به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012

***

نام کتاب : خیابان از قلم افتاده

داستان کوتاه

اثر : پاتریک ودینگتون
مترجم : یوسف نوری زاده
تایپیست : @mahban

****

بخشی از کتاب :


كوچه‌هاي پيچ در پيچ و خيابان‌هاي تو در تو كه مثل هزارتوي مصر پيچيده و سرگيجه‌آور بود. البته با در دست داشتن پرونده‌هايي كه همه چيز را در برداشت، چنين چيزي ممكن نبود، اما حالا شده بود، و حكم ديناميت را داشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول .....


«مارك جيروندين» مدت زيادي در بخش مهندسي شهرداري مسئول بايگاني بود. لذا شهر مثل يك نقشه در ذهن او حك شده بود؛ پر از اسامي و مكان‌ها، خيابان‌ها متقاطع و خيابان‌هايي كه به جايي ختم نمي‌شد، بن‌بستها و كوچه‌هاي پيچ در پيچ.
در سر تا سر «مونترال» كسي چنان معلوماتي نداشت. يك دوجين پليس و راننده تاكسي روي هم، توانايي رقابت با او را نداشتند. اين به اين معني نيست كه او عملاً خيابان‌هايي را كه اسم‌شان را مثل يك سري وِرد و افسون از حفظ مي‌گفت، مي‌شناخت؛ چون او چندان پياده‌روي نمي‌رفت. او فقط از آن‌ها خبر داشت، محل آن‌ها را مي‌دانست، و مي‌دانست نسبت به بقيه خيابان‌ها در چه وضعيتي قرار دارند.
اما همين كافي بود كه از او يك كارشناس بسازد. او كارشناس بلامنازع قفسه‌هاي پرونده‌ها بود؛ جايي كه در پس و پيش و طرفين او مشخصات كامل همه خيابان‌ها از «آبوت» تا «زوتيك» فهرست شده بود. همه آن نجيب‌زادگان، مهندسين، بازرگانانِ شاه‌لوله‌هاي آب و امثالهم، همگي در صورت نياز به خرده‌اطلاعات يا جزئياتِ چيزي با عجله به سراغ او مي‌رفتند. اين خود البته مي‌توانست براي آن‌ها عملي تحقيرآميز باشد، اما به هر حال به همين كارمند جزء هم احتياج داشتند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت دوم .....


مارك به‌رغم اين‌كه كارش شديداً ملال‌آور بود، اداره‌اش را به اتاق خود در خيابانِ «آون» ترجيح مي‌داد.
او آن‌جا همسايه‌هاي پُر سروصدا و بعضاً خشني داشت؛ خانم صاحبخانه‌اش هم كه مرتب نق مي‌زد.

يك بار سعي كرد ارزش كار خود را براي دوست اجاره‌نشين خود، «لوئيس»، تشريح كند، اما ثمري نداشت. لوئيس وقتي كه لُبّ مطلب را گرفت، او را دست انداخت: «خوب، كريگ مي‌چسبه به بلوري و بلوري هم از پارك سر در مي‌آره، چه اهميتي داره؟ كجايش جالبه؟»
مارك گفت: «بهت نشون مي‌دم. اولاً به من بگو كجا زندگي مي‌كني؟»
«خُل شدي؟ اين‌جا توي خيابانون آوِن. پس فكر كردي كجا؟»
«از كجا مي‌دوني؟»
«از كجا مي‌دونم؟ من اينجام، مگه نه؟ اجاره مي‌دم، مگه نه؟ نامه‌هام اينجا مياد به دستم مي‌رسه، مگه نه؟»

مارك صبورانه سرش را تكان داد و گفت: «هيچ‌كدوم معلوم نيست. تو اينجا در خيابان آون زندگي مي‌كني، چون قفسة پرونده‌هاي من در شهرداري اينو مي‌گه. ادارة پست برات به اين آدرس نامه مي‌فرسته چون برگه‌نماي من بهش اينو مي‌‌گه. اگه كارتهاي من اينو نمي‌گفتند تو وجود نداشتي و خيابان آوِن هم وجود نداشت. دوست من، اين يعني پيروزيِ دستگاه اداري!»

لوئيس به نشانه انزجار زير ل*ب غر زد و گفت: «سعي كن اينو به زن صاحبخانه بگي».

بدين ترتيب مارك به كار معمولي خود ادامه داد. چهلمين سال‌گرد تولدش رسيد و بدون اين‌كه كسي متوجّه آن باشد، گذشت. روزها از پس هم يكنواخت مي‌گذشتند. اسم يك خيابان را تغيير دادند، خيابان ديگري ساخته شد، يكي ديگر را عريض‌تر كردند و همه اين‌ها به دقت، در پرونده‌هاي پشت سر و روبه‌رو و طرفين او ثبت شد.
بعد اتّفاقي افتاد كه حيرتِ او را برانگيخت؛ تعجبِ زائدالوصفي به او دست داد و پايه‌هاي فولاديِ قفسه‌هاي پرونده‌ها را لرزاند.

عصر يكي از روزهاي ماه اوت، موقع باز كردن يكي از كشوها تا آخرين حد، احساس كرد چيزي گير كرده.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت سوم .....


وقتي دستش را تا آخرِ كشو، داخل بُرد، كارتي پيدا كرد كه بين دو كشور گيرد كرده بود. آن را بيرون كشيد و ديد نمايه‌اي قديمي، كثيف و پاره است، ولي هنوز كاملاً خوانا بود. عنوان آن «RU DELA BOUTEILLE VERTE» يا «خيابانِ بطريِ سبز» بود.

مارك با تعجب به آن زُل زد. جايي يا چيزي با چنان اسم عجيب‌وغريبي به گوش او نخورده بود. بي‌ترديد اسم آن را مناسب با گرايش‌هاي مدرن به چيز ديگري تغيير داده بودند.
جزئيات قيد شده را بررسي كرد و با اطمينان داخل فايل اصلي اساميِ خيابان‌ها را گشت. آن‌جا نبود. دقيق‌تر و با حوصله بيشتر دوباره همه قفسه‌ها را گشت.

هيچ‌چيز عايدش نشد؛ مطلقاً هيچ‌چيز.
يك‌بار ديگر كارت را وارسي كرد. اشتباهي در كار نبود. تاريخ آخرين بازرسي منظّم خيابان دقيقاً پانزده سال و پنج ماه و چهارده روز پيش بود.
با آشكار شدن اين حقيقتِ‌ تلخ، مارك هراسان كارت را روي ميز پرت كرد، بعد با ترس و اضطراب دوباره با مشت روي آن كوبيد و به پشت سر خود نگاهي انداخت تا مبادا كسي متوجه او شده باشد.

اين خيابان، خياباني مفقود و از قلم افتاده بود. بيش از پانزده سال در مركز مونترال، در كمتر از نيم كيلومتريِ شهرداري، واقع شده بود و كسي از آن اطلاعي نداشت. به همين راحتي مثل يك سنگ در دل آب، از نظرها دور مانده بود.

مارك گاهي رؤياي چنين احتمالي را در سر پرورانده بود. جاهاي ناشناخته زياد بود؛ كوچه‌هاي پيچ در پيچ و خيابان‌هاي تو در تو كه مثل هزارتوي مصر پيچيده و سرگيجه‌آور بود. البته با در دست داشتن پرونده‌هايي كه همه چيز را در برداشت، چنين چيزي ممكن نبود، اما حالا شده بود، و حكم ديناميت را داشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت چهارم .....


مارك كه دچار حيرت شده بود، گنگ و مبهم به ياد مي‌آورد كه اندك زماني بعد از شروع به كار، قسمتي كه او در آن كار مي‌كرد به طبقه ديگري منتقل شده بود.

پرونده‌هاي قديمي را دور مي‌ريختند و همه كارت‌ها را از نو درست مي‌كردند. بايد همان موقع كارت «خيابان بطري سبز» بين كشوهاي پايين و بالا گير كرده باشد.

كارت را در جيب خود گذاشت و به خانه رفت تا درباره آن فكر كند. آن شب بد خوابيد و موجودات ترسناك خواب او را به هم مي‌زدند. در ميان آن‌ها يكي كه هيكل غول‌آسايي داشت و شباهت زيادي به رئيس او داشت؛ ديوانه‌وار او را به زور در يك قفسه گداخته پرونده‌ها مي‌چپاند.

روز بعد تصميمش را گرفت. بعدازظهر به بهانه كسالت، كارش را تعطيل كرد و با قلبي كه به‌شدت مي‌تپيد، راه افتاد تا خيابان را پيدا كند. با آن‌كه محلِ آن را به‌خوبي مي‌شناخت، دوباره از آن‌جا گذشت و مجبور شد از همان راه برگردد.
گيج و سردرگم، چشم‌هايش را بست، به نقشه خطاناپذيرِ ذهنش مراجعه كرد و مسقيماً به طرف يك مدخل راه افتاد. چنان باريك بود كه با دستاني باز ديوارهاي دو طرف را لمس مي‌كرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت پنجم .....


چند متر بعد از پياده‌رو يك ساختمان بلند و چوبيِ استوار و محكم به چشم مي‌خورد كه بيشترِ نماي آن مثل پوست انسان آفتاب سوخته بود و در وسطِ آن درِ ساده كلون‌داري نقش بسته بود. اين در را باز كرد و وارد شد. «خيابان بطري سبز» پيش روي او بود.

كاملاً‌ واقعي، و البته دل‌گرم كننده بود. در دو طرف پياده‌روي سنگ‌فرش سه خانه كوچك وجود داشت. در كل، شش خانه در آن خيابان بود. جلوي هر كدام از آن‌ها باغچه نُقلي‌اي كه با نرده‌هاي كوتاه آهني از هم جدا مي‌شد، به چشم مي‌خورد. نرده‌ها از نوع نرده‌هايي بود كه فقط در محله‌هاي قديمي پيدا مي‌شود. ظاهر خانه‌ها فوق‌العاده ‌تروتميز بود و خوب نگه‌داشته شده بودند و به نظر تازه روي سنگ‌فرش آب پاشيده و جارو كشيده بودند. ديوارهاي آجريِ بي‌پنجره انبارهاي قديمي دور تا دورِ شش خانه را احاطه كرده بودند و در انتهاي خيابان به هم مي‌رسيدند.

در همين نگاه اول مارك پي به فلسفه اسم عجيب‌وغريب خيابان برد. شكل آن دقيقاً شبيه به يك بطري بود.
آفتاب روي سنگها و زمين باغچه‌ها مي‌تابيد. آسمان آبي بالاي سر گسترده بود؛ خيابان احساس گذرايي از سعادت و آرامش در او به وجود آورد. كاملاً دل‌ربا بود؛ صحنه‌اي بود از تصاوير پنجاه سال قبل.
زني كه مارك احتمال مي‌داد شصت سال سن داشته باشد، داشت به گل‌هاي رُز باغچه اولين خانه سمت راست آب مي‌داد.
آرام و بي‌حركت به مارك چشم دوخته بود، و آب از آب‌پاش او همين‌طور روي زمين جاري بود.

مارك كلاهش را برداشت و گفت: «من از بخش مهندسي شهرداري آمده‌ام، خانم»
زن دست‌وپاي خودش را جمع كرد و آب‌پاش را به زمين گذاشت و گفت: «پس بالاخره متوجه شديد!»
با شنيدن اين حرف، خطاي بي‌زيان و مضحكي كه دوباره در سرِ مارك جان گرفته بود، با شتاب تمام از ذهن او رخت بربست. اشتباهي در كار نبود.
مارك با حالت وارفته‌اي گفت: «لطفاً راجع به آن حرف بزنيد»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت ششم .....


