دخترک زیبا
به گریه بنشسته بود در کنار دریا
آن دخترک سبزه روی، سرشت زیبا
بشنید گریهاش را پیرمردی
که در حال گذر بود از آنجا
آمد و در کنارش نشست
گفت:چرا اینگونه کردی تو غوغا
چرا اشکهایت روان است
چرا از دوستان دور بنشستهای تو تنها
دخترک گفت که آنها میگویند تو زشتی
ندارد مرا دوست کسی از آنها
گفت او را پیرمرد : ای عزیز
ندیدم همه عمر دختری همچون تو زیبا
دخترک خوشحال و شادمان شد
به گفته آن پیر مرد دانا
برخواست و شادان بسوی دوستان رفت
از آن حال بد رها شد رها
گهی میشود دنیایی را عوض کرد
به حرفی همچو آن پیر نابینا...!