• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
231
سکه
1,126
ریگان آهسته از زمین بلند شد، دستش رو جلو آورد و منم بالا کشید. هنوز درد شونه‌هام مثل آتیش زیر پوستم می‌سوخت، ولی با کمکش تونستم سر پا بایستم. سنگینی دستش روی بازوم مثل ستون بود. ریگان به شیشه اشاره کرد.
ـ نگاه کن... اون دوتا رو می‌بینی؟
نگاهم دنبال دستش رفت. دو موجود که تا چند دقیقه پیش مثل حیوون‌های گرسنه با چنگ و دندون به شیشه می‌کوبیدن، حالا عقب‌تر ایستاده بودن. چشماشون دیگه به ما نبود و به زمین و میزهای فلزی خیره شده بودن، انگار دنبال بویی بودن یا چیزی حس کرده باشن.
ریگان ادامه داد:
ـ انگار دیگه مارو نگاه نمی‌کنن. می‌بینی؟
حلقم خشک شد. یه جوری زمزمه کردم:
ـ آره. اون سمت هم ببین، هیچ‌کدوم به ما زل نزدن.
نگاهم هنوز میخکوب بود. دلم نمی‌خواست باور کنم.
ـ به نظرت... به نظرت جواب داده؟
ریگان شونه‌هاش رو بالا انداخت. نفسش بریده بود.
ـ فقط یه راه برای فهمیدنش داریم. در و باز کنیم.
خون توی رگ‌هام یخ زد.
ـ جدی میگی؟
اون فقط یه نگاه سنگین بهم انداخت و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. دستم ناخودآگاه لرزید و وقتی به سمت قفل رفتم. ریگان پشت سرم سلاحش رو بالا آورد و انگشتش رو روی ماشه گذاشت. برگشتم و بهش نگاه کردم.
ـ نه... ریگان، بیخیال. نمی‌تونیم همشون رو بکشیم. این‌طوری فقط سریع‌تر کارمون تموم میشه. بیا امیدوار باشیم؛ فقط همین.
چشم‌هاش برای چند ثانیه توی چشم‌هام قفل شد. بعدش نفس عمیقی کشید و لوله‌ی اسلحه رو پایین آورد.
کلید رو چرخوندم. صدای «تق» مثل رعد توی گوشم پیچید. در فلزی با ناله‌ی بلند باز شد. همون لحظه موجی از بوی تعفن و خون فا*سد توی صورتم ریخت.
اونا داخل ریختن. سریع، با قدم‌های تند و بدن‌های کج‌ومعوج. قلبم تا گلو بالا اومد. ریگان ناخودآگاه سلاحش رو بلند کرد، ولی دستم رو روی مچش گذاشتم.
ـ صبر کن.
هیولاها جلو اومدن. اون‌قدر نزدیک شدن که نفس گندیده‌شون رو حس می‌کردم. دندون‌هاشون بیرون، پوست‌های متلاشی، چشم‌های بی‌رنگ. یکی‌شون صورتش رو به چند سانتی صورتم آورد. بوی مردگی از دهنش بیرون زد. حتی یه تار مو از موهام از دم نفسش تکون خورد، ولی... ولی حمله نکرد. فقط نگاه کرد.
انگار داشت بررسی می‌کرد. بو می‌کشید و حتی صدای خرخرش هم عوض شده بود، نرم‌تر. یکی دیگه خم شد، دست‌های استخونیش رو روی زمین کشید، صورتش رو نزدیک پاهای ما آورد و دوباره بویید. بعد سرش رو به طرف دوستش چرخوند. یه غرش کوتاه بین‌شون رد شد، ولی هیچ حرکتی به سمت ما نکردن. من و ریگان خشک‌مون زده بود. ریگان زیر ل*ب گفت:
ـ لعنتی... مثل این‌که... ما رو نمی‌بینن یا از خودشون می‌دونند.
یکی از موجودات صاف ایستاد و گردنش رو بالا کشید و توی چشم‌هام زل زد. اون لحظه حس کردم اگه یه حرکت اشتباه کنم، فقط یه ضربه‌ی دندون بین من و مرگ فاصله‌ست. دستام می‌لرزید و شونه‌هام می‌سوخت.
چند ثانیه گذشت. ثانیه‌هایی که به اندازه‌ی یه عمر طول کشیدن. بعد هیولاها آروم عقب کشیدن. سمت دیوارها رفتن، سرهاشون رو به طرف راهرو گرفتن و انگار دیگه حضور ما براشون مهم نبود. من و ریگان بی‌صدا به هم نگاه کردیم. هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. فقط نفس می‌کشیدیم. سنگین، بریده‌بریده. عرق روی پیشونیم می‌ریخت، دست‌هام هنوز می‌لرزید.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
231
سکه
1,126
دست ریگان رو گرفتم و نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرش رو آروم تکون داد. قدم‌به‌قدم عقب رفتیم، مثل دو نفر که از وسط یه گله‌ی حیوون وحشی رد میشن. از در بیرون رفتیم و دستم رو سمت قفل روی دیوار دراز کردم، قلبم داشت دیوار قفسه‌ی سینه‌ام رو می‌شکست. با کنترلی که کنارش نصب بود، در محکم بسته شد. صدای قفل دوباره «تق» زد و هیولاها اون داخل گیر افتادن.
ریگان همون لحظه خنده‌ی ریز و بی‌اختیاری زد. دستش رو روی دهنش گذاشت، ولی صدای خنده‌اش از پشت انگشت‌هاش بیرون زد.
ـ لعنتی... تموم شد! جواب داد آرمین! ما واقعا نجات پیدا کردیم؟!
لبخندی روی لبم نشست. نفسم رو بیرون دادم، یه نفس طولانی که انگار از روز اولی که پام رو توی این جهنم گذاشتم، نگه داشته بودم.
ـ آره... جواب داد.
چند ثانیه فقط به هم نگاه کردیم. شادی و ترس باهم قاطی بود. بعدش زمزمه کردم:
ـ حالا چی کار کنیم؟
ریگان سرش رو به سمت راهروی نیمه‌تاریک برگردوند.
ـ باید بریم اون لپ‌تاپ پاول رو پیدا کنیم. اگه بتونیم... شاید بشه به بقیه‌ی دنیا خبر بدیم.
بی‌هیچ کلمه‌ای باهاش راه افتادم. راهرو مثل روده‌ی یه حیوون مرده بود؛ چراغ‌ها نصفه‌نیمه چشمک می‌زدن و سایه‌ها روی دیوارها می‌رقصیدن. صدای قدم‌هامون هنوز کامل قطع نشده بود که صدای دویدن تند از پشت سرمون پیچید. برگشتم؛ مکس بود. صورتش پر از خون و خاک و پشت سرش ده‌ها هیولا مثل سیل دنبالش می‌اومدن.
ـ لعنتی!
سمت در آهنی کناری دویدم و با همه‌ی زورم هلش دادم.
ـ زود باش مکس! بیا برو تو!
اون نفس‌زنان خودش رو به داخل انداخت. همون لحظه یه کمد بزرگ کنار دیوار رو گرفتم و با تقلا جلوی در انداختم. صدای ضربه‌ی هیولاها پشت در پیچید. ریگان از اون سمت راهرو داد زد:
ـ آرمین! بکش کنار!
و بعد با لگد یه کمد دیگه رو پایین انداخت. صدای برخورد فلز به فلز مثل رعد کوبید و هیولاها حواس‌شون پرت شد، به اون سر راهرو کشیده شدن. نفس‌زنان برگشتم و کمد رو جابجا کردم و سمت مکس رفتم. دستم رو روی سرش گذاشتم.
ـ مکس... رفیق! خدا رو شکر سالمی!
اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. از جیبم سرنگ اضافی رو درآوردم.
ـ ببین... اینو باید بهت بزنم. اون‌وقت دیگه بهت حمله نمی‌کنن.
مکس گیج و هراسون نگاهم کرد و فقط سرش رو تکون داد. سوزن رو به بدنش فرو کردم و مایع داخلش رو آروم تزریق کردم.
ـ همین. تموم شد... نفس بکش... تموم شد.
یه پارس نصفه‌نیمه کرد و دمش رو تکون داد. با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و کمکش کردم. ریگان اومد، اسلحه‌اش هنوز توی دستش بود.
من گفتم:
ـ باید بریم طبقه‌ی پایین. همون اتاق، اون لپ‌تاپ اون‌جاست و تنها شانس‌مونه.
سه‌تایی به سمت پله‌های تاریک رفتیم. صدای دوردست غرش هیولاها هنوز توی گوشم زنگ می‌زد، ولی حالا دیگه تنها نبودم.
مکس کنارمون نفس‌زنان می‌دوید و ریگان جلو می‌رفت. به اتاق قدیمی رسیدیم، بوی تعفن آزمایش‌های نیمه‌کاره هنوز توی هوا سنگینی می‌کرد. دیوارها پر از نقشه‌ها و کاغذهای خیس و پاره بود. لپ‌تاپ خاک‌گرفته روی میز بود؛ همون چیزی که دنبالش بودیم.
