• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
- همراه عمو دیمیتریوس.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیم‌خیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آن‌ها در چشم‌هایشان بود؛ به جز این، آن‌ها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیب‌اند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمی‌رسید. رو به خواهرش که در حال شانه زدن موهای بلوندش بود، گفت:
- من هم میام.
نورا موهایش را بالای سرش جمع کرد و با آرامش آن‌ها را با کش بست و گفت:
- باید عمو اجازه بده.
بدون اینکه توجهی به حسادت کودکانه‌ی لایلا داشته باشد، از اتاق خارج شد. وقتی صدای بسته شدن در کلبه را شنید، با خشم به سمت وسایل خواهرش رفت و تمام کتاب‌ها و عروسک‌هایش را پاره کرد. دستانش به شدت می‌لرزیدند، اما او نمی‌توانست خود را کنترل کند. سپس از کلبه بیرون رفت.
لایلا همیشه به نورا حسادت می‌کرد. این حس مثل آتش درونش می‌سوزاند و اگر چیزی می‌خواست و آن را نمی‌گرفت، خشمش را بر سر وسایل خواهرش خالی می‌کرد. اما امروز حتی خشمش بیشتر شده بود. ابرهای سنگینی آسمان را پوشانده بودند، اما بارانی در کار نبود؛ انگار آسمان هم حال او را درک نمی‌کرد.
آریستوس، مردی پنجاه ساله و یکی از قوی‌ترین جادوگران منطقه، در حال ساختن یک کتابخانه‌ی کوچک برای نورا کنار درخت توت‌های وحشی بود. لایلا به سمت او رفت و با صدای سردش پرسید:
- چی داری درست می‌کنی؟
آریستوس با شنیدن صدای لایلا کارش را متوقف کرد و نگاهی به او انداخت.
- سلام، صبح بخیر، زود بیدار شدین!
او چشمان مشکی‌اش را بست و ادامه داد:
- اگر کمی زودتر بیدار می‌شدی، می‌تونستی با خواهرت بری تک ستاره‌ها رو ببینی.
تک ستاره‌ها موجوداتی بودند که در عمق دریاچه شنا می‌کردند و معمولاً در روزهای ابری به سطح آب می‌آمدند.
لایلا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- نورا گفت تو اجازه نمی‌دی برم.
قبل از اینکه آریستوس بتواند پاسخی بدهد، نفس عمیق‌تری کشید و ادامه داد:
- می‌دونم، تو من رو به اندازه نورا دوست نداری.
نگاهش به دسته قرمز اره‌ای که کنار کتابخانه نیمه‌کاره افتاده بود، افتاد. آریستوس متوجه نگاهش شد، اما دیگر دیر شده بود. اره در یک چشم بر هم زدن در دستان کوچک نورا بود.
آریستوس با وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- لایلا، اون خطرناکه! بندازش زمین.
لایلا به ابروان بالا رفته‌اش خیره شد و اره را به سمت او نشانه گرفت.
- تو من رو دوست نداری.
قطره اشکی از گوشه چشم آریستوس افتاد و لایلا پوزخندی بر ل*ب آورد و با حرص گفت:
- همش برای نورا.
کتابخانه از چوب درختان صنوبر ساخته شده بود و کوچک و زیبا به نظر می‌رسید. صدای کشیده شدن اره روی سطح کتابخانه به گوشش رسید و خطی روی آن افتاد. او با تعجب به دخترکی که نفرت در چشمانش موج می‌زد، نگاه کرد. تا آن زمان هرگز اینقدر نسبت به نورا نفرت نشان نداده بود. با بهت گفت:
- لایلا، تو هم مثل خواهرت هیچ فرقی نداری.
لایلا سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت:
- دروغ میگی!
او اره را انداخت و چاقویی که در جیب شلوارش پنهان کرده بود، بیرون آورد. با نفرت به آریستوس که خم شده بود تا اره را بردارد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ناگهان چاقو را در شکمش فرو کرد. این کار خیلی سریع انجام شد و آریستوس شوکه از رفتار لایلا دهانش باز مانده بود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، ضربه دوم چاقو در سینه‌اش فرو رفت و آخرین چیزی که دید، هاله قرمز دور چشم‌های سبز او بود.
- تو... شیطانی!
این آخرین جمله آریستوس بود. لذتی در چشمان لایلا از این عمل دیده می‌شد. احساسات متناقضی در دلش می‌جوشید؛ از یک سو خوشحالی از اینکه توانسته بود بر احساسات خود غلبه کند و از سوی دیگر ترس از عواقب کارش. اما این احساسات برای او بی‌معنا بودند؛ او فقط می‌خواست نورا را از خود دور کند، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن خود واقعی‌اش تمام شود.
 
آخرین ویرایش:

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
جنایتی که او مرتکب شده بود، برای زوئی، هم‌بازی خواهران، وحشتناک بود. او این جنایت را از اولش دیده بود. با ترس عقب عقب رفت. اشکی‌ از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌هایش افتاده بود و زمزمه کرد:
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به این‌جا برنگردد.‌
صدای خش خش برگ‌ها، توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اون‌جاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت‌ لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار می‌کردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از این‌که هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمی‌کردم. داشتم به سمت خونتون می‌دویدم.
لایلا چشمانش را ریز کرد، مشخص بود او را باور نکرده، با خونسردی گفت:
- خوب شد که این‌جایی.
پایش را از روی قفسه‌ سینه‌اش برداشت و دستش را به سمتش دراز کرد.
- بلند شو باید کمکم کنی.
زوئی هم‌چنان می‌ترسید، اما تحکم صدا، او را وادار به اطلاعت می‌کرد. با تردید دستش را گرفت و بلند شد و می‌ترسید اما سؤالش را پرسید:
- چطوری این‌کارو کردی؟
چشمان سبزش به چشم‌های عسلی زوئی دوخت و هنوز حرفش را باور نکرده بود، با شک و تردید گفت:
- چی‌کار؟
زوئی بی‌توجه به او قدم زنان به سمت کلبه رفت و بی‌خیال گفت:
- همین که من یهو افتادم زیر پات، چطوری این کارو کردی؟
لایلا به تازگی متوجه شده بود که درست است او وقتی دلش می‌خواست هر که بود خودش را نشان دهد، فورا به خواسته‌اش رسیده بود. اما زوئی به خواست خودش نبود که جلوی پایش افتاده بود. اما چطور؟
او نمی‌دانست با کشتن آریستوس، مقداری از قدرتش آزاد شده بود.
- نمی‌دونم... دنبالم بیا.
این را گفت و جلو‌تر از او به راه افتاد.
در صدایش تحکم خاصی بود که او را غلام حلقه به گوشش می‌کرد.
زوئی سه سال از دوقلو‌ها بزرگتر بود و ده سال داشت و تنها دوست دوقلو‌ها بود که خانواده‌اش اجازه می‌دادند که او با آن‌ها هم‌بازی شود. اما بعد از این ماجرا، او با خودش عهد بست که اگر از این مخمصه جان سالم به در ببرد، دیگر به این‌جا نیاید.
لایلا بالای سر جنازه آریستوس ایستاد و گفت:
- کمکم کن عمو رو ببریم توی جنگل.
دلش می‌خواست تن به خواسته‌اش ندهد، اما؛ نیرویی او را وادار به انجام کار وا می‌داشت. زوئی دستان سرد و بی‌جان آریستوس را گرفت. لایلا هم مچ پاهایش را از روی شلوار جینش گرفت و به سمت جنگل رفتند. کمی که میان درختان شاه توت وحشی، انداختند.
زوئی که هم‌چنان ترسیده بود ل*ب به سخن گشود.
- می‌دونی اگر کسی بفهمه تو چه دردسری می‌افتیم.
نگاهی تند و خشمناکی او را خفه کرد و با فشار دادن دندان‌هایش از خشم گفت:
- هیچ‌کس قرار نیست بفهمه.
دلهره‌ای به سراغش آمده بود. دلش می‌خواست هر چه زودتر از چنگال این شیطان نجات یابد.
- اون‌جا یه چاهه. می‌تونیم اون‌جا بندازیمش.
با صدای لایلا که نظاره‌گر اطراف بود. دستش بی‌جان و سرد را دوباره گرفت. باهم به سمت چاهی رفتند که کمی قبل‌تر اشاره کرده بود.
میان درختان انبوه صنوبر ، چاهی عمیق پدیدار شد. زوئی به چاه نگاه کرد. دیواره‌هایش تاریک و ترسناک بودند، با صدایی لرزان گفت:
- چرا این بلا رو سرش اوردی؟
لایلا از خشم و نفرت نگاهی به زوئی که لباسش سفیدش حالا خاکی و به خون آغشته شده بود کرد. لباس خودش هم دست کمی از او نداشت.‌
- حرف نزن، کمکم کن بندازمش تو چاه.
بدون حرف کمی مرد را بلند کردند. سنگین بود، با هر سختی که بود درون چاه انداختند.
صدای خش خشی میان درختان، از گوش‌های زوئی پنهان نماند حتی می‌دانست دو چشم آن دو را تماشا می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
فصل چهارم : خواستگاری
ساعت روی دیوار آشپزخانه، ساعت نه شب را نشان می‌داد. نور زرد لامپ‌های کم‌سویی که از سقف آویزان بود، بر روی کابینت‌های قدیمی و رنگ و رو رفته، سایه‌های عجیبی می‌انداخت. سینی بزرگ و مسی که هشت فنجان چای داغ قرمز رنگ در آن قرار داشت، روی کابینت جا خوش کرده بود. صدای تیک‌تیک عقربه‌های ساعت، محنا را کلافه‌تر می‌کرد. از صبح در دلش آشوبی بی‌پایان به پا بود.
صدای بم مردانه‌ای او را صدا زد:
- عروس خانم، چایی رو بیار.
دست‌هایش به شدت می‌لرزید. چند بار نفس عمیق کشید تا خود را آرام کند و سینی را محکم گرفت. وقتی از آشپزخانه بیرون رفت، احساس می‌کرد که هر قدمش به سمت سرنوشتش نزدیک‌تر می‌شود. سلام بلندی کرد که ناگهان سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. همه نگاه‌ها به سمت او چرخید؛ برخی با حیرت، برخی با نفرت و فقط اصغر و همسرش لبخند بر ل*ب داشتند.
نیلوفر، زنی با لباس آبی روشن، به آرامی با سر به مردی که تقریبا میان‌سال بود اشاره کرد:
- اول آقا داماد.
محنا در دلش می‌لرزید. او می‌خواست همسر مردی بشود که از عموی ناتنی‌اش بزرگ‌تر بود؟ با قدم‌های لرزان به سمت داماد رفت و سینی را جلویش قرار داد:
- بفرمایید.
مرد با لبخند یک فنجان برداشت و سپس به تک تک مهمانان نگاهی انداخت و در آخر کنار کلثوم نشست. داماد، سجاد نام داشت و محنا نمی‌توانست از نگاهش فرار کند. مردی که کنار اصغر نشسته بود، با خنده رو به اصغر گفت:
- فکر نمی‌کردم برادرزاده‌ات این‌قدر خوشگل باشه.
محنا لبخند خجالتی زد و سرش را پایین انداخت. اصغر با لحنی زننده گفت:
- داماد باید پسند کنند نه شما.
سجاد که همچنان به او نگاه می‌کرد، لبخندی زد و گفت:
- هم‌سن و سالای نگاره.
نگار دختر سجاد بود و دلهره‌ای به جان محنا افتاد. در میان این خواستگاری، همه بزرگان بودند و پدرش غایب بود. طبق گفته اصغر، سه روز طول می‌کشد که آزاد شود و این بدان معنا بود که پدرش در عقدش حضور خواهد داشت. همین‌ باعث دلگرمی‌اش بود.
- نظر شما چیه سجاد جان؟! مورد پسندتون واقع هست؟
این را اصغر به زبان آورد.
داماد از جایش بلند شد و گفت:
- بهتره با عروس خانم حرف بزنم.
اصغر بلافاصله با تحکم گفت:
- محنا جان، با سجاد جان توی حیاط با هم صحبت کنید.
محنا در دلش فریادی از ناامیدی سر داد. این محنا جانی که اصغر به زبان آورده بود، هزاران معنی به دنبال داشت؛ او خوب می‌دانست که معامله‌اش نباید بر هم بخورد. آزادی پدرش در ازای ازدواج با مردی که حتی عمویش هم بزرگتر بود.
از جایش بلند شد و در چشمان مشکی سجاد زل زد. او سرد و بدون احساس گفت:
- همراهم بیاین.
به حیاط که رسیدند، سجاد اشاره کرد که باید روی تک پله‌ایوان خانه بنشینند.
- بفرمایید بشینید.
سجاد مردد نگاهش را به زمین دوخت. کت و شلوار برزنتی‌اش او را از نشستن بر روی زمین خاکی بازمی‌داشت. ترجیح داد بایستد.
- یه زیر‌اندازی، چیزی نیست بندازیم‌؟
محنا با عذرخواهی بلافاصله رفت و پتوی نارنجی رنگ کهنه‌ای آورد و هر دو روی آن نشستند.
 

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
هوا سنگین و سرد بود. ماه، چون سکه‌ای گمشده، از لابه‌لای ابرهای خاکستری، نوری لرزان می‌پاشید، خبر هواشناسی، نوید بارانی سیل‌آسا برای فردا را می‌داد و حس می‌کردی هر لحظه ممکن است، آسمان دوباره بغضش را بشکند؛ درست مثل دل محنا، که در آستانه طوفانی سهمگین بود.
روی پتوی نارنجی و کهنه‌ای که محنا با عجله از داخل آورده بود، هر دو در سکوتی غلیظ نشسته بودند. شال صورتی‌اش، هماهنگ با لباس ساده‌اش، روی شانه افتاده بود و موهای مشکی‌اش را که در باد سردی که از شکاف پنجره می‌آمد، پریشان شده بود، با کشی سیاه در پشت سرش جمع کرده بود.
سجاد، لبخندی زد که چین‌های کنار چشم‌هایش را عمیق‌تر کرد، محنا حدس می‌زد که او در اواخر دهه پنجاه زندگی‌اش باشد، شاید هم بیشتر. مدت زیادی بود که اینجا بودند و تنها صدای جیرجیرک‌ها، سکوت سنگین حیاط را می‌شکست.
سجاد، انگار که بخواهد سکوت را بشکند، با صدایی بم و کمی خش‌دار پرسید:
- محنا هستی؟
محنا، که از سرما یا از اضطراب، گونه‌هایش گل انداخته بود، سر تکان داد.
سجاد انگار از این سکوت و تزلزل، کمی کلافه شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی قشنگی... هر سوالی داری بپرس.
لحظه‌ای شرم، همچون آفتابی لحظه‌ای، روی گونه‌های محنا تابید. اما بلافاصله با خودش گفت: “این مرد قرار است همسرم شود. باید کمی بشناسمش.” اما نمی‌دانست از کجا شروع کند. قلبش مثل آسمانی طوفانی بود که جهت وزش بادش هر لحظه تغییر می‌کرد. ناگهان، اولین چیزی که به ذهنش رسید را پرسید:
- شما چند سالتونه؟
سجاد نفس عمیقی کشید، انگار نه انگار که این سؤال را صدها بار شنیده؛ پاسخ داد:
- متولد پنجاه و شش.
محنا با خودش حساب و کتاب کرد و گفت:
- متولد هشتادم.
چشمان سجاد برای لحظه‌ای ثابت ماند، مثل بازرگانی که کالایش را سبک و سنگین می‌کند. ابروهای پرپشتش کمی بالا رفت.
- اختلاف سنی جالبی داریم.
کلماتش مثل تکه‌یخ‌هایی بود که در هوای سرد ترک می‌خوردند، محنا احساس کرد، روی لبه یک پرتگاه نشسته است، نگاهش را به زمین دوخت. یک لکه سیاه روی پتو بود، شاید جای قهوه یا شاید چیزی دیگر. نمی‌خواست به چشمان سجاد نگاه کند، چون آنجا چیزی نبود که به دنبالش بود.
- شغلتون چیه؟
سجاد این بار خندید، خنده‌ای که به چشم‌هایش نرسید.
- زود نیست؟!
محنا که حالا گونه‌هایش از خجالت سرخ‌تر شده بود، سرش را پایین انداخت، دستش ناخودآگاه به سمت شالش رفت و آن را روی سرش کشید، سجاد از خجالتش خندید و گفت:
- مشاور املاکی دارم‌.
محنا که نمی‌خواست بیش از این خودش را معذب نشان دهد، با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشد، گفت:
- سجاد آقا، راستش... من... علاقه‌ای به ازدواج ندارم و دلیل... .
ضربه‌های پشت سر هم به در، مثل رگبار ناگهانی، فضای حیاط را شکست. صدایی چنان بلند که گویی خودِ تقدیر، وسط حرف‌هایش پریده بود.
 

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
محنا از جایش بلند شد و دروازه سفید حیاط را باز کرد. تاریکی هوا فضای اطراف را پر کرده بود و سایه‌ای در میان آن به نظر می‌رسید، که مشخص نبود چه کسی به در زده است. سجاد، سکوت را شکست و با لحنی جدی پرسید:
- کیه پشت در؟
صدای تپش قلب بی‌قراری که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، را می‌شنید. صدایی آرام و وحشت زده‌ای گفت:
- محنا منم... الهه!
محنا چهره آشنا و در عین حال غریبی که صبح دیده بود را به یاد می‌آورد. این بار اما، در چشمانش خبری از شادی و خنده نبود؛ بلکه نگرانی و اضطراب مانند سایه‌ای در او نمایان بود. محنا، که در ابتدا متحیر مانده بود، به آرامی کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
سری تکان داد و به وارد خانه شد. چشمش به سجادی افتاد که با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد.
محنا رد او را گرفت که سجاد گفت:
- وسط یه گفتگو بودیم.
به جای محنا الهه پاسخ داد.
- آقا سجاد باید با محنا راجع به یه موضوع مهم‌تری صحبت کنیم.
سجاد با نارضایتی اخم کرد بود، می‌خواست هر چه زودتر دل دخترک را به دست آورد. اما سری تکان داد و از آن جا رفت.
به نقطه‌ای که سجاد چند لحظه پیش نشسته بود، خیره شده بود. بوی عطر تلخ سجاد هنوز در فضا پیچیده بود. ناگهان، صدای پر استرس الهه توجهش را جلب کرد.
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم... همه‌چی خیلی پیچیده‌اس.
الهه لباس ساده‌ای صورتی رنگی بر تن داشت و روسری سفیدی روی سرش بود، و کمی از موهای فر و بلوندش صورتش را قاب گرفته بود.
- تو توی خطری!
چشم‌های محنا از تعجب گرد شد. دیگر آن محنای خجالتی چند دقیقه پیش نبود. ترس جایش را به بهت داده بود.
- چی؟!
بخاری حاصل از نفس عمیقی از دهان الهه خارج شد. سعی کرد آرامشش را حفظ کند، اما صدایش هنوز می‌لرزید.
- باور کن راست می‌گم. توضیح دادنش برام سخته، خیلی سخته. فقط امشب برو به همه بگو جوابت برای این ازدواج مثبته.
سپس با صدای آرام‌تری جمله‌اش را تکمیل کرد.
- این تنها راهیه که می‌تونم ازت محافظت کنم.
کاغذی را از کیف دستی صورتی‌اش در اورد و گفت:
- فردا بیا این آدرس، همه چیز رو برات توضیح میدم‌. قول می‌دم.
با صدایی که عجله‌ای در کار بود و التماس در آن موج می‌زد، گفت:
- فقط برو به این ازدواج جواب مثبت رو بده.
این را گفت و از خانه خارج شد.
هنوز در سفید رنگ حیاط باز بود. نمی‌دانست چشم‌ها و گوش‌هایی کنجکاو، در پسِ تاریکی شب، این ملاقات پنهانی و پر از رمز و راز را زیر نظر داشته و هر کلمه‌‌اش را شنیده بود.
 
آخرین ویرایش:

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
فصل پنجم: ساریسا، کلانتر منطقه هفت
مدتی گذشت و ابرهای سنگین به نشانه‌ی عزاداری، باران شفاف را بر فاجعه‌ای که امروز به وقوع پیوسته بود، می‌ریختند و لکه‌های خون را به آرامی پاک می‌کردند، گویی آسمان تحت تأثیر این حادثه‌ی دلخراش، خود را در غم فرو برده بود، این باران، کار لایلا را آسان‌تر کرده بود و بوی نم باران با بوی تلخ خون در هم آمیخته بود.
لایلا برای بار سوم به چشم‌های عسلی او خیره ماند و سرد گفت:
- این جا چه اتفاقی افتاده؟!
زوئی که انگار در یک رویای عجیب فرو رفته بود، پاسخ داد:
- داشتیم بازی می‌کردیم که... .
لایلا با عصبانی شد و با تحکم گفت:
- ما داشتیم بازی می‌کردیم و دور شدیم.
زوئی گویی که حافظه‌اش را رفرش کرده باشند، سری تکان داد که لایلا دوباره پرسید:
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
زوئی همانند کسانی که هیپنوتیزم شده باشد،‌ تکرار کرد.
- ما داشتیم بازی می‌کردیم و دور شدیم.
لایلا گویی به آرزویش رسیده باشد، برقی در چشمانش دیده می‌شد. سپس دست زوئی را گرفت و به آرامی به سمت کلبه راه افتادن.
- بعد از این ماجرا نباید به کسی بگی، ما چیکار کردیم.
زوئی با گیجی که انگار چند ساعت پیش اصلا اتفاقی نیوفتاده بود گفت:
- ما چیکار کردیم‌؟!
لایلا سرجایش میخکوب شد، لحظه‌ای فکر کرد و سپس با لبخند شیطانی به راه افتاد.
- هیچی، داشتیم بازی می‌کردیم‌، بیا بریم پیش‌عمو آریستوس.
زوئی سری تکان داد و گفت:
- یعنی عمو برامون کیک پخته؟!
چیزی نگفت و کمی از زوئی جلوتر رفت، در سرش افکار شیطانی بود. یعنی می‌توانست بدون کشتن آریستوس او را تحت سلطه قرار دهد؟ اما قبلا نمی‌توانست چنین کاری بکند. نورا چه‌طور؟ او هم خارق العاده بود؟ یا قدرت دیگری داشت؟ امیدوار بود که نورا مثل خودش خاص نباشد.
همان‌طور که در سرش افکار درهم و برهمش را مرتب می‌کرد، به نزدیکی‌های کلبه که رسید، ایستاد. دیمیتریوس و نورا بازگشته بودند. لحظه‌ای خشکش زد. اما قرار گرفتن زوئی کنارش، آرام گرفت‌.
زوئی با چهره شاد به طرف نورا به پرواز در‌آمد و خنده‌کنان گفت:
- نورا...!
دیمیتریوس که چکمه‌هایش پر از آب شده بود را زیر سقف کلبه ایستاده بود و آن‌ها را خالی می‌کرد؛ متوجه لایلا شد‌‌ و با صدای بم و خش‌داری گفت:
- آریستوس کجاست؟! می‌دونه با این وضع رفتین تو جنگل؟!
نگاهی به لباسش انداخت، راست می‌گفت سر و وضع‌اش با آب و هوا هم‌خوانی نداشت. یک بلوز آستین بلند نخی و یک شلوار، همان لباس‌هایی که با آن خوابیده بود و کفش عروسکی قرمزی به پا داشت، رد کم‌رنگی از خون بر روی لباس سبزش خودنمایی می‌کرد.
با وحشت نگاهی به زوئی انداخت، لباس سفیدش لکه قرمز رنگ خودنمایی می‌کرد؛ باید کاری می‌کرد.
دیمیتریوس نگاهی به او انداخت و گفت:
- لایلا؟!
او هنوز از چیزی خبر نداشت، سپس به دروغ گفت:
- وقتی من اومدم بیرون، عمو رو ندیدم.
رفتارش را عادی نشان گویی که هیچ اتفاقی نیوفتاده‌اس.
دیمیتریوس در کلبه را باز کرد و گفت:
- زود باشین بیاین داخل، می‌خواین موش آب کشیده بشین؟!
 
آخرین ویرایش:

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
دیمیتریوس با شانه‌های خیس از باران به کلبه پناه برد. نورا و زوئی به دنبالش از در گذشتند، اما لایلا بی‌حرکت میان درختان توت وحشی ایستاده بود، کنار کتابخانهٔ نیمه‌کاره‌ای که هم‌چون جسدی بر زمین افتاده بود. چشمانش را فشرد. تصویر دستان کوچکی که چاقو را در شکم آریستوس فرو می‌کوبید، بی‌اختیار در پلک‌هایش لرزید.
اره دسته‌قرمز، همدست خاموش جنایت، هنوز روی خاک می‌درخشید. خونی که ساعت‌ پیش تیغه را سرخ کرده بود، اکنون زیر باران محو شده بود؛ گویی آسمان می‌خواست گناهش را بشوید. ولی لایلا نمی‌دانست، خورشید همیشه زیر ابر سنگین نخواهد ماند.
وقتی وارد کلبه شد، گرمای آتش بلافاصله پوستش را نوازش داد. نورا و زوئی کنار شعله نشسته بودند و می‌خندیدند؛ زوئی حالا لباس گلی نورا را پوشیده بود؛گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
لایلا مشغول درآوردن لباس‌های خیسش بود که فریاد تند دیمیتریوس شنید:
- لایلا! تو اتاق لباست رو در بیار!
آرام برگشت؛ نگاه خالی و یخ‌زده‌اش آن‌قدر ترسناک بود که دیمیتریوس ناخودآگاه عقب رفت، بی‌کلام به اتاقش رفت، روی تخت چوبی افتاد و به ترک‌های دیوار خیره شد. صدای، قهقهه‌های نورا و زوئی به گوشش می‌رسید. همیشه همین بود؛ نورا در مرکز، و او، لایلا، سایه‌ای که هیچ‌کس طلبش نمی‌کرد.
ناگهان صدای دیمیتریوس دوباره غرش کرد:
- لایلا؟ آریستوس کجاست؟!
- گفتم که، وقتی من بیدار شدم، فقط زوئی اینجا بود.
چشمان دیمیتریوس به باریکیِ تیغ شد، زوئی را فراخواند؛ دخترک با لبخندی شیرین آمد:
- عمو، من و لایلا رفتیم جنگل بازی کنیم و گم شدیم.
لایلا پلک زد، چطور ممکن بود همه‌چیز را فراموش کرده باشد؟
قلب دیمیتریوس به تلاطم افتاد، آریستوس هرگز در باران از خانه بیرون نمی‌رفت.
- که این‌طور!
و‌ آن جارا ترک کرد، نورا ناگهان به اتاق هجوم آورد. چشمانش از دیدنِ ویرانی گشاد شد؛ کتاب‌های پاره، مدادهای شکسته، و آنجا، در گوشه‌ای تاریک، عروسکش،حالا دست‌هایش قطع و سرش جدا شده بود.
- چرا...؟
عروسک را در آغوش گرفت و با لحنی که سعی می‌کرد بغضش نشکند، گفت:
- می‌دونی چه قدر عاشقش بودم؟!
 
آخرین ویرایش:

ballerina

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-12
نوشته‌ها
29
سکه
139
لایلا به چشم‌های اشک‌بار نورا خیره شد. نگاهش خالی از هر احساسی بود.
- توی دست و پام بود.
صدایش مثل تیغی یخ زده بر سکوت اتاق فرود آمد، از تخت برخواست شانه‌هایش عمدا به زوئی کوبید و از اتاق بیرون رفت.
زوئی که تا همان لحظه بی‌حرکت مانده بود، کنار نورا زانو زد.
اشک‌های نورا روی عروسک بی‌جانش می‌چکید، همان‌طور که باران بی‌امان پشت پنجره می‌بارید.
دست گرمش را پشت نورا کشید:
- عمو آریستوس که برگشت، درستش می‌کنه، قول میدم‌.
***
شب پرده‌های سیاهش را کشیده بود، اما ابر‌ها دست از گریه و زاری برداشته بودند‌ و به خانه‌هایشان می‌رفتند؛ ماه نقره‌ای بر کلبه می‌تابید.
لایلا پشت پنجره ایستاده بود و ناخن‌هایش در چارچوب در چوبی فرو کرده، ترس کشف حقیقت، همچون ماری سرد دور قلبش حلقه زده بود.
پس از رفتن زوئی، لباس‌های خونین را در حفره‌ای پنهان زیر کفپوش تختش، قایم کرده بود. جایی که فقط خودش می‌دانست.
آن‌سو، نورا عروسک بی‌سر و دستش را در آغوش گرفته بود و به خواب رفته بود.
صدای باز شدن آهسته‌ی درب کلبه، لایلا را از افکارش جدا کرد.
دیمیتریوس و به همراه سگی، به بلندی قد نوجوان با پوشش سیاهی و چشم‌های زرد و درخشان آمده در درگاه در ایستاده بودند، این سگ، مارشال نام داشت که از قضا او کلانتر منطقه‌ی هفت بود.
مارشال بی‌درنگ به درون کلبه جهید و پنجه‌های سنگینش روی الوار‌های چوبی تق تق می‌کرد.
دیمیتریوس با اخم کرده نگاهی به لایلا انداخت و گفت:
- چرا بیداری؟!
ماشال بی‌اعتنا به او، مستقیم به لایلا چرخید، بینی نمدارش در فاصله‌ی یک وجبی صورتش بو می‌کشید، لایلا بی‌اراده به دیوار تکیه داد؛ غرش مارشال پره‌های بینی‌اش را تکان می‌داد.
- دیمیتریوس، دروغ از تک تک موهاش میباره!
لایلا صدایش در گلو خفه شد.
- عمو آریستوس کجاست؟
مارشال پوزه‌اش را بالا کشید.
- فکر کردی با این بازی‌ها گول می‌خورم؟ بوی خون تازه میدی!
دیمیتریوس کت خیسش را بر روی چوب لباسی انداخت، دستانش لرزید، اما صدایش آرام بود.
- بس کن مارشال... اون یه بچه‌ست.
چشم‌هایش بر چهره‌ی لایلا قفل شده بود، همان حاله‌ی قرمز کم‌رنگی دور چشمان سبزش خودنمایی می‌کرد، را دید، مطمئن شد که مارشال دروغ نمی‌گوید.
ناگهان مارشال با جهشی خشن روی صندلی کنار آتش پرید. پوزه‌اش به سمت اتاق لایلا چرخید.
- بوی مرگ از همون‌جا میاد... زیر تختش!
خیمازه‌ای کشید، دندان‌های تیزش در نور آتش برق زد، سرش را روی پنجه‌هایش گذاشت، چشم‌های زردش سنگین شد، خوابش مثل مردگان سنگین بود.
لایلا نفسی در سینه حبس کرد.
دیمیتریوس نگاهی مشکوک به اتاق انداخت، اما به اتاق خودش رفت و درب را بست.
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 8) مشاهده جزئیات

بالا پایین