پارت۴
این سالن نسبتاً بزرگ و طولانی هیچ شباهتی به یک زندان نداشت، بردهها همانند جنازههایی داخل تابوت زندانی بودند.
سعی میکرد هر خونی که احساس میکرد، را جمع کند و وارد. آن گوی خونینش معلق که با موهبتش ساخته بود کند.
آن گوی سرخ فام در هوا معلق بود، همانند ژله میلرزید, کنار او حرکت میکرد.
هر چقدر خون بیشتری جمع میکرد؛ آن گوی بزرگتر از قبل میشد.
جلوی در ایستاد نگاهی به آن در آهنین زنگ زده انداخت.
هیچ قفلی روی آن نبود، این در با کارتهای الکترونیکی کار میکردند.
آن گوی نسبتاً بزرگ را به حرکت در آورد، کمی به عقب برد؛ سپس با تمام قدرت آن را به در کوباند.
همزمان در شکست، روی زمین افتاد، صدای مهیب و وحشتناکی ایجاد کرد.
همه جا غرق خون شد، گوی خونینش منفجر شده بودند در و دیوار و لباسش را سرخ شده بود.
از موهایی آشفتهاش، جلوی صورتش را گرفته بود، خون میچکید.
نگهبانانی که از در محافظت میکردند. با دیدن در کنده شده، اسلحههای خود را بالا بردند ، جلوی در ایستادند. دیدن جویبار خون که در زمین راه افتاده بودند، باعث تعجب آنان شد.
در همین حین دنیا از آنجا بیرون آمد و از سلول تاریک پا به آن سالن زرد و طلایی گذاشت کنار جوی خون با قدم های آهسته به سمت آنان گام بر میداشت.
یکی از آن نگهبانان که کت توسی بر تن داشت، و یک مسلسل با خود داشت، گفت:
- دختر جون برگرد به سلولت اصلا دوست ندارم بهت آسیب برسونم!
دنیا که برای حفظ تعادل خودش به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود، موهای مشکی رنگش جلوی صورتش را گرفته بود و خون از آن چکه میکرد.
سرش را بالا آورد و با نگاهی خشم آلود به آنان کرد.
در اثر مصرف زیاد داروی خواب آور یک چشمش کاملا قرمز شده بود، و چهره رنگ پریده خونآلودش را ترسناک کرده بود.
او با صدایی گرفته گفت:
- همهتون رو میکشم! دیگه خسته شدم!
آن دو نفر ماشه اسلحهشان را فشار دادن تا آن دختر را به رگبار گلوله ببندند، اما دنیا دستانش را بالا برد و موهبت خودش را فعال کرد. جویبار خونی که در آن سالن جاری بود، از روی زمین برخواستند؛ تبدیل به یک دیوار خونین شدند
هر گلولهای که به آن دیواره قرمز بر خورد میکرد، داخل آن گیر میافتاد؛ هیچ کدام از آنان توان رد شدن از آن سپر خونین که را نداشت.
بعداز آنکه تمام فشنگهایشان تمام شد دنیا دیواره را را رها کرد صدای فرو ریختن فشنگها که در لابهلای دیوارش گیر کرده بودند تن بدن آنان را لرزاند.
دستانش را بالا برد و بر شاهرگ گردن آن دو نفر تمرکز کرد.
دستان او زمانی نوازشگر حیوانات زخمی داخل مطب دامپزشکی پدرش بود، هماکنون این دستان برای قتل به بالا آمده بودند
رگهای گردن آن دو نفر به طرز ناگهانی منفجر شد و خون آنان در همه جا پیچید.
زمین و دیوارهای کنارشان مزین به رنگ قرمز شد.
او بدون هیچ عذاب وجدانی از کنار جنازه آنان رد شد، سرهای آنان از تنشان جدا یا نیمهجدا شده بودند و جویبار خون در زمین راه افتاده بود.
جان چند مافیا برایش مهم نبود. خون آنان را به یغما برد، و به سمت پلههای خروجی حرکت کرد.
برایش مهم نبود که دست به چه کاری زده است، او برای بقای جان خود، و فرار از این مکان هر نوع عملی را جایز میدانست. و این برای انسانی که ماهها به ناحق زندانی و شکنجه شده است، کاملاً طبیعی بود که برای نجات جان در عذابش دست به هر کاری بزند.
او با کمک دیوار کنارش از آن سالنی که همه چیزش به رنگ زرد یا خونی بود، حرکت میکرد.