با بغض، به سقف سفیدِ چاردیواریِ کوچک خیره بودم.
آخرین تصویرم از او، مانند پردهای بزرگ؛ جلوی دیدگانم ثابت مانده بود.
برای جلوگیری از گریهای که میدانستم شروع شدنش دست خودم است و بند آمدنش با خدا، پلکهایم را رویهم فشردم.
بغضی که در گلویم نشسته بود، به اکسیژن مجوز ورود نمیداد و گه گاهی اکسیژن، برای جلوگیری از خفه شدن من، یواشکی وارد ریههایم میشد.
من از کار خودم به هیچ وجه پشیمان نبودم.
صدای جیغهای ممتدی که از بیرون اتاق میآمد به سردرد وحشتناکم میافزود. پلکهایم را محکم روی هم میفشردم و صدای جیغها هر لحظه، بیش از پیش روانم را آسیبپذیر میکرد.
صدای آژیر خطر، با قطع شدن صدای جیغ، روشن شد.
در اینجا، زمانی که کسی فوت میکرد، آژیر خطر را به صدا در میآوردند.
دیگر خبری از بغض در گلویم نبود، بدون هیچ حسی به کسی که مرده بود میاندیشیدم. یعنی مرگش به چه علت بود؟
در اتاق باز شد و قامت پرستار در چارچوب نمایان شد.
پرستاری لاغر اندام با صورتی معمولی، اما همیشه اخمالو... .
- پاشو ناهارتو بخور!
صدای خشدار و زمختش که در گوشم پیچید، نفس عمیقی کشیدم و ملحفه را کنار زدم.
چهار زانو روی تخت نشستم و به سینیای که حاوی یک لیوان آب، سه عدد قرص و در آخر ظرف سوپی که بیرنگ و بیعطر بود، نگریستم.
چشمانم را از سینی گرفتم و با نفرت به پرستار، که با پوزخند کنار تخت ایستاده بود و نگاهم میکرد، نگاه کردم.
همانطور که نگاهم به پرستار بود، سینی را در دست گرفتم، پاهایم را روی زمین قرار دادم و روبروی پرستار ایستادم.
سینی را رها کردم که روی زمین افتاد؛ با صدای شکستن محتویات سینی، غریدم:
- من این کوفتی رو نمیخورم.
پرستار بیحرکت و مات به چهرهی خشمگینم نگاه میکرد.
همانطور که خشمگین به او نگاه میکردم، فکم را روی هم میفشردم، چانهام میلرزید و چشمانم از اشک، پر و خالی میشد.
پرستار ناگهان چهرهاش غمگین شد و در بغلش فرو رفتم.
اشکهایم روان شدند، اما با حس سوزشی در بازویم، مات ماندم؛ دیگر اشک نریختم.
پرستار را به عقب هول دادم و با ناباوری به سرنگی که در دستانش بود خیره شدم.
ساده بودن، چیزی بود که در وجود من فراوان بود و همیشه کار دستم میداد.
گمان میکردم پرستار عبوس همیشگی با دیدن حالم، دلش به رحم آمده و قرار است بر خلاف بقیه، با من ملایم برخورد کند.
صدای شکستن شیشهای در سمت چپ سینهام، به گوشم رسید.
گریه نمیکردم، اما قلبم درد میکرد؛ نفسم بند آمده بود.
چنگی به گلویم زدم، بلکه نفسم بالا بیاید.
به سمت پنجره دویدم و پنجره را باز کردم؛ به هوا نیاز داشتم.
پرستار آرام به طرفم میآمد. با استرس و حس خفگی، سرم را از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم؛ اما ناگهان تعادلم را از دست دادم و در هوا معلق شدم.
راه تنفسم باز شده بود و جیغ میکشیدم، اما دیگر راه نجاتی نبود؛ من از هفتمین طبقه تیمارستان پرت شده بودم و حالا طبقه به طبقه، در حال سقوط بودم!
لحظهی آخر، درد شدیدی در سرم پیچید و سیاهی جلوی دیدگانم را گرفت.