What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

اپیزود روح زیبا | مینا مرادی کاربر انجمن بوکینو

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
110
Reaction score
419
Time online
1d 6h 36m
Points
73
سکه
528
  • #11
اپیزود دهم:
قرار بی قضاوت.

شب بود! از اون شبایی که نه باد داره، نه صدا، فقط سکوت می‌پیچه لابه‌لای ریگ‌ها،
و آسمون، پر از نقطه‌نقطه‌ی نوره، نه واسه روشن کردن راه، واسه یادآوریِ این‌که چه‌قدر «دیدن» مهمه.
روی شن‌ها نشستم. هیچ‌کس نبود. نه کسی که نگاه کنه، نه صدایی که حواس ببره. فقط من بودم و تو.
تو، که مدت‌هاست توی خودم جا گرفتی، اما من همیشه دیر می‌بینمت.
آروم گفتم:
- می‌دونم دیر اومدم. هی همیشه وقتی خراب بودم دنبالت گشتم. وقتی که سالم بودم، خوشحال بودم، یادم رفت صدات کنم، ولی امشب، نه خسته‌م، نه داغون. فقط دلم خواست بیام پیشت.
بی‌هیچ نقابی، بی‌هیچ نقشه‌ای.
تو سکوت کردی، ولی اون سکوتت از هزار تا حرف آشناتر بود.
ادامه دادم:
- می‌خوام باهات رفیق شم. نه فقط وقتی دنیا سخت می‌گذره، حتی وقتی همه‌چی خوبه هم می‌خوام تو کنارم باشی نه قهر کرده، نه قایم شده توی روحم.
صدای آسمون نمی‌اومد، ولی یه حس عمیق از حضور تو پخش شد توی دل کویر. انگار نشستی روبه‌روم!
نه جسم، نه سایه، فقط یه بودنِ واقعی.
تو گفتی:
- رفیق شدن با خودت، یعنی دیدن همه‌ی زخم‌هات، بدون این‌که بخوای پنهونشون کنی. یعنی نگاهم کنی وقتی ساکتم، نه فقط وقتی فریاد می‌زنم.
رفاقت یعنی بشینی، گوش بدی، نه واسه قضاوت، واسه بودن!
یه کم مکث کردم. بعد با لبخند گفتم:
- باشه... قبول. بیاین رفیق شیم. با همه‌ی ضعف‌هام، با همه‌ی کمبودهام ولی واقعی.
قول میدم دیگه ازت فرار نکنم، قول میدم نذارم توی تاریکی بمونی، می‌خوام با تو راه بیام، نه همیشه جلوتر، نه همیشه عقب‌تر...‌ کنارِ هم.
شب کویر، مهربون‌تر شد.
آسمون یه ذره نزدیک‌تر اومد.
و من حس کردم یه چیزی توی دلم جا افتاد.‌ نه آرامش کامل، ولی یه صمیمیت بی‌دروغ. شروع یه رفاقت با «روحی» که همیشه بود،
فقط دلم باید می‌خواست ببینتش.
این واقعیتیه که باید بپذیرم!
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
110
Reaction score
419
Time online
1d 6h 36m
Points
73
سکه
528
  • #12
اپیزود یازدهم:
کنج تنهایی.

ماشین رو بردم کنار جاده، یه گوشه‌ی خلوت، همین‌جا، وسط این راهِ طولانی. خسته نبودم. نه از رانندگی، نه از سفر.
خسته بودم از خودم، از این همه فکر، از این همه دویدن بی‌دلیل.
نشستم، زُل زدم به افق، اون‌جایی که کوه‌ها خودشون رو لای مه قایم کرده بودن و بعد یه صدای آشنا تو ذهنم پیچید. بازم اون بود. همونی که همیشه کنارمه ولی کم می‌شنومش.
گفت:
- تو یادت رفته چی بودی! اون دختری که دلش با یه فنجون چای تو حیاط می‌لرزید. اون که با بوی نون داغ، اشکش در می‌اومد. یادت رفته چه‌قدر ساده می‌تونستی خوشحال شی؟
یه لبخند اومد رو لبم. تلخ، ولی واقعی.
راست می‌گفت.
گفتم:
- می‌دونی! انگار هیچی ازم نمونده. یه مشت کار، یه عالمه «باید»، یه عالمه سکوت همراه با مسؤلیت.
جوابم رو نرم و خودمونی داد:
- نه عزیز دلم. تو هنوز همونی. فقط یه کم شلوغ شده دور و برت. یه کم فراموش کردی، ولی روحت هنوز همون روحه، یه روح زیبا! فقط باید بری جلو آینه‌ی دلت وایسی و خاکِ آشفتگی رو از روش پاک کنی.
یه نفس عمیق کشیدم. هوا خنک بود و بوی خاک می‌اومد. اون لحظه انگار همه‌چی وایستاد. من بودم و خودم و اون صدای صادقِ درونم.
دستم رفت سمت ضبط. آهنگ عوض شد. یه قطعه‌ی بی‌کلام پخش شد. از اونایی که با روحت بازی می‌کنه.
و من، بعد از مدت‌ها، آروم شدم.
گاهی آدم باید وسط راه بزنه کنار. بشینه و گوش بده به خودش تا یادش بیاد هنوز هم می‌تونه همون روح زیبا باشه.
فقط کافیه یادش بیاد.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom