پارت۶
گویهای کوچک بزرگی در هوا معلق بودند، که همانند ژله خونی میرقصیدند.
آنان همانند سربازان وفادار آماده اطاعت از ملکهی خود یعنی دنیا بودند.
با دستور او شروع به قتل عام مردم داخل کشتی کردند، مهم نبود به سمت چه کسی پرتاب میکرد، هر که را میدید را لایق مرگ میدانست.
تکههای خون همانند تیغههای تیز کوچکی پرتاب شده و وارد بدن مهمانان میشدند؛ و آنان را تکه پاره میکرد.
آتسوشی با گفتن کلمه (دیو زیر نور ماه لباس) کت شلوار گران قیمت مخصوص پیشخدمتی او پاره شد، دست و پاهایش شبیه یک ببر سفید وحشی شد.
سپس همانند یک ببر به سمت دنیا یورش برد.
دنیا نیز نزدیک شدن فردی را حس کرد و برای کشتنش به سمت عقب چرخید، و با آتسوشی رو در رو شد.
با دیدن آن موجود نصفه نیمه که صورتی بچهگانه و معصومی داشت، قلبش به لرزه در آمد؛ و اختیار از کف داد.
چشمان مشکی فام و نگران دنیا تا آخرین حد باز شد، قصد نداشت، دستش کثیفش به خون بچههم آلوده شود.
دنیا درحالی که از خستگی نفس- نفس میزد، هیچ حرکتی نکرد، گویهای خون را رها کرد و هیچ حملهای نکرد، اجازه داد آتسوشی بر او غالب شود.
آتسوشی روی دنیا پرید. او را روی زمین زد.
صدای فریاد دنیا از شدت درد بلند شد، درد کمرش و سرش به خاطر زمین خوردن چند برابر شد.
دنیا به آرامی پشت موهای سفید آتسوشی را نوازش کرد، با صدای گرفته و بیمارگونهای گفت:
- آروم باش! چیزی نیست گربه کوچولو، تو در امانی.
این سخنان دور از انتظار آتسوشی بود، او از قاتل ترسناکی همانند دنیا، انتظار شنیدن همچین سخنانی را نداشت.
او گمان نمیکرد، که آتسوشی با اراده خودش دستانش را تبدیل به پنجههای ببر کرده است، خیال میکرد که او در اثر طلسم کنترلش را از دست داده است.
آتسوشی با چشمانی درشت و بهت زده، گفت:
- تو چی...؟
در همین یک بادیگارد با کت شلوار سفید و سری تاس بالای سر آن دو نفر ظاهر شد.
دنیا متوجه حضورش شد آن مرد درحالی که یک مسلسل به کمرش بسته بود شد.
آن مرد به سمت آتسوشی حدف گرفته بود. دنیا با دیدن او سریعا با کمک قدرت خونین خودش آتسوشی را با تکههای خون از روی خودش بلند کرد، جایش را با او عوض کرد و خودش را برای آن آتسوشی سپر کرد.
دنیا زمزمهوار گفت:
- من الان دارم چه غلطی میکنم!
تمام گلولهها به کمر دنیا برخورد کردند.
جسم زخمی و نیمه جانش در آغوش آتسوشی افتاد، در همین حین لبخندی زد. چون بالاخره مرگی که ماهها آرزویش را داشت به سراغش آمده بود.
زیباتر از بود که فکرش را میکرد، دیگر دردی حس نمیکرد، چیزی جز گرما و نرمی خزهای ببرینه حس نمیکرد, احساس غرور میکرد؛ که با دادن جانش، زندگی یک انسان دیگر را نجات داده بود.
قطره اشکی از گوشی چشمش جاری شد؛ تاریکی او را در آغوش گرفت
آتسوشی با دیدن آن مرد مسلح سریعا از روی زمین بلند شد، با پنجه تیزش زخم کاری به شکمش وارد کرد، سپس دوباره به سمت دنیا برگشت.
نگاهی به دنیا انداخت، تمام لباسش غرق در خون بود و گلولههای بیشماری وارد بدن لاغرش و استخوانیاش شده بود.
در همین حین صدای نگران کونیکیدا در گوش آتسوشی پیچید:
- هی بچه! حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
درحالی که او با بهت و نگرانی به زخمهای بیشمار تن آن دختر خیره شده بود، گفت:
- اون دختر خودش رو واسه من سپر کرد، داره میمیره! یوسانوسان اینجاست؟
بغض آتسوشی در دو جمله آخرش کاملا نمایان بود.
روی زمین نشست و دستش راستش را از حالت ببرینه خارج شد، دستش را زیر گلویش گذاشت.