ریگان سمتش رفت، با انگشت لرزونش کلید پاور رو زد و چراغ آبی ضعیفی روشن شد، مثل نفس آخر یه مرده.
ـ لعنتی... هنوز کار می‌کنه!
من و مکس پشتش منتظر بودیم. صفحه پر شد از فایل‌ها، ویدیوها، فرمول‌ها... اما وقت نداشتیم. چندتا کوله‌ی کوچیک گوشه‌ی اتاق بود، وسایلی رو که می‌شد برداشتم؛ چند بسته مهمات، یه جعبه‌ی کمک‌های اولیه، چند سرنگ و مدارهای فلزی.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
231
سکه
1,126
وقتی از ساختمون بیرون زدیم، هوا مثل چاقوی یخ‌زده تو صورتم خورد. آسمون برلین پر از دود بود، صدای آژیرها دیگه خاموش شده بود. فقط یه سکوت مرده... سکوتی که هر چند لحظه با جیغ دوردست هیولاها پاره می‌شد.
برج مخابراتی کوچیکی نزدیک محوطه‌ی موسسه بود، مثل یه میخ زنگ‌زده که وسط زمین فرو رفته باشه. سه‌تایی خودمون رو اون‌جا کشوندیم. ریگان لپ‌تاپ رو روی یه میز زنگ‌زده گذاشت و با کابل‌های پاره‌پوره به سیستم برج وصلش کرد.
صفحه پر از نویز شد. ریگان دندون‌هاش رو به هم فشار داد.
ـ زودباش! جواب بده... جواب بده... .
بعد از چند لحظه تصویر شفاف شد. لوگوی یه شبکه‌ی خبری انگلیسی بالا اومد و صدای زنی از اون‌طرف خط:
ـ این... این تماس از کجاست؟ ما یه تماس اضطراری داریم.
ریگان به من نگاه کرد. قلبم داشت توی گلوم می‌زد. جلو رفتم و صورتم توی تصویر دوربین افتاد. زن گزارشگر از پشت صفحه شوکه شده بود، صداش می‌لرزید:
ـ خدایا! بیننده‌های عزیز، همین الان تماسی زنده داریم از نزدیکی برلین. تصویر واضح نشون میده که پشت سرشون هیولاها هستن! ولی... ولی اونا حمله نمی‌کنن!
دوربین دقیق روی من و ریگان فوکوس کرد. پشت سرمون چند موجود عظیم‌الجثه سایه‌وار از کنار برج رد می‌شدن. دندون‌هاشون بیرون بود، ولی فقط نگاه می‌کردن و هیچ حرکتی به سمت ما نداشتن.
صدای همهمه‌ی مردم اون‌طرف پخش زنده توی میکروفن می‌پیچید. همه‌ی دنیا داشتن نگاه می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم. به دوربین زل زدم.
ـ سلام... من دکتر آرمین رستمی هستم، متخصص بیوتکنولوژی؛ و اینم همکار و... شریکم سرجوخه ریگان مورگان از تیم پشتیبانی ناحیه‌ی C-7. ما یه مسافت خیلی دراز رو اومدیم، از شرق چین، از گرجستان تا این‌جا، آلمان. توی این مسیر همه‌چی رو از دست دادیم؛ دوستامون، خونواده‌هامون، آدمایی که کنارمون جنگیدن.
صدای خودم توی گوشم می‌لرزید. بزور آب دهنم رو قورت دادم.
ـ اما... چیزی که هیچ‌وقت از دست ندادیم، امیدمون بود. امید به این‌که هنوز بشه کاری کرد. هنوز بشه زنده موند.
ریگان جلوتر اومد، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت. صورت خسته‌اش رو نزدیک دوربین آورد.
ـ ما فقط یه مشت آدم خسته‌ایم که نمی‌خوایم بذاریم دنیا خاموش بشه. ما با خونمون، با درد و با هرچی داشتیم جنگیدیم.
مکس هم درست بین‌مون نشست، زبونش رو از نفس‌زدن بیرون آورده بود. ناخودآگاه دستی روی سرش کشیدم و دوباره به دوربین خیره شدم.
ـ گوش کنید... ما راهی پیدا کردیم. این موجودات فقط به افراد سالم حمله می‌کنن. ما با ترکیب باکتری‌های آزمایشگاهی، یه بیماری موقتی ایجاد کردیم و به‌خودمون تزریق کردیم. به همین دلیله که الان... الان کنار این موجودات ایستادیم و زنده‌ایم.
تصویر زنده پر از صداهای حیرت‌زده شد. خبرنگار نفسش بند اومده بود.
ـ شما می‌خواین بگین... راهی برای زنده موندن پیدا کردین؟
من پلک زدم، اشک‌هام جمع شده بودن.
ـ بله... ما راه ساده و موثری پیدا کردیم. هرچقدر این پروژه‌ی ساخت هیولاها کثیف بود، الان داره به ما راه نجات میده.
مکس کنارم نشسته بود، سرش رو بالا گرفته بود، دمش آروم تکون می‌خورد. نگاهش رو به دوربین دوختم.
ـ این... صدای آخرین بازمانده‌هاست. صدای ما رو بشنوید... .
تصویر برای چند لحظه لرزید و نویز اومد. صدای گزارشگر زن با هیجان توی استودیو بلند شد:
ـ بیننده‌های عزیز! شما شاهد زنده هستین! از برلین، آخرین بازمانده‌ها، دکتر رستمی و سرجوخه مورگان.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
231
سکه
1,126
تصویر دوباره روشن شد و من لپ‌تاپ رو بلند کردم و ساختمون پشت سرم رو نشون دادم.
ـ ببینید! این‌جا موسسه‌ی روبرت کخه، ما توی قلب جهنمیم. چند روزه چیزی نخوردیم، زخمی‌ایم، زخم‌هایی که با هر لحظه بیشتر می‌سوزن. لطفا... اگه هنوز کسی اون بیرونه، اگه صدای ما رو می‌شنوین، برای ما کمک بفرستید. این تنها شانسه... تنها شانسیه که ما داریم.
ریگان به جلو خم شد و نگاهش رو به دوربین دوخت، چشم‌های خسته و سرخش پر از اشک بود.
ـ ما تا این‌جا جنگیدیم، ولی دیگه نمی‌تونیم تنهایی ادامه بدیم. این یه درخواست عادی نیست؛ این آخرین فریاده. اگه هنوز امیدی باشه، همین لحظه‌ست.
باد سردی از پشت وزید و لپ‌تاپ رو لرزوند. تصویر شروع به پرش کرد. صدای گزارشگر زن با هق‌هق توی پس‌زمینه برگشت:
ـ صداتون رو داریم... لطفا مقاومت کنین... ما پیامتون رو... دریافت... .
اما صدای اون توی نویز غرق و صفحه سیاه شد. چراغ کوچک لپ‌تاپ یه لحظه چشمک زد و بعد خاموش شد. باتری تموم کرده بود.
سکوتی عجیب همه‌جا رو پر کرد. صدای نفس‌های بریده‌ی من و ریگان با وزش باد و صدای هیولاها قاطی شد. برای چند ثانیه هیچ‌کدوم‌مون حرف نزدیم. فقط به صفحه‌ی تاریک خیره بودیم، مثل این‌که هنوز امید داشتیم دوباره روشن بشه. ریگان کم‌کم سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
ـ یعنی... یعنی شنیدن؟
من لبم رو گاز گرفتم. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
ـ شنیدن، مطمئن باش شنیدن.
ما به ساختمون برگشتیم؛ صدای دوردست زوزه‌ی هیولاها بلند شد. انگار دوباره به حرکت افتاده بودن. مکس پارس کوتاهی کرد و بعد بین‌مون نشست، بی‌حرکت، گوش‌هاش رو تیز کرده بود. من سرم رو به دیوار سرد تکیه دادم. توی ذهنم، تصویر هلی‌کوپتری که از افق نزدیک می‌شد رو می‌دیدم، ولی نمی‌دونستم واقعا قراره بیاد یا نه.
چشم‌هام سنگین شد و توی تاریکی، فقط صدای قلبم رو می‌شنیدم و صدای آروم ریگان که زمزمه می‌کرد:
ـ فقط... کاش این‌بار واقعا نجاتمون بدن.
یه‌دفعه نوری از دور ظاهر شد. اول مثل یه ستاره بود، بعد بزرگ‌تر شد، چراغ‌های هلی‌کوپتر بود؛ قلبم تند می‌زد.
ریگان با نفس بریده گفت:
ـ آرمین... اون‌جارو ببین... خودشونن!
بی‌اختیار لبخندی روی صورتم نشست:
ـ آره، باید بریم بالای پشت‌بوم! زود باش!
سه‌تایی توی راهروی نیمه‌ویران دویدیم. صدای هیولاها از طبقات پایین‌تر می‌پیچید، مثل امواج تاریک که بالا می‌خزن. هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار بیشتر مطمئن می‌شدم اگه یه لحظه مکث کنیم اونا از پشت سرمون می‌رسن.
پله‌ها تنگ و شکسته بودن و کفش‌هام روی فلز زنگ‌زده سر می‌خورد. ریگان جلوتر می‌دوید، اسلحه به دست، هر از گاهی برمی‌گشت نگاهم می‌کرد.
ـ دووم بیار! فقط چندتا پله‌ی دیگه!
نفس‌هام تیز و کوتاه شده بود. عرق توی صورتم می‌ریخت. مکس جلوتر جهید، در فلزی پشت‌بوم رو باز کردیم؛ در صدا داد، مثل جیغ فلز و باد سرد شب یه‌هو توی صورتم کوبید.
بالاخره رسیدیم؛ چراغ‌های هلی‌کوپتر مثل خورشید مصنوعی وسط تاریکی می‌درخشید. بادی خشن همه‌جا رو می‌لرزوند. پشت‌بوم زیر نور سفید غرق شده بود و برای اولین بار بعد از مدت‌ها حس کردم تاریکی شکست خورده. ریگان فریاد زد:
ـ این‌جاییم! ما این‌جاییم!​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
231
سکه
1,126
نردبونی فلزی بسته به طناب از آسمون پایین افتاد و فلز با صدای زنگی به پشت‌بوم خورد. باد موهام رو به هم ریخته بود. دست ریگان رو گرفتم.
ـ وقتشه... بریم!
اول ریگان بالا رفت و من مکس رو بلند کردم و با کمک سربازی که طناب رو گرفته بود، بالا کشیدمش. زیر پام هیولاها با زوزه می‌پریدن، دست‌های سیاه‌شون رو به سمت هلی‌کوپتر دراز می‌کردن، اما دیگه نمی‌تونستن برسن. وقتی پام رو روی کابین هلی‌کوپتر گذاشتم، حس کردم همه‌ی جهنم پشت سر جا موند.
داخل هلی‌کوپتر، مردی با روپوش سفید و ماسک آویزون دور گردن جلو اومد. موهاش خاکستری بود و لهجه‌ی آلمانی غلیظی داشت. دستش رو دراز کرد:
ـ دکتر رستمی! ما پیام‌تون رو گرفتیم. شما دنیا رو نجات دادین. اون دو میلیارد نفری که باقی موندن به شما مدیون هستن.
من فقط نگاهش کردم. چشم‌هام پر از اشک شد. چیزی برای گفتن نداشتم و به‌جاش دست ریگان رو محکم گرفتم. اونم لبخند زد، هرچند هنوز چشم‌هاش از اشک برق می‌زد.
هلی‌کوپتر اوج گرفت. پرتوهای نارنجی از دل افق می‌شکست و روی شیشه‌های کابین ریخت. زمین با همه‌ی زخم‌ها و هیولاهاش زیر پامون محو می‌شد.
سرباز آلمانی به افق اشاره کرد؛ جزیره‌ای سبز و امن وسط دریا دیده می‌شد.
ـ اون‌جاست، آخرین پایگاه بازمانده‌ها و خونه‌ی جدید شما.
من به اون سمت خیره شدم. انگار برای اولین بار بعد از مدت‌ها نفس راحتی کشیدم. رو به ریگان زمزمه کردم:
ـ تموم شد... بالاخره تموم شد.
اون پایین، اردوگاه کوچیک مثل یه زخم باز بود. کنار ریگان نشسته بودم و هنوز قلبم تند می‌زد. یه نگاه بهش کردم، خندیدم و زیر گوشش گفتم:
ـ ریگان! همین‌جا یه عقد کوچیک بگیریم کفترکوچولو؟
لبخند زد و دستاش رو روی شونه‌هام انداخت و با قهقهه‌ی کوچیکی گفت:
ـ آره... شاید پایین، توی اون جزیره یه کلیسایی باشه.
هر دو زیر خنده زدیم. خنده‌ای که بعد از مدت‌ها از ته دل بود. صدای موج‌ها و پرنده‌ها با صدای موتور قاطی شده بود و برای اولین بار، آینده‌ای جلوی چشمم روشن شد.


پایان.​
 
امضا : (SINA)

Who has read this thread (Total: 15) View details

Top Bottom