داستان عجيبي بود.
زن گفت چندين سال مستأجرين «خيابان بطري سبز» با هم و با صاحب‌خانة خود، در صلح و دوستي به سر برده بودند. خودِ صاحب‌خانه نيز در يكي از خانه‌هاي كوچك زندگي مي‌كرد.

مالك خانه‌ها چنان به آن‌ها دل بسته بود كه زمان مرگش، به نشانه حسن‌نيّت، املاك خود را با مقدار كمي پول براي آن‌ها باقي گذاشت.
زن گفت: «ما ماليات خودمون ‌رو مي‌داديم و در فواصل منظّم فرم‌هاي زيادي‌ رو پر مي‌كرديم و به سؤالات مسئولين مختلف درباره املاك خود پاسخ مي‌‌داديم. بعد...

بعد از مدتي، ديگه براي ما اخطاري نيومد، ما هم ديگه ماليات پرداخت نكرديم. هيچ‌كس اصلاً مزاحم ما نشد. خيلي طول كشيد تا فهميديم كه يه جورايي ما ‌رو فراموش كرده‌اند».
مارك سرش را تكان داد.
معلوم بود ديگر! اگر «خيابان بطري سبز» از فهرست خيابان‌هاي شهرداري از قلم افتاده بود، هيچ بازرسي آن‌جا نمي‌رفت، هيچ آماري گرفته نمي‌شد، هيچ مالياتي هم اخذ نمي‌شد. همه چيز خوش‌خوشان مي‌گذشت، و با قفسه بي‌نقصِ پرونده‌ها، توجه همه به جاي ديگري جلب مي‌شد.

زن ادامه داد: «بعد مايكل فلانگان كه در خونه شماره چهار زندگي مي‌كنه و مرد بسيار جالبيه، ما رو دور هم جمع كرد و گفت گيريم كه معجزه‌اي شده.
ما هم بايد شريك جرم اونا باشيم. اون بود كه داد در رو ساختن و توی وروديِ كوچه نصبش كرد تا عابرين و مسئولين گذرشون به اين طرفا نيفته.
معمولاً اين در رو قفل مي‌كرديم، اما چون خيلي وقته كه كسي پيداش نشده، حالا ديگه به خودمون زحمت بستن اون رو نمي‌ديم. اوه، مجبور بوديم خرده‌كاري‌هاي زيادي بكنيم، مثل گرفتن نامه‌هامون از ادارة پست.
هيچ وقت چيزي دم در به ما تحويل داده نشد. الآن فقط براي خريد غذا و لباس پا به دنياي بيرون مي‌ذاريم»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هفتم .....


مارك پرسيد: «و تمام اين مدت اينجا هيچ فرقي هم نكرده؟»

«نه، فقط دو تا از دوستامون فوت كردند، و چند وقتي اتاق‌هاشون خالي بود.
بعد يه روز ژان دسلين - خونه شماره شش - با يه مهاجر به اسم پلونسكي برگشت.
آقاي پلونسكي خيلي خسته بود و بر اثر سفرهاي زياد از پا دراومده بود و خوشبختانه اومد كه با ما زندگي كنه.
خانم هانتر هم كه در خونه شماره سه زندگي مي‌كنه .

آدم فوق‌العاده‌ جالبي رو كه فكر كنم نسبت دوري هم با اون داره، با خودش آورد. اونا كاملاً شرايط رو درك مي‌كنن».

مارك پرسيد: «و شما خانم؟»

«اسم من سارا تراسديله، و بيش از بيست ساله كه دارم اينجا زندگي مي‌كنم. اميدوارم همين جا هم عمرم به سر برسه».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هشتم .....



خنده مليحي روي ل*ب‌هاي او نقش بست.
ظاهراً يك‌آن يادش رفته بود كه مارك در جيبِ خود نارنجكي حمل مي‌كند كه مي‌تواند دنياي كوچك آن‌ها را از هم بپاشد.

به نظر، همه آن‌ها قبل از سر درآوردن از اين گوشه امن، يعني «خيابان بطري سبز» مشكلات و محروميت‌ها و شكست‌هاي خاص خودشان را داشتند. اين موضوع براي مارك كه از شرايط خود آگاه و ناخشنود بود، جالب مي‌نمود.

با انگشتانش با كارت توي جيبش با ترديد بازي مي‌كرد.

خانم تراسديل كه خودش مجرّد بود به حرف‌هايش ادامه داد: «آقاي پلونسكي و آقاي فلانگان خيلي از هم‌ديگه خوششون اومده. هر دو مسافرتاي زيادي كردن و حالا دوست دارن درباره چيزايي كه ديدن با هم حرف بزنن.

دوشيزه هانتر پيانو مي‌زنه و برامون كنسرت برگزار مي‌كنه.
بعد مي‌مونه آقاي هَزِرد و آقاي دِسلين، كه خيلي به شطرنج علاقه دارن و توی خُم‌خونه شر*اب درست مي‌‌كنن.

خودم هم گل‌ها و كتاب‌هام رو دارم. اين وضع براي همه‌مون خيلي خوشايند بوده».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت نهم .....

قسمت نهایی


مارك و خانم تراسديل مدت زيادي در سكوت روي پلّه جلوي خانه او نشستند.
آبيِ آسمان به سياهي گراييد، خورشيد پشت ديوارِ انبارِ سمتِ چپ محو شد.

ناگهان خانم تراسديل گفت: «تو منو ياد برادرزادم مي‌ندازي. پسرِ دوست‌داشتني‌اي بود. وقتي كه بعداز جنگ بر اثر بيماريِ همه‌گيرِ آنفلوآنزا مرد، دلم خيلي شكست.
مي‌دوني، من آخرين نفر از خانواده‌مون هستم».

مارك يادش نمي‌‌آمد آخرين بار كِي با چنان سادگي، اگر چه غيرِمستقيم ولي با حسن‌ِنيّت، با او حرف زده باشند.
در حضور اين زنِ پير قلبش گرم شد. به‌طرز مبهمي احساس كرد در آستانه يك كشفِ بزرگِ اخلاقي قرار دارد.

كارت را از جيبش درآورد. گفت: «ديروز اين رو توي قفسه پرونده‌ها پيدا كردم. هنوز هيچ‌كس چيزي درباره اون نمي‌دونه. اگه صداش در بياد، رسواييِ بزرگي به بار میاد، و يك عالمه دردسر هم براي شما درست مي‌شه. گزارش‌گرهاي روزنامه‌ها و مأمورين ماليات و...»

بار ديگر به صاحب‌خانه‌اش فكر كرد، به همسايه‌هاي پرخاش‌جوي خود، به اتاقش كه هيچ‌رقم اصلاح‌پذير نبود. به آرامي گفت: «نمي‌دونم، من يه مستأجرِ خوبم. نمي‌دونم مي‌شه كه...»

خانم تراسديل مشتاقانه به جلو خم شد: «اوه بله. مي‌توني طبقه بالاي خونه منو داشته باشي. من بيشتر از حدِ لازم جا دارم. مطمئنم برات مناسبه. بايد همين الآن بياي و ببينی».

مارك جيروندين، مسئول بايگاني، تصميم خودش را گرفته بود.
با حركتي ناشي از انصراف از چيزي، كارت را از وسط پاره كرد و تكه‌هاي آن را توي آب‌پاش ريخت.
تا آن‌جا كه به او مربوط مي‌شد، «خيابان بطري سبز» ديگر تا ابد از قلم مي‌افتاد.


پایان ......
 
بالا