می پنداشتم که عشق...
دیگر هرگز به خانه ی من نخواهد آمد.
می پنداشتم که شعر...
برای همیشه مرا ترک گفته است.
می پنداشتم که شادی کبوتری ست ...
که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می پنداشتم که تنهایی...
دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی...
دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد...
شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال زنان بازگشت...
تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. ...
من با توام، و آینه های خالی...
از تصویر های مهر و امید سرشار می شوند.