قسمت اول
از درِ بازِ واحدِ روبهرویی بوی رنگ میآید. وقتی میخواهم درِ خانهی خودمان را باز کنم، پسرِ جوان را میبینم.
دستمالی به سر بسته و لباسهایش از دوده و رنگ، سیاه و سفید است.
از هال شروع کرده.
کُپهای آتآشغالِ نیمسوخته وسط هال است.
قسمتی از دیوار که از اینجا میشود دید، تا جایی که دستِ جوان، بدونِ چهارپایه میرسد، سفید شده است.
باقیِ دیوار تا سقف خاکستری میزند.
روزِ قبل سیاهِ سیاه بود.
میخواهم سرک بکشم و از لای در «خستهنباشید» بگویم، اما از خیرش میگذرم. خودم را میگذارم جای او .