپای! شکستش بده!
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
فوجی آرام به او نگریست. لبخندش کم‌رنگ و خسته بود.
«همه فکر می‌کنن بردم... ولی چیزی که دیدم، اون نگاه سرد و آروم، داشت هیولای درونم رو بیدار می‌کرد. اگر ادامه می‌دادم، اون نابود میشد، نه من.»
ل*ب‌هایش به زحمت جنبید:
- اوئیشی... من خسته‌م.
صدایش نازک و شکننده‌بود. اوئیشی نگاهی معنادار به تزوکا انداخت. کاپیتان تنها با حرکتی کوتاه سر تأیید کرد.
- به دلیل انصراف فوجی، برنده، رن اچیزن.
صدای گوینده چون زنگ بر سکوت کوبید. همه با چشمانی گرد شده به فوجی خیره شدند، اما او تنها لبخند میزد؛ لبخندی که این‌بار پرده‌ای بود بر رازش.
رن آرام چرخید. گوشهٔ لبش بالا رفت.
نه لبخند، که تمسخری آرام؛ آمیزه‌ای از انزجار و حسرت. چون کسی که طعم پیروزی را می‌چشد و زهری تلخ می‌یابد.
«فوجی... ترسیدی. ترسیدی از چیزی که خودت هم نمی‌شناسی. من نه.»
چشمانش به تزوکا دوخته شد، صدایش خشن و گرفته:
- کاپیتان... بازی ما کی شروع میشه؟
خستگی در صدا موج می‌زد، اما ته آن، تلخی ژرف‌تری می‌درخشید؛ زخمی کهنه، شوق اثبات، یا تنها فریادی برای دیده‌شدن.
همه برگشتند. موموشیرو ابرو بالا انداخت:
– اچیزن! یه کم استراحت کن دیگه! از صبح سه تا بازی کردی!
تزوکا که تا آن لحظه خاموش بود، سخن گفت. آهنگی آرام و قطعی داشت:
– کافی‌ست. عملکردت تأیید شده.
رن راکت را با لرزشی آشکار بالا برد. سنگینی‌اش چون بار گرانی بر شانه‌های لرزانش بود. نه، این حمله نبود... اعتراض کودکی خسته بود با غروری زخم‌خورده.
- داری از بازی فرار می‌کنی، کاپیتان؟
صدایش گرفته‌بود، اما پاهایش هنوز ایستاده‌بودند. و همه می‌دانستند، بازی این دو، تنها یک مسابقه نبود.
تزوکا نگاهی سنگین به او افکند:
– اگر اصرار داری... یک ساعت دیگر، همین زمین.
رن سری تکان داد و تلوتلوخوران به نیمکت رسید. بطری آبش خالی بود. پشتش را به دیوارهٔ نیمکت کوبید و چشمانش را بست.
– اچیزن؟
اوئیشی با نگرانی نزدیک شد.
– خوبم... فقط تشنه‌ام.
دیگر آن خشونت نبود؛ تنها خستگی مطلق.
کایدو که ساکت ایستاده‌بود، بی‌سخن بطری آب خود را کنار نیمکت گذاشت. رن بی‌هیچ واکنشی آن را برداشت و جرعه‌ای نوشید.
باد تندی بدنش را لرزاند. ناگهان گرم‌کنی سنگین روی شانه‌هایش افتاد. چشمانش را به زحمت گشود؛ گرم‌کن اینویی بود. پلک‌هایش دوباره سنگین شدند.
هوریو با تعجب نگاه کرد:
– فوجی سن‌پای... .
فوجی انگشت بر ل*ب‌هایش گذاشت و آرام گفت:
– شاید نشون نده... ولی از صبح سه تا بازی کرده. داره از پا می‌افته.
ریوما از دور تماشا می‌کرد.
«رن داره خودکشی می‌کنه... باید جلوشو بگیرم.»
***
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
باد با خش‌خش خفه‌ای میان برگ‌های نیم‌خزان می‌پیچید؛ نجوایی خاکستری که در سنگینی عصر می‌لغزید. آسمان رنگی کدر و تیره گرفته‌بود و ابرها چنان به‌هم فشرده بودند که گویی می‌خواستند سنگینی‌شان را بر زمین فرو ریزند. زمان به کُندی می‌گذشت؛ کمتر از نیم‌ساعت تا مسابقه‌ی آخر مانده‌بود.
ریوما بی‌صدا به نیمکت نزدیک شد. رن روی آن خوابیده‌بود. نفس‌هایش آرام بود، اما چهره‌اش خستگی روزها را فریاد می‌زد. گوشه‌ی گرم‌کن اینویی از شانه‌اش لغزیده‌بود. ریوما آرام آن را بالا کشید، اما نوک انگشتانش به پوست سوزان رن خورد.
دلش لرزید.
«تب داری... نمی‌ذارم این شکلی بازی کنی. بابا روز اول گفت مراقبت باشم، من مسخره کردم... ولی تو داری از جلوی چشمام گم میشی.»
بی‌کلام از جا برخاست و به سمت تزوکا رفت که تازه وارد زمین شده بود.
- بوچو¹، مسابقه‌ی آخر لازمه؟
تزوکا نیم‌نگاهی به او انداخت؛ سرد و قاطع:
- نه. ولی لغو هم نمیشه.
ریوما چیزی نگفت. چهره‌اش بی‌تفاوت بود، اما مشتش در جیب گره خورد.
«تزوکا نمی‌فهمه... اون حتی وایسادنش لرزه. چرا این‌قدر بی‌رحمه؟»
بی‌هدف برگشت. ته زمین، کایدو را دید که روی خط نشسته و بی‌وقفه به رن خیره شده‌بود؛ انگار می‌خواست با نگاه درمانش کند.
ریوما مسیرش را عوض کرد و به نیمکت مربی‌ها رفت. ریوزاکی سنسه و ساکونو آنجا نشسته‌بودند؛ ساکت و نگران.
روبروی ریوزاکی ایستاد:
- سنسه²... .
ریوزاکی سر بلند کرد:
- بله، ریوما؟
صدای ریوما یخ‌زده بود؛ نه از بی‌اعتنایی، از خشم فروخورده:
- چرا مسابقه‌ای که نیازی نیست، باید برگزار بشه؟
پیش از آنکه مربی پاسخی بدهد، ساکونو آرام گفت:
- ریوما‌-کو‌‌‌‌‌ن... خود رن‌سان خواسته.
ریوما دندان‌هایش را روی هم فشرد، نگاهش را برگرداند و بی‌هدف از زمین خارج شد.
تو حیاط مدرسه قدم می‌زد. نگاهش به زمین، ذهنش آشفته.
از دور، صدای موموشیرو را شنید با همان انرژی همیشگی:
- این دختره واقعاً عجیبه! انگار نفس نمی‌کشه، فقط می‌ره تا آخر خط! ماشین مسابقه‌ست، نه آدم!
ریوما چشم‌هایش را تنگ کرد.
«ماشین؟ اینا هیچی نمی‌فهمن... شاید منم نفهمم، ولی می‌دونم انرژیش تموم شده.»
صدای کیکومارو این بار جدی‌تر بود:
- اوئیشی می‌گفت موقع بازی با فوجی حالش خوب نبود... انگار دردش رو قایم می‌کرد.
موموشیرو دوباره خندید:
- اِی بابا! رن‌سان عجیب‌غریبه! یه کم خفنه، یه کم اسرارآمیز، یه کم کله‌شق... .
کیکومارو آهسته‌تر ادامه داد:
- فوجی می‌گفت اون موقع بازی اصلاً تو زمین نبود. انگار جای دیگه‌ای بود.
ریوما به دستگاه فروش خودکار رسید. سکه‌ای انداخت. نوشیدنی هنوز نیامده بود که پسرها نزدیک شدند.
بی‌آنکه برگردد، سرد و بریده گفت:
- زیادی حرف می‌زنید.
سکوت ناگهان فضا را دربر گرفت.
حتی دستگاه فروش هم انگار برای لحظه‌ای یخ زد.

۱. بوچو در ژاپنی به معنای کاپیتان هست.
۲. سنسه در ژاپنی به معنی مربی هست.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
***
چند دقیقه، به آغاز مسابقه نمانده‌بود.
هوا دمِ سنگین‌تری گرفته‌بود؛ بادی که در لابه‌لای شاخسار انبوه می‌پیچید، چون هشداری خاموش در سکوت می‌لرزید.
رن هنوز بر نیمکت نشسته‌بود. این‌بار چشمانش گشوده‌بودند، اما نگاهش تهی؛ بی‌تمرکز، بی‌واکنش، بی‌حضور. به روبه‌رو خیره بود، جایی که جز خلأ نبود؛ گویی آن‌چه می‌دید، تنها بر پرده‌ی مه‌آلود ذهنش نقش می‌بست.
اوئیشی بر بالای سرش ایستاده بود؛ چهره‌اش آینه‌ی نگرانی. آرام گفت:
- حالت خوبه؟ اگه نمی‌تونی بازی کنی، بهشون میگم.
پاسخی نیامد؛ حتی مژگانی نجنبید.
ساکونو خم شد و دست بر شانه‌اش گذاشت:
- رن‌سان...؟
رن تکانی نخورد. تنها نفسی کشید؛ نه از خشم، نه از ناتوانی، بلکه همچون کسی که قرن‌ها در خوابی نیمه‌بیدار مانده باشد.
پُرسِ قدمی آشنا از پشت آمد.
ریوما بود؛ دست‌ها در ژرفای جیب، خاموش، با ساندویچی در دست. بی‌آن‌که به رن بنگرد، نزدیک شد و ساندویچ را بر نیمکت گذاشت.
آرام رو به اوئیشی گفت:
- ناهار نخورده. تو بازی قبلی هم چیزی نخورده‌بود.
سپس بی‌درنگ بازگشت و در ظاهر بی‌تفاوت از کنارشان گذشت؛ سرد، اما این بار نقابش ترک برداشته‌بود.
سکوتی غلیظ میان اوئیشی و ساکونو نشست. ساندویچ همچنان بر نیمکت ماند و رن حرکتی به سویش نکرد.
لحظاتی گذشت.
ناگهان، چون کسی که ندایی از ژرفای جان شنیده باشد، سر برداشت و آهسته از جا برخاست. بی‌هیچ سخنی، بی‌آن‌که حتی نگاهی به اطراف بیفکند، مستقیم به سوی زمین قدم برداشت.
اوئیشی به دنبالش گفت:
«– صبر کن... کجا می‌ری؟»
اما رن نشنید، یا نخواست بشنود.
گام‌هایش بی‌صدا بر زمین می‌کوبیدند، اما در گوش‌ها چون ضربه‌ی طبل نبرد می‌غریدند.
نزدیک زمین، مقابل تزوکا ایستاد.
در همان دم، آسمان شکافت؛ رعدی سنگین در دل ابرها غلتید و نخستین قطرات باران بر خاک فرود آمدند.
هیچ‌کدام تکان نخوردند.
تزوکا بی‌واسطه به چشمان رن خیره شده بود، و رن، با چهره‌ای خیس از باران و نه اشک.
استوار در برابرش ایستاده‌بود.
نه داور، نه بازیکنان، نه مربیان، هیچ‌کس سخنی نگفت.
تنها غرش رعدی دیگر سکوت را درید، و باران، این‌بار با خشم، بر زمین تنیس می‌بارید.
اوئیشی ناچار به جایگاه داور رفت و با آوایی لرزان اعلام کرد:
- ست نخست، تزوکا کونیمیتسو در برابر اچیزن رن. سرویس نخست با اچیزن رن.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
رن بی‌هیچ کلامی به جایگاه سرویس قدم گذاشت.
گویی روحش جایی دورتر از جسمش درگیر بود؛ پیکری تهی که تنها به فرمان عادت پیش می‌رفت.
توپ را از جیب بیرون کشید، به آسمانِ اشک‌بار پرتاب کرد... و با ضربه‌ای چون برق، آن را به قلب زمین تنیس کوبید.
صدای برخورد توپ با راکت تزوکا در میان غرش باران پیچید.
عینکش از باران تار شده بود، اما تمرکزش همچون تیغی برّان، بی‌نقص و مهلک.
ضربه‌ای زد و توپ بازگشت.
رن بی‌درنگ دوید؛ گویی زمین را زیر پا حس نمی‌کرد، تنها ماشینی بود که فرمان «جنگیدن» دریافت کرده بود.
صدای گام‌هایش بر زمین خیس، چون ضربانِ طبلِ مرگ می‌تپید.
امتیاز نخست پانزده دقیقه به درازا کشید و سرانجام به تزوکا رسید.
سکوتی چنان سنگین فضا را فشرد که گویی نفس‌ها در سینه‌ها یخ زده‌بود.
موموشیرو با دهانی نیم‌باز زمزمه کرد:
- این دختر... واقعاً ماشینه.
ریوما در سکوتی سرد، کلاهش را پایین‌تر کشید.
اخمی کمرنگ، اما سنگین بر چهره‌اش نشست.
او پیش از همه فهمیده‌بود؛ دیده‌بود که چیزی در رن، دیگر آن رنِ پیشین نبود.
امتیازها یکی پس از دیگری به رن رسیدند، اما هنگامی که نوبت به سرویس تزوکا رسید، بازی دگرگون شد.
رن لرزید؛ نه از ترس، نه از تزوکا... از سرما، از باران، یا شاید از خاطره‌ای که ناگهان در ذهنش ترک خورد.
تزوکا این لرزش را دید؛ دقیق و بی‌رحم، چون شکارچی که ضعف طعمه را می‌بیند، اما نمی‌دانست که این طعمه... دیگر انسانی نبود، تنها سایه‌ای بود از آنچه روزی رن نام داشت.
دیگر هیچ تشویقی نبود.
هیجانی در کار نبود؛ تنها سکوتی مرگ‌بار و اضطرابی که چون دودی سیاه بر فراز تماشاگران می‌چرخید.
رن نرم می‌دوید، اما تزوکا حتی گامی برنداشت. «منطقه»اش فعال شده‌بود.
اوئیشی با صدایی لرزان فریاد زد:
- دو–یک به نفع تزوکا!
رن دوباره به جایگاه سرویس بازگشت.
توپی بیرون آورد؛ چرخش مچ، پرواز توپ، و سپس توفانی مارپیچ که در میان باران ناپدید شد.
اما تزوکا توپ را دید و بازگرداند.
توپ به زمین رن خورد و دیگر هیچ حرکتی نبود.
- صفر–پانزده به نفع تزوکا!
رن تکان نخورد. چشمانش تار شد؛ زمین به چرخش درآمد و صداها در هم آمیخت.
و سپس... سقوط. نه تنها بر زمین، که سقوطی ژرف‌تر.
صدای ریوگا در ذهنش پیچید، گرم و پرصلابت، مثل آن روزهای بی‌باران:
«یادت باشه... اگه افتادی، کسی نیست جمعت کنه.»
صدای خودش آمد، روشن و مطمئن:
«ولی تو... هر بار که سر تمرین از پا می‌افتم، جمعم می‌کنی.»
خنده‌ی آرام ریوگا، که همیشه مثل نسیم ظهر تابستان بود، جواب داد:
«چون من خودم باعث افتادنت شدم، پس باید جمعت کنم... اما دیگه نذار کسی تو رو بشکنه. حتی من.»
و سپس با صدایی که هیچ شکی در آن نبود:
«قول بده. قول بده دیگه کسی نتونه خُردت کنه، باشه؟»
رن آن روز لبخندی زد که گرمایش حتی از آفتاب هم پیشی می‌گرفت؛ سرش را از روی پای ریوگا بلند کرد و گفت:
«باشه.»
اما اکنون، روی زمین خیس افتاده بود.
چشمانش به جایی دور خیره بود و ل*ب‌هایش بی‌حرکت.
گرمای آن «باشه» سال‌ پیش خاموش شده‌بود؛ گویی قولش را... در میان باران، به فراموشی سپرده‌بود.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
لحظهٔ سقوط رن، گویی زمان از حرکت بازایستاد. پاهای ریوما به زمین چسبیده‌بود، اما پیش از آنکه بتواند نفس بگیرد، اوئیشی از سکوی داوری به پایین جهید و خود را به رن رساند.
شرشر باران حالا تنها صدای شنیدنی زمین بود، اما نالهٔ لرزان رن از میان آن به گوش ریوما رسید. در آن لحظه، پاهایش جان گرفتند. نه از سر غرور، نه از روی رقابت. این‌بار فریادی از درونش می‌خروشید:
«برو، تا از دستش ندادی!»
کلاه سفیدش به زمین افتاد، اما برایش مهم نبود. کنار رن روی چمن زانو زد. دست‌هایش لرزیدند وقتی کف دست داغ رن را در مشت گرفت.
چشمان رن نیمه‌باز بودند. ل*ب‌هایش لرزید:
- س... سردمه.
رنگ از چهرهٔ ریوما پرید. بغض گلویش را فشرد. دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند.
- احمق... قبل از مسابقه با فوجی گفتم بس کن.
صدایش شکست. برای اولین بار، صدای ریوما نه از روی لجبازی، که از ژرفای نگرانی برمی‌خاست. چشمانش از آن بی‌اعتنایی همیشگی خالی شده بود.
تزوکا بی‌صدا نزدیک شد. پتویی خشک روی شانه‌های رن انداخت.
- اچیزن، یکم فضا بده.
ریوما عقب نشست، اما نگاهش از رن جدا نمی‌شد. تزوکا آرام رن را بلند کرد، نبضش را ماهرانه گرفت و زیر ل*ب گفت:
- خیلی ضعیفه... .
باران بی‌وقفه می‌بارید. تزوکا به جمعیت خشکیده و مبهوت اطراف نگاهی انداخت و فریاد زد:
- فوراً با اورژانس تماس بگیرید.
اوئیشی با دست‌های لرزان گوشی را برداشت. شماره گرفت. صدایش گرفته بود، اما محکم.
آن‌طرف، موموشیرو ساکت بود. بی هیچ کلامی، به سمت نیمکت رفت. کیف آبی رن را برداشت و وسایلش را جمع کرد. ساکت، اما قطره‌ای اشک از چشمانش روی چمن چکید.
راکت رن، بی‌جان از دستانش رها شد. صدای برخوردش با زمین، مثل ناقوس مرگ بود.
فوجی جلو آمد. راکت را با دقت برداشت، گرد و غبارش را پاک کرد و آرام در کیف گذاشت.
کایدو، گرم‌کن رن را که روی نیمکت مانده‌بود برداشت، تا کرد و بی‌سخن کنار وسایلش گذاشت. آرام، بی‌ادعا، همان‌طور که همیشه بود.
کیکومارو که دقایقی قبل شوکه ایستاده‌بود، حالا جلو آمد. زانو زد، بند کفش‌های رن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. شاید کار کوچکی بود، اما انگار همین هم قلبش را می‌لرزاند.
ساندویچی که ریوما قبل از مسابقه برایش خریده بود، هنوز روی نیمکت بود. هوریو آن را برداشت، نگاهی به آن انداخت و کنار وسایلش گذاشت.
کاوموورا به سمت درخت‌ها عقب رفته‌بود و آهسته گفت:
- بابا؟ یه سوپ گرم درست کن... فوراً... نه، مهمه.
اینویی، بی‌دوربین، بی‌دفترچه، تنها ایستاده‌بود. عکسی نمی‌گرفت، تحلیلی نمی‌نوشت. فقط با نگاهی ژرف به صحنه خیره مانده‌بود. شاید برای اولین بار، آمار و ارقام بی‌معنی شده بودند.
ساکونو جلو نیامد. فقط دستانش را گره کرده بود. اشک بی‌صدا روی گونه‌هایش سر می‌خورد.
صدای آژیر آمبولانس در فضا پیچید.
ریوزاکی سنسی که تا آن لحظه خاموش پشت جمعیت ایستاده‌بود، ناگهان گوشی‌اش را درآورد، شماره گرفت و گفت:
- نانجیرو... رن افتاده. وضعش نگران‌کننده‌است.
ریوما، که حالا دیگر فقط یک تنیس‌باز نبود، از جا برخاست. تزوکا آرام بازویش را گرفت و با هم به سمت آمبولانس رفتند.
باران هنوز می‌بارید، اما دیگر کسی به خیس شدن لباس‌هایش فکر نمی‌کرد.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
باران با شتابی بی‌امان روی سقف فلزی آمبولانس می‌کوبید؛ صدای کوبش قطره‌ها با لرزش یکنواخت ماشین درهم می‌آمیخت. نور قرمز و آبی چراغ‌ها مثل نبضی تند، در تاریکی شب می‌تپید و روی دیوارهای سفید و سرد داخل ماشین می‌دوید، لحظه‌ای همه‌چیز را خونین می‌کرد و لحظه‌ای دیگر در آبی غرق می‌ساخت.
تزوکا با احتیاط و دقتی بی‌کلام، رن را روی تخت گذاشت. ماموران که لباس‌هایشان از باران سنگین شده بود، بی‌درنگ او را به داخل کشیدند. ریوما، با چهره‌ای خیس از باران و اضطراب، بی‌معطلی کنار خواهرش نشست. پتوی روی رن از شدت بارش کاملاً خیس شده بود، سرمای نمناک آن تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.
همین که پتو را کنار زدند، در آستانه در، کایدو ظاهر شد؛ آب از لبه موهایش می‌چکید و چشمانش مثل همیشه مصمم و بی‌کلام بود. پتوی خشکی را بی‌هیچ حرفی روی رن انداخت، نگاه کوتاهی به او کرد و بلافاصله از ماشین بیرون رفت، دوباره در دل باران.
مامور که نفس‌هایش در هوای سرد به بخار تبدیل می‌شد، رو به دانش‌آموزان کرد و گفت:
- این پسر، بچه‌اس؛ یکی دیگه می‌تونه همراهمون بیاد.
تزوکا، همان‌طور آرام و سنگین، سوار شد و کنار ریوما نشست. ریوما دست‌های سرد و بی‌حرکت رن را میان دستانش گرفت، انگار می‌خواست گرمای جانش را به او منتقل کند. صدایش به سختی از میان لرزش ل*ب‌هایش بیرون آمد:
- رن... تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن.
قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید و ناشیانه روی دست خواهرش افتاد. با بغضی که در گلو گیر کرده بود، زمزمه کرد:
- قول میدم... هیچ‌وقت ولت نکنم.
تزوکا ساکت بود. چشمانش روی ریوما ثابت مانده بود؛ تا به حال این پسر مغرور را این‌قدر شکسته ندیده بود.
ریوما با پشت دست اشکش را پاک کرد و صدایش، کمی گرفته، رو به تزوکا بلند شد:
- بابام...
تزوکا با صدایی آرام و جدی، بی‌آنکه نگاهش را از او بردارد، گفت:
- خبر داره.
ماشین با تکانی متوقف شد. بلافاصله ماموران تخت رن را به بیرون کشیدند، صدای چرخ‌های فلزی روی زمین خیس، در میان صدای باران گم شد. ریوما همان‌جا ماند و به دور شدن رن خیره شد، انگار زمان برایش کند شده باشد.
ذهنش ناخواسته به گذشته پرتاب شد؛ کودکی رن، همان دختر مو‌مشکی با دو گیس خرگوشی که همیشه راکت را با شیطنت تکان می‌داد. صدای شاد و کودکانه‌اش هنوز در گوشش بود:
- ریوما! ببین چطور به توپ ضربه می‌زنم.
دخترک شش ساله، با راکت قدیمی و چوبی نانجیرو، محکم به توپ فرضی زد و همزمان روی زمین خاکی افتاد. ریوما با خنده کوتاهی به او نگاه کرد:
- رن، بابا بفهمه، عصبانی میشه.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
58
سکه
284
رن با لباس‌های خاکی دوباره بلند شد، گرد و خاک از دامن لباسش برخاست، و با شیطنت گفت:
- ریوما، تو به بابا نگو رفتم سراغ راکتش، باشه؟
صدای نانجیرو از پشت سرش آمد، آرام و پرمحبت. راکت را به نرمی از دست دخترک گرفت و گفت:
- دختر بابا، برات یه چی خریدم.
رن، با چشم‌هایی که برق می‌زد، نگاهش را به او دوخت:
- خدایا، بابا برام راکت صورتی خریده باشه.
نانجیرو با لبخند، جعبه‌ای صورتی رنگ را از پشتش بیرون آورد و به سمت او گرفت:
- عزیزم، راکت نیست؛ ولی شاید سری بعد برات بخرم.
رن با دیدن عروسک دختر موطلایی اخم کوچکی کرد و زیر ل*ب غر زد:
- همیشه عروسک می‌خری...
بدون آنکه عروسک را از دست پدرش بگیرد، با همان پاهای کوچک و خاکی، دوان دوان از آنجا دور شد.
ریوما از خاطره بیرون کشیده شد، وقتی دستی آرام روی شانه‌اش نشست. اوئیشی بود، با چشمانی نگران و صدایی که در میان باران کمی بلندتر شد:
- اچیزن، بیا بریم داخل. خیس میشی.
***
صدای قدم‌های پیوستهٔ ریوما، در راهروی خالی و سفید بیمارستان می‌پیچید؛ تند، کوتاه و بی‌وقفه. هر چند قدم یک‌بار مکث می‌کرد، انگشتانش را روی لبهٔ کلاهش فشار می‌داد، نفسش را حبس می‌کرد و دوباره شروع به رفت‌وآمد می‌کرد. هوای بیمارستان، سنگین‌تر از آن بود که کسی حرفی بزند.
کایدو روی لبهٔ صندلی نشسته بود، نگاهش روی زمین قفل شده. اخم همیشگی‌اش این‌بار عمیق‌تر بود، اما نه از سر عصبانیت، بلکه از ترسی که به زبان نمی‌آورد.
«رن، لعنتی بیدار شو... .»
موموشیرو، کیف آبی‌رنگ رن را محکم در ب*غل گرفته بود، مثل توپ مسابقه‌ای که هرگز نباید به زمین بیفتد. پلک نمی‌زد، انگار می‌ترسید حتی یک لحظه چشم بردارد.
فوجی، با همان لبخند ملایم اما نگاهی خاموش، کنار یومیکو¹ ایستاده بود. دسته‌گلی از گل‌های سفید در دست داشت؛ طوری آن را گرفته بود که گویی گرمای دست رن را در خود دارد.
تاکاشی کنار پدرش ایستاده، کاسهٔ سوپ داغی در دست داشت که بخارش آرام در هوا می‌پیچید. به بخار نگاه می‌کرد.
«ای کاش گرماش بهت برسه…»
اوئیشی بی‌حرکت، به در بستهٔ اتاق خیره شده بود، انگار با نگاهش می‌خواست قفل را بشکند.
تزوکا، با چشمان بسته، بارها و بارها لحظهٔ افتادن رن را در ذهن مرور می‌کرد. همان لحظه‌ای که رن با لجبازی از او خواسته بود مسابقه برگزار شود. «این مسئولیت منه.»
ساکونو روی نیمکت کنار ریوزاکی سنسه نشسته بود، شانه‌هایش آرام می‌لرزید و اشک‌هایش بی‌صدا روی دستانش می‌چکید.
کیکومارو، آن برق بازیگوشی همیشگی را در نگاهش نداشت. ل*ب‌هایش محکم به هم فشرده شده‌بود.
اینویی، بدون دفترچهٔ همیشگی، فقط تکیه داده بود به دیوار و زیر ل*ب گفت:
- این یکی رو… نمی‌شه ثبت کرد.
سکوت با صدای لرزان ریوما شکست:
- اگه دیگه چشم‌هاشو باز نکنه چی؟!
همه سرها به سمتش چرخید. کایدو اخم کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای نانجیرو از پشت سر ریوما آمد:
- پسر جوون، دختر من قویه!
ریوما بی‌درنگ چرخید و با قدم‌های تند به سمت نانجیرو رفت. مشت کوچکش را به سینهٔ او کوبید.
- تو مقصری! این اتفاق، تقصیر توئه… می‌فهمی؟!
اوئیشی نیم‌خیز شد که جلو برود، اما ریوزاکی سنسه با دستی آرام جلویش را گرفت.
- بهتره ما دخالت نکنیم.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom