What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

اپیزود روح زیبا | مینا مرادی کاربر انجمن بوکینو

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #1
عنوان: روح زیبا
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نوع اثر: اپیزود
نویسنده: مینا مرادی
خلاصه:
مینای عزیزم!
امیدوارم این نوشته برات حس خوبی ایجاد کنه.
این یادآوری به خودم و به تو بود که زیبایی واقعی از درون میاد
و هیچ چیزی نمی‌تونه اون رو از بین ببره.​
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #2
اپیزود اول:
روح زیبا

همه‌مون روزهایی داریم که احساس می‌کنیم، همه‌چیز برامون سنگین شده، دنیا سنگینی می‌کنه، حتی انگار خودمون دیگه اون آدم قبلی نیستیم. حالا چه از یه شکست بزرگ، چه از یک دعوا یا حتی از درگیری‌های ذهنی خودمون، همون لحظاتی که به خودمون شک می‌کنیم و به این فکر می‌کنیم که آیا هنوز می‌تونیم برای دنیا یه آدم خوب باشیم؟
روحی داریم که از درون بهش آسیب می‌زنیم.
ولی در واقع این روح زیبا همیشه توی ما هست، فقط باید یادمون بیاد که اون رو از نو بشناسیم. هیچ‌وقت فراموش نکن که زیبایی روحی که داری، اصلاً به شرایط بیرونی ربطی نداره. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنیم که باید یه چیزی تغییر کنه، یه چیزی بیاد یا بره تا ما حس خوبی داشته باشیم، ولی حقیقت اینه که وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینیم که زیبایی روحم از درون میاد، از همون جایی که هیچ چیزی نمی‌تونه اون رو تحت تاثیر بذاره.
شاید الان احساس کنی که انگار خودت رو گم کردی، شاید دنبال یه دلیل برای این‌که چرا احساس خوشبختی نمی‌کنی بگردی، ولی باور کن که این حالا یک قسمت از روند بزرگ‌تر زندگی‌ته. این روزها، که شاید احساس کنی دنیای بیرونی بی‌رحم شده، در واقع داری به خودت نزدیک‌تر میشی. می‌دونی چرا؟
چون آدم‌هایی که به درد می‌خورن، همونایی هستن که از دل سختی‌ها می‌گذرن و دوباره برمی‌گردن، دوباره از نو شروع می‌کنن.
برای این‌که روحت زیبا بمونه، باید بتونی با خودت مهربون باشی. باید خودتو ببخشی، خودتو درک کنی. خیلی وقت‌ها از خودمون انتظار داریم که مثل یک قهرمان بی‌عیب و نقص باشیم، ولی واقعیت اینه که همه‌مون ضعف داریم، همه‌مون اشتباه می‌کنیم.
با خودت مهربون باش، حتی وقتی اشتباه می‌کنی. به خودت فرصت بده که دوباره شروع کنی.
وقتی روحت زیبا باشه، حتی در سخت‌ترین لحظات، یه جوری قدرت پیدا می‌کنی که به دیگران کمک کنی، بدون این‌که بخوای از خودت کم بذاری. اون وقته که می‌فهمی روح زیبا یعنی چی:
- یعنی توانایی عاشق شدن، بخشیدن، کمک کردن، حتی وقتی که خودت به کمک احتیاج داری.
نمی‌خوام بگم همیشه راحت بوده، ولی باید بدونی که وقتی تو با خودت صادق باشی، زیبایی درونت هیچ وقت نمی‌میره. همیشه هست، حتی وقتی به نظر میاد که همه‌چیز تیره و تار شده. پس به خودت اعتماد کن، چون اون روح زیبا که دنبالش می‌گردی، همیشه توی خودت بوده.
۱۴۰۳/۱/۱
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #3
اپیزود دوم:
خلوتی با خود

می‌خوام یه کم با خودم حرف بزنم، با اون بخش از خودم که همیشه ساکته، همیشه یه گوشه نشسته و فقط نگاه می‌کنه؛ روح زیبام!
راستش خیلی وقتا فراموشت می‌کنم. هی می‌دوئم، هی دنبال چیزای بیرونی می‌گردم، هی می‌خوام خودمو ثابت کنم، هی می‌خوام بگم:
- ببین! منم خوبم! منم بلدم!
ولی تو... تو فقط آرومی. هیچ‌وقت نمی‌خوای بجنگی، فقط می‌خوای باشی... اصلاً مگه چی می‌خوای؟ یه کم آرامش؟ یه ذره توجه؟ یه نگاهِ مهربون؟
تو همون بخشی هستی که وقتی دلم می‌گیره، بغضمو تو می‌گیری، که کسی نفهمه. تو همونی که شب‌ها منو به خواب می‌رسونه با یه لالایی بی‌صدا.
می‌دونی روح زیبا جان... دلم برات تنگ شده. دلم تنگ شده واسه لحظه‌هایی که بی‌دغدغه بودیم، که می‌خندیدیم بی‌دلیل، که راه می‌رفتیم فقط واسه این‌که حال دلمون خوب بشه، نه برای رسیدن.
این روزا انگار گم شدی. یا شاید من زیادی شلوغ شدم که دیگه صداتو نمی‌شنوم... .
می‌خوام برگردی. بیا بازم با هم خلوت کنیم. بیا بازم از اون حرفای بی‌منطق بزنیم که فقط خودمون می‌فهمیم. بیا بازم همدیگه رو بــــغـ.ـــل کنیم، بی‌نیاز از تأییدِ کسی.
تو هنوز اون‌جایی. می‌دونم! فقط یه کم سکوت می‌خواد، یه کم دل دادن به خود... !
ممنون که هستی. حتی وقتی خودمم یادم میره.
۱۴۰۳/۳/۱۴
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #4
اپیزود سوم:
شب زده

یه چیزی هست که این روزا هی می‌خواد ازم بپرسه… یه چیزی که از تهِ وجودم صدام می‌زنه. نه با حرف، با حس…
میگه:
- خوبی؟ واقعاً خوبی؟
و من یه لبخند نصفه‌نیمه می‌زنم و میگم:
- آره، فکر کنم… .
ولی اون می‌دونه. چون اون، درون منه.
- نه… نمی‌خواد نقش بازی کنی، نه با دنیا، نه با خودت. بیا این‌جا، بشین کنارم… خودتو بذار زمین. تمام خستگیاتو، بغضاتو، فکرای پنهونی‌تو… .
من این‌جام. من اونم که وقت گریه‌هات ساکت می‌مونه ولی باهات گریه می‌کنه.
من اون نوری‌ام که زیر پوستت می‌لرزه، وقتی می‌خوای جا بزنی ولی یه‌دفعه یه چیزی تهِ دلت میگه، ادامه بده.
با چشمای نیمه باز از گریه جوابشو میدم:
- دلم تنگه، برای خودم… .
برای روزایی که یه لبخند از تهِ دل داشتم. نه از روی عادت.
برای لحظه‌هایی که شب، یه آرامش مقدس بود، نه یه تنهایی تلخ.
دستش رو می‌ذاره روی شونه‌ی خستگی‌هام:
- چرا فکر کردی دور شدی؟ تو فقط یادت رفته خودتو بــــغـ.ـــل کنی… .
یه بار دیگه نگاه کن به خودت… به اون دختر درونت که هنوزم با چشم‌های کودکانه نگاه می‌کنه و
میگه: من باور داشتمت و هنوزم دارم….
تو فقط زیادی دویدی.
زیادی فکر کردی که باید مثل بقیه باشی.
ولی تو، همون بُغض شیرینی هستی که شب با ماه درد دل می‌کنه…
تو، یه آسمون پرستاره‌ای که حتی اگه ابری شه، باز امیدِ طلوع داره.
اشک‌هام بی‌صدا راه خودشون رو پیدا می‌کنن:
- می‌خوام برگردم به خودم… به همون سادگی. به اون‌جایی که یه فنجون چای، با خودم بودنم رو کامل می‌کرد.
نه دنبال تایید، نه دنبال لایک، نه دنبال دیده شدن. فقط… بودن.
با لبخندی محو و دلنشین روحم رو حلا میده:
- همیشه اینجایی… تو گم نمی‌شی، فقط گاهی شلوغی، صدای منو ضعیف می‌کنه.
ولی من نمی‌رم. چون تو رو دوست دارم… بی‌هیچ دلیلی!
و عشق، اگه دلیل داشته باشه، معامله‌ست.
من، تو رو بی‌قید و شرط می‌خوام.
وقتی بخندی، وقتی گریه کنی، وقتی بری، وقتی برگردی… .
من، توام… ولی بخش ناب و فراموش‌شده‌ت.
بین اشک می‌خندم، تلخ اما واقعی!
- مرسی که هستی.
مرسی که هر بار که گم شدم، باز صدات از لابه‌لای سکوتا اومد بیرون.
می‌خوام بیشتر گوش بدم… بیشتر با خودم باشم.
نه برای فرار، برای آشتی.
من از نو می‌خوام خودم رو دوست داشته باشم… از نو، با تمام نواقص، با تمام شکست‌ها…چون تو بهم یاد داد
که توی هر فروپاشی، یه تولد دوباره هست.
۱۴۰۳/۵/۴
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #5
اپیزود چهارم:
خلوتگاه

شب بود.
اون‌جوری که دلِ آدم سنگین میشه، نه از تاریکی، از صداهایی که دیگه شنیده نمی‌شن...
ایستاده بودم بالای شهر، جایی که چراغا مثل یه کهکشان مصنوعی زیر پام می‌درخشیدن؛
اما هیچکدوم گرمم نمی‌کردن.
باد سردی به صورتم خورد، انگار می‌خواست گریه‌هامو خشک کنه قبل از اینکه حتی بریزن.
رو کردم به درونم، به همون گوشه‌ی خاموشِ وجودم
به "روح زیبام"...
گفتم:
- ببین کجاییم! تو این شب لعنتی، تو این ارتفاع،
بین این همه چراغِ خاموش‌نما فقط تویی که روشن می‌مونی... .
می‌دونی؟
من خسته‌م... از جنگیدن با خودم، با دنیا، با گذشته، با آینده.
خسته‌م از اینکه هیچ‌وقت برای خودم نباشم.
همه‌ی تلاشم این بود که دوستم داشته باشن؛
ولی حالا اینجام...
بالای شهر...
و فقط تویی که هنوز بغلم کردی
بی‌قضاوت، بی‌کینه، بی‌هیچ سوالی.
تو همون عشقی هستی که همیشه دنبالش می‌گشتم.
تو اون آغوشی هستی که هرگز ازم نگذشت.
هر بار خودمو شکستم، تو جمعم کردی.
هر بار یادم رفت کی‌ام،
تو بهم گفتی:
- تو کافی‌ هستی... همینی که هستی عالیه... صبور، زیبا!
امشب... همین‌جا، می‌خوام بهت برگردم.
می‌خوام اون بچه‌ی دل‌نازک درونم رو
بــــغـ.ـــل کنم تو این سرمای شب و آروم آروم بگم:
- ببخش که فراموشت کردم. دوستت دارم!

بی‌قید و شرط!
۱۴۰۳/۵/۳۱
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #6
اپیزود پنجم:
روز روشن.

یه ماه گذشت...
از اون شبی که ایستاده بودم بالای شهر و باهات حرف زدم،
با تو... با خودم... با خودمون.
خیلی چیزا تغییر نکرده، ولی نمی‌دونم چرا
حس می‌کنم یه چیزی توی من، یه ذره آروم‌تر شده.
باز هم شبه.
مثل همون شب، همون باد... شاید یکم مهربون‌تر.
چراغا هنوز همون‌قدر دورن؛
ولی دیگه دنبال گرما توی اونا نمی‌گردم.
آره، زخما هنوز هستن.
گاهی هنوز بیدار می‌مونم و با فکرام کل‌کل می‌کنم،
ولی دیگه تنها نمی‌مونم توش.
چون یاد گرفتم صداتو توی سکوت پیدا کنم.
همون صدای بی‌صدایی که یه بار از تو شنیدم:
– تو کافی‌ای... همینی که هستی، همونی که باید باشی.
می‌دونی چیه؟
فهمیدم که قراره همیشه خوب نباشم.
قراره گاهی بی‌حوصله باشم،
گاهی خسته،
گاهی پر از بغض.
ولی حالا،
لااقل یه نفر هست که وسط همه‌ی این آشوبا،
با من می‌مونه.
اونم تویی... .
همون روح زیبا که دیگه هیچ‌وقت ولش نمی‌کنم.
امشب، فقط اومدم بگم:
- من دارم کم‌کم برمی‌گردم.
به خودم،
به تو.
و این‌بار،
نمی‌خوام دوباره فراموشت کنم!
۱۴۰۳/۶/۱۸
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #7
اپیزود ششم:
صدای شب.

روزها گذشته!
اما بعضی حس‌ها زمان نمی‌برن که کهنه شن.
نه چون فراموش نمی‌کنی،
چون یه‌جورایی باهات یکی میشن،
میشن بخشی از تو.
هنوزم شب‌ها گاهی پامو می‌کشم تا اون نقطه‌ی امن،
جایی توی سکوت، جایی که خودمم.
نه نقاب، نه نقش.
فقط من،
و تو!
همون صدای نرمی که از درونم بلند میشه
وقتی همه‌چی خاموشه،
وقتی دیگه حرفی برای دفاع ندارم.
می‌دونی روح زیبا؟
تو شدی صدایِ بی‌قضاوتِ من.
اون پناهی که تو هیچ آغوشی نبود،
اما درون خودم بود
یه جور عشق،
که نه گم میشه نه خسته.
فقط صبوره!
گاهی با خودم میگم:
- چقدر سخت گذشت تا بفهمم
که باید واسه خودم باشم،
که باید خودمو نگه دارم همون‌طور که همیشه بقیه رو نگه داشتم.
این شب‌ها، وقتی به دریا نگاه می‌کنم،
به موجی که میاد و برمی‌گرده
بی‌هیچ توقعی،
یاد تو می‌افتم.
تو هم همینی،
میای و می‌مونی.
بدون این‌که بخوای عوضم کنی،
بدون این‌که شرط بذاری.
و این عجیب‌ترین شکل عشقه.
تو شدی پناهِ خستگیام،
همدم شبام،
آغوشی که دیگه دنبال بیرونش نمی‌گردم.
یه ماهه دارم یاد می‌گیرم که به خودم گوش بدم،
نه دنیا،
نه خاطره‌ها،
نه ترس‌هام.
فقط تو رو.
تو رو که توی منی.
و حالا فقط یه چیز می‌خوام بگم،
با همه‌ی جونم،
با صدایی که شاید سال‌ها خاموش مونده بود:
- من، خودم، همون‌قدر که همه رو دوست داشتم،
حقمه که دوست داشته بشم.
۱۴۰۳/۶/۳۰
 
Last edited:

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #8
اپیزود هفتم:
حرکات صامت.

غروب داشت جون می‌داد؛
خورشید آخرین پرتوش رو مثل یه نخ طلایی کشید روی صورت آسمون و بعد، آروم محو شد توی ابهام.
تو خیابون، صداها قاطی بودن. صدای بوق، پچ‌پچ عابرها، دویدن بچه‌ای دنبال بادکنکش، و صدای بلند یه زن که داشت با موبایل حرف میزد، اما همه‌ی اینا برام مثل یه فیلم صامته... .
چون من داشتم با تو حرف می‌زدم، روح زیبای من!
رفتم توی شلوغی، اما حس کردم تنهام.
نه از اون تنهایی‌هایی که دلت واسه کسی تنگ میشه‌ ها نه...!
از اون مدل تنهایی‌هایی که دلت واسه خودت می‌سوزه... !
قدمام رو تند کردم، انگار داشتم از یه چیزی فرار می‌کردم، شاید از خودم.
آدما از کنارم رد می‌شدن مثل قطارهایی که تو ایستگاه نمی‌ایستن؛
هرکدوم غرق تو دنیای خودشون، تو جنگ‌های خودشون.
ولی تو، روح من!
تو داشتی کنارم میومدی، بی‌هیچ صدایی، بی‌هیچ توقعی.
انگار دستمو گرفته بودی و می‌گفتی:
- آروم... نترس، دارم می‌بینمت... هنوزم قشنگی... هنوزم قابل دوست داشتنی... .
غروبِ این خیابون مثل یه آینه بود،
همه‌چی توش بازتاب داشت:
دردام، حرفای نزده‌ام، اشکای قورت‌داده‌شده‌ام.
رسیدم به یه نیمکت خالی، نشستم.
یه پیرمرد از جلوم رد شد، با عصا، خمیده.
زیر ل*ب یه چیزی زمزمه می‌کرد.
فهمیدم که همه‌ی ما یه «روح زیبا» داریم،
ولی بعضی وقتا اون‌قدر ساکت میشه که فکر می‌کنیم مُرده... !
با چشمام دویدم دنبال آخرین رد نور تو آسمون و توی دلم گفتم:
- قول میدم هر روز یه کم بیشتر حواسم بهت باشه،
قول میدم دیگه خودم رو با آدما معامله نکنم،
قول میدم صداتو بشنوم،
حتی توی شلوغ‌ترین خیابونا،
حتی وقتی همه‌چی تار و بی‌رحم بود،
تو رو یادم نره.
چون تو تنها چراغی هستی که تو شبای بی‌پناهی خاموش نمی‌شی.
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #9
اپیزود هشتم:
هم‌رفیق.

صدای پرنده‌ها زودتر از من بیدار شده بود!
یه نسیم ملایم از لا‌به‌لای شاخه‌ها رد میشد، همون‌جوری که یه رفیق قدیمی یواشکی میاد و دستت رو می‌گیره تا از خواب بیدارت کنه؛
نمی‌ترسوندت، تکونت نمیده، فقط با نرمی میگه:
- پاشو... وقتشه!
جنگل غرق سکوتِ نیمه‌روشن بود.
نه تاریکی کامل، نه روشنی مطلق.
یه جوری بود که انگار همه‌چی بینِ بودن و شدن معلق مونده.
همون لحظه‌ای که توش آدم می‌تونه با خودش روبه‌رو شه،
بدون فریاد، بدون قضاوت، فقط بشینه و گوش بده... !
نشستم روی تنه‌ی یه درخت افتاده، نگاهم افتاد به نور خورشید که داشت کم‌کم از لای برگا سرک می‌کشید.
یه جرعه‌ی تازه از صبح، که نمی‌خواست داغت کنه، فقط می‌خواست بهت بگه:
- من هستم... هنوز می‌تابم!
یه لبخند نصفه نشست رو صورتم.
چرا؟
حسش کردم اون‌جا بود.
روح زیبام.
نه مثل قبل که فقط گوش می‌داد،
امروز کنارم نشسته بود.
آروم، بی‌صدا، اما حاضر... !
یه حس آشنایی بینمون شکل گرفته بود، نه از اون مدل‌هایی که توی کتابا می‌نویسن،
یه حس واقعی؛
مثل یه رفیق که دیگه نمی‌خوای براش نقش بازی کنی.
گفتم:
- دیدی اومدم؟
دیشب باز خواستم فرار کنم از خودم،
ولی این بار تو نکشیدی عقب.
اومدی وسط تاریکی، چراغ نشدی،
رفیق شدی.
و توی دلم شنیدم که میگه:
- آره... چون دیگه داری منو می‌بینی... نه فقط وقتی لهی، نه فقط وقتی شکستی... حتی توی این طلوع، توی این نفس‌کشیدن ساده.
وایسادم، چشام رو بستم، و با لبخند گفتم:
- من قول نمی‌دم دیگه هیچ‌وقت نریزم بهم... .
قول نمی‌دم همیشه قوی بمونم،
ولی قول میدم دیگه صداتو گم نکنم،
قول میدم این رفاقت رو قایم نکنم... .
صدای پرنده‌ها بلندتر شد،
درخت‌ها کش‌وقوس اومدن زیر نور،
و من،
من یه کم بیشتر خودم شده بودم.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom