به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
***

نام اثر : سوخته

داستان کوتاه

نویسنده : م_سرخوش

تایپیست : @mahban

****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول

از درِ بازِ واحدِ روبه‌رویی بوی رنگ می‌آید. وقتی می‌خواهم درِ خانه‌ی خودمان را باز ‌کنم، پسرِ جوان را می‌بینم.

دستمالی به سر بسته و لباس‌هایش از دوده و رنگ، سیاه و سفید است.
از هال شروع کرده.
کُپه‌ای آت‌آشغالِ نیم‌سوخته وسط هال است.

قسمتی از دیوار که از این‌جا می‌شود دید، تا جایی که دستِ جوان، بدونِ چهارپایه می‌رسد، سفید شده است.
باقیِ دیوار تا سقف خاکستری می‌زند.
روزِ قبل سیاهِ سیاه بود.

می‌خواهم سرک بکشم و از لای در «خسته‌نباشید» بگویم، اما از خیرش می‌گذرم. خودم را می‌گذارم جای او .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
فکر می‌کنم طبیعی است که در این شرایط آدم زیاد حوصله‌ی دیگران را نداشته باشد.
به‌خصوص اگر این دیگران، همسایه‌ای باشد که بوی ناهار از لای درِ خانه‌اش بیرون می‌زند.

همسایه‌ای که زن و بچه‌اش منتظرند تا او در را باز کند و وارد خانه‌ی تمیز و مرتبش بشود، خانه‌ و زندگی‌ای که صحیح و سالم سرِ جایش است.

ولی خب، تقصیر من که نیست.
نمی‌دانم چرا وقتی مصیبتی که برای دیگران پیش آمده است را می‌بینم، احساسِ گناه می‌کنم.

شاید چون تهِ دلم خوش‌حال می‌شوم که این بلا می‌توانست سر من بیاید و نیامد.

ممکن بود هفته‌ی پیش، روز چهارشنبه‌سوری، آن چیزِ آتش‌زا، به‌جای شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی همسایه، چند متر این‌طرف‌تر به شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی من بخورَد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
ما صدای شکسته شدن شیشه را شنیدیم، اما این صدا دربرابر صدای گرمپِ نارنجک‌دستی‌ها و تق‌وتوقِ ترقه‌هایی که آدم را یاد فیلم‌های جنگی می‌انداخت، چیزِ مهمی به‌نظر نمی‌رسید.

اهمیتِ صدا وقتی معلوم شد، که حس کردیم خانه دارد به‌سرعت، و به‌شکلی غیرِ طبیعی گرم می‌شود.
اول پسرم متوجهِ دیوار شد. داشت کنارِ دیوار بازی می‌کرد. گفت:

«دیفار داخه».

دست روی دیوار گذاشتم.
داغِ داغ بود. روی تراس رفتم.

از ل*بِ نرده‌ها خم شدم. شعله‌های زرد و نارنجی با دودی سیاه و غلیظ، از پنجره‌ی شکسته‌ی همسایه بیرون می‌زد.

یک‌دفعه شعله و دود هُفی کرد و به داخل کشیده شد. مثلِ دهانی که آدامسی را باد کرده باشد، و بعد آن را به درون بمکد. همان لحظه صدای گُپِ خفه، و بعد انفجارِ شدیدی را شنیدم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بعد تمامِ شیشه‌ها ریزریز شد و به خیابان پاشید.

شعله و دود که ثانیه‌ای عقب‌نشینی کرده بود، وحشیانه به بیرون زبانه کشید.
بچه جیغ می‌زد و زنم می‌لرزید.

فوری به آتش‌نشانی زنگ زدم.
گفتند قبلاً گزارش شده، و مأمورها در راه هستند. مردی که پُشتِ خط بود تقریباً دستور داد هرچه سریع‌تر محل را ترک کنیم، و اگر آسانسور داریم به هیچ‌وجه سوارش نشویم.

در را که باز کردم، دیدم دود از زیرِ درِ واحدِ روبه‌رویی بیرون می‌آید.
بوی سوختگی در راه‌پله پخش شده بود. پسرم را ب*غل کردم. با عجله پشتِ سر زنم از پله‌ها پایین رفتم. سرِ راه درِ واحدها را می‌زدیم و فریاد می‌کشیدیم

«آتیش... آتیش...»


کم‌کم تمام ساختمان خالی شد. همه در خیابان ایستاده بودیم و به شعله‌های بی‌رحم و دودِ غم‌باری که به آسمان می‌رفت نگاه می‌کردیم.

کسی اطلاعات چندانی از ساکنین این واحد نداشت. همین‌قدر می‌دانستیم که واحد شماره‌ی هشتِ طبقه‌ی چهارم را حدودِ یک ماه پیش زوجِ جوانی اجاره کرده‌اند، و از آن موقع دارند در آن جهاز می‌چینند.
هر چند روز چیزی می‌آوردند. زنم گاهی بی‌مقدمه می‌گفت:

«امروز ُ‌ُمُبلاشون‌و آوردن. خیلی قشنگ بود. از این مدلای جدید. مُبلای ما هم دیگه زهوارش دررفته...»
یا
«امروز یخچال آوردن. ساید بود. باید یه کابینت‌و باز کنن که توی آشپزخونه جا بشه».

من فقط یک مرتبه دیده بودمشان. به هم می‌آمدند و خوش‌حال بودند. البته همه‌ی زوج‌های جوان اولش به هم می‌آیند و خوش‌حال هستند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
خوش‌بختانه ماشینِ آتش‌نشانی زود رسید و به کمک نردبانِ مخصوصِ ماشین، آب را با فشار از پنجره روی آتش ریختند.

هم‌زمان چند آتش‌نشان با لباس‌های مخصوص و ماسک، و کپسول به‌دست از پله‌ها بالا رفتند.

چند ساعتی طول کشید تا امنیت کامل برقرار شد.
در این مدت مأمورها مدام سراغِ صاحب‌خانه را می‌گرفتند و می‌خواستند خبرشان کنیم.

البته ممکن نبود، چون هیچ‌کس آن‌قدر آن‌ها را نمی‌شناخت که شماره‌ای ازشان داشته باشد. به‌هرحال آتش‌نشان‌ها کارشان را انجام داده بودند و باید می‌رفتند.

می‌گفتند از دیروز آماده‌باشِ کامل بودند و شبِ پُرکاری در پیش دارند.

بعد از رفتنِ آتش‌نشان‌ها، همسایه‌ها یکی‌یکی به خانه‌هاشان برگشتند. ما هم رفتیم بالا.

ردّ‌ِ سیاهی از آب و خاکستر از درِ بازِ واحدِ روبه‌رویی روان بود، و از روی پله‌ها تا طبقه‌ی پایین می‌رفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
از داخلِ خانه هنوز بخار بیرون می‌آمد. آتش‌نشان‌ها گفته بودند چیز زیادی از وسایل باقی نمانده، و ترکیدنِ گازِ پیکنیک باعثِ خسارت زیادی شده است.

سعی کردم در را ببندم، ولی بدجوری شکسته بود. زنم گفت:

«بیا تو».

گفتم: «برم یه نگا بندازم».

«دنبال شر می‌گردی؟ فردا یه چیزی که نبوده می‌ندازن گردنت».

گفتم: «راست می‌گی».

و به خانه‌مان رفتیم.
من صبحِ زود مثل همیشه به محل کارم رفتم.
غروب که برگشتم دیدم وانتی در پارکینگ است، و دو کارگر دارند چیزهای به‌دردبخوری که از آتش‌سوزی باقی‌مانده را می‌برند.
زنم تعریف کرد که زوجِ جوان حدود ساعت یازده صبح، با چند تابلوی نقاشی و گلدان و وسایل دکوری آمده‌اند.
زنم از چشمیِ در نگاه می‌کرده. پسر جلوی در روی زمین زانو زده و تابلوها از دستش افتاده.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
زنم وقتی صدای جیغ‌وهوارِ و گریه‌های دیوانه‌وارِ دختر را شنیده، دیگر نگاه نکرده.

بچه را به اتاقش برده و صدای تلویزیون را بلند کرده. می‌گفت فقط مدیر ساختمان آمده و چند کلمه به پسر توضیح داده.

تا وقتی زن آرام شده و هِق‌هِق‌کنان از پله‌ها پایین رفته، هیچ‌کدام از همسایه‌ها آفتابی نشده بودند.
کمی بعد عده‌ای آدم مُسن‌تر آمده‌اند که پدر و مادر و بستگانِ دختر و پسر بودند. زنم می‌گفت همهمه‌ای بوده و جاروجنجالی شده که حتی نزدیک بوده دست‌به‌یقه بشوند.

یک ساعتی نُچ‌نُچ‌گویان آن‌جا بودند و بعد همه رفته‌اند. زنم مدام تکرار می‌کرد:

«حیف از اون وسایل... حیفِ اون سرویس‌چوب...»

چند روزی گذشت. تا امروز کسی به واحدِ روبه‌رویی نیامده بود.
پسر را از پُشت می‌بینم. چرتکه‌ی نقاشی را به‌جای کشیدن، روی دیوار می‌کوبد. رنگِ سفید از دَمِ چرتکه به اطراف پاشیده می‌شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
در را باز می‌کنم و واردِ خانه می‌شوم.
ناهار آماده و سفره پهن است.

زنم بعد ‌از سلام و قبل ‌از این‌که لباس عوض کنم، یک سینی که بشقابِ غذا و مخلفات داخلش است به دستم می‌دهد. می‌گوید:

«از صبح اومده. بوی غذا پیچیده، ببر براش».

از حسش خوشم می‌آید. لبخند می‌زنم. سینی به‌دست از خانه می‌آیم بیرون. با پا به درِ بازِ واحدِ روبه‌رویی می‌زنم و
«یاالله» می‌گویم. برمی‌گردد. می‌گوید: «بفرمایید».

سینی را روی اُپن می‌گذارم. از بشقابِ غذا بخار بلند می‌شود. دانه‌های ریزِ شبنم روی پارچِ بلوریِ آبِ یخ نشسته است.

سینی با ظرف‌های تمیز، در محیطِ سیاه‌سوخته‌ی خانه، انگار از دنیای دوری می‌آید. پسر تشکر می‌کند. صدای گرمی دارد و چهره‌‌اش خسته‌ است.

نمی‌دانم باید چه بگویم. تبریک و تسلیت‌های مرسوم را همه بلدند، ولی در این مواقعِ خاص آدم درمانده می‌شود. نگاهی به خانه می‌کنم. ناگفته پیداست که تمیز کردنِ این افتضاح از پسر ساخته نیست.
سرم را به نشان تأسف تکان می‌دهم. بالاخره می‌گویم:

«خدا رو شکر که خودتون سالمید. مالِ دنیا دوباره برمی‌گرده».

به‌خیالم حرفِ پُخته و عاقلانه‌ای زده‌ام.
پسر کنارِ اُپن روی زمین می‌نشیند. بازوهایش را روی زانو می‌گذارد. چرتکه از دستش آویزان است و چکه‌های رنگ روی سرامیک‌های دودزده می‌چکد. می‌گوید:

«برنمی‌گرده. گفتن که دیگه برنمی‌گرده. نمی‌ذارن که برگرده. با هزار بدبختی راضی‌شون کرده بودیم...»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
کنارش روی پنجه‌ی پا می‌نشینم.
دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. می‌گویم:

«چه می‌دونی، حتماً بخت و قسمتت نبوده. شاید یه نفر دیگه خیلی بهتر...»


سرش را روی زانو می‌گذارد.
پاهایش را ب*غل می‌کند. چرتکه از دستش می‌افتد. شانه‌هایش بالاوپایین می‌رود. ناله می‌کند:

«دوسش دارم... دوسش دارم... دوووسش دارممم...»


پایان ....
 
بالا