یاقوتِ نیلگون فام؛
[مدیریت ارشد هنرینو+مدیر تالار آموزشگاه]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
دلنگار انجمن
منتقد انجمن
طراح انجمن
کاراکتر افسانگان
سطح
2
عنوان: پژواکِ زهر
ژانر: فانتزی، رمزآلود
ناظر: @yas_NHT
ما بیمحابا و بیدریغ در عرصهای گام نهادیم که پایانش تنها کیش و مات بود و بس.
اما ارادهی بیخواب و تهی از خیالمان، به ناگاه به افعیای تبدیل شد که زهرش در عمق واقعیتها نهفته بود!
غاری که صندوقچهای درون خود نهفته بود، در دلش رازی تاریک و دیرین به خواب رفته بود. هرگز لحظهای که بدنهای ما همچون عروسکهای بیروح در دامی از اسرار پنهان گرفتار شد را فراموش نخواهم کرد. آن هنگام که ترسی از جنس ترور بر رگهای مرگ ما آمیخته شد و من دیوانگی را راه چاره دانستم، همچون سرابی بر هیچ باختم. در اعماق هراس و انحطاط، زخمهای نادیده و نامشهود برای همیشه باقی ماندند، چون نشانی از خیالاتی که در دیوارهای وجودمان نفوذ کرده بود...
مقدمه: من، میبایست هنگامی که سقفهای خانهها بر سرمان فرو ریخت، خطوه به فرار میگذاشتم! اما ماندم؛ در چنگال آنچه که مرا به ورطه نابودی میکشاند، اسیر شدم. پیکر گسستهام را پس از هزاران خراش و رنج به زحمت ترمیم کرده و چون گرگی گرسنه، برای شکار آهوهای بازمانده، واردِ دنیای تاریک شدم. در آن زمان، بیخبر از مصیبتهای آتی، بر گرداگرد کابوسی افعی گردش کردم که دژمی عمیق وجودم را در بر گرفت. درون این تیرهروزی بیپایان، از پرتوهای نابودگر و فریبنده به امید نجاتی جاودان، خود را در گرداب بیپایانی یافتم که با هر لحظه، زخمی عمیقتر به دل تاریکیهایش میافزود.
ژانر: فانتزی، رمزآلود
ناظر: @yas_NHT
ما بیمحابا و بیدریغ در عرصهای گام نهادیم که پایانش تنها کیش و مات بود و بس.
اما ارادهی بیخواب و تهی از خیالمان، به ناگاه به افعیای تبدیل شد که زهرش در عمق واقعیتها نهفته بود!
غاری که صندوقچهای درون خود نهفته بود، در دلش رازی تاریک و دیرین به خواب رفته بود. هرگز لحظهای که بدنهای ما همچون عروسکهای بیروح در دامی از اسرار پنهان گرفتار شد را فراموش نخواهم کرد. آن هنگام که ترسی از جنس ترور بر رگهای مرگ ما آمیخته شد و من دیوانگی را راه چاره دانستم، همچون سرابی بر هیچ باختم. در اعماق هراس و انحطاط، زخمهای نادیده و نامشهود برای همیشه باقی ماندند، چون نشانی از خیالاتی که در دیوارهای وجودمان نفوذ کرده بود...
مقدمه: من، میبایست هنگامی که سقفهای خانهها بر سرمان فرو ریخت، خطوه به فرار میگذاشتم! اما ماندم؛ در چنگال آنچه که مرا به ورطه نابودی میکشاند، اسیر شدم. پیکر گسستهام را پس از هزاران خراش و رنج به زحمت ترمیم کرده و چون گرگی گرسنه، برای شکار آهوهای بازمانده، واردِ دنیای تاریک شدم. در آن زمان، بیخبر از مصیبتهای آتی، بر گرداگرد کابوسی افعی گردش کردم که دژمی عمیق وجودم را در بر گرفت. درون این تیرهروزی بیپایان، از پرتوهای نابودگر و فریبنده به امید نجاتی جاودان، خود را در گرداب بیپایانی یافتم که با هر لحظه، زخمی عمیقتر به دل تاریکیهایش میافزود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: