به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
920
مدال‌ها
22
سکه
5,220
کد: 023
عنوان: سر انجام من
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: آوا - @IVI
ناظر: @VORTEX
خلاصه: شاید پایان تلخ، در نظر شما غمگین باشد، اما در نظر من زیباترین پایان بود. گاهی پایان تلخ، می‌تواند بهترین پایان باشد؛
و این داستان روایت خوش‌ترین پایان بد من است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Liam

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
درخواست - جلد آثار | تالار طراحی

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
2,116
مدال‌ها
28
سکه
11,275
آن‌گاه که به خواب فرو می‌روی،
چشمانم را باز می‌کنم.
با زنده بودنت مرا به خاک می‌سپاری
و با مرگ تو، من از گور برمی‌خیزم.
برای همین تو را به قتل رساندم!
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
2,116
مدال‌ها
28
سکه
11,275
با بغض، به سقف سفیدِ چاردیواریِ کوچک خیره بودم.
آخرین تصویرم از او، مانند پرده‌ای بزرگ؛ جلوی دیدگانم ثابت مانده بود.
برای جلوگیری از گریه‌ای که می‌دانستم شروع شدنش دست خودم است و بند آمدنش با خدا، پلک‌هایم را روی‌هم فشردم.
بغضی که در گلویم نشسته بود، به اکسیژن مجوز ورود نمی‌داد و گه گاهی اکسیژن، برای جلوگیری از خفه شدن من، یواشکی وارد ریه‌هایم می‌شد.
من از کار خودم به هیچ وجه پشیمان نبودم.
صدای جیغ‌های ممتدی که از بیرون اتاق می‌‌آمد به سردرد وحشتناکم می‌افزود. پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشردم و صدای جیغ‌ها هر لحظه، بیش از پیش روانم را آسیب‌پذیر می‌کرد.
صدای آژیر خطر، با قطع شدن صدای جیغ، روشن شد.
در این‌جا، زمانی که کسی فوت می‌کرد، آژیر خطر را به صدا در می‌آوردند.
دیگر خبری از بغض در گلویم نبود، بدون هیچ حسی به کسی که مرده بود می‌اندیشیدم. یعنی مرگش به چه علت بود؟
در اتاق باز شد و قامت پرستار در چارچوب نمایان شد.
پرستاری لاغر اندام با صورتی معمولی، اما همیشه اخمالو... .
- پاشو ناهارتو بخور!
صدای خش‌دار و زمختش که در گوشم پیچید، نفس عمیقی کشیدم و ملحفه را کنار زدم.
چهار زانو روی تخت نشستم و به سینی‌ای که حاوی یک لیوان آب، سه عدد قرص و در آخر ظرف سوپی که بی‌رنگ و بی‌عطر بود، نگریستم.
چشمانم را از سینی گرفتم و با نفرت به پرستار، که با پوزخند کنار تخت ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.
همان‌طور که نگاهم به پرستار بود، سینی را در دست گرفتم، پاهایم را روی زمین قرار دادم و روبروی پرستار ایستادم.
سینی را رها کردم که روی زمین افتاد؛ با صدای شکستن محتویات سینی، غریدم:
- من این کوفتی رو نمی‌خورم.
پرستار بی‌حرکت و مات به چهره‌ی خشمگینم نگاه می‌کرد.
همان‌طور که خشمگین به او نگاه می‌کردم، فکم را روی هم می‌فشردم، چانه‌ام میلرزید و چشمانم از اشک، پر و خالی می‌شد.
پرستار ناگهان چهره‌اش غمگین شد و در بغلش فرو رفتم.
اشک‌هایم روان شدند، اما با حس سوزشی در بازویم، مات ماندم؛ دیگر اشک نریختم.
پرستار را به عقب هول دادم و با ناباوری به سرنگی که در دستانش بود خیره شدم.
ساده بودن، چیزی بود که در وجود من فراوان بود و همیشه کار دستم می‌داد.
گمان می‌کردم پرستار عبوس همیشگی با دیدن حالم، دلش به رحم آمده و قرار است بر خلاف بقیه، با من ملایم برخورد کند.
صدای شکستن شیشه‌ای در سمت چپ سینه‌ام، به گوشم رسید.
گریه نمی‌کردم، اما قلبم درد می‌کرد؛ نفسم بند آمده بود.
چنگی به گلویم زدم، بلکه نفسم بالا بیاید.
به سمت پنجره دویدم و پنجره را باز کردم؛ به هوا نیاز داشتم.
پرستار آرام به طرفم می‌آمد. با استرس و حس خفگی، سرم را از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم؛ اما ناگهان تعادلم را از دست دادم و در هوا معلق شدم.
راه تنفسم باز شده بود و جیغ میکشیدم، اما دیگر راه نجاتی نبود؛ من از هفتمین طبقه تیمارستان پرت شده بودم و حالا طبقه به طبقه، در حال سقوط بودم!
لحظه‌ی آخر، درد شدیدی در سرم پیچید و سیاهی جلوی دیدگانم را گرفت.
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
2,116
مدال‌ها
28
سکه
11,275
فلش بک:

- آیه!
مرا صدا زدند؟! نه، احتمالاً خیالاتی شده‌ام.
- خانم اشراقی... .
نه مثل اینکه واقعا یک نفر صدایم می‌کند!
با تعجب به عقب برگشتم و به دختر جوانی که به سمتم می‌آمد نگاه کردم.
هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، تعجب من بیشتر میشد.
با بهت زمزمه کردم:
- سارا؟
بعد با چشمانی درشت شده و صدایی واضح‌تر گفتم:
- خودتی؟!
جیغی از سر ذوق کشید و کف دستانش را بهم کوبید.
- آره خودمم!
هنوزهم مانند سابق اعتقاد داشت ترک عادت موجب مرض است، برای همین عادتش در زمان ذوق‌زده شدنش را ترک نکرده بود.
لبخندی روی ل*ب‌هایم نشست و دست‌هایم را باز کردم و قبل از این‌که قدمی برای در آغوش گرفتنش بردارم، در آغوش گرمش فرو رفتم.
سارا از نزدیک‌ترین دوست‌های من در دوران دبیرستان بود، اما سال سوم دبیرستان، پس از این‌که به خاطر بازنشستگی پدرش از تهران به شمال نقل مکان کردند، دیگر نتوانستم با او در ارتباط باشم.
- تو اینجا چیکار می‌کنی دختر؟!
با خنده گفتم:
- بیا بریم تو ماشین صحبت می‌کنیم.
چشم‌هایش را درشت کرد و گفت:
- ایول بابا ماشینم خریدی؟!
حالت چهره‌اش بخاطر درشت کردن چشم‌هایش زیادی بانمک شده بود، پس تک خنده‌ای کردم، به سمت دویست و شش سفید رنگ راه افتادم و گفتم:
- نه! ماشین کیانوشه، قرار شد ماشینش رو بده به من تا وقتی که ماشین بخرم، تو این مدت هم ماشین بابا رو با بابا، شریکی استفاده می‌کنن.
با خنده گفت:
- حتما الان تو خونتون جنگ جهانی سومه.
سری تکان دادم و گفتم:
- صد در صد!
سوار ماشین شدیم، استارت زدم و گفتم:
- برسونمت خونه یا بریم دور دور؟
- بریم خونمون، ناهارم زنگ می‌زنم به مامان که درست کنه.
- نه دستت دردنکنه باید یک ساعت دیگه برم سراغ کارای خوابگاهم.
- باشه هرطور راحتی، ولی یه روز بیا چون مامانم ببینتت خوشحال میشه حتما.
- باشه، مرسی.
بعد مکث کوتاهی گفتم:
- خب، کدوم طرف برم؟
- همین‌جا رو مستقیم برو، سر اون چهار راه باید بری سمت چپ، بعد سومین کوچه‌، سمت راست.
حین رفتن به سمت خانه‌اش از اتفاقاتی که رخ داده بود گفتیم، از قبول شدن من در دانشگاه و شرایط کار پدر که مانع از نقل مکانشان به تهران شد. بالاخره بعد از ده دقیقه، به خانه ای ویلایی با دری کرم رنگ رسیدیم.
 
امضا : IVI

IVI

[مدیریت کل سایت]
پرسنل مدیریت
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
2,116
مدال‌ها
28
سکه
11,275
سارا پیاده شد و با لبخند دستی به معنای خداحافظی برایم تکان داد، تک بوقی زدم و دنده عقب گرفتم و از کوچه خارج شدم. آرام پشت چراغ قرمز ایست کردم که ماشینی از پشت،، به ماشین برخورد کرد. با دستانی لرزان ماشین را خاموش کردم، در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. به دنای سفید رنگ که سالم بود نگریستم، اما دویست و شش برادرم... یکی از چراغ‌هایش شکسته شده بود؛ بی‌شک کیانوش مرا می‌کشت! استرسم پابرجا بود و در عین حال عصبی بودم. اخمی بر چهره‌ام نشاندم و به راننده‌ی دنا که یک جوانِ نادان بود خیره شدم.
با لبخند یک نگاه به گندی که زده بود و یک نگاه به من می‌انداخت.
با حرص چشمانم را درشت کردم و گفتم:
- شما الآن خوشحالین؟!
بی‌توجه به من، موبایلش را از جیب شلوار جین زغالیش خارج کرد و شمار‌ه‌ای را گرفت و موبایل را کنار گوشش قرار داد.
بعد یک مکث کوتاه، با نیشخند گفت:
- خوبم، نمی‌تونم امروز بیام تصادف کردم.
- ... .
- آره، خداحافظ.
مردک بی‌ادب سلام کردن را بلد نبود! حال تک و تنها چه می‌کردم در این شهر غریب؟
- آقای محترم زدید ماشینو داغون کردید، بعد می‌خندید؟!
- سوار ماشین بشید و پشت سرم حرکت کنید تا بریم تعمیرگاه.
رفت سوار ماشینش شد و من ناچار سوار ماشین شدم که چند متر جلو تر، ایستاد. ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم.
پیاده شد و رفت به سمت مردی که در مکانیکی بود. با مرد صحبت کرد و مرد آمد کنار ماشین و ماشین را بررسی کرد.
سری برای مرد تکان داد و به سمت من آمد، سوییچ را از من خواست و پس از گرفتن سوییچ، کارت ملیش را به من داد.
- بفرمایید.
بهت زده به کارت کوچکی که به سمتم گرفته بود، سپس به چهره‌اش نگاه کردم و گفتم:
- بله؟!
جدی گفت:
- این شماره تلفن منه، یه تک زنگ بزنید، شمارتون رو سیو می‌کنم و بعد از اینکه ماشین درست شد، باهاتون تماس می‌گیرم که یه جایی بهتون ماشین رو تحویل بدم.
نامش هیراد بود. تشکری کردم و بعد از گرفتن شماره‌اش، خداحافظی کردم.
همان‌طور که آرام آرام راه می‌رفتم تا به مترو برسم، بلوتوث موبایلم را روشن کردم و به هنزفری مشکی رنگم که در گوشم بود، وصل شدم.
شماره‌ی کیانوش را گرفتم و منتظر ماندم که تماس وصل شود، اما پاسخ نداد و تماس قطع شد.
پوفی کشیدم و وارد لیست موسیقی‌هایم شدم و دود از مهدی جهانی را پخش کردم.
 
امضا : IVI
بالا