What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Ayli🌙💜

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
4
Reaction score
23
Time online
3h 31m
Points
63
Age
18
سکه
17
  • #1
به نام خداوند نون و قلم
خداوند آزادی و عشق و غم

نام رمان: گیرنده شاهرگ
ژانر: عاشقانه، معمایی، اجتماعی
نویسنده: آیلی فام
ناظر: @ریحانه زنگنه


خلاصه:
باشگاه اسب سواری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همه چیز تغییر می‌کند. میان درمان زخم‌های اسب‌ها و جراحات قلب‌ها، گذشته‌ای پر از سایه‌ها دوباره زنده می‌شود. نام نیلوفر،"شاهرگ زندگی" مهاجر، در هر گوشه این ماجرا طنین انداز است. نامی که پیوند دهنده رازهایی عمیق و حقیقت‌هایی فراموش شده است. آیا این دو غریبه‌ی آشنا می‌توانند مسیر خود را به سوی حقیقت و آرامش بیابند، یا سایه گذشته هردوی آنها را در برخواهد گرفت؟

مقدمه:
گاهی گذشته، مانند سایه‌ای دراز، همراه ما قدم برمی‌دارد؛ سایه‌ای که نه می‌توان از آن گریخت، نه آن را در آغوش گرفت. مهاجر، مردی که روزگاری شاهرگ زندگی‌اش در دستان عشقش می‌تپید، حالا در میان خاطرات تاریک و زخم‌های کهنه‌اش زندگی می‌کند. اما با ورود پرستو، دامپزشکی با چشمانی که انگار داستانی ناتمام را زمزمه می‌کنند، مرز بین حال و گذشته کم‌رنگ می‌شود. در این بازی سرنوشت، چه حقیقتی در قلب سکوت نهفته است؟ و چه رازی در نبض پرستو و بازتاب نگاه نیلوفر جریان دارد؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
5,490
Reaction score
12,128
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,383
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Ayli🌙💜

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
4
Reaction score
23
Time online
3h 31m
Points
63
Age
18
سکه
17
  • #3
#پارت_1

فلش‌بک، پاییز ۱۳۹۶:
- خودشه؟!
دست و پام می‌لرزید. این خراب‌شده زیادی سرد بود. نگاهش کردم هیچی از صورتش معلوم نبود؛ ولی موهای پرکلاغی‌اش همون بود! سرم گیج رفت و نگاهم چرخید. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی انگشت‌های سفید و کشیده‌اش همون بود. دندون‌هام با شدت بیشتری بهم خورد. لرزون جلو رفتم؛ هنوز مطمئن نبودم. تار می‌دیدم، اما دیدم! جفت خال روی قفسه سینه‌اش رو دیدم. پاهام خالی کرد و نفهمیدم کی با از پشت ب*غل کردنم از سقوطم جلوگیری کرد.

***
زمان حال، اسفند ۱۴۰۳:
نفس عمیقی کشیدم و از اسنپ پیاده شدم. لوکیشن رو دوباره نگاه کردم. اشتباه نیومده باشم؟! به تابلوی مشکی سردر که اسم باشگاه رو با فونت سفید رنگ و زیبایی نوشته بود، نگاه کردم «باشگاه سوارکاری هخامنش». خودش بود. با استرس دوباره نفسی کشیدم و وارد شدم. سلام، زندگی جدید! اطرافم رو از نظر گذروندم. سمت چپ پر از درخت‌های سر به فلک کشیده بود. حالت یه راهرو که از بین درخت‌ها می‌گذشت. لوکیشن خوبی برای عکاسی می‌شد! سمت چپ تک و توک درخت دیده می‌شد و بیشتر خاکی بود. یه تابلو قرمز جهت‌دار که رنگ و روی درست و حسابی نداشت، سمت چپ بود. سمتش رفتم و به اسم‌ها نگاه کردم:
- اسپریس، مانژ، منطقه جهش، به سمت راست اشاره شده بود. اصطبل، پادوک سمت چپ.
برای یک دامپزشک دیدن اصطبل منطقی‌تر بود. باید سلامت اسب‌ها رو بررسی می‌کردم. جهت تابلو رو دنبال کردم. زیاد جلو نرفته بودم که ساختمون قرمزرنگ توجهم رو جلب کرد. ساختمون قرمز با سقفی گنبدی و قسمت‌های پنجره‌ مانندی که کمی از سر اسب‌ها مشخص بود. در اصطبل رو کشیدم که از صداش اخم‌هام درهم شد؛ وارد شدم. اسب‌ها داخل جای مخصوص بودند. بیش از بیست اسب بود که سرشون رو از بالای تخته مقابلشون خم کرده بودند و غذاشون رو که روی زمین بود، می‌خوردند. چشمم اسب دوازدهم رو گرفت. پوستش یک‌دست سفید بود. به سمتش رفتم. با دیدن یالش، جیغ خفه‌ای کشیدم. دم و یالش نقره‌ای بود، یالش موج داشت. چشم‌هاش مشکی بود که با پوست یک‌دست سفیدش تضاد خیلی زیبایی رو به وجود آورده بودند. دست‌هام رو توی یالش بردم و ل*ب زدم:
- یه سری سیاه‌ و سفیدها خوبن مثل برف لای موهات، مثل کلاویه‌های پیانو، مثل اون دوتا چشم‌ها... .
- تو کی هستی؟!
از صدای فریادش بالا پریدم و به در نگاه کردم. از بلوز و شلوار ساده و سیاهش گذشتم و به صورتش رسیدم. قدش بلند بود. باید کمی سرم رو بالا می‌گرفتم تا صورتش رو ببینم.
- لالی؟!
اخمم رو درهم کشیدم.
- محترم باش، آقای غیرمحترم!
اون هم اخم کرد و یک قدم جلو اومد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- نه، به نظرم کری که جواب ندادی. گفتم... .
با اومدن مهسا، حرفش رو خورد و منتظر نگاهش کرد.

پ.ن: پادوک: محلی نزدیک اصطبل برای گردش اسب.
اسپریس: پیست اسب دوانی.
مانژ: فضای آزادی که از اصطبل فاصله دارد و برای سوارکاری و تمرین اسب استفاده می‌شود.
منطقه جهش: مناسب‌ترین محلی که اسب از آن جهش روی مانع را شروع می‌کند.
 
Last edited:

Ayli🌙💜

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
4
Reaction score
23
Time online
3h 31m
Points
63
Age
18
سکه
17
  • #4
#پارت_2

مهسا با دیدن من دستپاچه شد.
- پرستو؟! اینجا چی کار می‌کنی؟
با دیدن اسب کنارم، قشنگ سکته رو زد و هول شده به مرد نگاه کرد و با لکنت شروع به توجیح کرد. مرد مهاجر نام سرش رو آروم تکون داد و با دستش اشاره کرد بره بیرون. بعد ریلکس، فاصله بین‌مون رو پر کرد. این ریلکس‌خان همون بود که فریادش اصطبل رو لرزوند؟!
- یک‌بار پات رو توی این اصطبل گذاشتی، دستت روی یال اون اسب نشست، نادیده می‌گیرم چون اولین بارت بود و نمی‌دونستی. هر کس اون اسب رو لمس کنه، دیگه نمی‌تونه از حس لامسه‌اش استفاده کنه.
سرش رو خم کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- پس اگر دست‌هات رو دوست داری، به اون اسب حتی نگاه هم نکن!
گفت و فورا خارج شد. با بهت خشک شده مونده بودم. چی داشت مگه اون اسب؟ با خارج شدن مهاجر، مهسا فورا وارد شد. با هول نگاهم کرد.
- مگه دیوونه‌ای دختر؟ چرا اومدی اینجا؟!
بهتم جاش رو به حرص داد.
- بابا چی‌شده مگه؟! من دامپزشکم به نظرت توی باشگاه جای دامپزشک جز اصطبل کجا باید باشه؟ نخوردمش که! فقط یه ذره نوازشش کردم.
نفس عمیقی کشید.
- بحث خوردن و نخوردن نیست. توی این چهارسالی که اینجا بودم مهاجر خان به این اسب توجه خیلی خاصی نشون میده خودش بهش غذا میده و نمی‌ذاره هیچکس نزدیکش شه.
ابروهام بالا پرید و دوباره به اسب نگاه کردم. درسته ظاهرش خاص‌تر از باقی اسب‌ها بود؛ اما صددرصد این حساسیت بخاطر ظاهرش نبود! با حرص و بهت سرم رو تکون دادم و خارج شدم. حداقل صبر نکرد جواب توهینش رو بگیره بعد خارج شه. مهسا دنبالم اومد. مهسا دوست چندساله من و مربی اینجا بود. وقتی مهاجر خان دنبال دامپزشک برای باشگاه می‌گشت به من که طرحم تازه تموم شده بود خبر داد که به اینجا بیام.
- وسایلات رو که آوردی خونمون کی بفرستم؟
به چشمای عسلی روشنش نگاه کردم، هنوز داشتم حرص می‌خوردم.
- نمی‌دونم، اول اومدم باشگاه هنوز وارد خونه نشدم.
سرش رو تکون داد.
- مهاجر گفت صبر کنی بعد از ساعت کاری خودش می‌رسونتت.
با حرص سنگریزه جلوی پام رو شوت کردم.
- حیف که وسیله ندارم و خونش هم که اون سر شهره و اگر با اسنپ برم باید نصف پولم رو بدم کرایه؛ وگرنه به این وحشی رو نمی‌زدم.
شونه‌اش رو بالا انداخت.
- مهاجر همینه، اخلاقش تند و خشکه توهم که نیومده پا رو خط قرمزش گذاشتی.
با حرص لبم رو جویدم.
- خط قرمز بخوره تو سرش، وحشی!
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom