به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012


***

نام کتاب : رویا هایم را می فروشم

داستان کوتاه

اثر : گابریل گارسیا مارکز

مترجم : احمد گلشیری

تایپیست : @mahban

بخشی از داستان :

دُم‌های وارفته‌ی پوستِ روباهی که روی يقه‌ی کتش آويخته بود؛ و آن حلقه‌ی مصریِ مارمانند را به ياد دارم. زبانِ اسپانيايی را که تعريفی نداشت با لحنی طنين‌دار و بدونِ مکث صحبت می‌کرد، و من خيال می‌کردم که او تنها زنِ اتريشی در پشتِ آن ميزِ طولانیِ چوبی است.


****
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول .....


يک روز صبح، ساعت نه، که روی تراسِ «هتل ريویِرا» در «هاوانا»، زير آفتاب درخشان داشتيم صبحانه می‌خورديم .
موجی عظيم چندين اتومبيل را که آن پايين، در امتدادِ ديوار ساحلی، در حرکت بودند يا در پياده‌رو توقف کرده بودند، بلند کرد و يکی از آن‌ها را با خود تا کنارِ هتل آورد.
موج حالت انفجارِ ديناميت را داشت و همه‌ی آدم‌های آن بيست طبقه ساختمان را وحشت‌زده کرد، و در شيشه‌ای بزرگِ ورودی را به‌صورت گرد درآورد.

انبوه جهان‌گردانِ سرسرای هتل با مبل‌ها به هوا پرتاب شدند و عده‌ای از طوفانِ تگرگِ شيشه زخم برداشتند.
موج به يقين بسيار بزرگ بود، چون از روی خيابانِ دوطرفه‌ی ميانِ ديوار ساحلی و هتل گذشت، و با آن قدرت شيشه را از هم پاشيد.

داوطلبانِ بشاشِ کوبایی به کمک افراد اداره‌ی آتش‌نشانی، آت‌وآشغال‌ها را در کمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه‌ی رو به دريا را گشودند، و درواز‌ی ديگری کار گذاشتند و همه چيز را به‌صورت اول در‌آوردند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت دوم .....


صبح کسی نگرانِ اتومبيلی که با ديوار جفت شده بود نبود، چون مردم خيال می‌کردند يکی از اتومبيل‌هایی است که در پياده‌رو توقف کرده بودند.
اما وقتی که جرثقيل آن را از جايش بلند کرد، جسدِ زنی ديده شد که کمربند ايمنی او را پشتِ فرمان نگه داشته بود.
ضربه آن‌قدر شديد بود که زن حتی يک استخوانِ سالم برايش نمانده بود. چهره‌اش داغان شده بود، چکمه‌هايش دريده بود و لباسش تکه‌پاره شده بود. يک حلقه‌ی طلا به شکلِ مار، با چشمانی از زمرد، در انگشتِ دستش ديده می‌شد.

پليس به اثبات رساند که زن، خدمتکارِ سفيرِ جديدِ پرتغال و همسرش بوده.
او دو هفته پيش همراه آن‌ها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح، سوار بر اتومبيلی نو، راهیِ بازار بوده.

وقتی اين موضوع را در روزنامه خواندم نامِ زن چيزی را به خاطرم نياورد، اما حلقه‌ی مارمانند و چشمانِ زمردش کنجکاوی مرا برانگيخت؛ چون دستگيرم نشد که حلقه در کدام يک از انگشتانش بوده.

اين خبر برای من بسيار با اهميت بود، چون می‌ترسيدم همان زنِ فراموش‌نشدنی باشد که اسمش را هيچ‌گاه نفهمیدم، و حلقه‌ای شبيهِ همين حلقه در انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش داشت که حتی در آن روزها از حالا هم غيرعادی‌تر بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت سوم .....


اين زن را سی‌وچهار سال پيش در وين، در ميخانه‌ای که محلِ رفت‌وآمدِ دانشجويانِ امريکای لاتين بود، ديده بودم که سوسيس و سيب‌زمينی آب‌پز و آبجو بشکه می‌خورد.

من آن روز صبح از رم رسيده بودم و هنوز که هنوز است واکنشِ سريعِ خود را در برابر صدای باشکوهِ او که حالت صدای خوانندگانِ اپرا را داشت؛ دُم‌های وارفته‌ی پوستِ روباهی که روی يقه‌ی کتش آويخته بود؛ و آن حلقه‌ی مصریِ مارمانند را به ياد دارم.
زبانِ اسپانيايی را که تعريفی نداشت با لحنی طنين‌دار و بدونِ مکث صحبت می‌کرد، و من خيال می‌کردم که او تنها زنِ اتريشی در پشتِ آن ميزِ طولانیِ چوبی است.
اما اشتباه می‌کردم، او در کلمبيا متولد شده بود، و در دوران بچگی و در فاصله‌ی دو جنگ به اتريش آمده بود تا در رشته‌ی موسيقی و آواز درس بخواند.
سی سالی داشت اما خوب نمانده بود، چون چهره‌اش چنگی به دل نمی‌زد و پيش از موقع شکسته شده بود. اما انسانِ جذابی بود و حيرتِ همه را برمی‌انگيخت.

وين هنوز شهرِ سلطنتیِ کهنی بود که موقعيت جغرافيایی‌اش در ميانِ دو دنيای آشتی‌ناپذيرِ پس از جنگ جهانیِ دوم، آن ‌را به‌صورتِ بهشتِ معاملاتِ بازار سياه و جاسوسیِ بين‌المللی در‌آورده بود.
من جايی دنج‌تر برای هم‌ميهنِ فراری‌ام، که هنوز در می*خا*نه‌ی سرِ نبشِ دانشجويان غذا می‌خورد، سراغ نداشتم.
او صرفاً به خاطر پای‌بندی به ريشه‌هايش آن‌جا می‌آمد، چون آن‌قدر پول داشت که غذای همه‌ی دوستانِ پشتِ ميزش را حساب کند.
هيچ‌گاه اسمِ حقيقی‌اش را نمی‌گفت و ما هميشه او را با نامی آلمانی، که راحت نمی‌شد تلفظ کرد می‌شناختيم؛ نامي که ما آمريکای لاتينيی‌ها در وين برايش ساخته بوديم؛ يعنی «فروفريدا». من تازه به او معرفی شده بودم که با گستاخیِ بی‌شائبه‌ای از او پرسيدم، چه‌طور پا به دنيايي گذاشته که اين‌همه با تپه‌هاي بادخيز «کينديو» متفاوت و دور است و او اين جمله‌ی بهت‌انگيز را پاسخ داد: «من رؤياهامو می‌فروشم».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت چهارم .....


در واقع همين تنها حرفه‌ی او بود.
او فرزند سوم از يازده فرزندِ مغازه‌دارِ مرفهی در «کالداس» سابق بود، و همين‌که زبان باز کرد، اين عادتِ زيبا را در خانواده‌اش تعميم داد که همه، پيش از صبحانه، خواب‌های‌شان را تعريف کنند .
يعنی وقتی که کيفيتِ الهام‌بخشی در انسان به ناب‌ترين شکلی در حالِ پاگرفتن است.

در هفت سالگی خواب ديد که يکی از برادرهايش را سيلاب برده. مادرش، صرفاً از روی خرافه‌پرستی قدغن کرد که پسرش در آبگیر شنا کند، با اين که او عاشقِ اين کار بود. اما فروفريدا از قبل به شيوه‌ی خود پيش‌بينی‌اش را اعلام کرده بود.

گفته بود: «معنیِ اين خواب اين نيست که داداش غرق می‌شه، بلکه منظور اينه که نبايد ل*ب به شيريني بزنه!»
تعبيرِ خوابِ او برای پسرِ پنج ساله ظاهراً روسياهی به دنبال داشت؛ چون او نمی‌توانست روزهای يک‌شنبه را بدون قاقالی‌لی به شب برساند.
مادر که به استعداد غيب‌گویی دخترش اطمينان داست اخطار را جدي گرفت. اما در اولين لحظه‌ای که از پسر غافل ماند او با يک تکه شيرينی کارامل که پنهانی مشغول خوردنش بود خفه شد و راهی برای نجاتش نبود.

فروفريدا گمان نمی‌کرد که از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا اين که زمستان‌های طاقت‌فرسای وين عرصه را بر او تنگ کرد.

آن‌وقت بود که او در اولين خانه‌ای که علاقه پيدا کرد زندگی کند به دنبال کار بر‌‌آمد، و وقتی از او پرسيدند چه کاری از دستش برمی‌آيد فقط اين جمله را به زبان آورد: «من خواب می‌بينم».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت پنجم


به تنها کاری که نياز داشت توضيحی مختصر برای خانمِ خانه بود.
با دستمزدی که تنها مخارج جزئیِ او را برمی‌آورد استخدام شد، اما يک اتاقِ قشنگ و سه وعده غذا در اختيار داشت.
به‌خصوص صبحانه، که خانواده می‌نشستند تا از آينده‌ی نزديکِ تک‌تک اعضا خبر پيدا کنند.

پدر کارشناس امور مالی بود، مادر زن شادی بود و به موسيقیِ مجلسی عشق می‌ورزيد، و دو بچه‌ی يازده و نه ساله.
آن‌ها همه مذهبی بودند و به خرافات تمايل داشتند و با علاقه به گفته‌های فروفريدا دل می‌دادند که تنها وظيفه‌اش کشف سرنوشت روزانه‌ی‌ خانواده از طريق رؤياهاشان بود.

فروفريدا براي مدت طولانی، به‌خصوص در طول سال‌های جنگ که واقعيت شرارت‌بارتر از کابوس بود، کارش را به‌ خوبی انجام می‌داد. او بود که سرِ صبحانه تصميم می‌گرفت هر کس در روز دست به چه کاری بزند و چگونه بزند، تا اين که پيش‌گويی‌هايش به‌صورتِ قدرت مطلق خانه در‌آمد.
سلطه‌اش بر خانواده بی‌چون‌وچرا بود. جزئی‌ترين آه به اجازه‌ی او از دهان برمی‌آمد. اربابِ خانه در همان وقت‌هايی که من در وين بودم در گذشت، و اين بزرگواری را نشان داد که قسمتی از دارایی‌اش را برای آن زن به‌جا گذاشت به اين شرط که فروفريدا به ديدنِ خواب‌هايش برای خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.

من برای مدتی بيش‌از يک ماه در وين ماندگار شدم و در شرايط طاقت‌فرسای دانشجويانِ ديگر سهيم بودم و به انتظارِ پولی لحظه‌شماری می‌کردم که هيچ‌وقت به دستم نرسيد.
ديدارهای فروفريدا که با دست‌ودلبازی توأم بود، با آن غذاهای بخورونمير، برای ما جشن به‌حساب می‌آمد.

يک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، در گوشِ من با قاطعيت زمزمه کرد: «فقط اومدم بهت بگم که ديشب خواب‌ِ تو رو ديدم. بايد فوری از اين‌جا بری و تا پنج سال اين طرفا پيدات نشه».
جای درنگ باقی نگذاشت. گفته‌اش با چنان قاطعيتی همراه بود که من همان شب سوار آخرين قطارِ رم شدم.
گفته‌اش آ‌ن‌قدر بر من تأثير گذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمی دانسته‌ام که از فاجعه‌ای که قرار بوده دامن‌گيرش شود جان به‌ در برده و هنوز که هنوز است پايم به وين نرسيده.

پيش‌از آن واقعه‌ی ناگوارِ هاوانا، فروفريدا را يک‌بار تصادفی ديدم که برايم راز‌آميز بود. اين اتفاق روزی پيش آمد که پابلونرودا در طولِ سفری دورودراز، برای اقامتِ موقت، برای اولين‌بار از هنگامِ جنگ داخلی ، پا به اسپانيا گذاشت.
نرودا يک روز صبح را به قصدِ شکارِ کتاب‌های نابِ دستِ دوم با ما گذراند.
در «پورتر» يک جلد کتاب قديمیِ از ريخت افتاده را که شيرازه‌اش از هم پاشيده بود خريد، و در اِزايش قيمتی پرداخت که دو برابرِ حقوقِ ماهانه‌اش در سفارتخانه‌ی «رانگون» می‌شد.
لابه‌لای جمعيت مثل فيل معلولی حرکت می‌کرد و هر چيزي را که می‌ديد با کنجکاویِ بچگانه‌ای دنبالِ طرز کارش بود. دنيا در نظرش اسباب‌بازیِ کوکیِ گنده‌ای می‌آمد که زندگی از آن ساخته می‌شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت ششم .....


من کسی را نديده‌ام که به اندازه‌ی او به يکی از پاپ‌های رُنسانس شبيه باشد، چون آدمی شکم‌باره و ظريف بود و حتی، به رغم ميلش، در صدر ميز می‌نشست.
همسرش «ماتيلده» پيش‌بندی دورِ گردنش می‌آويخت که بيش‌تر به دردِ آرايشگاه می‌خورد تا سرِ ميزِ غذا، اما اين تنها راهی بود که سراپايش غرقِ سس نمی‌شد.

آن روز در رستورانِ «کاروالرياس» يکی از روزهای معمول زندگی او بود.
سه خرچنگِ درسته را با مهارتِ يک جراح از هم جدا کرد و خورد.
در عين حال بشقاب‌های ديگران را با چشم بلعيد و از هر کدام با لذتی چشيد که انگار خواسته باشد صدف‌های خوراکیِ معمولِ گاليسيا؛ صدف‌های پوسته سياهِ کانتابريا؛ ميگوهای آليکانته و خيارهای درياییِ کوستا براوا را، که خواستاران زيادی دارد، بخورد.

در اين ميان مثلِ فرانسوی‌ها از چيز ديگری به‌جز غذاهای لذيذ آشپزخانه صحبت نمی‌کرد، به خصوص خرچنگ ما‌قبل تاريخیِ شيلی که در قلبش جا داشت.
ناگهان از خوردن دست کشيد، شاخک‌های خرچنگ‌وارش را تنظيم کرد و با لحنی بسيار آرام به من گفت: «يه نفر پشت سر منه که چشم از من بر‌نمی‌داره».

از روی شانه‌اش نگاه کردم و ديدم درست می‌گويد. سه ميز آن‌طرف‌تر زنی جسور با کلاهِ قديمي و اشارپی ارغوانی بدون شتاب غذا می‌خورد و به او خيره شده بود. بی‌درنگ او را به جا آوردم. پير و چاق شده بود، اما او همان فروفريدا بود با حلقه‌ی مارمانند در انگشتِ اشاره.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هفتم .....



فروفريدا با نرودا و همسرش سوار کشتی‌ای بود که از ناپل راه افتاده بود.
اما در کشتی هم‌ديگر را نديده بودند. او را دعوت کرديم تا سر ميز ما قهوه بنوشد و من تشويقش کردم تا از رؤياهايش بگويد و شاعر را شگفت‌زده کند.

نرودا اعتنايی نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که به رؤياهای پيش‌گويانه اعتقادی ندارد.
گفت: «فقط شعره که غيب‌گوست».

پس‌از صرفِ ناهار و در طول قدم زدنِ اجباری در طول «رامبلاس» من و فروفريدا خود را عقب کشيديم تا خاطرات‌مان را تعريف کنيم بی‌آن که گوش کسی بشنود.

فروفريدا گفت که اموالش را در اتريش فروخته و در «اپورتوی» پرتغال جای دنجی پيدا کرده و در خانه‌ای که توضيح داد کاخی قلابی روی تپه است زندگی می‌کند که از آن‌جا چشم‌اندازِ سراسر اقيانوس تا کشورهای امريکای جنوبی پيداست.

هرچند صريحاً نگفت، اما از گفته‌هايش اين موضوع روشن بود که با خواب‌های پياپی، داروندار مشتريانِ پروپاقرصش در وين را بالا کشيده است.
اما اين موضوع تعجب مرا برنينگيخت، چون نظرم هميشه اين بوده که رؤياهای او چيزی بيش‌از ترفندی برای گذران زندگی نيست، و اين موضوع را با او در ميان گذاشتم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هشتم .....


غش‌غش زير خنده زد و گفت: «مثِ هميشه پررویی».

چيز ديگری نگفت، چون بقيه‌ی افراد به انتظار نرودا ايستاده بودند تا او صحبت‌هايش را به زبان عاميانه‌ی شيليايی با طوطی‌های «رامبلا دِ لوس پا خاروس» تمام کند.
وقتی گفت‌وگوی‌مان را از سر گرفتيم فروفريدا موضوع را عوض کرد.
گفت: «راستی، می‌تونی برگردی وين».
تنها در اين وقت بود که به صرافت افتادم سيزده سال از اولين ملاقات ما گذشته.

گفتم: «حتی اگه رؤياهات نادرست باشه به هيچ‌ وجه برنمی‌گردم، اينو گفته باشم».
ساعت سه ما او را به حال خود گذاشتيم تا نرودا را برای رفتن به محلِ خوابِ نيم‌روزِ مقدس او هم‌راهی کنیم، که در خانه‌ی ما پس از تدارکِ مفصل آماده کرده بود و از جهتی آدم را به ياد مراسمِ چای ژاپنی‌ها می‌انداخت.

بعضی پنجره‌ها می‌بايست باز باشند و بعضی ديگر بسته باشند تا ميزان کامل گرما حاصل شود و نوع خاصی نور از جهتی خاص می‌بايست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد.
نرودا بی‌درنگ به خواب رفت، و مثل بچه‌ها، ده دقيقه بعد بيدار شد که اصلاً انتظارش را نداشتيم. سروکله‌اش در اتاق پذيرایی پيدا شد، سرحال و با نقشی که بالش بر گونه‌اش جا گذاشته بود.

گفت: «من خوابِ اون زنی رو ديدم که خواب می‌بينه».
ماتيلده از او خواست که خوابش را برايش تعريف کند.
گفت: «خواب ديدم که اون زن داره خواب منو می‌بينه».
من گفتم: «اين موضوع از داستان‌های بورخسه».

با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: «مگه اون اين موضوع رو نوشته؟»
گفتم: «اگه هم ننوشته باشه يه روزی می‌نويسه. اين يکی از مخمصه‌های اونه».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت نهم .....

بخش پایانی


همين که نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار کشتی شد و با ما خداحافظی کرد، به تنهایی پشت يک ميزِ تک‌افتاده نشست و با جوهرِ سبزی که معمولاً موقع اهدای کتاب‌هايش با آن گل و ماهی و پرنده می‌کشيد، شروع به نوشتن شعرهای روانی کرد.
با اولين اخطارِ «بدرقه‌کننده‌ها پياده شوند»، دنبال فروفريدا گشتم، و سرانجام همان‌طور که خداحافظی نکرده داشتيم می‌رفتيم، در عرشه‌ی جهانگردها پيدايش کرديم. او هم چرتی زده بود.

گفت: «من خواب شاعر رو ديدم».
شگفت‌زده از او خواستم که خوابش را برايم تعريف کند.
گفت: «خواب ديدم شاعر داره خواب منو می‌بينه».
و نگاهِ بهت‌زده‌ی من اوقات او را تلخ کرد.
«چه انتظاری داشتی؟ گاهی، ميونِ اون همه خواب، آدم خوابی می‌بينه که هيچ ارتباطی با زندگیِ واقعی نداره».

ديگر او را نديدم يا حتی به فکرش هم نيفتادم تا وقتی که خبرِ آن زنِ انگشترِ مارمانند به‌دست را در آن فاجعه‌ی ريويرای هاوانا شنيدم که جانش را از دست داده.
چند ماه بعد که در يک مهمانیِ سياسي تصادفی با سفيرِ پرتغال برخوردم، نتوانستم جلوی وسوسه‌ی خود را بگيرم و از او سوأل‌هایی کردم.
سفير با علاقه‌ی زياد و تحسينِ فوق‌العاده‌ای درباره‌ی او داد سخن داد و گفت: «شما نمی‌دونين چه‌قدر اين زن خارق‌العاده بود. اگه می‌دونسين يه داستان در باره‌ش می‌نوشتين».

و با همين لحن و جزئياتِ بهت‌انگيز به گفته‌هايش ادامه داد، بی‌آن‌که سرنخی به دست من بدهد تا به نتيجه‌ای برسم.
سرانجام با لحنی بسيار عينی پرسيدم: «آخر چه‌کار می‌کرد؟»

آن‌وقت او مأيوسانه گفت: «هيچی، خواب می‌ديد».
 
بالا