دیشب، خواب دیدم که دارم عروس میشوم.
خوابم درست شبیهِ فیلمهای مستندی بود که از زندگیِ ایلیاتیهای کوچنشین میسازند .
تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک میکردند.
زنها با شالهای زریدوزی و دامنهای پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعلههای آتش ایستاده بودند و کِل میکشیدند.
صدای دَف و دُهل میآمد.
در خواب، دختری پانزدهساله بودم.
درست نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد، همینقدر میدانستم پیرمردِ خمیدهقامتی که با ریشهای بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است.
کلاهِ نمدی به سر داشت و وسطِ سیبیلهاش از دودِ چپق زرد شده بود.
گرداگردش هم مردهای سیبیلدار با لباسهای محلیِ سفید و شالهای پهنِ مشکی بهکمر ایستاده بودند.