What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #1
نام رمان: نفیر خاموش

ژانر: جنایی، معمایی، درام
نام نویسنده: @یگانه جان
ناظر: @ریحانه زنگنه

خلاصه رمان: همه‌چیز از یه اشتباه شروع شد، مسیری که منو کشوند به دنیایی تاریک و پر از رازهای ممنوعه. توی این سرزمین، هر قدمی که برمی‌داشتم، جونم رو به خطر می‌نداخت. وسط سایه‌ها و خیانت‌ها، گیر یه قدرت شیطانی افتادم که زندگیمو مثل یه مهره بازی می‌کرد. تو این نبرد مرگ و زندگی، فقط امیدم به زنده موندن و حفظ هویتم بود. ولی سوال اینه: می‌تونستم از چنگال این دنیای وحشتناک فرار کنم؟ سرنوشتم دست کسانی بود که هیچ ترحمی نداشتن.

مقدمه: وقتی به ته خط رسیدی و هیچ راهی نداری، کافیه دوباره چشم‌هات رو بازکنی، همیشه ته‌ته سیاهی‌ها یک نقطه ریز سفید دیده میشه، پس دقت‌کن.

نفیر: به معنی صدای بلند و ناگهانی است که معمولاً به صورت فریاد یا زنگ‌خطر شنیده می‌شود.
 
Last edited by a moderator:

حوراء

کاربر اخراجی
LV
0
 
Joined
Nov 30, 2024
Messages
635
Reaction score
1,877
Time online
8d 10h 44m
Points
143
Age
16
سکه
2,154
  • #2
1733934421673.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:






برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:






پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!



پس در تایپک زیر اعلام کنید:






برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید





با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #3
پارت اول
یگانه با تپش قلبی که تا گلویش بالا می‌آمد، از ماشین پیاده شد. آدرس را دوباره چک کرد: «خیابان آرابات، انتهای کوچه، موسسه گراسیموف».
آدرس درست بود، اما چیزی در اعماق وجودش می‌گفت که قرار نیست همه چیز آنطور که فکر می‌کند پیش برود.
هوای غروب، سنگینی خاصی داشت، بوی نم و خاکستر، هوای ترسناکی که پوست تنش را مور مور می‌کرد.
ماشین را در حاشیه خیابان پارک کرد و قدم در کوچه‌ای گذاشت که تاریکی آن را در آغوش گرفته بود. هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خش‌خش برگ‌های خشک زیر پایش، به صدای لرزش دستانش می‌پیوست.
از کودکی، ترس از خلوت و تنهایی همراهش بود، ترسی که حالا به وحشتی ملموس تبدیل شده بود.
کوچه باریک و طولانی بود، دیوارهای بلند و سایه دارش، هراس را در وجودش بیشتر می‌پروراند. هر صدایی، هر سایه‌ای او را می‌ترساند.
قدم‌هایش سست و نامطمئن، مثل قایقی در دریای طوفانی به حرکت درمی‌آمدند. سرانجام، به انتهای کوچه رسید.
نفسش را با صدای بلندی بیرون داد، نفس کوتاه و سینه سوزش نشان از ترسی عمیق داشت.
در انتهای کوچه، دو راهی‌ای او را به انتخاب وا می‌ داشت، چپ یا راست؟ دلش مثل پرنده‌ای در قفس می‌تپید. با چشم‌هایی که از ترس گشاد شده بودند، سمت چپ را انتخاب کرد.
این، شاید بدترین تصمیم زندگی‌اش بود.
ناگهان، صدای جیغ بلندی، هوا را درید. جیغی که مغز استخوان‌های یگانه را می‌لرزاند. او با سرعتی که غیرممکن به نظر می‌رسید، پشت دیواری پنهان شد و با چشمانی گشاد شده، شاهد صحنه‌ای وحشتناک شد.
دختر جوانی، حدود شانزده، هفده ساله، با اندامی درشت و پری، روی زمین افتاده بود.
موهایش در صورتش ریخته بود و چهره‌اش از گریه تر و خاک‌آلود شده بود. سه مرد به دورش حلقه زده بودند، وحشی و بی‌رحم.
دختر با صدایی لرزان و خفه ضجه می‌زد:
- ب...ب...بخدا کار من نیست...من غلط کنم با ساموئل خان در بیوفتم.»
یکی از مردها، با چهره‌ای خشن، چانه دختر را گرفت و صورتش را بالا آورد:
- آقا مگه بهت نگفته بودم بری دنبال اون پسره؟ بکشونیش تو سایت؟ هوم؟
دختر چشمانش را از ترس بست، اما مرد با صدایی غیرقابل تحمل فریاد زد:
- وقتی ساموئل خان بخواد، میشی، هر*زه میشی، حمال میشی، هر کوفتی میشی.
یگانه مات و مبهوت، مثل مجسمه‌ای بی‌جان نگاه می‌کرد. پاهایش گویا به زمین چسبیده بودند. چشم‌هایش فقط دختر را می‌دیدند که به دست مردان چنگ می‌زد و با اشک و التماس می‌گفت:
- آقا آراز، شما که مردی، لاتی، لوتی، بگذر ازم.
آراز، مردی با هیکلی بزرگ و چهره‌ای خشن، دستش را با خشونت از دست دختر بیرون کشید:
- لاتم، لوتم، ولی در مقابل ساموئل خان لالَم. اون آقای منه. حالا هم یا می‌ری سراغ اون جوجه پسره، یا خودم می‌فرستمت به کام مرگ.»
یگانه آب دهنش را با صدای بلندی قورت داد. خواست صورتش را برگرداند، اما صدای گلوله‌ای که در هوا پیچید، او را منجمد کرد.
جیغ خفه ای از دهانش بیرون پرید: -«ن...نه...»
مغزش بالاخره دستور فرار را صادر کرد. او خواست بدود، اما دست مردی روی شانه‌اش نشست.
با چشم‌های اشکی، به مرد نگاه کرد، ولی حتی نمی‌توانست حرف بزند...
لمس سرد انگشتان روی شانه‌اش، یگانه را به خود آورد.
مردی با کت و شلوار مشکی، صورتش را در سایه پنهان کرده بود، اما چشمانش مثل دو ذغال در تاریکی می‌درخشیدند. بوی الکل و عطر تلخ سیگار از تنش به مشام یگانه می‌رسید. حرف زد، صدایش خشن و خفه به نظر می رسید:
- تو کی هستی و این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
یگانه، زانوهایش را روی آسفالت سرد و نمناک کوچه گذاشت. ل*ب‌هایش می‌لرزید و کلمات، قطره قطره و با هق هق‌های کوتاه بیرون می‌جهیدند: "-من...مو...موسسه... س...س...سوگ...ل... ق...را..داشتم.... من... موسسه با سوگل قرار داشتم...
آراز ابروهایش را در هم کشید، نگاهش به یگانه که مثل گربه‌ای ترسیده لرزان بود، دوخته شده بود.
- موسسه؟ موسسه این‌جاست مگه؟" لحنش کمتر خشن، بیشتر کنجکاو بود.
یگانه سعی کرد خودش را کنترل کند، اما ترس مثل جاری خروشان از وجودش می‌گذشت.
چشم‌هایش به انتهای کوچه دوخته شده بود، اما گوشه چشمش حرکتی را دید. عسل، دختر مو مشکی با لباس سفید، با سرعتی باورنکردنی در حال فرار بود.
تصویر ناگهانی عسل، مثل شوک برق یگانه را به لرزه انداخت. یک سکسه خشونت‌آمیز از گلویش بیرون پرتاب شد:
-اون دختره...رفتش...
 
Last edited:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #4
پارت دوم:
آراز با یک حرکت ناگهانی سرش را چرخاند.
یگانه حتی به صورت مرد نگاه نکرد، فقط گاهی به پشت سرش نگاه می‌کرد و تا از نبودن آن ها مطمئن شود؛ هیچکس نبود، هیچ سایه و هیچ تعقیبی. آرامش کوتاه مدتی بر روح لرزانش نشست.
در میانه خیابان پر رفت و آمد، یک ماشین با صدای جیغ ترمز در مقابلش ایستاد. مرد پشت فرمان، صورتش از خشم قرمز شده بود. شیشه ماشین را پایین داد:
-هوی یابو...خب وسط خیابون جای دویدنه؟"
با قدم‌های لرزان از خیابان عبور کرد و به ماشینش رسید، یک هیوندای آبی کمرنگ که در تاریکی شب گم شده بود. کلید را در سوئیچ انداخت. صدای چرخش کلید، در سکوت شب به گوش می‌رسید.
موتور با لرزشی آرام به کار افتاد، نور چراغ‌ها در تاریکی شکاف ایجاد کرد. یگانه با دست‌های لرزان دنده را جابه‌جا کرد و ماشین به آرامی از جای بلند شد. در آینه ب*غل، تصویر کوچه تاریک، مثل خاطره‌ای تلخ و وحشتناک، به آرامی کوچک می‌شد و محو می‌شد، اما کابوس، تازه شروع شده بود.
ترس، مثل موجی از گرما، تمام وجود یگانه را فرا می‌گیرد. دستانش می‌لرزند، انگار نخ‌های نازکی به استخوان‌هایش بسته شده‌اند. ل*ب‌هایش خشک و ترک‌خورده‌اند. با دستان لرزانش تلفن را برمی‌دارد و با سوگل تماس می‌گیرد. صدایش، به خاطر لرزش، تقریبا ناشنواست:
- سلام.
سوگل، با شنیدن صدای لرزان و شکسته یگانه، نگرانی در صدایش نمایان می‌شود:
- چته؟ چرا صدات اینجوریه...
یگانه با صدایی که از درد و ترس می‌لرزد، جواب می‌دهد:
- م...من... ن...میام... موسسه.
سوگل با ناخشنودی پوفی می‌کند:
- من صدبار نگفتم گوشیت رو چک کن؟ موسسه یک هفته تعطیل کرد.
یگانه با تعجب می‌پرسد:
- یعنی چی؟"
سوگل بی‌تفاوت ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم، میگن به خاطر یک سری مسائل امنیتی، اون‌جا یک مدته چندتا خلافکار حرفه‌ای دیده شدند.
کلمات سوگل مثل صاعقه‌ای ذهن یگانه را مبهوت می‌کنند. گوشی از دستش می‌افتد، گویا وزن آن هزاران کیلوگرم شده است. دستانش بی‌حس و سست هستند. سوگل با نگرانی فریاد می‌زند: -ی...یگانه؟ یگانه؟"
اما یگانه دیگر نمی‌شنود. دنیای او به سیاهی فرو رفته است.
ماشین در گوشه‌ای از خیابان متوقف می‌شود. یگانه سرش را روی فرمان می‌گذارد و اشک‌هایش به آرامی جاری می‌شوند، سپس به گریه‌ای بی‌امان تبدیل می‌شوند.
-وای خدایا من چکار کردم؟"
هنوز چند لحظه در همین حالت است که ناگهان در ماشین باز می‌شود. قبل از آنکه بتواند جیغی از ترس بکشد، یک چاقوی تیز زیر گلویش قرار می‌گیرد. یک مرد با چهره‌ای خشن و نگاهی وحشی می‌گوید:
- هیس! صدات درنیاد، فقط برو.
یگانه، با ترس و لرز، به سمت سوییچ دست می‌برد و آن را می‌چرخاند. آب دهانش را با دشواری قورت می‌دهد.
-ک...کجا...برم؟
مرد، که سرش مشغول صحبت کردن با گوشی است، بی‌حوصله می‌گوید:
-مستقیم.
ماشین به راه می‌افتد. سکوت کابوسی فضای ماشین را فرا می‌گیرد. فقط گاهی مرد با اشاره‌ای کوتاه، یگانه را هدایت می‌کند که به سمت راست یا چپ بپیچد.
ماشین از شهر خارج می‌شود، به طرف بیابانی خشک و بی‌ رحم. یگانه حس می‌کند روحش از بدنش بیرون می‌رود. مرد با صدای کلفت و خشن نیشخندی می‌زند:
- بسه! پیاده شو.
یگانه با چشمانی گشاد از ترس، می‌پرسد:
- چ...چرا...من رو آوردی این‌جا؟
مرد، قبل از پیاده شدن، سوییچ را بر می‌دارد. یگانه با ناامیدی به او التماس می‌کند:
- ببین بزار من برم، باشه خب؟ م...من نمی‌گم چی دیدم...
مرد بازوی یگانه را می‌گیرد و او را به خارج از ماشین می‌کشد و روی زمین بیابان می‌اندازد. یگانه، با اشک‌های جاری، بر روی زمین افتاده و زمزمه می‌کند:
- غ...غ...ل...ط...کر...دم...
ناگهان، آراز ظاهر می‌شود و یگانه را بلند می‌کند. جیغ وحشتناک یگانه در گلویش خفه می‌شود. آراز با صدایی خشن و تهدیدآمیز فریاد می‌زند:
- بهتره زر نزنی، که درجا نکشمت.
یگانه با ترس مبهوت می‌شود. اشک‌ها از چشمانش جاری هستند. هق‌هق‌هایش به آرامی شروع می‌شود و به زودی به صداهای بلند و بی‌امان تبدیل می‌شوند.
آراز در روبه‌روی عمارتی تاریک و بزرگ می‌ایستد. عمارتی که با دیوارهای بلند و سنگینش، احساس تهدید و ترس را در دل هر بیننده‌ای برمی‌انگیزد.
او به یک مرد جوان که کنار ماشین ایستاده است، اشاره می‌کند:
- هوی پسر...
پسر با ترس و لرز به سمت آراز می‌رود:
- ب...ب..له آقا...
آراز به در عمارت اشاره می‌کند:
- برو به ساموئل خان بگو دختره رو آوردم. درهم باز کن.
پسر با سرعت به سمت در می‌دود و با ساموئل تماس می‌گیرد: -"آ...ق...ا...آ...را...ز...ا....م...دن...می...می...گن...
ساموئل ، با صدایی کلافه و بی‌حوصله، صحبتش را قطع می‌کند:
- بگو بیاد.
آراز یگانه را به آرامی روی زمین می‌گذارد. یگانه با دیدن عمارت بزرگ و ترسناک، به آراز نگاه می‌کند و با صدایی لرزان می‌پرسد:
- می....خو اییی...م...من رو اینجا...ب..کشی؟ک
آراز طناب محکمی به دستان یگانه می‌بندد و اسلحه‌اش را پشت کمر او می‌گذارد. سپس او را به داخل عمارت هدایت می‌کند.
نگاه همه مردان داخل عمارت به یگانه جلب می‌شود. دختر جوانی بی دفاع آن هم در این جا عجیب بود.
یگانه با قدم‌هایی سست و لرزان، به آرامی به داخل عمارت حرکت می‌کند، گاهی متوقف می‌شود و آب دهانش را از شدت استرس قورت می‌دهد. صدای آراز، با عصبانیت، قطع سکوت می‌شود:
- تندتر برو یالا.
 
Last edited:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #5
یگانه:
پارت سوم
با استرس فراوون راه می رفتم، احساس می کردم همه دارن نگاهم می‌کنند.
با بغض به پشت سرم برگشتم و گفتم:
- میشه انقدر فشار ندی، کمرم درد گرفت.
فشار اسلحه رو کم کرد، منو به سمت یک اتاق هدایت کرد.
البته اتاقی در طبقه بالا.
با عجله دست روی دستگیره گذاشت که در باز شد، من رو به داخل اتاق پرت کرد.
اتاقی بزرگ و مجلل بود، با ترکیب مشکی و قرمز.
رنگ قرمز وحشت زیادی رو به دلم انداخت.
- خوشت اومده نه؟
با ترس به فردی نگاه کردم که مقابلم قرار گرفت، مردی فوق العاده ترسناک.
مردی چهارشونه با قد بلند روبروم وایساده بود و دستاش رو توی جیب های شلوارش گذاشته بود.
از پایین تا بالا نگاهش کردم بوت های مشکی براق که شلوار مشکیش رو داخلش کرده بود، منو ترسوند. بالاتر رفتم هیکل ورزیده اش که با تیشرت سبزی ک به تن داشت عضله هاش رو به نمایش گذاشته بود و تتو های دستش که تا گردنش ادامه داشت.
نگاهم رفت سمت صورت وحشتناکش که بی رحمی از تو چشمای سرد و کشیده اش نمایان شده بود، ل*ب های کوچیک و کشیده اش که باعث شده بود صورت استخوانی‌اش جذاب تر نشان داده شود اما چشم‌هایش این جذابیت را انکار می‌کرد با اخم های گره خورده زل زده بود بهم، موهای مشکی اش را بالا داده بود و یک تره از موهاش روی پیشونی بلندش افتاده بود. نگاهش آتیش انداخته بود تو دلم و جرات قورت دادن آب گلویم رو نداشتم
رو به مرد پشت سرم کرد:
- آراز خودشه؟ همون دخترس؟
آراز:
- بله!
مرد چانه ام را گرفت و سرم رو بالا آورد:
- به من نگاه کن دختر!
با چشمای اشکی تو چشماش زل زدم و گفتم:
- م...من...به خدا بی گناهم.
مرد( پوزخندی زد):
- آراز گفت که تو عسل رو دیدی؟ موقعی که می‌خواست بکشتش درسته؟
از ترس به زور آب دهنم رو قورت دادم:
- ب...بله.
آروم با انگشترش، گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
- آفرین! آفرین دختر خوب!
یک دفعه تغییر حالت داد و فریاد زد:
- کی تو رو فرستاده؟ اسمت چیه؟
با گریه گفتم:
- ی...یگانه. اسمم یگانه است آقا.م...من رو هیچ کس نفرستاده...ف...فقط می خواستم برم موسسه...سوگل ببینم.
مرد چشمانش رو ریز کرد:
- سوگل؟
با گریه گفتم:
- م...من و سوگل باهم توی موسسه گراسیموف فیلم سازی می‌خوندیم من قبل از اینکه بی...بیاره منو...آدمتون داش...تم باهاش حرف میزدم.
مرد هیچ حرفی نزد، فقط به آدمش اشاره کرد.که آراز گوشی من رو گرفت سمتش، مرد آروم گفت:
- رمز؟
سکوت کرده بودم که تو صورتم فریاد زد:
- رمز؟
با ترس گفتم: ۱۳۸۱
گوشی رو باز کرد، من رو زمین افتاده بودم و نمی تونستم بفهمم دنبال چیه.
ترس تو وجودم رخنه کرده بود، یک تای ابروش رو بالا داد و کم کم بهم نزدیک شد.
گوشی رو دست آراز داد و گفت:
- مثل این که واقعاً بی گناهی!
با گریه نگاهش کردم:
- ی... یعنی الان می تونم برم؟
مرد آروم خم شد، لپم رو کشید و گفت:
- بچه‌ها از خانم پذیرایی کنید، شب خوبی رو براش بسازید.
با وحشت به سه مردی که روبروم وایساده بودن نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد با یک نگاه اشتباه توی همچین منجلابی افتاده بودم صورتم از اشک خیس بود و به هق هق افتاده بودم.
دستام می‌لرزید، پای مرد رو گرفتم و گفتم:
- ن...نه! این کار رو با من نکن!
روی صندلیش نشست و گفت:
- منتظرم بچه ها!
سه مرد هیکلی بهم نزدیک شدن، مشخص بود چقدر از این فرمان راضی هستند، مثل یه گرگ گرسنه بودند.
روسریم رو از سرم کشیدن، چاره‌ای نبود جز این که از خودم مایه می‌ذاشتم و شانسم رو امتحان می‌کردم.
درسته که سه ماه بیشتر تو روسیه نبودم ولی حداقل فهمیدم که چقدر مثل ما ایرانی ها سنتی هستند و به دختر باکره بها میدن!
با صدای بلند فریاد زدم:
- ن...نه! من باکره‌ام....بامن این کار رو نکن.
 
Last edited:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #6
پارت چهارم:
- بسه!
صدایی که باعث توقف سه مرد هیکلی شد،یکم نور امید رو تو دلم روشن کرد.
اما فقط لحظه‌ای طول کشید تا سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
***
ساموئل:
نگاهم به یگانه افتاد، دختری که موهای فرفری اش تو صورتش ریخته بود و چند لحظه پیش از حال رفت.
کنارش نشستم، تره‌ای از موهای فرفری اش رو تو دستم گرفتم و رو به آدمام کردم:
- ببریدش بهش رسیدگی کنید تا حالش خوب بشه، این دختر به دردمون می‌خوره.
آراز قدمی جلو گذاشت که با دست مانعش شدم:
- تو نه! تو بمون.
آراز سر جاش میخکوب شد، فضای اتاق متشنج بود. دو سه قدم سمتش برداشتم:
- منظورش از سوگل، که سوگل خاچیکیان نبود هوم؟
آراز:
- چرا خودشه!
پوزخندی زدم:
- خوبه بگو بیارنش! می تونی بری.
موقع خروج گفتم:
- آراز!
برگشت سمت من که ادامه دادم:
- بگو ایلیا بیاد.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رفت.
***
وارد اتاق شد، آروم و بی صدا، سوگل همیشه با جیغ جیغ و شادی وارد اتاق می‌شد و این به من فهموند که یه چیزی شده.
روبه روی میز من ایستاد که گفتم:
- چند وقت نیومدی ببینیمت، دلمون برات تنگ شده بود.
سرش رو پایین انداخت که با پوزخند گفتم:
- خصوصا دل ایلیا که خیلی تنگ شده بود نه؟
ایلیا لبخند مضحکی زد که رنگ از صورت سوگل پرید. چشماش اشکی شد که ادامه دادم:
- خب سریع میرم سراغ اصل مطلب، این دختر کیه؟
عکسی رو سمتش هل دادم که سوگل درحالی که عکس رو برمی‌داشت:
- م...من دختر جدیدی...
لحظه ای مکث کرد، نگاهش که به عکس افتاد، چشماش رو باز و بسته کرد. چندبار حتی توصورتش زد تا ببینه درست بوده یا نه!
عکس رو روی میز گذاشت:
- ش...شما...اینو...از کجا پیدا کردید؟
ایلیا سمت سوگل رفت، دورش چرخی زد و گفت:
- خوبه پس می‌شناسیش هوم؟
سوگل سرش رو پایین انداخت:
- دو...دوستمه!
بعد ادامه داد:
- اسمش...یگانه است،۲۲سالشه و دانشجوی ایرانی نخبه فیلمسازیه، از طرف دانشگاه به موسسه گراسیموف معرفی شد تا کارکنه، ا....اونجا آشناشدیم.
ایلیا تو صورتش داد زد:
- امروز اونجا چه غلطی می‌کرد؟ مگه نگفتم دوهفته پیداش نشه کسی؟
سوگل ترسید:
- ایلیا خان، همه جا اعلام کرده بودیم و...ولی این خبر نداشت.... دیروز که بهم زنگ زد....ف.... فهمیدم یه چی شده. رفتم تو گروه و اینا دیدم و...ولی عضو نبود.

به ایلیا اشاره کردم که عقب بره، ایلیا عقب رفت که لبخند پیروزی روی لبم نقش بست.اون دختر صادق بود و حقیقت رو گفته بود.
- مجرد است؟
سوگل با تعجب بهم نگاه کرد:
- چی؟
یک تای آبروم رو بالا دادم:
- گفتم یگانه مجرد است؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد:
- ن...نمی دونم ولی...خودش میگه تا حالا دوست پسر نداشته و ازدواج نکرده.
 
Last edited by a moderator:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #7
پارت پنجم
ایلیا و من همزمان به هم نگاه کردیم. دستم رو دراز کردم و سوگل با سر خم شدن، گونه‌ام رو بوسید. بوسه‌ای سبک و بی‌اهمیت، اما با نگاهی که ترس و التماس را در خود داشت. دستی به ته ریشم کشیدم و با لحنی سرد و محاسبه‌گر گفتم:
- یه دختر باهوش و جوون دست نخورده، این به دردمون می‌خوره.
ایلیا سری تکان داد:
- بله.
نگاهم به سوگل افتاد، چشماش پر از امید ناچیز بود.
- اگر واقعا اونطور که گفتی باشه همه چیز، به عنوان پاداش، می‌زارم بری پیش مادرت
اشک از چشمانش سرازیر شد، روی زمین نشست و با صدایی لرزان گفت:
- واقعا... واقعا یعنی... یعنی کاری باهام ندارید؟
از جا بلند شدم و چند قدمی در اتاق قدم زدم. سپس پشت سر سوگل ایستادم، خم شدم و کنار گوشش، با صدایی که مثل زمزمه‌ی مرگ بود، زمزمه کردم:
- اگه تو کاری نداشته باشی به ما نه! ولی بدون همیشه یکی دنبالته! همیشه…
هیچ دروغی ازش نشنیده بودم، هیچوقت. سوگل همیشه راست می‌گفت، حتی اگر به ضررش بود. این را می‌دانستم و همین، مرا کمی بیشتر از قبل مضطرب می‌کرد.
برگشتم سمت ایلیا:
- برو یه دکتر بیار، اگه دختره مجرد بود که نگهش می‌دارم و براش برنامه‌ها دارم، ولی اگر نبود... خلاصش کن!
سوگل با صدای لرزانی گفت:
- و... ولی است، مطمئنم یگانه مجرد است.
صدایش انقدر لرزان بود که عبارت "مطمئنم بیشتر شبیه یک التماس به نظر می‌رسید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پا روی پا انداخته بودم و روی صندلی چرم مشکی‌رنگم نشسته بودم. نگاهم به عکس یگانه افتاد؛ عکسی که در قاب نقره‌ای گران‌قیمتی، لبخندی ناآرام و معصومانه رو نشون می داد. دختری که زنده بودن یا نبودنش تو دستای من، ساموئل اتوئو بزرگ، سلطان وحشت، بود. اگر باکره بود نگهش می‌داشتم و اگر نبود... نه! تصمیمم همینقدر ساده و بی‌رحمانه بود.
لحظاتی بعد، دکتر با چهره‌ای رنگ‌پریده و سر به زیر وارد اتاق شد.
- قربان، ایشون دوشیزه هستن و تا حالا…
دستم را به نشانه سکوت بالا بردم:
- بسه!
رو به ایلیا کردم:
- خوبه، یگانه رو بیار تا روشنش کنم قراره چه کار کنه. سوگل هم می‌تونه بره.
ایلیا یگانه را آورد. موهای مشکی فرفری بلندش، به صورتش ریخته بود و لباس‌هاش پاره و چرک شده بود. از بس گریه کرده بود، ریملش زیر چشم‌هاش پخش شده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
به قدری ضعیف و شکسته به نظر می‌رسید که حتی من هم که به کشتار عادت داشتم، لرزشی در وجودم حس کردم.
اما این لرزش، نه ازسر ترحم، بلکه ازسر لذت قدرت بود.
به ایلیا اشاره کردم بره بیرون.
دور یگانه چرخیدم، سعی کردم نگاهم رو از گریه‌هاش بردارم.
- خب! که گفتی مجردی هوم؟
صدام سرد و خالی از هرگونه احساس بود.
از ترس به خودش لرزید:
- ب... بله... با اجازه شما.
صدای خش‌خش لباس‌هاش، تنها صدایی بود که تو سکوت سنگین اتاق، به گوش می‌رسید.
موهاش رو تو دستم گرفتم، انقدر محکم که حس کردم رشته‌های تاریکش در چنگم از هم می‌گسلند.
- می‌دونی قانون مافیا چیه؟
با چشم‌های اشکی و ملتمسانه به من زل زد:
- چ... چی؟
در حالی که موهاش رو محکم‌تر تو دستم فشردم، با لبخندی سرد و وحشیانه گفتم:
- خب... خب... همه شاهدا باید نابود بشن... حتی اگر موفرفری مثل تو باشن!
موهاش رو با قدرت کشیدم که ناله‌ای از درد از لباش جاری شد. سپس سرش رو بالا آورد و با چشم‌هایی مملو از ترس و امید، دستام را محکم در دستش گرفت.
- ت... تو رو خدا... من نمیخوام بمیرم! لطفاً... مطمئنم یه تبصره تو قانونتون هست... نه؟
لرزش دست‌هاش آنقدر زیاد بود که حس می‌کردم استخوان‌های ریز دستاش می‌خواهند از هم بپاشند.
 
Last edited by a moderator:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #8
#پارت ششم
نگاهی بهش انداختم، پوزخندی گوشه لبم نشست، آروم انگشتاش رو از دستم باز کردم:
- خب...خب...به نظر میاد خرگوش کوچولو دوست نداره بمیره؟
زیر چونش رو گرفتم و مجبورش کردم تو چشمام نگاه کنه:
- به نظرت چرا آقا گرگه نباید تو رو بخوره؟باید یه سودی داشته باشی نه؟
سرش رو پایین انداخت؛ درحالی که قطرهای اشک از چشمانش سرازیر می‌شد گفت:
- و...م...من... هیچ سودی برات ندارم!
اسلحه رو روی سرش گذاشتم، چشماش رو بست، هر لحظه قلبش تو دهنش بود، دستاش می‌لرزید، با اسلحه آروم نوازش کردمش و آروم کنار گوشش گفتم:
- اگه باهام ازدواج کنی، ازت می‌گذرم خب؟
چشماش به آنی باز شد:
- چی؟
پوزخندی زدم:
- مگه کری خرگوشک؟
با گریه گفت:
- من شما...من دختر معمولی ام تو خلافکاری،سنت پیره!
با اسلحه گوشه دیوار شلیک کردم که جیغ کشید:
- م...من نمی‌خوام بمیرم!
خم شدم و کنار گوشش گفتم:
- پس قبول می‌کنی نه؟
لبخند غمگینی زد:
- باشه!
سری تکون دادم و با صدای بلند آراز رو صدا زدم:
- آراز؟آراز؟
آراز تو چارچوب در حاضر شد، با دیدن یگانه متعجب شد ولی سریع به خودش اومد:
- جانم آقا؟
از تو چشماش می‌تونستم بفهمم که قلبش از شدت ترس داره میترکه و دستاش می‌لرزید ، نگاهش کردم و گفتم:
- اتاق کنار اتاق من رو براش آماده کن، بگو یه حموم ببرنش و آرایشگر هم یه دستی به ریختش بکشه.
مثل همیشه فقط اطاعت کرد:
- چشم آقا.
بازوی یگانه رو گرفت و بلندش کرد، یگانه با گریه منو نگاه کرد و دنبال آراز رفت.
×××××××××××
یگانه:
اشک از چشمام جاری بود، تمام بدنم درد می‌کرد، دستم رو آراز کشید و بلندم کرد، وقتی که از اتاق بیرون رفتیم،با غم نگاهش کردم؛
- ک...کاش می گذاشتی برم! من واقعاً خطری نداشتم.
پوزخندی زد:
- همین که نکشتمت، به خاطر این لامصب بود.
بعد چندبار محکم به سینه اش ضربه زد.
سپس در اتاق رو باز کرد و منو هل داد داخلش:
- برو تو...زرهم نزن!
وارد اتاق شدم و گریه کردم. خودم رو روی تخت بزرگ و دو نفره انداختم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
××××××
با سردرد از خواب بیدار شدم،به اطراف نگاه کردم. اتاقی بزرگ و مجلل بود. تخت سلطنتی، پرده‌های مخمل سنگین، و آینه‌ای قدی که تمام قد من رو نشان می‌داد.با یادآوری اتفاقات دیروز، دوباره اشک‌هام جاری شد. یادم اومد که با چه وحشتی منتظر مردن بودم. ازدواج... فقط برای نجات از کشته شدن قبول کردم زن اون مرتیکه بشم.
صدای در اومد د و آراز وارد شد. یک سینی صبحانه دستش بود. با دیدن من، پوزخندی زد. کمی تردید کرد، بعد سینی رو روی میز گذاشت.
- صبح بخیرخانم. لباس‌هاتون آماده است.
آقا فرمودند برای مراسم امشب آماده بشید!
تعجب کردم:
-مراسم؟ چه مراسمی؟
+مراسم ازدواجتون.
تمام وجودم یخ کرد. ازدواج؟ واقعاً قرار بود با اون ازدواج کنم؟ مراسمی که توش هیچ عشق و احساسی نبود. مراسمی که فقط به خاطر زنده موندن تن بهش دادم. بغض گلویم رو فشرد.
- من...من نمی‌خواهم ازدواج کنم.
آراز پوزخند سردی زد:
- بهتره تموم کنی این بچه بازی رو، سلطان اصلا آدم صبوری نیست.
زنی جوان با موهای طلایی پلاتینی و چشمانی آبی وارد اتاق شد.موهاش تا روی شونه هاش ریخته بود. اون خودش رو خاتون معرفی کرد، آرایشگری که سلطان برای آماده کردن من فرستاده بود.
من رو با مهارت آرایش کرد.ابتدا پوستم رو با یه روغن خوشبو پاک کرد. بوی شیرین و ملایمش کمی از استرسم کم کرد. بعد از اون با یه برس نرم از کرم پودر استفاده کرد. رنگ پودر به قدری با رنگ پوستم همخوانی داشت که انگار به طور طبیعی روی صورت من بود.
سپس نوبت به ابروهایم رسید. خاتون با موم اونها رو فرم داد. درد کمی داشت، اما قابل تحمل بود.
بین کارهاش خندید و گفت:
- تو بهتر از بقیه ای؟
متعجب پرسیدم:
- بقیه چی؟
 
Last edited:

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #9
پارت هفتم
خاتون با لحنی مرموز و لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
- بقیه زن‌هایی که سلطان... انتخاب کرده. خیلی‌هاشون... قبل از رسیدن به اینجا، چیزی از زیبایی‌شون نمونده بود.
سپس با مهارت، سایه چشم خاکستری ملایمی روی پلک‌هایم کشید و با ریمل بلند، مژه‌هایم رو فر داد. ل*ب‌هایم رو با رژ ل*ب هلویی رنگ آمیزی کرد و در نهایت، با استفاده از پودرهای هایلایت و کانسیلر، زیبایی طبیعی صورتم رو بیشتر جلوه داد.
وقتی کارش تمام شد، انگار خودم نبودم.خیلی خیلی خوشگل شده بودم.
با نگرانی رو به خاتون کردم:
- تو می‌تونی کمکم کنی فرارکنم؟
رنگ از چهره خاتون پرید:
- وای لال شو دختر، فرار از سلطان محاله مگه نمی دونی؟
سر تکون داد که ادامه داد:
- یکی از دخترا که سلطان انتخابش کرده بود فرار کرد، و سلطان تمام بدنش رو با سیگار سوزوند و بعدش هم دادش دست بادیگارد ها.
چشمام از وحشت گشاد شد و دوباره لرزیدم که خاتون دستم رو گرفت و گفت:
- تو می تونی بدون اینکه فرار کنی، آرامش داشته باشی.
متعجب پرسیدم:
- چطوری؟ با یکی که بهش میگن سلطان وحشت دارم ازدواج می‌کنم، بعد تو میگی آرامش؟
خاتون سری تکون داد و لباس سفیدی رو تنم کرد.
لحظه‌ای بعد در اتاق باز شد، آراز در چارچوب در قرار گرفت؛ سرتا پای من رو برانداز کرد و گفت:
- خب خاتون اگه کارت تمومه که ببرمش، سلطان منتظره!
خاتون فقط چشماش رو به نشونه تایید بست، آراز اومد، بازوم رو بگیره که خاتون گفت:
- حواست باشه آراز، این دختر قراره همسر سلطان بشه، خش روش بیوفته، خط روت میوفته.
من هاج و واج نگاهشون کردم، آراز فشار دستش رو کم کرد و منو از اتاق بیرون برد.
راهروی بزرگی بود، به دور و اطراف نگاه می‌کردی سرت گیج می رفت.
همه جا تزئین شده بود، بالاخره به سالن اصلی رسیدیم، جایی که اون مرد ایستاده بود.
کت و شلوار مشکی پوشیده بود، درست مثل دامادها.
آراز من رو هل داد سمتش که تو بغلش افتادم.
لحظه ای بهم خیره شد، بعد موهام رو کنار زد و منو بلند کرد.
خجالت کشیدم:
- ببخشید!
حرفی نزد و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.
یه کشیش دعوت کردن که اون خطبه رو خوند، دست سلطان رو گرفتم و با اشک گفتم:
- م...من ایرانی و مسلمونم، ب...بگو یه خطبه عربی هم بخونه، چون این طور فقط محرم میشیم لطفاً!
با صدایی کوبنده گفت:
- خطبه عربی هم بخون!
کشیش با لحنی خشک و رسمی، خطبه‌ی ازدواج را به زبان عربی خواند. صدای بم و رساش تو سالن بزرگ طنین‌انداز شد. هر کلمه‌ی عربی که می‌گفت، بدنم رو می لرزوند.
چند لحظه گذشت و بعد تمام.
من همسر سلطان وحشت شدم، کسی که یه مملکت ازش می ترسید.
بعد از پایان مراسم، سلطان دست منو گرفت و سمت اتاقش برد.
خندید و گفت:
- خوبه! خاتون می دونه چطور دخترها رو برام آماده کنه!
من رو بلافاصله روی تخت انداخت، و کنارم نشست:
- می‌دونی چرا انسان همون حیوانه؟
سر تکون دادم و گفتم:
- آره چون از لحاظ فیزیکی مثل اونه!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه! چون انسان هم مثل حیوونا اهلی میشن!
خواستم بلند شم که دوباره هلم داد:
- منم می خوام تو رو دست آموز کنم!
حرصم گرفته بود، با ناخنم چنگ کشیدم روی صورتش که عصبی شد، دوتا دستام رو بالای سرم بست با دستبند و گفت:
- خب...من می‌خواستم امشب بهت تخفیف بدم ولی خودت خواستی!
 

یگانه جان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 18, 2024
Messages
43
Reaction score
129
Time online
1d 9h 45m
Points
58
Age
22
سکه
216
  • #10
پارت هشتم:
ساموئل:
صبح از خواب بیدار شدم، نگاهم به یگانه افتاد، دختری که من دیشب حتی یک ثانیه هم بهش رحم نکردم.
بدجور خسته روی تخت افتاده بود، آروم سمتش رفتم و دست‌بندهاش رو باز کردم.
لبه‌ی تخت افتاده بود، نزدیک بود از تخت پرت بشه پایین.
برگردوندمش سرجاش و روش پتو کشیدم.
از اتاق که بیرون رفتم، رو به آراز کردم:
- حواست بهش باشه، جم نخوره خب؟
سرش رو پایین انداخت:
- چشم آقا.
از پله‌ها پایین اومدم که ایلیا با چندتا پرونده سمتم اومد:
- ساموئل مذائقه انجام شده، همه منتظر امضای توئن!
دستی به ته ریشم کشیدم:
- خوبه!
پالتوم رو پوشیدم و سمت ماشین رفتم.
ایلیا کنارم نشست و رو به راننده دستور داد:
- برو، دفتر!
راننده حرکت کرد که ایلیا گفت:
- می‌خوای با این دختر چکارکنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم پوزخند زدم:
- کاری که با بقیه دخترا میکنم!
ایلیا:
- این فرق داره!
به زور نگاهش کردم که ادامه داد:
- واقعا اون طوری که سوگل گفت بود، این بدبخت دانشجوی ایرانی بورسیه فیلمسازیه....
با دست حرفش رو قطع کردم:
- بسه! اون دختر الان زن منه، چیزی فراتر از اون دخترای دو زاری، پس کارش هم سخت تره هوم؟
ایلیا نفس عمیقی کشید:
- باشه اما این دختر می تونه دردسر بشه!
ابرویی بالا دادم:
- چه دردسری؟
ایلیا درحالی که تو فکر رفته بود:
- حس می‌کنم اون دختر، تنها کسیه که می تونه نابودمون کنه!
پوزخندی زدم:
- فعلا که از خستگی بی هوش شده!
دیگه حرفی بین مون رد و بدل نشد!
×××××××××
پشت میز نشستم، مسعودی با صدای بلند گفت:
- این منصفانه نیست!
بدون این که توجهی بهش کنم، قرارداد رو سمتش هل دادم:
- چی‌شده مسعودی همیشه معترض؟
مسعودی مرد چاق و قد کوتاهی بود که اگرچه قد کوتاه و چاق بود ولی یکی از سران بزرگ مافیای رقیب بود.
مسعودی دستش رو مشت کرد و گفت:
- تو... تو...کسی بودی که اینجا آدم داشتی؟
پوزخندی زدم:
- مگه تو نداشتی؟
خواست حرفی بزنه که بلند شدم، رو به همه گفتم:
- قرار بود این مذائقه منصفانه باشه، اما تقریباً همتون آدم خودتون رو داشتید!
همتون یک نفر رو تو دم و دستگاه من فرستادید که من برنده نشم.
فیلمی رو پلی کردم، فیلمی که نشون می‌داد من دارم از آدماشون بازجویی میکنم.
مسعودی نگاهش به مانیتور دوخته شد، همشون ماتشون برده بود.
انگار که تصورشم نمی‌کردند که به این زودی لو برن.
مسعودی مثل گربه‌ای زخمی، دست‌های چاقش رو مشت کرده بود، اما نگاهش ترس رو فریاد می‌زد. فیلم همچنان در حال پخش بود، اعترافات ریز به ریز آدم‌هاش رو نشان می‌داد.
پوزخندی زدم: مسعودی، تو سال هاست داری بازی می‌کنی ولی هنوز قانون رو بلد نیستی!
لبخندی مرموز رو ل*ب‌هام نقش بست. دست به لیوان ام بردم و اون رو نوشیدم:
- این قرارداد رو امضا کن. هرچیزی که ازت خواستم رو تحویل بده. مطمئن باش، این آخریشه. بعد از این، ما دیگه رقیب هم نیستیم. همکار می‌شیم.
 
Last edited by a moderator:

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom