به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
عنوان: پژواکِ زهر
ژانر: فانتزی، رمز‌آلود
ناظر: @yas_NHT

ما بی‌محابا و بی‌دریغ در عرصه‌ای گام نهادیم که پایانش تنها کیش و مات بود و بس.
اما اراده‌ی بی‌خواب و تهی از خیالمان، به ناگاه به افعی‌ای تبدیل شد که زهرش در عمق واقعیت‌ها نهفته بود!
غاری که صندوقچه‌ای درون خود نهفته بود، در دلش رازی تاریک و دیرین به خواب رفته بود. هرگز لحظه‌ای که بدن‌های ما همچون عروسک‌های بی‌روح در دامی از اسرار پنهان گرفتار شد را فراموش نخواهم کرد. آن هنگام که ترسی از جنس ترور بر رگ‌های مرگ ما آمیخته شد و من دیوانگی را راه چاره دانستم، همچون سرابی بر هیچ باختم. در اعماق هراس و انحطاط، زخم‌های نادیده و نامشهود برای همیشه باقی ماندند، چون نشانی از خیالاتی که در دیوارهای وجودمان نفوذ کرده بود...

مقدمه: من، می‌بایست هنگامی که سقف‌های خانه‌ها بر سرمان فرو ریخت، خطوه به فرار می‌گذاشتم! اما ماندم؛ در چنگال آنچه که مرا به ورطه نابودی می‌کشاند، اسیر شدم. پیکر گسسته‌ام را پس از هزاران خراش و رنج به زحمت ترمیم کرده و چون گرگی گرسنه، برای شکار آهوهای بازمانده، واردِ دنیای تاریک شدم. در آن زمان، بی‌خبر از مصیبت‌های آتی، بر گرداگرد کابوسی افعی گردش کردم که دژمی عمیق وجودم را در بر گرفت. درون این تیره‌روزی بی‌پایان، از پرتوهای نابودگر و فریبنده به امید نجاتی جاودان، خود را در گرداب بی‌پایانی یافتم که با هر لحظه، زخمی عمیق‌تر به دل تاریکی‌هایش می‌افزود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:​



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:​
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:​



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:​



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:​



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Elora

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
با شتاب و بی‌تابی، پاهایم را از میان لجن غلیظی که به دام آن افتاده بودم تکان دادم، اما تلاش‌هایم به جایی نمی‌رسید و بیشتر در آن منجلاب‌ فرو می‌رفتم. بغضی که درونم انباشته شده بود، صدای گریه‌ام را در آن مکان تاریک و پر از لجن‌های مرموز و ناپاک به اهتزاز درآورد. عرق درشتی، که از میان موهای خرمایی‌ام به صورت و چانه‌ام فرو می‌ریخت، به سرمای وحشتناک آن محيط افزوده می‌کرد. صداهای عمیق و بم از درون لجن، سکوت را می‌شکست و به آرامشم، که همچون شیشه‌ای خرد شده بود، حمله‌ور می‌شد. ناگهان فریاد بی‌اختیارم از گلویم بیرون آمد:
- « و... لم... کنید!»
خستگی تمام وجودم را در بر گرفته بود؛ گویی مدت‌ها در این منجلاب گرفتار مانده بودم و بی‌پایانی و نااُمیدی تمام وجودم را تسخیر کرده بود.
دقایقی بعد، با ترس از کابوسی که همانند واقعیت بود، پلک‌هایم را به آرامی باز کردم و به درون غار تاریک نگاه کردم.
پس از آنکه کمی موقعیتم را درک کردم، آرام از روی سنگ وسط غار پایین خزیدم و به دیواره‌ها تکیه دادم. نفسی عمیق از از دهانم خارج شد.
با نگاه پریشانم تمام فضای نیمه‌تاریک غار را جستجو کردم. غار همچنان تنها با دمایی سرد و خالی از هرگونه شیء، مرا از رهایی نااُمید کرده بود.
سردی دیواره‌های غار پوست کمر عریانم را قلقلک می‌داد.
با آنکه به مدت طولانی در دمای سرد غار به سر می‌بردم، اما درونم همچون کوره‌ای داغ و سوزان بود و سرمای غار تأثیر چندانی بر جسم عجیبم نداشت.
در حالتی آکنده از اضطراب، لبخندی بی‌جان بر ل*ب نشاندم. حسی نادر و کمیابی در ناحیه کمرم شکل گرفته بود که همیشه حسرت چنین آرامشی را داشتم.
تکیه‌ام را از دیواره‌های غار برداشتم و پس از مکثی کوتاه، با تردید به سمت ورودی غار قدم برداشتم. پرتوهای درخشان آفتاب که به داخل غار می‌تابید، پیدا کردن دهانه ورودی را آسان‌تر کرده بود.
با احتیاط نفسم را حبس کردم و سپس نفسی عمیق کشیدم و آرام گام‌های خود را به سمت ورودی غار سریع‌تر کردم.
اما بی‌فایده بود! ورود به این غار، یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتم بود!
گویی دهانه ورودی غار همچون سرابی بود؛ که هر چه به آن نزدیک‌تر می‌شدم، او از من دورتر می‌شد و خروج از آن هرگز ممکن نبود.
پوزخندی خشمگین بر لبانم نشسته بود و چینی عمیق بر پیشانی‌ام نقش بسته بود. ده سال از عمرم را در این غار مرموز، در انتظار چیزی مبهم و نامعلوم، هدر داده بودم!
کابوس‌هایی که دیده بودم، قلب و ذهنم را در هم شکسته بودند. با همه‌ی خشم و نااُمیدی، پاهایم را با شدت بر روی زمین داغ و خشن غار کوبیدم. هر ضربه، فریادی از ناتوانی و عصبانیتم بود. در نهایت، به گوشه‌ای از غار خزیدم، زانوهایم را در آغوش کشیدم و تمام وجودم از دلهره و حسرت پر شده بود.
احساس می‌کردم که هر لحظه از این انتظارِ نااتمام، همانند پتکی سنگین و خشن بر سقف سرم فرود می‌آید و رویاها و عمرم را به تکه‌های پراکنده‌ی پشیمانی تبدیل می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
@yas_NHT

در دل تاریکی غار، سایه‌های ناامیدی به طرز عجیبی در هم می‌آمیختند. دیواره‌های سرد و بی‌روح غار، مانند دستانی یخ‌زده، حس عمیق تنهایی و بی‌کسی را در من برمی‌انگیختند. فضای غار، با هوای سنگین و مرطوبش، به طرز عجیبی گلویم را می‌فشرد و هر نفس، به سختی از سینه‌ام خارج می‌شد.
صدای قطرات آب که بیرون از غار، به آرامی از چیزی بر روی سطحی از زمین می‌چکید، مانند نغمه‌ای غمگین و یکنواخت به گوش می‌رسید و به دل من نفوذ می‌کرد. این صدا، در سکوت مطلق غار، به طرز عجیبی پژواک می‌شد و روح مرا در تنگنای ناامیدی غرق می‌کرد.
انگشت اشاره‌ام به آرامی به سوی دیواره‌های خشن و سرد غار کشیده شد. با هر نزدیکی به دیواره‌های غار، حس می‌کردم که این دیواره‌ها داستان‌هایی ناگفته از گذشته‌ام را در خود پنهان کرده‌اند. آیا این دیواره‌ها می‌توانستند رازهای درونم را بخوانند؟ دستانم در آن لحظه لرزیدند و چهره‌ام از ترس و اضطراب در هم رفت. چشمانم، که به تاریکی خیره شده بودند، در جستجوی نشانه‌ای از امید، به دیواره‌ها دوخته شده بود.
گویی غار به طرز عجیبی به من نزدیک می‌شد. احساس می‌کردم که با هر نزدیک‌ شدن به دیواره غار، گذشته‌ام به طرز نامحسوسی در این دیواره‌ها زنده می‌شود. خواستم ناامیدانه به عقب باز گردم، اما در کمال حیرت، دیواره‌های سرد غار به طرز عجیبی گرم شدند و وجودم را در آغوش گرفتند. این گرما، مانند شعله‌ای ملایم، به عمق وجودم نفوذ کرد و حس عجیبی از آرامش و ناامیدی را در من ایجاد کرد.
دستانم به‌طور غیرقابل توجیهی به دیواره‌های غار مجذوب شدند. احساس کردم که این دیواره‌ها با هر لمس، داستانی از گناه و پشیمانی را در من زنده می‌کنند. چهره‌ام در آینه‌ای از احساسات متناقض، از ترس و ناامیدی تا شگفتی و امید، منعکس می‌شد. چشمانم، که به دیواره‌ها خیره شده بودند، در جستجوی حقیقتی پنهان، درخشان و تاریک، می‌چرخیدند.
همه‌چیز در اطرافم به طرز عجیبی به هم پیوسته بود؛ گویی غار خود را به عنوان یک موجود زنده معرفی می‌کرد که در تلاش بود تا مرا به عمق خود بکشاند و مرا با حقیقتی تلخ و شیرین مواجه کند. در آن لحظه، احساس کردم که این مکان، نه تنها یک پناهگاه سرد و تاریک، بلکه یک آینه از درون من است که رازهای پنهانم را به من نشان می‌دهد.
چشمانم سیاهی می‌رود و جسمم لحظه‌ای در هوا معلق می‌شود. در آن لحظه، کلمه‌ای درون گوش‌هایم نجوا می‌شود، کلمه‌ای که به طرز عجیبی آشنا و غریب است. صدای آن مانند نسیمی ملایم به گوشم می‌رسد، اما در عین حال، بار سنگینی از ترس و اضطراب را به همراه دارد. سپس همه چیز همانند یک تصویر محو در مه، به آرامی در هم می‌آمیزد و در تاریکی غار گم می‌شود.
گویی روحم، نظاره‌گر این لحظه‌ی ناب و گیج‌کننده است. احساس می‌کنم که زمان متوقف شده و همه‌چیز در سکوتی سنگین فرو رفته است.
چهره‌ام در این حالت معلق، در سطح دیواره براقِ غار که مانند آینه‌ی است که به تصویر کشیده می‌شود. ترس و ناامیدی در چشمانم موج می‌زند، اما در عمق آن، شعله‌ای از امید نیز در حال زبانه کشیدن است. آیا این کلمه می‌تواند کلید نجات من باشد؟ آیا می‌تواند مرا به حقیقتی روشن‌تر هدایت کند؟
در این لحظه‌ی معلق، همه‌چیز در ذهنم به تلاطم می‌افتد. غار، با دیواره‌هایش که گویی نفس می‌کشند، به من نزدیک‌تر می‌شود و من در جستجوی پاسخ به این نجوا، به درون خودم سفر می‌کنم. آیا می‌توانم از این تاریکی بیرون بیایم یا اینکه این مکان، سرنوشت من را رقم خواهد زد؟
 
آخرین ویرایش:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
(یک روز بعد)
با ریختن قطره‌ای از مایعات خنک بر پلک‌هایم، آرام‌آرام پلک‌هایم را باز می‌کنم. مژه‌های پرشت‌مانندم نم‌زده‌اند. رکی سطحی که جسمم آوار شده است سطحی نرم و لطیف و کمی خیس است و چشمانم هنوز نمی‌توانند موقعیت اطراف خود را درک کنند. پس از لحظاتی، با درک محیط اطرافم، شتاب‌زده از روی چمن و علف‌های نرم جنگل برمی‌خیزم و با چشمان گرد شده از تعجب و حیرت، نگاهی به آن جنگل بزرگ و باشکوه می‌اندازم.
درختان بلند و استوار، همچون نگهبانان، با تنه‌های ضخیم و پوشیده از خزه و گیاهان ریز، به آسمان سر به فلک کشیده‌اند. شاخه‌های آن‌ها با برگ‌های سبز و درخشان، در باد ملایم به آرامی می‌رقصند و نور آفتاب را به هزار رنگ در اطراف پراکنده می‌کنند.
خورشید، در آسمان آبی و بی‌نهایت، همچون یک گوی طلایی و درخشان، با نوری گرم و دلپذیر، زمین را در آغوش گرفته است. پرتوهای طلایی‌اش به آرامی از لابه‌لای شاخه‌ها و برگ‌های درختان عبور می‌کنند و بر روی چمن‌ها و علف‌های نرم می‌رقصند. این نور، نه تنها روشنایی می‌آورد، بلکه زندگی و انرژی را در هر گوشه از این جنگل پراکنده می‌کند.
هر بار که نور خورشید بر روی برگ‌ها می‌تابد، آن‌ها همچون جواهرات درخشان می‌درخشند و به رنگ‌های زرد و سبز و قهوه‌ای می‌چرخند. این تغییر رنگ‌ها، مانند یک نقاشی، جلوه‌ای خاص به جنگل می‌بخشد و احساس شگفتی و حیرت را در دل من شعله‌ور می‌کند.
صدای دلنواز پرندگان، که در میان شاخه‌های درختان آواز می‌خوانند، همچون موسیقی‌ای زنده و شاداب در فضا طنین‌انداز است. صدای آبشار که به آرامی بر سنگ‌ها می‌خورد، همچون نغمه‌ای آرامش‌بخش در این بیکرانگی طبیعی به گوش می‌رسد. در این لحظه، قلبم به تپش می‌افتد و احساس می‌کنم که در میانه یک معجزه قرار دارم.
ناباور چشمانم را می‌بندم، شاید بخواهم از خواب بیدار شوم، اما هیچ چیز تغییر نمی‌کند. وقتی دوباره چشمانم را باز می‌کنم، درختان با شکوه و عظمتشان و خورشید درخشان که همچون یک نگین در آسمان می‌درخشد، هنوز در برابر من ایستاده‌اند و من، در حیرت و شگفتی، به زیبایی و رازهای این جنگل خیره مانده‌ام.
این رویا نبود؛ گویی واقعیتی زنده بود! اما چطور توانستم از غاری که سال‌ها در آن محبوس بودم، با لمس یک دیواره رها شوم؟ این سوال در ذهنم می‌چرخد و حس کنجکاوی و شگفتی در وجودم شعله‌ور می‌شود. من، در این دنیای جدید، به دنبال پاسخ‌هایم باید بگردم؟!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا