What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن بوکینو

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #41
***
سه شبانه روز برای خودِ بیچاره‌اش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعله‌ای زبانه نمی‌کشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشته‌ بود و مثل کولی‌ها از کنار حجره‌ها می‌گذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شده‌ بود نفرت جایش را به آن علاقه می‌داد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور می‌توانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته‌ بود! ماه‌بانویی که به وقتش افسار غرورش را دست می‌گرفت، می‌تاخت و کسی نمی‌توانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشه‌ای حجره ایستاد. دست بر زانو‌ی لرزان و خسته‌اش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد. راسته‌ی بازار همه حاج‌حسین و پسرش را می‌شناختند. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق‌ زده‌اش را زیر چادرش پنهان کرد. تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته‌ بود. پسر همسایه‌‌ی دیروزی که از بچگی اذیتش می‌کرد، می‌توانست همسر آینده‌اش شود؟ نگاه به قد و بالای رشید و بلندش کرد. برجستگی شانه‌های عضلانی و کشیده‌اش از روی پیراهن زیتونی که به تن داشت به وضوح دیده میشد. حسام، با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکی‌‌اش فرو کرد و به سمتش آمد. حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار به زمین زیر پایش هم فخر می‌فروخت! به یاد حساسیت‌های بی‌جایی که روی حنانه داشت افتاد. پلک بست. دیگر وقت فکر کردن نبود.
بوی ادکلن تند و تلخش در بینی‌اش پیچید. نفهمید جوشش معده‌اش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگی‌های این مدت. صدای متعجبش، افکارش را بی‌نتیجه گذاشت.
- از این‌ورها! وسط روز این‌جا چی کار داری؟
پلک‌های لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را می‌کاوید، هراس بیشتری به دلش می‌انداخت. از حنانه شنیده‌ بود که برادرش برای سفر دو روزه‌ی کاری به جنوب رفته‌‌ بود. احتمالاً تازه برگشته‌ است. نگاهش را از اخم‌های درهم و صورت پرسش‌گرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گران‌قیمتی دورش بسته شده‌ بود داد. بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و لبش را با زبان تر کرد.
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
اخم‌هایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل، در این هوای سرد آمده‌ بود بازار که با او چه حرفی بزند؟! یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد‌.
- بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجره‌اش کرد. اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمه‌شان که می‌افتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق می‌داد.
«خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، می‌سوزونمت.»
باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌تواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر می‌کرد ماه‌بانو همیشه بست منتظرش نشسته‌ است؟! با تمام این سختی‌ها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت. قدم‌های بعدی را سعی کرد محکم‌تر بردارد. او ماه‌بانو بود، تک دختر حاج‌طاهر آذین. قبل از این‌که یک دختر ساده‌ی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد می‌داد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود. وارد حجره‌ی بزرگش شد. بوی نوی پارچه‌ها زیر بینی‌اش پیچید. نگاهش به روی قفسه‌ها و پیشخوان مملو از پارچه‌های رنگی افتاد که در چند قفسه‌ی نامرتب و بی‌نظم چیده شده‌‌ بودند. حاج‌حسین وضع مالی متوسطی داشت و برایش عجیب بود که پسر جوانش چطور ره صد ساله را یک شبه رفته‌ است.
حسام در حالی که طاقه‌ی پارچه حریر آبی را مرتب می‌کرد، زیرچشمی دخترک را می‌پایید.
- سرپا واینستا، بیا بشین.
چشم از ابریشم‌ براق سرخ پیش رویش گرفت و با اخم ریزی قدمی به عقب برداشت. حسام اول تعجب کرد و بعد، لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست. پارچه را همان‌طور رها کرد و از پهلوی قفسه‌ها کنار رفت.
- ترسیدی؟
لحنش مهربان‌تر شده‌ بود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که پشت میزش می‌نشست و دفتر و دستک‌های انباشته‌ی رویش را جمع می‌کرد، سوی ردیف هلالی مبل‌ها قدم برداشت و دورترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. همان لحظه، مرد سالخورده‌ای، سینی به دست از راه رسید.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #42
ماه‌بانو با سری افتاده سلام داد، شاید چون شرم داشت از این‌که کسی او را بشناسد. پیرمرد، فنجان‌های چای را اول از همه جلوی حسام گذاشت و قبل از این‌که برود پرسید:
- امری با من ندارین پسرم؟
حسام یک نگاه گوشه چشمی به دخترک که به جان لبش افتاده‌ بود کرد و برای مرد سر بالا انداخت.
- نه مش‌صفر، می‌تونی بری.
بعد از رفتنش، فنجان دسته‌دارش را به ل*ب نزدیک کرد و کلوچه‌‌‌ای از داخل ظرف برداشت.
- بخور، سوغات بوشهره.
با تعجب، نگاهش را از او که چایش را داغ می‌نوشید گرفت و به کلوچه‌های سنتی داخل ظرف بلورین داد. تپش‌های قلبش نامنظم شده‌ بودند. بی‌اختیار بغضش گرفت. آخر با چه عقل و منطقی به بازار آمده‌ بود و حال پیش روی حسام فلاح نشسته‌ بود؟! در دل جواب خودش را داد:
«این‌طوری همه‌ی حرف‌های امیرعلی به حقیقت می‌پیونده.»
چه توفیری داشت؟ حتی اگر هم با حسام ازدواج نکند، بار آن تهمت روی شانه‌هایش زیادی سنگین بود. حسام استکان خالی از چایش را روی میز گذاشت و دور لبش را پاک کرد. این ماه‌بانوی ساکت و گرفته برایش غریب بود، چه شد آن دخترک تخس و حاضر‌جواب؟! هر دو آرنجش را به میز چسباند و سر حرف را باز کرد:
- گفتی اومدی باهام صحبت کنی، خب می‌شنوم.
دستش را دور فنجان شیشه‌ای حلقه کرد و با خود فکر کرد قرار بود چه حرف‌هایی بزند؟
این روزها بی‌حواسی هم به حالت‌های بد دیگرش اضافه شده‌ بود. حسام کم‌حوصله و اخم‌آلود دست به شقیقه‌اش کشید و به صندلی چرم مشکی ریاستش تکیه داد. لبه‌های پیراهنش از هم فاصله گرفتند و ماه‌بانو در این لحظه، به تیشرت سفیدی که از زیر دکمه‌های باز پیراهنش معلوم بود چشم دوخت.
- اومدی فقط سکوت کنی؟ خانواده‌ات خبر دارن پیش من اومدی؟
نگاهش از زنجیر طلایی دور گردنش به چشمان توبیخ‌گرش گره خورد. اخم محوی پیشانی‌اش را چین داد.
- نه!
انحنای تیز ابرویش بالا رفت، خودش را کمی جلو کشید.
- نه؟
سکوتش را که دید، چشم تنگ کرد. این دختر می‌خواست چه بگوید؟
- ماه‌بانو، میگی واسه چی اومدی یا نه؟
از اینکه او را به اسم صدا زد خوشش نیامد؛ اما دیگر سکوت جایز نبود، مرگ یک بار، شیون هم یک بار! پلک بست و در دل چند بار جمله‌ها را در سرش مرتب کرد. اضطراب، حالت تهوعش را تشدید می‌کرد. ناگهان بدون هیچ فکری، بی‌مقدمه‌ ل*ب گشود و در یک لحظه گفت:
- می‌خوام باهات ازدواج کنم.
***
وقتی که به خانه برگشت شب شده‌ بود. دو ساعتی بود که در امام‌زاده با خدا خلوت کرده‌ بود و از خاطر سرنوشت ناکوکش می‌گریست. هنوز آن چهره‌ی شوکه‌ی حسام بعد از گفتن آن جمله، پیش چشمانش رژه می‌رفت. مسخره‌اش کرده‌ بود و هِرهِر به او می‌خندید. در آخر هم دختره‌ی احمق خطابش کرد. تحقیر نگاهش تا مغز و استخوانش را می‌سوزاند. گیج بود و منگ. مگر حسام دوست نداشت با او ازدواج کند؟ پس چرا؟! به خانه که رسید یکی‌یکی باید به همه جواب پس می‌داد. اول از همه مهران مثل ببر زخمی جلوی راهش سبز شد.
- می‌موندی نصفه‌شب می‌اومدی! یه نگاه به ساعت کردی؟
با چشمان بی‌فروغ و ماتش به عقربه‌های ساعت مچی چرم سفید مردانه‌اش که انگشت اشاره به سمتش گرفته‌ بود نگاه انداخت، هشت شب بود. وسط‌ پله‌ها پاهایش خشک شدند. به نرده‌های سفید آهنی تکیه داد. مادرش چارقد به سر تا جلوی ایوان آمد و ملامت‌آمیز نگاهش کرد.
- مردیم و زنده شدیم دختر! چرا اون موبایل وامونده‌ات رو جواب ندادی؟
ضعف داشت. در گلویش انگار یک مشت خار گذاشته‌ بودند. همه چیزش را باخته‌ بود؛ یک طرف امیرعلی دیگر به او اعتماد نداشت و حال از چشم حسام هم افتاده‌ بود. شده‌ بود سکه‌ی بی‌ارزشی که در بازار قیمت نداشت.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #43
در مقابل نگاه کنجکاو و خیره‌شان، پاهای بی‌جانش را به سمت داخل کشید. هوای گرم خانه بدنش را به لرزش انداخت؛ دندان‌هایش چلیک‌چلیک صدا می‌دادند. پدر را در حال سجده دید. فرصت خوبی بود که خودش را در اتاق بچپاند؛ اما نه رمقی در جان داشت و نه حوصله‌ای برای فرار. از روی درب سر خورد و زانوهایش را در ب*غل گرفت. مادرش بین سالن و آشپزخانه در رفت‌وآمد بود و هر چند ثانیه یک‌بار به او نگاه می‌کرد و با تأسف سر تکان می‌داد.
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن. آدم باید بی‌عقل باشه که توی این بارون بیرون بزنه.
بی‌عقل؟ اگر عقل داشت که مثل دختران خیابانی چشم در چشم حسام نمی‌شد و با پررویی از او درخواست نمی‌کرد که شب چهارشنبه با خانواده به خانه‌‌ی آن‌ها بیاید. هنوز تحقیر نگاهش جگرش را آتش می‌زد. باعث و بانی این خفت فقط امیرعلی بود.
حاج‌طاهر سلام داد و از روی سجاده برخاست. نگاه گذرایی به چهره‌ی رنگ‌باخته‌ی دخترکش انداخت و لا اله الا الله‌ گویان دست بر زانو گرفت و ایستاد. این سکوت پدر چه معنی داشت؟ دیگر آغوش بزرگش برای او جا نبود. شاید او هم فهمیده‌ بود که ماه‌بانو کوچولویش خط قرمزها را دور زده و آن دختر فهمیده و عاقلش نیست. مهران با همان اخم‌های درهمش وارد هال شد. وقتی خواهرش را در آن وضعیت دید نگاه طوسی‌اش به سرزنش نشست.
- بلند شو بیا سر سفره، امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطتت پر شده.
دست برد و خیسی صورتش را گرفت. پدر در رأس سفره نشسته‌ بود. خوب می‌دانست از این‌که یک نفر از اعضای خانواده دیر سر غذا حاضر شود خوشش نمی‌آید. بالاجبار از جایش بلند شد و راه اتاقش را در پیش گرفت. حتی خودش هم رغبت نمی‌‌کرد که در آینه به چهره‌اش نگاه کند. گونه‌هایش آب رفته‌ بود و صورت اصلاح نشده‌ و ابروهایی که حال پیوسته شده‌ بودند در ذوق می‌زد. لباس‌های چروک و کثیفش را داخل سبد رخت چرک‌ها انداخت و بلوز و شلوار دخترانه‌ی آبی کاربنی‌ای پوشید. موهایی که از فرط شانه نزدن گره خورده‌ بود را همان‌طور بی‌رحمانه بالای سرش محکم بست. مادر یک غذای شمالی درست کرده‌بود، انارویج! غذای محبوبش که با زیتون‌پرورده عالمی داشت. در سکوت مشغول خوردن شام بودند. هر چه می‌گذشت نمی‌دانست چرا غذایش تمام نمی‌شد! سر دلش سنگینی می‌کرد و فقط با قاشق و چنگال بازی می‌کرد. بعد از تمام شدن شام اجازه نداد مادرش کاری کند و خودش ظرف‌ها را شست. بیرون از آشپزخانه، سه نفر به انتظار توضیح از جانبش بودند. دوست نداشت خودش را در اتاق حبس کند، چون آن‌وقت فکر و خیال مثل موریانه به مغزش حمله می‌کردند و او عاجز از نابود کردنشان می‌ماند. با دستانی لرزان سه فنجان چای ریخت. از بس استرس داشت که چای به گوشه و کنار سینی ریخته میشد تا خود فنجان! کنارش حلوا و خرمایی که همیشه در خانه‌شان مهیا بود گذاشت و روانه‌ی سالن شد. با ورودش، پدر چشم از تلویزیون و سریالی که همیشه با هم به تماشایش می‌نشستند گرفت و به او داد. طلعت‌‌خانم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها، از بالای عینک مستطیلی باریکش نگاهی به دخترک که در دهانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌ بود انداخت.
- بشین، چرا وایسادی؟
انگار منتظر کسب اجازه بود، ل*ب گزید و کنار مادرش روی مبل‌ سه‌ نفره نشست و سینی را وسط میز عسلی گذاشت. سکوت سنگینی میانشان حکم‌فرما بود. تیتراژ پایانی سریال به استرسش بیشتر دامن می‌زد. پدر تلویزیون را خاموش کرد، دسته‌ی چینی سفید فنجان چای را گرفت و بدون هیچ نرمشی به صورت ماه‌بانو چشم دوخت.
- امروز عصر کجا رفتی؟
طلعت‌خانم دست از کار کشید و با دلهره به دخترکش چشم دوخت. چه جوابی داشت؟
اشکش جوشید. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- رفته بودم بازار، دلم گرفته‌ بود.
دروغ که نگفته‌ بود، رفته‌ بود بازار. مهران رو به صفحه‌ی روشن موبایلش نیشخند زد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #44
- تا هشت شب، تنها توی بازار؟!
با تای ابروهای بالا زده‌اش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
- خرید هم که نکردی!
برادرش خوب می‌دانست که محال است به بازار برود و دست خالی برگردد. مستأصل نگاهش را به صورت جدی پدرش دوخت.
- حاج‌بابا... من... .
آخ که حرف زدن در این شرایط دشوار بود، آن هم درباره‌ی چنین موضوع تکراری که بارها پیش روی پدرش گردن کج کرده‌ بود. حاج‌طاهر این‌بار نگاهش آرام‌تر شد، می‌خواست بداند درد این دختر چیست که تمامی نداشت. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و دستی پشت لبش کشید.
- بگو، راحت باش.
کمی از تشنج درونی‌اش کاسته شد. قولنج انگشتانش را شکست.
- من... من... .
نفسی گرفت و چشم بست.
- جوابم به پسر حاج‌مستوفی منفیه.
امروز یک بار بی‌مقدمه حرف زده‌ بود و آتش حسام دامنش را گرفت، این‌ دفعه چه میشد؟ جرئت کرد و لای پلک‌هایش را گشود که نگاهش به چهره‌ی برافروخته پدرش گره خورد. مهران عصبی پایش را تکان می‌داد. یک نگاه به مادرش انداخت، خواهش و التماس را در چشمانش ریخت بلکه در این وضعیت کمکش کند. طلعت‌خانم با دیدن نگاه دخترش دلش ریش شد. رو به شوهرش کرد و گفت:
- حاجی ما امروز صبح با هم حرف زدیم. بهتر نیست به حاج‌مستوفی بگید یه‌کم دست نگه داره؟
اخم، پیوند کلفتی بین ابروهای مرتب پدر افکند.
- یعنی چی خانم؟ مگه مسخره‌ی مان؟! خودت خوب می‌دونی که من از روی حرفم برنمی‌گردم.
بغض کرده از جایش برخاست.
- پس آینده‌ی من این وسط چی میشه؟ نمی‌تونید با زور من رو مجبور به کاری کنین.
مادرش آستین لباسش را کشید و با هشدار نامش را صدا زد:
- ماه‌بانو! مراقب حرف زدنت باش.
جو بدی بود. مهران دست بین موهای پرپشت خرمایی‌اش فرو کرد و پوفی کشید.
- بابا به نظر منم یه‌کم صبر بد نباشه، الان اوضاع روحی ماه‌بانو اصلاً خوب نیست.
حاج‌طاهر با این حرف، از خشم منفجر شد و به ضرب برخاست.
- شما همتون با هم برنامه‌ریزی کردین. چه صبری؟ اوضاع ماه‌بانو فقط با ازدواج با مجید درست میشه.
از قدم‌های بلند و محکم پدرش که به او نزدیک میشد ترسید. راه فراری نداشت. سر به زیر گرفت. شانه‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شد.
- می‌خوای دست نگه دارم که فرصت به علی بدم، هان؟ دختر من با حاج‌مستوفی صحبت‌هام رو کردم، تو رو، روی سرشون می‌ذارن. چرا لگد به بختت می‌زنی؟
این همه کشمکش جان در تنش نگذاشته‌ بود، کم آورده دست بر سرش گرفت و روی مبل وا رفت.
- نه... نه! من با امیر ازدواج نمی‌کنم، با هیچ‌کَس ازدواج نمی‌کنم، نمی‌کنم.
آخرش را با جیغ کشید که گلویش به سوزش افتاد.
***
صبح زود زنگ زده‌ بود؛ نمی‌دانست شماره‌اش را از کجا یافته‌ است، شاید از حنانه. می‌گفت کار مهمی با او دارد و آدرس یک کافه را برایش فرستاد. مهلت جوابی هم به او نداد و تماس را قطع کرد. دیشب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. پدر شمشیر را از رو بسته‌ بود؛ می‌گفت اگر بخواهد با آبرویش بازی کند دیگر دختری به اسم او ندارد. هر چقدر برایش توضیح داد که امیر را فراموش کرده و دیگر او را نمی‌خواهد قبول نکرد. ترسیده‌ بود که مبادا فرار کند! برای همین کلید نجات را شوهر دادنش می‌دانست. فقط دو روز فرصت داشت. ازدواج با مجید برایش مثل مرگ بود، هیچ جوره در کتش نمی‌رفت. باید کاری می‌کرد، این تنها راه ممکن بود. به پیامی که آدرس را داخلش نوشته‌ بود نگاه انداخت و بعد سرش را بالا گرفت. کافه‌ی آفتاب! تک و توک افرادی که اکثراً زوج‌ها بودند از درب چوبی قهوه‌ایش به داخل می‌رفتند. با ورودش موسیقی دلنشین سنتی، آرامش به وجودش تزریق کرد. فضای نیمه تاریک کافه این سوال را در ذهنش ایجاد کرد که چرا اسم آفتاب برایش برگزیده‌ بودند؟! چه تناقضی! بعد در دل گفت: «حتماً که نباید تمامی اسم‌ها به چیزی یا کسی ربط داشته باشن.»
مانند حسام که هیچ حُسنی از اسمش نبرده و ناخلف بار آمده‌ بود.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #45
از بین میزهای پر دایره‌شکل چوبی اطرافش گذر کرد. گارسون‌ها در حال سفارش گرفتن و بردن، به این‌سو و آن‌سو سرک می‌کشیدند. محو نقش و نگارهای تابلوهای تزئینی داخل شلف‌های مربعی مقابلش شد. چه هنرمندی که چنین غزلیات زیبای مولانا را با خط خوشش نوشته‌ بود. نگاهش پایین آمد، زیر پله‌های مارپیچی که به طبقه دوم منتهی میشد، حسام را دید که مشغول ور رفتن با موبایلش بود. آن آسودگی خیال اندکی که در دلش جریان پیدا کرده‌ بود ازبین رفت و آشفتگی دوباره مهمانش شد. همان‌طور که به سمتش قدم برمی‌داشت نگاه گذرایی به ظاهرش انداخت. تیپش نه آن‌قدر جلف بود و نه به سنگینی دیدار دیروز.
پاهای بلندش در آن جین زغالی راسته بلندتر به نظر می‌آمد و بلوز مردانه کرم، تحت تأثیر قهوه‌ای سوخته‌ی پافر کوتاهی که بر تن داشت، چهره‌اش را کمی تیره‌تر نشان می‌داد. شاید اگر به موهای سیاه و صافش کمتر ژل حالت‌دهنده می‌زد برقشان تا این حد به چشم نمی‌آمد. نگاه خیره‌ی سنگینش از نوک پا تا فرق سرش می‌چرخید. یک نگاه به خودش انداخت، تیپش در مقایسه با دختران جوانی که در آن‌جا حضور داشتند، زیادی ساده بود. دستانش را از آستین‌های پشمی مانتوی سفیدش که روی سی*ن*ه‌اش زیپ می‌خورد بیرون آورد و شال آبی‌اش را روی سرش مرتب کرد. هیچ شوقی برای رسیدن به خودش نداشت. به زور مادرش صورتش را اصلاح کرده‌بود که در میهمانی پنجشنبه شب خوب به نظر برسد. تا نشست سرش را پایین انداخت، از بعد ملاقات دیروز شرمش میشد چشم در چشمش بدوزد. به سلام ضعیفی اکتفا کرد که خودش هم به زور شنید. حسام در حالی که حواسش به دخترک بود دستی برای گارسون تکان داد و صدایش زد:
- داداش یه دو تا قهوه واسمون بیار.
لابد از مشتریان ثابت کافه است که این‌چنین راحت و خودمانی گارسون را فرامی‌خواند. متعجب خواست چیزی بگوید که لبخند زد و خودش را کمی جلو کشید.
- قهوه‌های ترک اینجا بی‌نظیره، عاشقش میشی.
مات دندان‌های یک دست سفیدش ماند. هنوز این ملاقات برایش مرموز و کمی مشکوک به نظر می‌رسید. این حسامی که جلویش نشسته‌ بود کجا و آن حسام روز قبل در حجره کجا!
با آوردن قهوه‌ها چانه‌اش جمع شد. حتی امیرعلی هم قهوه دوست نداشت. همان یک باری که سرخود برای خودشان سفارش داده‌ بود و مثلاً می‌خواست کلاس بگذارد، برای هفت پشتش بس بود. به گارسون گفته‌ بود که طرح قلب روی هر دو قهوه درست کند. هنوز عکسش را در موبایل خود داشت. برخلاف ظاهر زیبایش طعم تلخی داشت. امیرعلی هم به قیافه جمع شده‌‌اش می‌خندید و در حالی که درون فنجانش قاشق روی قاشق شکر می‌ریخت می‌گفت:
«مگه مجبورت کردن دختر؟! خب همون چای خودمون چه اشکالی داره؟»
آهی از یادآوری‌ آن روز خوش از ته سی*ن*ه‌اش برخاست. نگاهش را از پشت پنجره‌ی قدی کافه، به باران تند و پاییزی که بی‌امان بغضش تمام نمی‌شد داد. قرار بود تا ابد هر کجا که پا می‌گذارد به یاد امیرعلی و خاطراتش بیفتد؟ حسام قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت و با دستمال، آب دور لبش را سرسری گرفت. نگاهش به صورت بدون آرایش دخترک بود. قیافه‌ی چندان خوشگلی نداشت که دل هر مردی برایش بلرزد؛ اما معصومیت خاصی در چهره‌اش بود. ل*ب و دهان جمع‌و‌جور و سیاهی چشمانش در کنار قوز بینی‌اش او را بانمک جلوه می‌داد. موهای فر خورده سیاهش از دو طرف شالش بیرون زده‌بود و صورت روشنش را قاب می‌گرفت. شاید اگر در قلبش هنوز حسی بود، می‌توانست به او علاقه پیدا کند؛ اما سال‌ها بود که درب قلبش با قفل آهنی مهر و موم شده‌ بود. دخترک سر برگرداند که چشم در چشمش شد. این بار خجالت نکشید و اخم کرد.
- واسه چی خواستین من رو ببینین؟ اگه حرف مهمی ندارین بهتره برم تا دیرم نشده.
نگاه به قهوه‌ی دست نخورده‌اش انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد. خوب بود که بعد از آن بچه‌بازی غرور خودش را حفظ کرده‌ بود. پوزخند زد و انگشت شصت و اشاره‌اش را به گوشه‌ی لبش‌ کشید. در این چند روز حسابی فکر کرده‌ بود. شاهرخ تا به هدفش نمی‌رسید دست نمی‌کشید، پس بهتر بود وارد شود و فکرهای خودش را عملی کند. دخترک خودش هم پا پیش گذاشته‌ بود، چی از این بهتر که تا تنور داغ است نانش را بچسباند. با یک تیر چند نشان می‌زد. از خیالاتش خارج شد و ل*ب تر کرد.
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
از این حرف جا خورد. آن‌قدرها گیج نبود که نفهمد از چه صحبت می‌کند. هول‌کرده نگاه دزدید و به زوج جوانی که پشت میز بغلی نشسته‌ بودند خیره شد. نگاه عاشقانه مرد از همین‌جا هم معلوم بود. لبخند آن زن او را به یاد ماه‌بانوی گذشته می‌انداخت‌.
- ماه‌بانو با توأم.
به سختی نگاه از آن دو گرفت. گذشته تمام شده‌ بود. به حسامی که منتظر به او چشم دوخته‌ بود خیره شد. حال او در مقابل این مرد نشسته‌ بود. دنیا چقدر عجیب می‌توانست باشد، چقدر.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #46
حسام وقتی جوابی از او دریافت نکرد، خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- تمام دیشب رو فکر کردم. خانواده‌ام از خیلی وقت پیش دلشون می‌خواست که من سر و سامون بگیرم، ولی زیر بار نمی‌رفتم... .
جرعه‌ای از باقی‌مانده‌ی قهوه‌اش را نوشید و گلویی تر کرد. او هم مثل مجسمه نگاهش می‌کرد.
- بهم حق بده که دیروز اون برخورد رو باهات کنم. نمی‌خوام تصمیم احمقانه و عجولانه‌ای بگیری.
به جان پوست دور ناخنش افتاد و ل*ب گزید.
- من دختر بدی نیستم آقاحسام!
مهم بود که این مرد درباره‌اش چه فکری می‌کند؟ حسام چند ثانیه متعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با سوئیچش روی میز ضرب گرفت.
- حالیته می‌خوای چی کار کنی؟
حرصش گرفت. باید او هم یک حرفی می‌زد.
- بله که حالیمه. مگه خود شما مادرت رو نفرستادی که ازم خواستگاری کنند؟! چرا یه جور رفتار می‌کنی انگار..‌. .
صدای نسبتاً بلند دخترک، آرامش و سکوت کافه را درهم شکست؛ چند نفر با کنجکاوی سر به سمتشان چرخاندند. حسام کلافه و عصبی مشتش را گوشه‌ی لبش گذاشت و پلک باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود.
- صدات رو بیار پایین، هیچ معلوم هست چته؟
سرش از درد تیر می‌کشید. این چند شب درست و حسابی نخوابیده‌ بود. دل‌دل کرد از جایش بلند شود. گور بابای حرف امیر! اصلاً تا ابد مجرد می‌ماند و برای خودش کار می‌کرد، به کجای دنیا برمی‌خورد؟
صدای جدی و خشن حسام رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
- نمی‌دونم مادرم چی گفته که فکر کردی عاشق سی*ن*ه‌چاکتم! روز و شب به فکر اینه زن بگیرم تا بلکه آرامش توی زندگیم داشته باشم.
انتظار این اعتراف صریح را نداشت. یعنی فقط به خاطر تشکیل زندگی به سمتش آمده‌ بود؟ نفهمید ناراحتی‌اش را چه پیش‌بینی کرد که تنش نگاهش کمی خوابید و دست به ته‌ریشش کشید که چون سایه‌ای کم‌رنگ و سیاه بر صورتش مزین شده‌ بود‌
- امیرعلی رو می‌خوای چی کار کنی؟
سر پایین انداخت. بند چرمی کیفش را چسبید. لرزش صدایش را به سختی کنترل کرد، نمی‌دانست موفق بود یا نه.
- امیرعلی وجود نداره!
انگار با همین یک جمله‌ی کوتاه جان از تنش رفته باشد. سر که بالا آورد پوزخند حسام به برجکش خورد. آب دهانش را فرو داد.
- درسته بهش علاقه داشتم، اما... اما زندگی با اون راه به جایی نداره.
سکوت کرد و با خودش گفت:
«چرا گفتم بهش علاقه داشتم؟ یعنی الان ندارم؟!»
ذهنش نه قاطع و محکمی به قلب زبان‌نفهمش گفت که در این لحظات خودش را گم و گور کند. حسام از حرف‌های دخترک، کم مانده‌ بود شاخ دربیاورد! دست دور فنجان چینی‌ حلقه کرد و کمی خودش را جلو کشید.
- انتظار داری باور کنم؟
این مرد تیز بود و مجاب کردنش سخت.
- امیرعلی از فرصت‌هاش استفاده نکرد. منم... منم که تا ابد نمی‌تونم به پاش بشینم! نمی‌تونم کنار مردی باشم که ندونم فردا زنده‌ست یا نه.
بغض گلویش را به زور و زحمت فرو فرستاد و نگاهش را به تلألو نورهای طلایی داد که از بالا می‌‌رسید و انتهایش به کف تیره و خاکستری پایین کشیده میشد.
- حاج‌بابام می‌خواد هر طور شده ازدواج کنم... .
نگاه پر آبش را نمی‌توانست از مرد مقابلش مخفی کند.
- من... من از پسر حاج‌مستوفی بدم میاد. نمی‌خوام... .
هق‌هق آرامش اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. برایش مهم نبود که این مرد عجز و بیچارگی‌اش را ببیند. حسام دَستمال تمیزی به سمت دخترک گرفت. دروغ چرا، دلش برای اولین بار به حالش می‌سوخت، در بد منگنه‌ای قرار گرفته‌ بود.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #47
یک‌طرف به آمدن امیرعلی دل‌خوش بود و از آن طرف هم پافشاری خانواده‌اش به ازدواج با مجید، دست او را از همه جا کوتاه کرده‌ بود.
- اشک‌هات رو پاک کن، با گریه چیزی درست نمی‌شه.
بینی‌ کیپ شده‌اش را بالا کشید و خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. حسام نگاه زیر‌چشمی به دخترک انداخت.
- فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی!
شاکی با دیدگانی ریز شده نگاهش کرد تا منظورش از این حرف را بفهمد. مغرورانه به صندلی تکیه داد و گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت.
- فکر کردی ازدواج الکیه؟ باید یادت باشه که با یه بله، قراره تا آخر عمر زندگیت رو در کنار من بگذرونی.
هوای کافه برایش تنگ شد. این حقیقت به خوبی برایش روشن بود، اما چاره چه بود؟ دست‌دست می‌کرد تا او را روی سفره عقد، کنار مجید بنشانند؟! حداقل حسام قابل‌تحمل‌تر از او بود.
- من زیاد فرصت ندارم.
شاید در ظاهر یک دختر آویزان و پررو به حساب می‌آمد، اما در دلش غوغایی بود. امیرعلی چطور توانست او را در این شرایط ول کند و ککش هم نگزد؟ یعنی یک ذره هم پیشش ارزش نداشت؟
«آخ ماهی! هنوز هم منتظرشی برگرده.» قلب بی‌جنبه‌اش فریاد می‌کشید: «آره!» دلش می‌خواست از این کابوس طولانی بیدار شود و امیرعلی را با گل‌های ریز عروس جلوی درب‌ خانه‌شان ببیند.
«باران، ناگهانِ ابر است
اشک، ناگهانِ عشق
من، ناگهانِ تو
و تو از کنار این‌ همه ناگهان، آهسته و آرام گذشتی.»
***
به خانه که برگشت، یک‌راست وارد اتاقش شد و در مقابل سوال‌های مادرش ل*ب از ل*ب تکان نداد. درب را از داخل قفل کرد و سه‌کنج دیوار زانوهایش را در ب*غل گرفت. اشک‌های بی‌صدایش تبدیل به هق‌هق آرامی شدند‌. امروز آخرین روز عزاداری برای آن مرد بود. حرف آخر حسام هنوز در گوشش زنگ می‌زد. می‌گفت پس از این حق ندارد دیگر حتی به امیر فکر کند. گفته‌ بود گذشته و تمام خاطرات را باید تا ابدیت به باد فراموشی بسپارد. از یاد می‌برد، میشد همانی که آن مرد گفت، کسی که به حسام خط داده‌ بود! خبر که به گوشش می‌رسید او هم نابود میشد. دلش می‌خواست حال آن موقعش را ببیند. کفش لجبازی‌اش را نمی‌خواست از پا دربیاورد، حتی شده به قیمت از دست دادن جوانی و خوشبختی‌اش.
***
با صدای زنگ خانه سریع‌تر از همه برخاست و پا در ایوان گذاشت. صندل‌های مشکی‌اش را پوشید و تندی درب حیاط را باز کرد. از دیدن حاج‌حسین، دست به سمت شالش برد تا از سرش نیفتد.
- خوش اومدین، بفرمایید.
مرد مهربان و شوخی بود. باید می‌گفت ته‌چهره‌ی حسام شبیه به پدرش است، فقط تنها فرقش، کم‌پشتی موهای حاج‌حسین بود که در اثر سن به آن دچار شده‌ بود. نفر بعدی ستاره‌خانم بود که از دیدن ماه‌بانو گل از گلش شکفت و مادرانه در آغوشش گرفت.
- خوبی دخترم؟ وای که چقدر زیبا شدی.
حنانه هم حضور داشت و نگران تماشایش می‌کرد که به اضطرابش بیشتر دامن زد. با دیدن حسام در آن پیراهن چهارخانه‌ی قرمز و مشکی ل*ب گزید و از جلوی درب کنار رفت.
- خوش اومدین.
لبخند نزد، فقط گوشه‌های لبش کمی بالا رفت. اهل زن و زندگی داشتن نبود، الان هم اگر حضور داشت به اصرار خانواده‌اش بود تا یک‌جور از دست امر و نهی‌شان نجات پیدا کند. در جواب سلامش سر تکان داد و خیلی سرد از کنارش گذشت. مات ماند. آخر چه کسی با این اخلاق به خواستگاری می‌آمد؟ انگار زورش کرده‌ بودند! کمی بعد به خودش آمد و اخم‌هایش درهم رفت. شال از سرش مدام سر ‌می‌خورد. در دل بر خودش لعنت فرستاد که حداقل یک چیز درست و درمان سرش می‌انداخت تا فرت و فرت مراقب افتادنش نباشد. قیافه‌ی اهل خانه با آمدن ناگهانی آن‌ها و جعبه‌ی شیرینی دیدنی بود. مهران که یک بوهایی می‌برد، مثل برج‌ زهرمار با حسام سلام و علیک کرد و به او اشاره کرد که در سالن نباشد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #48
چشم‌غره‌ای برایش رفت و کنار مادر نشست. ستاره‌خانم با لبی خندان، گیره روسری قواره‌بلندش را محکم کرد و بر مبل سه‌نفره استیل زرینی که پایه‌های چوبی‌اش روی حاشیه‌ی کرم فرش‌ طرح‌دار آبی قرار می‌گرفت، مابین شوهر و دخترش نشست.
- یادش به‌خیر! اون قدیم‌ها یه برو و بیایی بود. الانه دیگه همه چی فراموش شده.
طلعت‌خانم، لبخند ساختگی بر ل*ب نشاند و بر پشتی منبت‌کاری شده‌ی کاناپه‌ی سلطنتی‌ تکیه زد.
- درست می‌فرمایین. وقت نمی‌شه ستاره‌جان، وگرنه که ما هم دوست داریم رفت‌و‌آمد بیشتر باشه.
حاج‌طاهر هم به تأیید حرف همسرش سر تکان داد و گرم خوش‌وبش با رفیق گرمابه و گلستانش شد. حاج‌حسین فلاح، مرد زحمتکش و باخدایی بود که دستش به دهانش می‌رسید و امور زندگی‌اش را با کار در حجره‌‌ی پارچه‌اش می‌گذرانید؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده‌ بود. صحبت‌های اولیه، حول محور بحث‌های کسل کننده‌ای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت می‌چرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای نرم حاج‌حسین، برای لحظه‌ای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز این‌که خواستم یه تجدید خاطره‌ای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگه‌ای هم داره.
دسته‌ی خال‌ قرمزی قوری، بین انگشتان کرختش لرزید. او داشت چه کار می‌کرد؟ عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
حسین فلاح با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاه‌ها به سمتش کشیده شد. ستاره‌خانم لبخند پررنگی روی لبش نشست که او محو چال‌گونه‌ی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان نگاه عمیقی به صورت مضطربش انداخت که عرق از تیره‌ی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرف‌شویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان می‌گذشت تازه سختی‌ شرایط را درک می‌کرد. نمی‌فهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آن‌جا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهره‌ی رنگ پریده‌اش حسابی ضایع بود. از پشت پنجره‌ی سالن، نگاهش را به حیاط داد. می‌دید که پدرش در مقابل صحبت‌های حاج‌حسین لبخند می‌زند. مادرش با غرغر وارد خانه شد. در حالی که ظرف‌های کثیف میوه‌خوری را از روی میز برمی‌داشت گفت:
- حیف این خانواده که همچین اولادی دارن. حداقل اگه پسرشون خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارن!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم می‌چرخید؛ واقعیت یا بی‌راه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرق‌های زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آن‌ها بروند و حرصش را خالی کند‌.
- گول حرف‌هاشون رو نخورید ها! فقط می‌خوان پسرشون رو زن بدن تا از سرشون باز کنن. ماه‌بانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده‌ بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به اوی ساکت دوخت.
- کم‌حرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گل‌های آبی و کرم قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را می‌زد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحه‌ی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمه‌ی زهرا زیر لبش جنبید. دسته‌ی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یک‌جوری از سرجایش بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*ب‌های رژ زده‌اش را گاز گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرئت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #49
پلک بست. از اول هم می‌دانست کار سختی در پیش دارد، نباید به این زودی کم می‌آورد. سعی کرد موقع حرف زدن صدایش نلرزد:
- هم... همون که گفتم... .
آب دهانش را بلعید و نگاهش را به مشت گره کرده‌اش داد که از بس فشرده‌ بود، خون روی پنجه‌های سفیدش را می‌توانست ببیند.
- حس... حسام... مرد خوب... .
انگار مار افعی، نیش زهرآگینش را به جانش زد که لال شد. مهران بود که مثل ببر زخمی نعره‌ می‌زد:
- خفه شو! خفه شو تا دهنت رو پر خون نکردم.
مادرش مابین انگشتش را گاز گرفت و به پایش کوبید.
- حیا کن دختر! اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
این قائله باید همین‌جا به پایان می‌رسید، اگر ساکت می‌ماند عروس مستوفی‌ها میشد و دیگر کار تمام. خواست از جایش برخیزد که صدای بی‌نرمش پدرش او را بی‌حرکت گذاشت.
- همین‌جا بمون ماه‌بانو!
نگاهش به چشمان گشاد شده از خشم پدر و سگرمه‌های درهمش سوق پیدا کرد. چانه‌ی لرزانش را پنهان کرد و چند بار پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
- شاید بگید خیلی پرروئم که همچین حرفی رو دارم جلوتون می‌زنم؛ اما... اما من از تصمیمم برنمی‌گردم حاج‌بابا.
مهران که مثل پدر نمی‌توانست خوددار بماند، چشمانش را روی همه‌چیز می‌بست و برایش مهم نبود طرف مقابلش کیست. پشت دستش را به دندان گرفت و از روی شال به موهایش چنگ زد. جیغش به هوا رفت.
- تو غلط می‌کنی دختره‌ی پِتیاره! از کی تا حالا سرخود شدی؟ مثل این‌که حسام رو نمی‌شناسی! می‌دونی زندگی با اون چه عواقبی برات داره؟ اصلاً تویی که تا دیروز اسم امیرعلی زیر زبونت بود، چطور شده می‌خوای به حسام بله بدی، هان؟!
تا به اکنون این‌قدر برادرش را عصبانی ندیده‌ بود. پدر پیش آمد و او را از چنگال دستش نجات داد.
- بسه دیگه، تمومش کنید. هنوز نمردم که دست روی خواهرت بلند کنی.
ریشه موهایش از درد تیر می‌کشید‌. بی‌صدا هق‌هق سر داد. مهران چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و رو به حاج‌بابا گفت:
- آخه پدر من، این دختره عقلش رو از دست داده، نمی‌فهمه داره چی میگه. خانوم فکر کرده به چه کسی هم می‌خواد بله بده... .
با مسخرگی ادامه داد:
- حسام فلاح!
خواست جیغ بکشد و بگوید:
«همین شماهایی که حالا آینده‌ی منِ بخت برگشته براتون مهم شده، باعث شدین تن به این ازدواج اجباری بدم»
وگرنه جای حسام باید امیر در خانه‌شان می‌نشست و از دستش چای می‌گرفت.
پدرش غرق در فکر دوباره روی مبل نشست و شقیقه‌اش را چند بار بین دو انگشتش مالید. مهران تیشه گرفته‌ بود دستش و یک‌ریز طعنه به جانش می‌بست.
- خواهر ما رو باش! بابا ایول، زدی روی دست آفتاب‌پرست! چه سریع رنگ عوض کردی.
ذهن آشفته‌ و تمام فشارهای این مدت روی هم تلمبار شدند و نتیجه‌اش شد، جیغ، نتیجه‌اش غرشی از عمق بغض و کینه‌ی درونش بود.
- زندگی خودمه، اگه با حسام ازدواج نکنم به خواب ببینید که به پسر حاج‌مستوفی جواب بله بدم! تا ابد همین‌جا می‌مونم، تا موقعی که موهام رنگ دندون‌هام شه، اون موقع این شمایید که پشیمون می‌شید.
این را گفت و در مقابل نگاه بهت‌زده‌شان از جا برخاست و به سمت اتاقش پرواز کرد. درب را چنان محکم به‌هم بست که حتم داشت لولاهایش از کار می‌افتند. لحظه‌ای نگذشت که دست‌گیره‌ی درب اتاقش تکان خورد و چند بار بالا و پایین شد. مهران وقتی فهمید که درب را از داخل قفل کرده‌ است، بیشتر جری شد و با مشت و لگد به جان چوب بی‌نوا افتاد.
- حیا رو قی کردی و حرمت بزرگ‌تر و کوچیک‌تر سرت نمی‌شه. فقط از این در بیا بیرون، نشونت میدم.
اشکی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با حرص گرفت و پنجره را گشود. به هوای تازه نیاز داشت، به یک ماه‌بانوی جدید که دیگر عشق و احساساتش را ارزان به کسی نفروشد. حاج‌طاهر از پشت درب، خطاب به دخترک صدایش را بلند کرد:
- من و مادرت جوری بزرگت نکردیم که بی‌شرمی کنی و همچین حرفی تحویل خانواده‌ات بدی.
در این وضعیت، زورش فقط به خودش می‌رسید. به موهایش چنگ انداخت، در تاریکی اتاق شروع به قدم زدن کرد و پوست دور ناخنش را جوید. صدای تک‌تکشان از بیرون می‌آمد و حالش را لحظه به لحظه بدتر می‌کرد.
- این چه بلایی بود؟! حتماً طلسممون کردن، آره.
گوش‌هایش می‌شنید، اما خودش را به کری زده‌ بود! به گمانش فکر می‌کرد اگر زندگی‌اش خراب شود، خانواده‌اش هستند که ضربه می‌بینند! مهران از سکوت دخترک، خنده‌ی هیستریکی سر داد و مشت محکمی به درب کوبید.
- فکر کرده زندگی بچه بازیه! گول چیش رو خوردی؟ یه هفته نشده سیاه و کبود برمی‌گردی بدبخت!
روی زمین نشست. سوز بد و سردی از بیرون به اتاق می‌آمد. خودش را ب*غل کرد و سر بر کاسه‌ی زانوهایش چسباند. در این لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کرد، روی دنده‌ی چپ افتاده‌ بود که الا و بلا حسام! می‌دانست غیرت زیادی دارد، می‌دانست مرد بددل و خشنی است، با تمام این‌ها او انتخابش را کرده‌ بود.
***
بعد از آن شب، همه‌چیز انگار رنگ و بوی دیگری گرفت؛ خیلی سریع خبر خواستگاری پسر حاج‌حسین از دختر حاج‌طاهر به گوش اهالی محل رسید. مگر میشد دهان مردم را بست؟! مادر مجید بعد از شنیدن ماجرا با دلی پرشِکوه به خانه‌شان آمد و حسابی گله و زاری به راه انداخت. مادر بیچاره‌اش هم از شرمندگی روی سر بالا گرفتن نداشت. زمانی که می‌خواست برود، تا چشمش به او در آستانه‌ی راهرو‌ی خانه افتاد، بی‌آن‌که جواب سلامش را دهد پوزخند زد و با تأسف گفت:
- مگه پسرم چه عیب و ایرادی داشت که جوابش کردی؟
سر پایین انداخت و با ریشه‌های قرمز شالش ور رفت.
- فکر کردی با حسام خوشبخت میشی؟ نه دختر، خوشبختی‌ای که پیشکشت کرده‌ بودند رو خودت پس زدی! من تو رو عین دختر خودم دوست داشتم، حتی حالا که دل پسرم شکسته شده. امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی.
نگاه آخرش هنوز جلوی چشمانش بود. بعد از رفتنش خودش را در اتاق انداخت و با حرص موهایش را دور انگشتش پیچاند. همه نگران آینده‌اش بودند، جز آن کسی که باید می‌بود. هر چقدر که می‌گذشت در تصمیممش مصمم‌تر میشد. تا الان باید خبر به او می‌رسید.
منتظرش بود؟ دل عاشق که حرف حساب سرش نمی‌شد. تا لحظه‌ی آخر چشم به راه نشسته‌ بود که باز بانو صدایش بزند و قلبش را به تپش بیندازد، او هم به شوخی جناب سرگرد صدایش می‌زد. یادش هست روزی امیرعلی به او گفت: «آخه این سرگرد چیه به ریش ما می‌بندی خانوم؟ کو تا به اون درجه برسم.»
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
90
Reaction score
381
Time online
22h 34m
Points
38
Age
23
سکه
441
  • #50
قطره‌ اشکی که بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمش چکید را با سرانگشت یخش گرفت. تمام این حس‌های خوب با آن جمله‌ی لعنتی دود میشد و به هوا می‌رفت؛ زخمش انگار کهنه نمی‌شد.
«آخ امیرعلی، چرا با من این کار رو کردی؟ چرا ماه‌بانو رو زیر چکمه‌های بی‌رحمت له کردی و گذشتی؟ چرا؟»
***
آن روز فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد. به‌طور قطع مهران خبرش کرده‌ بود که او را از خر شیطان پیاده کند. به محض ورودش، جلوی میز آرایش نشست و دستش را سوی شیشه‌ی مایع رژ مسی رنگش برد.
- راسته ماه‌بانو؟ یه چیزی بگو؟ یه حرفی بزن. این سکوتت چه معنی میده؟
غمگین از داخل آینه به چهره‌ی سرخ و نفس‌زنانش نگاه کرد و بغضش را قورت داد. فاطمه درمانده چادرش را از سرش برداشت و تلو‌خوران به سمت تخت رفت.
- یعنی تو دوستش نداشتی؟ عشق امیرعلی به این زودی فراموش شد؟!
کاش ادامه ندهد. او که خبر نداشت برادرش چه جفایی در حقش کرده‌ بود.
اگر دهان باز می‌کرد همه خفه می‌شدند.
- از اول باید می‌دونستم این پسره ریگی به کفششه.
به طرفش برگشت، دل‌دل کرد واقعیت را بگوید و جفای یک‌دانه برادرش را تعریف کند؛ اما مهلت حرفی نداد و پوزخند تلخی زد.
- چیه؟ حتماً می‌خوایش! چشمت پول و پله‌اش رو گرفته، کارش هم تهرانه.
مات شده ل*ب فرو بست. انگار قضاوت در خون این برادر و خواهر ژنتیکی بود. قلبش لحظه به لحظه سردتر میشد و ریشه‌ی نفرت در دلش عمیق‌تر. رو به آینه، به چشمان سیاهی که برقی در آن موج نمی‌زد خیره شد و ل*ب‌های خشکش را از هم گشود:
- برو از اینجا، می‌دونم مهران اومده سراغت تا من رو از تصمیمم منصرف کنی؛ ولی دیگه واسه این حرف‌ها دیر شده.
فاطمه دست بر قلبش گرفت و یا علی‌ گویان روی تخت وا رفت. آخ اگر برادرش به گوشش می‌رسید چه حالی میشد؟ این دختر زده‌ بود به سیم آخر! ناگهان چه بر سرش آمده‌ بود؟ نکند آن مرد چیزخورش کرده باشد! افکار مالیخولایی ذهنش سر و تهی نداشتند.
- تو جای من نیستی تا تصمیم بگیری، امیر پشتم رو خالی کرد، جلوی خانواده‌ام کوچیک شدم، میگی چی کار کنم؟
فاطمه این حرف‌ها را متوجه نمی‌شد. یک طرف برادرش و سوی دیگر ماه‌بانو را مثل خواهر خودش دوست داشت، نمی‌خواست دستی‌دستی خودش را در چاه بیندازد. به سمتش رفت و شانه‌هایش را گرفت.
- به من نگاه کن آبجی، الان که مستوفی‌ها هم کنار کشیدن، یه نه بگو و خلاص. مگه دلت با علی نیست، هان؟
بی‌حوصله و کج‌خلق دستش را پس زد و اخم کرد.
- در موردم چه فکری کردی؟ من صبر ایوب ندارم تا این علی آقاتون از دهات پاشن بیان. اصلاً یه قدم برای انتقالیش برداشته؟ نه، فقط چشمش خودش رو می‌بینه.
وحشت کرد، از برق عجیب در چشمان ماه‌بانو، از لحن سرد و تلخش؛ یک جای کار می‌لنگید. موقع برگشت به خانه، به خود گفت که باید به علی یک زنگ بزند، نباید این‌طور تمام میشد. هر دویشان عقلشان را از دست داده‌ بودند. ماه‌بانو یک شبه که به حسام علاقه‌مند نشده‌ بود! چه بله‌ای می‌خواست به آن مرد فرصت‌طلب بدهد؟
***
به درب تکیه داد و بغضش را بیرون انداخت. حالش با آمدن و حرف‌هایش بد که بود، بدتر شد. لعنت به این عشق که حال و روزش را خراب کرده‌ بود، لعنت بر امیر که کنارش نماند. حرص و بغض انباشته شده در گلویش، وجودش را به آتش می‌کشید. با غیظ نگاهش را از پنجره‌ی اتاق به تراس خانه‌‌ی روبه‌رویی‌شان داد، از اینجا به اتاقش دید داشت. هدفش چه بود؟ حتی یک معذرت‌خواهی هم نکرد! نمی‌گفت این ماه‌بانوی پاسوخته چه عذابی می‌کشد.
درمانده و پژمرده، زانوهایش را در ب*غل جمع کرد و آه پردردی کشید. زندگی‌اش روی لبه‌ی تیغ قرار داشت، نمی‌دانست چه درست است و چه غلط.
***
این روزها شب و روزش را گم کرده‌ بود. قرار بود همین جمعه خانواده‌ی حسام برای حرف‌های آخر بیایند. بعد از این‌که جواب مثبتش را داد مهران یک دعوای حسابی با او راه انداخت و گفت که به هیچ وجه در مراسم بدبخت شدنش حاضر نمی‌شود.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom