What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #51
با قلبی که لبریز از حس خوب شده، پیامش رو باز می‌کنم و می‌نویسم «ممنون». انگشت شستم رو روی دکمه‌ی ارسال می‌ذارم و قبل از این‌که پیام رو ارسال کنم، یه سوال توی ذهنم جرقه می‌خوره. شماره‌ی من رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشه‌ی لـ*ـبم رو به دندون می‌گیرم و بعد نوشته‌ام رو پاک می‌کنم و سریع می‌نویسم:
- شماره‌ی من رو از کجا پیدا کردین؟
بدون مکث پیام رو ارسال می‌کنم و به صفحه‌ی چت خیره میشم. چند ثانیه بعد، پیام دو تیک آبی می‌خوره و بالای صفحه می‌نویسه:
«درحال ضبط پیام صوتی»
دستم رو روی گونه‌های گُر گرفته‌ام می‌ذارم و شالم رو روی شونه‌هام می‌ندازم تا از التهاب درونم کاسته بشه. با فرستاده شدن ویس هومان، وسایل داخل کشو رو به‌هم می‌ریزم و بعد از پیدا کردن هندزفری، اون رو به گوشیم متصل می‌کنم.
انگشت اشاره‌ام رو روی دکمه‌ی پخش می‌ذارم و صدای گیرای هومان، قلبم رو به لرزه درمیاره:
- اون روزی که برای کشیدن بخیه‌های دستت اومده بودی، من پشت سرت ایستاده بودم. یادمه داشتی پروفایل واتساپت رو عوض می‌کردی و من هم فرصت رو غنیمت شمردم و شماره‌ات رو برداشتم.
ویس به اتمام می‌رسه و ویس بعدی به صورت خودکار پخش میشه:
- کار بدی که نکردم تیکآل؟
توان فکر کردن درباره‌ی هرچیز دیگه‌ای ازم سلب میشه و ذهن من به سمت کلمه‌ی تیکآل پرواز می‌کنه.
- چه قشنگ تیکآل رو تلفظ می‌کنه.
دستم رو روی دهنم می‌ذارم و به اطراف اتاق نگاه می‌کنم، بعد از اینکه کسی رو داخل اتاق نمی‌بینم، کف دستم رو به پیشونیم می‌کوبم و آروم میگم:
- آخرش این بلند فکر کردن کار دستم میده.
با دست‌هایی که از سردی بی‌حس شده بودن سریع تایپ می‌کنم:
- نه.
فرصت جواب دادن به هومان نمیدم و اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم. هندزفری رو از داخل گوشم بیرون میارم و همراه با گوشی داخل کشو می‌ذارم.
نگاهم رو در بسته‌ی کشو می‌دوزم و در آخر تیکه‌ای از قلبم رو کنار گوشی جامی‌ذارم و از اتاق بیرون میرم.
بوی آش رشته مشامم رو پر می‌کنه و صداهای داخل حیاط نشون میده همه‌ی کسایی که مامان دعوت کرده بود، اومدن.
شالم رو رو سرم می‌ندازم و چندتا نفس عمیق می‌کشم و بعد به سمت در ورودی حرکت می‌کنم.
دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم و با باز شدن در، هوای سرد به صورت گُر گرفته‌ام می‌خوره. لبخند نمایشی روی لـ*ـب می‌نشونم و وارد حیاط میشم.
نگاه اکثر زن‌های همسایه روی من قرار می‌گیره و من طبق عادت با خوش‌رویی بهشون سلام می‌کنم.
مامان چادر آبی رنگش رو روی سرش مرتب می‌کنه و با دستش اشاره می‌کنه که به سمتش برم.
دو قدم باقی مونده بین خودم و مامان رو پُر می‌کنم و کنار گوشش آروم میگم:
- چی‌شده؟
نگاهی به سرتاپام می‌ندازه و بعد میگه:
- چادرت کو؟
نگاهم رو به دیگ آشی که درحال قُل‌قُل کردن بود می‌دوزم و لـ*ـب می‌زنم:
- لباسم پوشیده‌ است، موقع پخش آش‌ها اذیت میشم. برای همین نپوشیدم.
نگاه مامان مجدد روی لباس‌هام می‌شینه و بعد به سمت در خونه حرکت می‌کنه. راضی از قانع کردن مامان، به سمت صبا که کنار درخت انجیر ایستاده بود میرم.
صبا دستی به شال سرمه‌ای رنگش می‌کشه و بعد گوشی داخل دستش رو پشت سرش مخفی می‌کنه. بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و به زن‌هایی که تعدادشون به ده نفر هم نمی‌رسید؛ اما صدایی که با حرف زدن‌های مداومشون ایجاد می‌کنن، باعث میشه آدم فکر کنه اینجا حمام زنونه‌ است؛ نگاه می‌کنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #52
بدون این‌که نگاهم رو از زن‌ها بردارم میگم:
- صابر کجاست؟
پوزخند صدا دار صبا به گوشم می‌خوره و کمی بعد میگه:
- با حاج بابا رفت مغازه.
آهان آرومی زمزمه می‌کنم و از درخت فاصله می‌گیرم. با دیدن چهره‌ای آشنا، لبخند واقعی روی لـ*ـبم می‌شینه. از کنار زن همسایه رد میشم و به یاسمن که جلوی در ایستاده بود نگاه می‌کنم.
دست‌هام رو باز می‌کنم و بدون مکث، یاسمن رو به آ*غو*ش می‌کشم.
- خفه‌ام کردی دختر.
تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- حقته، یک هفته‌ است حتی یه پیام هم بهم ندادی.
از یاسمن فاصله می‌گیرم و دست‌هام رو روی شونه‌اش می‌ذارم.
ماسک سفید رنگ روی صورتش رو پایین می‌کشه و میگه:
- گوشیم خراب شده بود؛ دادم به پسرعموم درستش کنه.
ابروهام رو بالا می‌ندازم و میگم:
- اوه! پسرعموت مگه تعمیرکار گوشیه؟
دست‌های سرد یاسمن روی دست‌هام می‌شینه و اون‌ها رو از رو شونه‌اش برمی‌داره.
- نه، ولی یه چیزایی سرش میشه.
«آهانی» میگم و توجهم به زن چادری کنار یاسمن جلب میشه. چشم‌های زن به نظرم خیلی آشنا میاد و یاسمن که متوجه‌ی نگاه من به زن میشه، انگشت اشاره‌اش رو محکم تو‌ی پهلوم فرو می‌کنه و میگه:
- زن‌عمومه!
«آخ» آرومی میگم و نگاهم رو از زن به سمت مامان می‌چرخونم که درحال احوال پرسی با زن‌عموی یاسمن بود.
- خوش اومدی عزیزم.
یاسمن لبخند محجوبی می‌زنه و با متانت از مامان تشکر می‌کنه.
دست یاسمن رو می‌گیرم و به سمت درخت انجیر که خلوت‌ترین مکان داخل حیاط بود قدم برمی‌دارم.
با نبود صبا کنار درخت، نگاهم رو به در ورودی می‌دوزم و وقتی دمپایی‌هاش رو جلوی در می‌بینم، متوجه میشم که داخل خونه‌اس.
دست‌‌ به سـ*ـینه می‌ایستم و رو به یاسمن میگم:
- خب چه‌خبر؟
یاسمن، چادر مشکی رنگش رو روی شونه‌هاش می‌ندازه و میگه:
- سلامتی.
از شلوغی بیش از حد حیاط، ابروهام رو جمع می‌کنم و میگم:
- بریم داخل خونه؟
یاسمن نگاهش رو از دیوارهای خونه می‌گیره و لـ*ـب میزنه:
- هنوز هم خونتون مثل قبله.
تک خنده‌ای می‌کنم و درحالی‌که با یاسمن به سمت در ورودی می‌ریم، میگم:
- یه درصد فکر کن حاج بابا دل از قدیمی بودن این خونه بِکنه!
دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم و به داخل خونه اشاره می‌کنم و میگم:
- بفرمایید بانو!
یاسمن تک خنده‌ای می‌کنه و بعد کفش‌های اسپرتش رو از پاش درمیاره و وارد خونه میشه.
صدای زمزمه‌ی آروم صبا به گوشم می‌خوره، در رو آروم پشت سرم می‌بندم و کنار گوش یاسمن میگم:
- بشین الان میام.
حس کنجکاوی، تمام وجودم رو فرا گرفته و برای همین آروم به سمت اتاق مشترکم با صبا حرکت می‌کنم.
بدون این‌که خودم رو نشون بدم، کنار دیوار مخفی میشم و صدای صبا به راحتی به گوشم می‌خوره.
- منم دلم برات تنگ شده!
کمی بعد صدای مردونه‌ای به گوشم می‌خوره و نفس رو توی سـ*ـینه‌ام حبس می‌کنه.
یعنی دلیل نگاه‌های خصمانه صابر به صبا، این بود؟
با شنیدن حرف نامربوطی که مرد به صبا میگه، چشم‌هام اندازه دوتا توپ بسکتبال میشن.
قهقهه‌ی مستانه‌ی صبا تعجبم رو بیشتر می‌کنه و کمی بعد میگه:
- کِی خدمت برسیم آقا؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #53
دستم رو روی قلبم می‌ذارم و سریع به سمت نشیمن قدم برمی‌دارم.
یاسمن مشغول دیدن عکس‌های رو دیواره و متوجه‌ی حضور من نمیشه. لبخند زورکی روی لـ*ـبم قرار میدم و دست‌هام رو توس سـ*ـینه‌ام جمع می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشم تا ذهنم از هرچی که شنیده بود پاک بشه و بعد از آروم شدن تپش قلبم، میگم:
- من به این دیوار میگم، دیوار اموات!
یاسمن روی پاشنه‌ی پا می‌‌چرخه، توی چشم‌هام‌ نگاه می‌کنه و میگه:
- یه‌چیزی توی چشم‌هاته.
سریع انگشت اشاره‌ام رو به سمت چشم‌هام می‌برم و میگم:
- کجاست؟
یاسمن دست به سـ*ـینه نگاهم میکنه و با تَر کردن لـ*ـب‌هاش میگه:
- چی؟
دستم رو پایین می‌ندازم و با تعجب میگم:
- همینی که میگی توی چشم‌هامه.
لبخند محوی روی لـ*ـب‌هاش می‌نشونه و با تعلل لـ*ـب میزنه:
- یه حسه، یه حس آشنا و غریب!
با تعجب نگاهش می‌کنم و آروم زمزمه می‌کنم:
- نمی‌فهمم چی میگی!
دست‌های ظریفش رو روی شونه‌هام می‌ذاره و با مهربونی میگه:
- از این حسی که توی چشم‌هاته می‌ترسم صنم.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو بالا میدم و دست‌هام رو روی دست‌هاش می‌ذارم.
پوست نرم دست‌هاش رو نوازش می‌کنم و میگم:
- اگه بازم بگم نمی‌فهمم چی میگی، مرا خنگ خطاب می‌کنی؟
تک خنده‌ای می‌کنه و دست‌هاش شونه‌ام رو ترک می‌کنن و روی دوطرف صورتم می‌شینن.
- کینه توی چشم‌هات موج میزنه صنم!
حس می‌کنم یک پارچ آب سرد روی سرم ریختن، بی‌حرف بهش نگاه می‌کنم و یاسمن ادامه میده:
- دلیلش رو هم خوب می‌دونم؛ اما صنم این راه فرار از مشکلاتت نیست!
مردمک چشم‌هام رو به چپ و راست هدایت می‌کنم، دست‌های سردم رو روی دست‌های یاسمن می‌ذارم و با لکنت میگم:
- کدوم...مشکل؟
سرش رو به سمت راست متمایل و چشمکی نصیبم می‌کنه:
- خودت خوب می‌دونی کدوم مشکلت رو میگم. صنم تو گُلی، گُل که بدی کردن یاد نداره! حتی نمی‌دونه چه‌جوری باید از خودش مواظبت کنه، برای همین نیاز داره یکی چهارچشمی حواسش بهش باشه.
سرش رو جلو میاره و پیشونیش رو روی پیشونیم می‌ذاره و حین این‌که توی چشم‌هام زل زده، می‌گه:
- نزار آدم‌های اشتباه، این حصاری که اطرافت هست رو نابود کنن. می‌دونم این حصار روز به روز داره بیشتر به دورت پیچیده می‌شه؛ اما این راهش نیست فرزندم.
چندبار پلک می‌زنم و تنها به کلمه‌ی آخری که یاسمن گفته بود فکر می‌کنم و مثل همیشه فکرم رو به زبونم میارم:
- فرزندم؟
دست‌هاش رو از روی صورتم برمی‌داره و ازم فاصله می‌گیره:
- این همه حرف زدم؛ تو همین فرزندم رو شنیدی؟
محکم زبونم رو گاز می‌گیرم تا یادش بمونه الکی توی دهنم نچرخه. صورتم از درد جمع می‌شه و قهقهه‌ی یاسمن بلند میشه:
- حالا نمی‌خواد اون زبون بدبختت رو تنبیه کنی. این‌قدر پسر عموم بهم میگه فرزندم که ناخودآگاه تیکه‌ کلام‌های اون سر زبونم افتادن.
نوک انگشت‌ یخ زده‌ام رو به سمت دهنم می‌برم و بی‌خیال آشنا بودن کلمه‌ی فرزندم میشم. ذهنم سمت حرف‌های یاسمن پر می‌کشه و تنها جوابی که می‌تونم بدم رو به زبون میارم:
- جای من نیستی یاسمن.
دست سردم رو توی دستش می‌گیره و با مهربونی همیشگیش میگه:
- هیچ‌کس، جای کسی نمی‌تونه زندگی کنه و به همه تضمین بده که تصمیم‌هایی که اون فرد گرفته رو دوباره نمی‌گیره. هفت میلیارد آدم توی این جهان دارن زندگی می‌کنن و هرکدوم از این آدم‌ها توی زندگیشون‌ ممکنه هفتصد هزار کار اشتباه انجام بدن. کسی هم حق نداره بگه چرا اشتباه کردی، چون آدمیزاد جایزالخطاست. همه توی زندگیشون اشتباه می‌کنن؛ مهم اینه که توی مرداب خطاهاشون غرق نشن و تلاش کنن تا از تعداد خطاهاشون‌ کم کنن.
با انگشت اشاره‌ام سرم رو می‌خارونم و میگم:
- خیلی فلسفی شد!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #54
با پیچیدن صدای بسته شدن در اتاق، سریع سرم رو به سمت راهرو می‌چرخونم. صبا با لبخندی که من خوب می‌دونم دلیلش چیه، بی‌توجه به حضور من و یاسمن وارد آشپزخونه میشه.
- صبا بود؟
سرم رو به معنی تایید تکون میدم و لـ*ـب می‌زنم:
- متاسفانه!
تک خنده‌ی یاسمن به گوشم می‌خوره، چشم از در آشپزخونه می‌گیرم و حین این‌که شالم رو مجدد روی سرم مرتب می‌کنم میگم:
- همه عوض شدن یاسمن، حتی صابر دیگه اون صابری که می‌شناختم نیست. تمام رفتارهاش بوی ترحم میده!
یاسمن دست‌هاش رو توی سـ*ـینه‌اش جمع میکنه و میگه:
- شاید تو تغییر کردی و اون‌ها هیچ فرقی نکردن.
لـ*ـب‌هام رو جمع می‌کنم و لـ*ـب می‌زنم:
- من؟
نگاه یاسمن روی عکس پدربزرگم می‌شینه و کمی بعد میگه:
- آره، خودِ تو. آدم‌ها وقتی بزرگ میشن نوع نگاهشون به اطراف تغییر پیدا می‌کنه و باعث می‌شه فکر کنن که اطرافیانشون تغییر کردن.
با بلند شدن صدای صلوات، بی‌خیال جواب دادن به یاسمن می‌شم و می‌گم:
- فکر کنم آش پخته شد، بریم کمک.
دست‌های سفیدش رو به سمت چادرش می‌بره و اون رو رو سرش می‌ندازه. لبخندی که همیشه روی لـ*ـب داره، جزء جدا نشدنی از صورتشه.
- بریم.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و قدمی به جلو می‌زارم. با نقش بستن اسم هومان جلوی چشم‌هام، وسط نشمین می‌ایستم و میگم:
- یاسمن، چند لحظه صبر کن الان میام.
یاسمن شونه به شونه‌ی من می‌ایسته و میگه:
- خب من می‌رم بیرون، تو بعداً بیا.
دست‌هام رو توی هوا تکون میدم و میگم:
- نه، اگه مامانم اومد بگو الان میاد. خواهش می‌کنم، چند لحظه بیشتر طول نمی‌کشه.
چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و بعد از تَر کردن لـ*ـب‌هاش میگه:
- باشه.
نوک انگشت‌هام رو به لـ*ـب‌هام می‌رسونم و بعد از بـ*ـو*سیدنشون، اون‌ها رو روی گونه‌ی یاسمن می‌ذارم.
سریع عقب گرد می‌کنم و وارد اتاق میشم. گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و با سریع‌ترین حالت ممکن رمزش رو می‌زنم و اینترنتش رو روشن می‌کنم.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و می‌گم:
- توروخدا زود وصل شو.
با پیچیدن صدای دینگ داخل اتاق، «ایولی» زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم و وارد برنامه می‌شم.
با دیدن پیام هومان، بدون مکث وارد صفحه‌ی چتش میشم و پیامی که نیم ساعت پیش ارسال شده بود رو می‌خونم.
- دستت خوب شده؟
ضربان قلبم بالا میره، کف دست‌هام عرق می‌کنه و به سختی تایپ می‌کنم:
- بله.
طبق عادت همیشگیم، سه نقطه به انتهای جمله‌ام اضافه می‌کنم و بعد پیام رو ارسال می‌کنم.
منتظر جواب نمی‌مونم و بعد از خاموش کردن اینترنت، گوشیم رو سرجای قبلیش می‌ذارم و از اتاق بیرون میرم.
- بریم.
نگاه نافذ یاسمن روی صورتم می‌شینه و با شک میگه:
- درجه‌ی بخاری توی اتاقت زیاده؟
دستی به پیشونیم می‌کشم و متوجه‌ی تعرق زیادم می.شم. دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و می‌گم:
- آره، خیلی زیاده. رفتم درجه رو کم کردم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #55
دست یاسمن رو توی دستم گرفتم و به سمت در حرکت کردیم.
با باز شدن در، هوای سرد خودش رو بهم می‌رسونه و لرز به بدنم می‌ندازه.
- خوبی؟
لبخند مصنوعی روی لـ*ـبم می‌نشونم و میگم:
- آره.
دمپایی‌هام رو می‌پوشم و مامان با دیدن من، صداش رو بلند می‌کنه و میگه:
- صنم بیا این سینی رو ببر پخش کن.
ماسکی که داخل جیب سارافونم بود رو برمی‌دارم و به صورتم می‌زنم.
سینی رو از دست مامان می‌گیرم و میگم:
- کجا ببرم پخش کنم؟
مامان بدون این‌که نگاهم کنه سریع میگه:
- کوچه بـ*ـغلی.
سینی رو محکم توی دست می‌گیرم و به عقب نگاه می‌کنم. یاسمن وقتی سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس می‌کنه، از زن‌عموش فاصله می‌گیره و فاصله‌ی سه قدمی بینمون رو پُر می‌کنه و با لودگی میگه:
- بزن بریم.
و بعد زودتر از من به سمت در خونه میره و اون رو باز می‌کنه. سنگینی سینی باعث میشه که به قدم‌هام سرعت ببخشم و وارد کوچه بشم.
- خب کجا باید بریم؟
چینی به بینیم میدم و حین این‌که به داخل کوچه نگاه می‌کنم میگم:
- کوچه بـ*ـغلی.
چادرش رو رو سرش مرتب می‌کنه و زمزمه می‌کنه:
- بزن بریم.
سینی توی دستم رو جابه‌جا می‌کنم و به سمت کوچه‌ی بـ*ـغلی قدم برمی‌دارم. خورشید فاصله‌ی کمی با سقوط کردن داره و جمعیت حاضر داخل خیابون بیشتر و بیشتر میشه.
- سینی رو بده من خسته میشی.
بدون تعارف، سینی رو به یاسمن می‌سپرم و دست‌هام رو تکون میدم و میگم:
- خسته شدی، دوباره سینی رو بده به من.
«باشه‌ای» زمزمه می‌کنه و جلوی اولین خونه‌ای که متعلق به کوچه‌ی بـ*ـغلی بود می‌ایسته و با ابروهاش به زنگ در اشاره می‌کنه و میگه:
- زنگ بزن.
انگشتم رو به سمت زنگ می‌برم و ثانیه‌ای بعد صدای چهچهه‌ی قناری داخل گوشم می‌پیچه.
نگاهی به نمای سرامیکی خونه می‌ندازم و میگم:
- زیر لفظی می‌خوان تا در رو باز کنن.
صدای کیه گفتن مردی، باعث میشه یاسمن زودتر از من صداش رو بلند کنه و بگه:
- چند لحظه بیاین بیرون.
صدای سرفه به گوشم می‌رسه و بعد در سرمه‌ای رنگ خونه باز میشه. مرد با دیدن سینی آش، تشکر می‌کنه و ظرفی از داخل سینی برمی‌داره.
با بسته شدن در، به سمت خونه‌های باقی مونده میریم و ظرف‌های درون سینی رو پخش می‌کنیم.
- آخیش تموم شد.
سینی خالی رو از دست یاسمن می‌گیرم و با خنده میگم:
- آره خداروشکر.
- باز هم خداروشکر اکثر همسایه‌ها اومدن خونتون و خودشون سهمشون رو می‌برن.
شالم رو روی سرم مرتب می‌کنم و میگم:
- از این نظر شانس با ما یار بود.
نگاه غمگین یاسمن روی تک‌تک خونه‌های این محله می‌شینه و برق اشک توی چشم‌هاش از فاصله دور هم قابل رویته.
دستم رو روی شونش می‌ذارم و میگم:
- نبینم ناراحت باشی.
«آهی» از ته دل می‌کشه و با غم میگه:
- تک‌تک آجرهای این خونه‌ها مثل خار میره توی چشمم! وقتی که ما از این‌جا رفتیم خیلی از این خونه‌ها نبودن.
دستم رو جلو می‌برم و دست سردش رو توی دستم می‌گیرم و میگم:
- آره، خیلی‌ها خونه‌ها رو کوبیدن و از نو ساختن.
با شنیدن صدای مردونه‌ای، قلبم از تپش می‌ایسته و ذهنم به سمت آشوب دیگه‌ای کشیده میشه.
- سلام فرزندم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #56
آهسته زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- الهی زبونت از وسط دو نصف بشه تا دیگه نتونی بگی فرزندم.
یاسمن نگاهش رو به سمت راست می‌چرخونه و میگه:
- سلام بابابزرگ.
دهنم از تعجب باز می‌مونه و نگاهم بین یاسمن و یزدان در گردشه. یاسمن دستش رو پشت کمرم می‌ذاره و میگه:
- تو برو من الان میام.
نگاهی به فاصله‌ی باقی مونده تا کوچمون می‌ندازم و برای رهایی از نگاه‌های درنده یزدان، سریع «باشه‌ای» زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم. سینی رو با یک دست می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که ای کاش می‌تونستم با سینی یزدان رو می‌زدم.
از فکر خبیثی که توی ذهنم نقش بسته بود، لبخند رضایت رو لـ*ـبم می‌شینه و بدون این‌که به یزدان نگاه کنم از کنارش رد میشم.
سرم رو پایین می‌ندازم و با نهایت سرعت، قدم‌هام رو برمی‌دارم تا هرچه زودتر به خونه برسم.
با جرقه زدن سوالی توی ذهنم، از سرعت قدم‌هام کاسته میشه و زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- نسبت یاسمن با یزدان چیه؟
با کف دست محکم به پیشونیم می‌کوبم و نگاه متعجب پیرزنی که از کنارم می‌گذشت روی من ثابت می‌مونه، دست‌های چروکیده‌اش رو به سمت آسمون می‌گیره و بلند میگه:
- خدایا، به راه راست هدایتشون کن.
تندتند پلک می‌زنم و پیرزن بدون این‌که مجدد نگاهم کنه، راهش رو می‌گیره و می‌ره.
لـ*ـبم رو محکم گاز می‌گیرم و میگم:
- خاک توی سرت صنم که هیچی شانس نداری! ذهن معیوبت هم به کار نمی‌ندازی تا زودتر پِی به نسبت‌ها ببری.
با دیدن زن‌عموی یاسمن که جلوی در ایستاده، دست از حرف زدن می‌کشم. چشم‌های آشنای زن‌عموش من رو یاد چشم‌های یزدان می‌ندازه و با یادآوری چشم‌هاش، تنفر کل وجودم رو فرا می‌گیره.
هیچ حس خوبی از یزدان نمی‌تونستم دریافت کنم و دلیلش رو هم نمی‌دونستم.
- عزیزم یاسمن کجاست؟
زیر ماسک، دهنم رو برای زن‌عموی یاسمن کج می‌کنم و قبل از ای‌نکه جواب بدم، می‌گه:
- اومد عزیزم.
به سمت چپم نگاه می‌کنم و یاسمن و یزدان رو دوشادوش هم می‌بینم. با تنفر نگاهم رو از یزدان می‌گیرم و با گفتن «ببخشید» از کنار زن‌‌عموی یاسمن که حالا فهمیدم مادر یزدانه، رد میشم.
با نبود زن‌های همسایه داخل خونه، نفس راحتی می‌کشم و سینی رو لبه‌ی باغچه می‌ذارم.
- به همه آش رسید؟
کنار حوض، دو زانو می‌شینم و شیر آب رو باز می‌کنم. دست‌هام رو زیر آب سرد می‌برم و میگم:
- آره مامان.
بعد از شستن دست‌هام، شیرآب رو می‌بندم و سرم رو بالا میارم. یزدان به چارچوب در تکیه داده و درحالی‌‌که آستین لباس طوسی رنگش رو بالا می‌زنه به من نگاه می‌کنه.
سریع از روی زمین بلند میشم و نگاهم رو به اطراف حیاط می‌دوزم. مامان و یاسمن درحال جمع کردن وسیله‌ها بودن و تنها کسی که مثل یزدان به من خیره شده، مادرشه. انگار مثل بز خیره شدن به آدم‌ها توی خون این خانواده بود.
«ایش» کش‌داری زیر لـ*ـب می‌گم و بدون این‌که ماسکم رو از روی صورتم بردارم، وارد خونه میشم.
صبا روی مبل نشسته و مثل همیشه گوشیش به دستشه، نگاه عصبیم رو حواله‌اش می‌کنم و میگم:
- خدا شانس بده، اگه من الان به جای کار کردن گوشی به دستم بود، آسمون خدا به زمین می‌اومد!
صبا سرش رو بلند می‌کنه و پوزخندی نثارم می‌کنه و با طعنه میگه:
- بین من و تو کلی فرق هست و مسلما عزیز دردونه‌ی این خونه نباید دست به سیاه و سفید بزنه!
دست‌هام رو مشت می‌کنم و با خشم میگم:
- لابد عزیز دردونه تویی؟
نگاه پُر تمسخرش رو بهم می‌دوزه و می‌گه:
- مشخص نیست؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #57
با حرص لـ*ـب می‌زنم:
- کاملا واضحه!
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم و بعد وارد آشپزخونه میشم. ماسکم رو با خشونت از روی صورتم برمی‌دارم و باعث میشه گوشواره‌ام به بند ماسک گیر کنه و گوشم کشیده بشه.
شالم رو از روی سرم برمی‌دارم و سعی می‌کنم با آرامش گوشواره رو از بند ماسک جدا کنم. بعد از جدا شدن گوشواره، ماسک رو روی میز پرت و لعنتی نثارش می‌کنم.
به سمت یخچال میرم و بطری آب رو از داخلش بیرون میارم. سر قرمز رنگ بطری رو باز می‌کنم و با نزدیک‌ کردنش به لـ*ـب‌هام، کُل آب موجود داخل بطری رو یک نفس سر می‌کشم.
بطری خالی رو توی ظرف‌شویی می‌ذارم و با دیدن پایین شالم که آغشته به کشک شده بود، کلافه اون رو از روی شونه‌هام برمی‌دارم.
شیر آب رو باز می‌کنم و گوشه‌ی شالم رو زیر آب می‌گیرم. صدای باز و بسته شدن در به گوشم می‌خوره و من بی‌اعتنا تنها به شستن شالم ادامه میدم.
بعد از پاک شدن لکه، شیر آب رو می‌بندم و از آشپزخونه بیرون میرم. نگاهم رو به سمت نشیمن سوق میدم و با نبود صبا مواجه میشم.
بشکنی توی هوا می‌زنم و به سمت اتاق پرواز می‌کنم. شالم رو روی صندلی می‌ندازم و گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم.
موهایی که جلوی چشم‌هام اومده بودن رو به پشت گوشم می‌فرستم و کمی بعد پیام هومان روی صفحه نقش می‌بنده.
قبل از این‌که پیامش رو باز کنم تصمیم می‌گیرم که شماره‌اش رو سیو کنم. انگشت اشارم رو به دهن می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که با چه اسمی سیوش کنم.
نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم و بعد از تغییر زبان کیبوردم شروع به تایپ کردن می‌کنم
بعد از اتمام کارم، یک قلب سیاه جلوی اسمی که تایپ کرده بودم می‌ذارم و دکمه‌ی سیو رو لمس می‌کنم.
و به همین راحتی شماره‌ی هومان به اسم لاتین ترنم، داخل گوشیم سیو میشه. پیامش رو باز می‌کنم و حین این‌که دارم یک شال از داخل کمد بیرون میارم، پیامش رو می‌خونم:
- می‌شه بیشتر آشنا بشیم تیکآل؟
حس می‌کنم قلبم لبریز از احساس خوب شده و هرلحظه امکان سر ریز شدن این احساس وجود داره.
قبل از این‌که جواب بدم، هومان آنلاین میشه و شروع به تایپ کردن می‌کنه.
شال مشکی رنگ توی دستم رو روی تـ*ـخت می‌ذارم و به صفحه خیره میشم.
- چه‌قدر خجالتی هستی تیکآل!
تندتند پلک می‌زنم و دستم رو روی گونه‌هام می‌ذارم. حس می‌کنم از درون دارم آتیش می‌گیرم و کسی نیست تا اون رو خاموش کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و قبل از این‌که تایپ کنم، باز حاج بابا و محدودیت‌هاش جلوی چشم‌هام ظاهر میشه. اگه حاج بابا بفهمه چی می‌شه؟
قسمت خبیث درونم فریاد می‌کشه و میگه:
- خب بفهمه، کم بدی در حقت نکرده و کار تو در مقابل کارهایی که حاج بابا کرده خیلی ناچیزه!
شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و شروع به تایپ می‌کنم:
- عادیه.
دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم و بعد از این‌که گوشیم رو سایلنت کردم، اون رو داخل جیب سارافونم قرار میدم.
شالم رو از روی تـ*ـخت برمی‌دارم و روی سرم می‌ندازم. سرخوشانه از آینده‌ای که بی‌صبرانه منتظر بودم رقم بخوره از اتاق بیرون میرم.
صدای خداحافظی مامان به گوشم می‌خوره و من قدم‌هام رو تندتر برمی‌دارم تا زودتر به حیاط برسم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #58
دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم و بدون مکث دمپایی‌هام رو می‌پوشم. سرم رو بالا میارم و یاسمن رو می‌بینم که جلوی در ایستاده و مشغول خداحافظی کردنه.
با لبخند به سمتش میرم و بـ*ـغلش می‌کنم. سرم رو روی شونه‌اش می‌ذارم و میگم:
- دلم برات تنگ میشه.
دست‌هاش رو پشت کمرم می‌ذاره و با خنده میگه:
- قول میدم زود به زود بهت سر بزنم، خوبه؟
به روبه‌رو نگاه می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که کنار ماشین دویست و شیش مشکی رنگی ایستاده و به من و یاسمن نگاه می‌کنه.
خوبه‌ای زمزمه می‌کنم و از یاسمن جدا میشم.
- تاثیرگذار بود، زود بیا یاسمن!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم تا لـ*ـب‌هام به خنده باز نشه و یاسمن بعد از تک‌ خنده‌ای کوتاه، بار دیگه ازم خداحافظی می‌کنه و به سمت ماشین میره.
مادر یزدان شیشه‌ی ماشین رو پایین می‌کشه و مجدد برای مامان دست تکون میده و کمی بعد، صدای تک بوق یزدان به گوشم می‌خوره و ماشین به سرعت از کوچه خارج میشه.
قدمی به عقب می‌ذارم و در توسط مامان بسته می‌شه.
عقب گرد می‌کنم و نگاهم رو به اطراف حیاط می‌دوزم.
- دوباره باید حیاط رو بشوریم.
به موزاییک‌هایی که حال آغشته به آش شده بودن نگاه می‌کنم و حین این‌که شلنگ رو از داخل باغچه برمی‌دارم، میگم:
- من می‌شورم.
صدای مامان از حد معمولش بلندتر میشه و می‌گه:
- صبا کدوم گوری هستی؟
ثانیه‌ای بعد در دست‌شویی باز میشه و صبا از داخل دست‌شویی بیرون میاد. مامان انگشت اشاره‌اش رو به سمت صبا می‌گیره و با حرص میگه:
- حواسم بود امروز دست به سیاه و سفید نزدی، گم‌شو حیاط رو بشور!
صبا گوشه‌ی لـ*ـبش رو بالا میده و حین این‌که انگشت اشاره‌اش رو به سمت خودش گرفته، میگه:
- من؟ هوا سرده!
مامان وسط حرفش می‌پره و با تشر میگه:
- حرف نباشه، صنم بیا تو و خونه رو جارو کن!
بعد از اتمام حرفش، مامان به سمت ساختمان میره و من پیروزمندانه، شلنگ رو جلوی پای صبا پرت می‌کنم و میگم:
- موفق باشی.
لبخندی بهش تحویل میدم و بعد جلوی چشم‌های برزخی صبا، وارد خونه میشم.
شالم رو از روی سرم برمی‌دارم و گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم.‌ دکمه‌ی بـ*ـغلش رو فشار میدم و صفحه‌ی گوشی روشن میشه. با دیدن پیام از طرف هومان، سریع رمز گوشی رو می‌زنم و وارد صفحه‌ی چتش میشم.
- عادی میشه برات تیکآل.
متفکر به صفحه خیره میشم و بعد از این‌که جواب مناسبی براش پیدا نکردم، از صفحه اسکرین شات می‌گیرم و برای ترنم ارسال می‌کنم.
بعد از ارسال پیام، شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- امروز هومان بهم پیام داد، همون دکتره که ماجراش رو برات تعریف کردم. چی بهش بگم؟
سریع دکمه‌ی ارسال رو لمس می‌کنم و بعد از تیک خوردن پیام، اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
- مامان، کجا رو جارو کنم؟
صدای مامان از داخل انباری به گوشم می‌خوره:
- هیچ‌جا، برو شام درست کن.
وارد آشپزخونه می‌شم و از داخل کمد کنار گاز، چهارتا سیب زمینی برمی‌دارم و تصمیم به درست کردن کوکو سیب زمینی می‌گیرم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #59
***
- ولی ترنم من خیلی می‌ترسم!
ترنم کتاب تاریخ توی دستش رو می‌بنده و به سمت من می‌چرخه.
سرش رو کنار گوشم میاره و آروم می‌گه:
- این‌قدر بزدل نبودی صنم، این‌کار از تیغ زدن روی دستت هم آسون‌تره.
نگاهی به اطراف کلاس می‌ندازم و بعد لـ*ـب می‌زنم:
- یک هفته از آشنایی من و هومان می‌گذره و من همش به این فکر می‌کنم که نکنه این رابـ*ـطه اشتباه باشه.
ترنم با انگشت اشاره‌اش چند ضربه به شقیقه‌ام می‌زنه و بعد میگه:
- تا وقتی این فکرها رو از سرت بیرون‌ نکنی، به جایی نمی‌رسی.
دستم رو زیر چونه‌‌ام می‌ذارم و به چشم‌های ترنم نگاه می‌کنم.
- ببین صنم، حتی اگه این رابـ*ـطه هم اشتباه باشه اشکال نداره، آدم باید رابـ*ـطه‌های زیادی رو امتحان کنه.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و می‌گم:
- فاصله‌ی سنیش باهام خیلی زیاده!
صدای قهقهه‌ی ترنم داخل کلاس می‌پیچه و نگاه بچه‌ها روی ترنم ثابت می‌مونه. ترنم حین این‌که داره می‌خنده دستش رو بالا میاره و از بچه‌ها عذرخواهی‌ می‌کنه.
بعد از این‌که خنده‌اش تموم شد، دستش رو روی شونه‌‌ام می‌ذاره و میگه:
- خیلی باحالی صنم.
- چرا؟
پاهاش رو رو هم می‌ندازه و کنار گوشم لـ*ـب می‌زنه:
- مگه قراره باهاش ازدواج کنی که سنش برات مهمه؟
دهنم باز می‌مونه و با تعجب میگم:
- وا!
مداد مشکی رنگی به دست می‌گیره و‌ شروع به کشیدن خط‌های درهم روی کتاب می‌کنه.
- ببین این رابـ*ـطه‌ها که قرار نیست تهش حتماً به ازدواج ختم بشه. تازه اگه هم ختم بشه که تفاوت سنی زیاد الان مُد شده!
دستم رو به لبه‌ی ماسکم می‌رسونم و اون رو روی صورتم جابه‌جا می‌کنم و میگم:
- پس فایده‌ی این رابـ*ـطه‌ها چیه؟
شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و می‌گه:
- خوش‌گذرونی.
با اومدن معلم، دست از ادامه‌ی صحبتمون می‌کشم و از رو صندلی بلند میشم. معلم با قدم‌های هماهنگ به سمت میز سبز رنگ گوشه‌ی کلاس میره و روی صندلی مشکی رنگش می‌شینه.
مقنعه‌‌ام رو کمی عقب می‌کشم تا موهای کوتاه شده‌ام از زیر مقنعه بیرون بیان.
آستین‌های مانتوم رو بالا می‌کشم و بعد می‌نشینم. سر آوا کنار گوشم قرار می‌گیره و میگه:
- عجب جیگری شدی.
نگاه چپ‌چپی حواله‌اش می‌کنم و بعد کتاب جامعه شناسی که روی دسته‌ی صندلی بود، رو باز می‌کنم و به سخنان گوهربار معلم گوش میدم.
با بلند شدن صدای زنگ، کش و قوسی به تن خسته‌‌ام میدم و کتابم رو داخل کیفم پرت می‌کنم. بدون اینکه موهای بیرون اومده از مقنعه‌‌ام رو به داخل هدایت کنم، چادرم رو سرم می‌کنم.
کیفم رو روی شونه‌‌ام می‌ندازم و مثل همیشه زودتر از ترنم و آوا از مدرسه خارج می‌شم.
برخلاف قبل، دیگه سرم رو پایین نمی‌ندازم و راه برم، سرم رو قشنگ بالا می‌گیرم و اطراف رو با دل و جون نگاه می‌کنم.
متوجه‌ی نگاه‌های افراد آشنا روی خودم می‌شم و من با خیال راحت به راهم ادامه میدم.
ترس از حاج بابا، دیگه توی دلم جا نداره و من تنها یک پرنده‌ی مهاجرم که توی قفس حاج بابا حبس شدم. نفس عمیقی می‌کشم و بوی بهار به مشامم می‌خوره. بیست روز دیگه تا اومدن بهار وقته و خیابون‌ها روز به روز از جمعیت لبریز می‌شن.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,601
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #60
با دیدن تابلوی کوچه، گوشه‌ی چادرم رو توی دستم می‌گیرم و وارد کوچه میشم.
مثل همیشه زن‌های همسایه، سرکوچه نشستن و نگاه‌های درنده‌اشون روی من زوم میشه. با اعتماد به نفس سلام می‌کنم و بعد انگشتم رو روی زنگ فشار میدم.
منتظر می‌مونم تا مامان در رو باز کنه و بعد از شنیدن صدای تیک، نگاهم رو از تابلوی کوچه می‌گیرم و به در می‌دوزم.
با دیدن حاج بابا تمام جراتی که گرفته بودم، پر می‌زنه و میره. صورت سفید حاج بابا با دیدن موهام، سرخ میشه و من برای برگشت اعتماد به نفس توی دلم، نفس عمیقی می‌کشم و می‌گم:
- سلام.
قدمی به داخل می‌ذارم و تندتند نفس می‌کشم. با صدای بسته شدن در، اشهدم رو زیر لـ*ـب می‌خونم و به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
با کشیده شدن کیفم به سمت عقب، تعادلم رو از دست میدم و روی زمین می‌افتم.
- تو‌ آدم نمیشی نه؟
پلک‌هام رو با درد می‌بندم و کف دست‌هام رو روی زمین می‌ذارم و سعی می‌کنم بلند بشم که با ضربه‌ای که به سرم می‌خوره، بلند می‌گم:
- آخ.
دستم رو روی سرم می‌ذارم و جایی که مورد اصابت حاج بابا قرار گرفته بود رو فشار می‌دم.
- صدات در نیاد که بد می‌بینی!
اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه و کمی بعد روی گونه‌های بی‌رنگم می‌شینن.
سعی می‌کنم نقاب ندانستن به صورتم بزنم و با درد میگم:
- چی‌شده مگه؟
تسبیح فیروزه‌ای حاج بابا بالا میاد و محکم روی سرم می‌شینه.
هرچی که مقاومت کرده بودم می‌پره و صدای هق‌‌هقم بلند میشه.
- می‌گه چی‌شده؟ بذار بریم تو مشخص می‌شه چی‌شده!
مچ دستم رو محکم توی دستش می‌گیره و از روی زمین بلندم می‌کنه. با عصبانیت من رو به دنبال خودش می‌کشونه و در رو باز می‌کنه.
فرصت درآوردن کفش‌هام رو بهم نمیده و من رو به داخل پرت می‌کنه. چادرم زیر پاهام گیر می‌کنه و باعث می‌شه با صورت به زمین بخورم.
لعنتی زیر لـ*ـب میگم و قبل از اینکه بلند بشم، ضربه‌ی پای حاج بابا محکم به پهلوم می‌خوره.
مقاومت کردن بی‌فایده بود و صدای گریه‌‌ام بلند می‌شه.
- خاک توی سرم، چی‌شده حاجی؟
کف دست‌هام رو روی زمین می‌ذارم و می‌شینم. مامان کنارم می‌ایسته و به صورتم نگاه می‌کنه. برخورد دست‌هاش به گونه‌‌اش صدای بلندی ایجاد می‌کنه و هین کش‌داری می‌گه.
- خدا لعنتت کنه صنم، این موهات چرا بیرونه؟
صدای پوزخند عصبی حاج بابا، اعصابم رو بهم می‌ریزه و باعث میشه دردی که توی پهلو و سرم نشسته بود رو فراموش کنم و تنها با تنفر به حاج بابا نگاه کنم.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom