جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

yeganeh

[مترجم انجمن + ناظر آزمایشی کتاب]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
23
پسندها
155
زمان آنلاین بودن
1d 1h 49m
امتیازها
103
سن
18
سکه
115
  • #1
نام اثر: این جسد چه کسی است؟
ژانر: جنایی، معمایی
نویسنده: دوروتی ال. سایرز
خلاصه: همه‌چیز از وقتی شروع می‌شود که جسد یک مرد غریبه، کاملاً برهنه، با یک عینک pince-nez روی چشمش، در وان حمام یک خانه‌ی معمولی پیدا می‌شود.
صاحب‌خانه هیچ شناختی از او ندارد. پلیس هم کاملاً سردرگم است.
تقریباً هم‌زمان، سر روبن لوی، یک سرمایه‌دار مشهور یهودی، در حالی که برای رفتن به جلسه آماده شده بود، به طرز مرموزی ناپدید می‌شود. حالا همه فکر می‌کنند ممکن است این دو پرونده به هم مرتبط باشند.
اما وقتی لرد پیتر ویمزی – یک اشراف‌زاده‌ی خوش‌ذوق و باهوش – وارد ماجرا می‌شود، کم‌کم با تحلیل دقیق صحنه‌ی جرم و پرسش از افراد، رازهای پیچیده‌ای از ماجرا فاش می‌شود. آیا جسد، همان مرد ناپدید شده است؟ اگر نه، آن مرد کیست؟ چه کسی او را کشته؟ و چرا؟

ناظر: @(SINA)
 

Rezi

☻︎رضا [مدیریت تالار ترجمه]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
1,231
پسندها
4,141
امتیازها
164
سن
21
سکه
6,982
  • #2
1000014136.png
مترجم گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان‌نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از ترجمه اثر خود، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تاپیک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚜️[ درخواست انتقال و بازگردانی آثار ]⚜️


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی ترجمه به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ترجمه]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

yeganeh

[مترجم انجمن + ناظر آزمایشی کتاب]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
23
پسندها
155
زمان آنلاین بودن
1d 1h 49m
امتیازها
103
سن
18
سکه
115
  • #3
پارت اول

- اوه لعنت!
لرد پیتر ویمزی در میدان پیکدیلی گفت:
- هی، راننده!

راننده تاکسی که وسط یک پیچ سخت توی خیابون Lower Regent بود و داشت با یک اتوبوس خط ۱۹، یه ۳۸-B و یه دوچرخه هماهنگ می‌کرد، با بی‌میلی گوش داد.

- کاتالوگ رو جا گذاشتم.
لرد پیتر با لحنی عذرخواهانه گفت:
- خیلی بی‌دقتی کردم. میشه لطفاً برگردیم به جایی که اومدیم؟

راننده پرسید:
- به باشگاه سویل، قربان؟

- نه. شماره ۱۱۰ پیکدیلی... یکم اون‌طرف‌تر، ممنون.

راننده که حس کرد بهش بی‌احترامی شده، گفت:

- فکر کردم عجله دارید.

لرد پیتر که انگار بیشتر به فکرِ اون چیزی بود که راننده تو ذهنش داشت تا حرفی که زد، گفت:

- می‌دونم جای بدی برای دور زدن انتخاب کردم.

صورت بلند و خوش‌اخلاقش جوری بود که انگار همین الان از زیر کلاه سیلندریش سبز شده بود، مثل کرم‌هایی که از پنیر گورگونزولا درمیان.

تاکسی، زیر نگاه تیز یک پلیس، با تکون‌های کند و صداهایی مثل دندون‌قروچه، شروع کرد به دور زدن.

ساختمان تازه‌ساز، شیک و گرونی که لرد پیتر تو طبقه دومش زندگی می‌کرد، درست روبه‌روی پارک گرین قرار داشت؛ جایی که سال‌ها فقط اسکلت یه پروژه‌ی تجاری شکست‌خورده بود. وقتی لرد پیتر وارد خونه شد، صدای مردش (خدمتکار) رو از کتابخونه شنید که با اون لحن خفه و خاص آدم‌های آموزش‌دیده داشت با تلفن حرف میزد.

- فکر کنم خودشون الآن وارد شدن، قربان. لطفاً روی خط بمونید.

- چی شده، بانتر؟

- خانم دوشس از دنور تماس گرفتن، قربان. داشتم خدمتشون عرض می‌کردم که شما رفتین حراجی، که صدای کلیدتون رو شنیدم.

- ممنون.
لرد پیتر گفت:
- می‌شه کاتالوگ منو پیدا کنی؟ فکر کنم توی اتاقم جا گذاشتم، یا شاید روی میز باشه.

با آرامش نشست پای تلفن، انگار یه دوست قدیمی اومده باشه سر صحبت.

- الو، مامان، خودتی؟

صدای دوشس پیر پاسخ داد:
- آره عزیزم، خودمم. ترسیدم یه لحظه دیر تماس گرفته باشم.

- خب درواقع گرفته بودی. تازه راه افتاده بودم برم حراجی بروکلبری که یه چندتا کتاب بخرم، ولی مجبور شدم برگردم دنبال کاتالوگ. چی شده؟
 
آخرین ویرایش:

yeganeh

[مترجم انجمن + ناظر آزمایشی کتاب]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
23
پسندها
155
زمان آنلاین بودن
1d 1h 49m
امتیازها
103
سن
18
سکه
115
  • #4
پارت دوم

- یه چیز عجیب اتفاق افتاده.
دوشس ادامه داد:
- گفتم بهت بگم. یادت میاد آقای تیپس کوچولو؟

لرد پیتر گفت:
- تیپس؟… تیپس؟ آهان، آره، همون معمار کوچیکه که داره سقف کلیسا رو تعمیر می‌کنه. خب چی شده؟

- خانم ثراگ‌مورتن همین الان پیشم بود، حسابی هم آشفته بود.
- ببخشید مامان، نشنیدم. کی بود؟

- ثراگ‌مورتن، خانم کشیش.

- آهان، آره، خانم ثراگ‌مورتن، فهمیدم.

- آقای تیپس صبح امروز بهشون زنگ زده. قرار بوده امروز بیاد کلیسا.

- خب؟

- زنگ زده گفته نمی‌تونه بیاد. حسابی بهم ریخته بوده، طفلک. یه جسد پیدا کرده توی وان حمامش.

- ببخش مامان، نشنیدم. چی پیدا کرده؟ کجا؟

- یه جنازه، عزیزم، توی وان حمامش!

- چی؟… نه، نه، ما هنوز حرفمون تموم نشده. لطفاً قطع نکن! الو؟ الو؟ هنوز گوشی دستته؟ الو!… مامان!… آهان، ببخش، اپراتوره داشت قطع می‌کرد. حالا چی گفتی؟ چه جور جنازه‌ای؟

- یه مرد مرده، عزیزم. فقط یه عینک پنسی‌نز به چشمش بوده. خانم ثراگ‌مورتن وقتی داشت تعریف می‌کرد حسابی سرخ شده بود. آدم‌ها توی خونه‌های کشیش‌های شهرستانی یه‌کم تنگ‌نظر می‌شن، متأسفانه.

- خب، راستش کمی هم غیرعادی به نظر می‌رسه. اون مرده رو می‌شناخت؟

- نه عزیزم، فکر نکنم. ولی خب، طبیعتاً نتونسته زیاد جزئیات بده. خانم ثراگ‌مورتن می‌گفت که صداش خیلی آشفته بوده. خودش هم که آدم خیلی محترم و آرامیه، حسابی از حضور پلیس و این چیزا توی خونه‌اش ناراحت شده.

- بیچاره‌ی تیپس کوچولو! واقعاً موقعیت ناخوشایندیه. بذار ببینم… توی بَتِرسی زندگی می‌کنه، درسته؟

- آره عزیزم؛ شماره ۵۹، آپارتمان‌های کوئین کارولاین؛ روبه‌روی پارک. همون بلوک بزرگه که پیچ می‌خوره کنار بیمارستان. گفتم شاید بخوای بری یه سر بزنی ببینی کاری از دستمون برمیاد یا نه. من همیشه فکر می‌کردم آدم خوش‌برخورد و خوبی‌ باشه.

«کاملاً درسته،» لرد پیتر گفت و لبخندی به تلفن زد. دوشس همیشه در تحقیقات جناییِ پسرش کمک بزرگی بود، هرچند هیچ‌وقت به این علاقه اشاره‌ای نمی‌کرد و وانمود می‌کرد که اصلاً همچین علاقه‌ای وجود نداره.

- مامان، می‌دونی حدوداً کی اون جنازه رو پیدا کرده؟

- فکر کنم اول صبح بود. ولی خب، در ابتدا فکر نمی‌کرد به خانم ثراگ‌مورتن چیزی بگه. اونم کمی قبل از ناهار اومد پیش من. خیلی خسته بود و حوصله نداشت، مجبور شدم نگهش دارم. خوشبختانه تنها بودم. خودم مشکلی با حوصله‌سربری ندارم ولی از اینکه مهمونام حوصله‌شون سر بره بدم میاد.

- خب، خیلی ممنون که گفتی. فکر کنم بانتر رو بفرستم حراجی و خودم یه سر برم بَتِرسی ببینم می‌تونم اون طفلک بیچاره رو یه‌کم آروم کنم. خداحافظ.

- خداحافظ عزیزم.

«بانتر!»

«بله قربان.»

- خانم دوشس بهم گفتن که یه معمار محترم در بَتِرسی، یه جنازه‌ی مرده توی وان خونش پیدا کرده.

- واقعاً قربان؟ خبر جالبیه.

- کاملاً، بانتر. انتخاب کلماتت بی‌نقصه. کاش مدرسه ایتن و دانشگاه بالیول هم اینقدر روی من اثر گذاشته بودن. کاتالوگ رو پیدا کردی؟

- اینجاست، قربان.
 

yeganeh

[مترجم انجمن + ناظر آزمایشی کتاب]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
23
پسندها
155
زمان آنلاین بودن
1d 1h 49m
امتیازها
103
سن
18
سکه
115
  • #5
پارت سوم

- مرسی، من فوراً می‌رم بتِرسی. می‌خوام تو به‌جای من به حراجی بری. وقتو تلف نکن؛ نمی‌خوام اون نسخه‌ی فولیو دانته رو از دست بدم، یا اون یکی از ده ورجین. اینجا رو ببین، فهمیدی؟ افسانه‌ی زرین، چاپ وینکین دی ورد، ۱۴۹۳ — گرفتی؟ و راستی، یه تلاش ویژه هم بکن برای اون نسخه‌ی کاکستون از چهار پسر ایمون، چاپ ۱۴۸۹، نسخه‌ی منحصربه‌فرد. نگاه کن! شماره‌ی موردهای موردنظرم رو علامت زدم و قیمت پیشنهادی نهاییم رو هم جلوش نوشتم. هر کاری می‌تونی بکن. تا وقت شام برمی‌گردم.»

- بسیار خوب، قربان.

- با تاکسی من برو و به راننده بگو عجله کنه. شاید برای تو تند برونه؛ از من خوشش نمیاد زیاد.

لرد پیتر نگاهی به خودش در آینه‌ی قرن هجدهمیِ بالای شومینه انداخت.

- می‌تونم انصاف داشته باشم و تیپسِ به‌هم‌ریخته رو با ظاهر رسمی‌تری مثل کلاه سیلندری و کتِ دُم‌دار بیشتر نترسونم؟ فکر نکنم. نُه به یک شرط می‌بندم شلوارمو نمی‌بینه و فکر می‌کنه منم مأمور کفن‌ودفنم. یه دست لباس خاکستری فکر کنم مناسب‌تر باشه. مرتب ولی نه جلب توجه، با کلاهی هماهنگ. این یکی بیشتر به شخصیتِ دومم می‌خوره.

به طرف بانتر برمی‌گردد.

- خداحافظ نسخه‌شناسِ آماتور.
در ذهنش میگوید:
- موتیف جدید با باسون سولو وارد می‌شه؛ سلام کارآگاه شرلوک هولمز که ظاهرش مثل یه آقای معمولی‌ِ.
بانتر رفت. مرد بی‌نظیریه. هیچ‌وقت موقع انجام کاری که بهش سپردی، سر خودش رو با کار دیگه‌ای گرم نمی‌کنه. امیدوارم اون نسخه‌ی چهار پسر ایمون رو از دست نده. البته یه نسخه‌ی دیگه‌ش هم هست، توی واتیکان. شاید یه روزی در دسترس قرار بگیره، آدم نمی‌دونه، اگه کلیسای رم به فنا بره یا سوئیس ایتالیا رو اشغال کنه! ولی خب، یه جنازه‌ی عجیب توی حمام خونه‌ای توی حومه‌ی شهر اون‌قدرها هم پیش نمیاد؛ حداقل فکر نمی‌کنم، لااقل تعداد دفعاتی که این اتفاق با یه عینک پِنسی‌نِز افتاده رو میشه با انگشتای یه دست شمرد، احتمالاً. وای، وای! واقعاً اشتباهه که بخوای دو تا سرگرمی رو با هم دنبال کنی.

همین‌طور که با افکارش پیش می‌رفت، از راهرو عبور کرد و وارد اتاق خوابش شد و با سرعتی غیرقابل انتظار برای کسی با اون همه تشریفات و ادا، شروع به عوض کردن لباس کرد.

یه کراوات سبز تیره که با جوراباش ست بود انتخاب کرد، با دقت و بدون مکث یا فشار ل*ب‌ها بستش؛ کفش‌های مشکی‌شو با یه جفت قهوه‌ای عوض کرد، یه تک‌چشم رو توی جیب سینه‌اش گذاشت، و یه عصای زیبای مالاکا با سر نقره‌ای سنگین برداشت.

- فکر کنم همه چی کامله.

با خودش زمزمه کرد.

صبر کن، بهتره اینو هم بردارم؛ شاید به کار بیاد، آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه.

یه جعبه‌ی کبریت نقره‌ای صاف هم به وسایلش اضافه کرد، نگاهی به ساعت انداخت و چون دید ساعت یه ربع به سه‌ شده، با چابکی از پله‌ها پایین رفت و با صدا زدن یه تاکسی، راهی بتِرسی پارک شد.
 

yeganeh

[مترجم انجمن + ناظر آزمایشی کتاب]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
23
پسندها
155
زمان آنلاین بودن
1d 1h 49m
امتیازها
103
سن
18
سکه
115
  • #6
پات چهارم

آقای آلفرد تیپس مردی کوتاه‌ قامت و عصبی بود که موهای بورش داشت کم‌کم در نبرد نابرابر با سرنوشت شکست می‌خورد. می‌شد گفت تنها ویژگی برجسته‌اش، کبودی بزرگی بالای ابروی چپش بود که به ظاهرش حالتی اندکی خراباتی می‌داد؛ چیزی که با بقیه‌ی قیافه‌ی مرتب و مظلومش هم‌خوانی نداشت. تقریباً هم‌زمان با اولین خوش‌آمدگویی‌اش، با خجالت بابت آن کبودی عذرخواهی کرد و زیرلب چیزی درباره‌ی برخورد با درِ اتاق غذاخوری در تاریکی گفت.

او از لطف و توجه لرد پیتر آن‌قدر احساساتی شده بود که نزدیک بود اشک بریزد.

«خیلی لطف دارید، قربان، واقعاً خیلی لطف دارید،» این جمله را برای بار دوازدهم تکرار کرد و پشت‌سرهم پلک‌های ضعیفش را بهم زد.

- واقعاً قدردانم، از ته دل، و مادرم هم همین‌طور، البته چون خیلی سنگین می‌شنوه، نمی‌خواستم زحمتتون بدم که براش توضیح بدید. امروز خیلی سخت گذشت.
او اضافه کرد:
- با پلیس‌ها توی خونه و این همه سروصدا. من و مادرم هیچ‌وقت عادت به این شرایط نداشتیم، همیشه زندگی خیلی خلوتی داشتیم و برای کسی مثل من که عادت‌هام منظمه، واقعاً ناراحت‌کننده‌ست، قربان. راستش، یه جورایی خدا رو شکر می‌کنم که مادرم درست متوجه نشده، چون مطمئنم خیلی ناراحت می‌شد اگه موضوع رو می‌فهمید. اولش ناراحت بود، ولی حالا یه تصوری برای خودش درست کرده و فکر می‌کنم بهتر هم همین باشه.»

پیرزن، که کنار بخاری نشسته بود و بافتنی می‌بافت، در پاسخ به نگاه پسرش با حالتی جدی سر تکان داد.

- من همیشه می‌گفتم باید از اون وان شکایت کنی، آلفرد.
ناگهان با صدای نازک و زیر خاص ناشنوایان گفت:
- امیدوارم صاحب‌خونه این‌بار به فکرش بیفته؛ البته نه این‌که فکر کنم لازم بود پلیسو خبر کنی، ولی خب! تو همیشه واسه چیزای کوچیک جنجال درست می‌کردی، از آبله‌مرغان گرفته تا حالا.

«دیدین دیگه،» آقای تیپس با حالت عذرخواهانه گفت:
«همین‌جوریه وضعمون. البته شاید بهترم شد که به همین نتیجه هم رسید، چون حالا می‌فهمه که حمومو قفل کردیم و نمی‌ذاریم کسی بره اونجا. ولی قربان، این اتفاق واقعاً به من شوک وارد کرده باور کنید اعصابم به‌هم ریخته‌ست. همچین چیزی توی عمرم برام پیش نیومده. صبح تو چه وضعی بودم!؟ اصلاً نمی‌دونستم رو زمینم یا هوا! واقعاً نمی‌دونستم. قلبم هم که قوی نیست، اصلاً نمی‌دونستم چجوری باید از اون اتاق وحشتناک دربیام و زنگ بزنم به پلیس. واقعاً روی من اثر گذاشته، قربان، اثر گذاشته. نه صبحونه تونستم بخورم، نه نهار، و با این همه زنگ زدن و جواب دادن به مشتریا و مصاحبه کردن با آدما کل صبح، اصلاً نمی‌دونستم باید چی کار کنم.

- مطمئنم واقعاً خیلی ناراحت‌کننده بوده.
لرد پیتر با همدردی ادامه داد:
- مخصوصاً که این‌جور اتفاقی قبل از صبحونه بیفته. از اون چیزاییه که آدم رو تو بدترین حالت ممکن غافلگیر می‌کنه، نه؟
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 9) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین