• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
تازه نگاهم به زیر دستش افتاد. چیزی شبیه بچه گربه در آغوشش بود.
دستش را که کنار برد نگاهم میخ شد. یک سنجاب قفقازی نیمه جان بود که از ناحیه‌ی شانه‌اش تیر خورده بود.
با ناراحتی پیش رفتم. موهای خاکستری رنگش را نوازش کردم و با عصبانیت گفتم:
‌- کی این کارو باهاش کرده؟
‌- یه جوون روستایی بود. می‌تونی نجاتش بدی؟
سنجاب بیچاره گوشتی هم برای خوردن نداشت که این‌گونه زجرکششان می‌کنند. با دست‌هایی که از عصبانیت می‌لرزید سنجاب را به سمت میز جراحی کوچکی که بالای سرش چراغی شبیه پرژکتور داشت بردم.
با عینک ذره‌بینی شکل ساچمه‌‌ی کوچکی که بین استخوان کتف و شانه‌اش گیر کرده بود را وارسی کردم.
صدای جیرجیر آرامش دلم را به درد می‌آورد. دلنازک شده بودم که برای یک سنجاب اشک در چشمانم حلقه زده بود.
خطاب به فرانک که کنار دستم ایستاده بود گفتم:
‌- بی هوش شده. گرم نکش دار، شوک بهش نده. بزارش لای پد گرم‌کن.
دستکش‌های سفید رنگ جراحیم را پوشیدم و فرانک موهایم را به وسیله‌ی یک کلیپس بالای سرم جمع کرد. موهای مزاحم در این موقعیت حساس دست‌وپایم را می‌گرفت. خون سنجاب، سطح استیل مات میز را رنگین کرده بود و کم‌کم داشت جان می‌داد. چشمان خمار کشیده‌ام که پشت عینک مخصوص جراحی جا خوش کرد، پشت صندلی چرخدار نشستم تا مسلط‌‌تر باشم.
‌- آسیبی به شریان اصلی خون نرسیده. ولی استخون کتفش شکسته.
فَرانَک وسایل جراحی را کنار میز پهن کرده بود. آمپول بی‌حسی موضعی را که به پوست تنش تزریق کردم، حیوان کوچک کمی آرام گرفت. سرم را با تأسف تکان دادم و و از عصبانیت چشم‌هایم را بر هم فشردم تا بر خود مسلط شوم.
‌- تیغو بده، باید ناحیه‌ی زخمو بتراشم.
برق تیز تیغ چشمم را زد. اولین باری نبود که جراحی می‌کردم، اما این‌بار دلهره‌ای ناشناخته دل و روده‌ام را می‌پیچاند.
پوست زخمی سنجاب را با دو انگشت صاف کرده و ناحیه‌ی زخم را آرام تراشیدم و سپس ضدعفونی کردم. نفس‌های سنجاب آرام روبه افول می‌رفت؛ به سرعت انگشتانم افزودم و قسمت زخم را با چاقو‌ی تیز جراحی کمی بزرگ‌تر کردم.
با باز کردن زخم، از میان گوشت پاره شده و خون، برق ساچمه‌ی‌ گرد و کوچک همچون صاعقه چشمم را زد.
‌نگاه فرانک مدام بر روی مانیتور کنار میز و سنجاب می‌لغزید.
‌- شکستگی زیاد نیست، اما احتمالاً برای برداشتن ساچمه به مشکل برمی‌خوری. چون بین استخون کتف و شانه گیر کرده.
چند دم و بازدم عمیق کردم و دستان پوشیده با دستکش خون‌آلودم را بالا بردم. نوک باریک پنس جراحی را در کف دستم حس کردم. حسی ملموس از درد و نفس‌های به شماره افتاده‌ی سنجاب کوچک را در وجودم داشتم. دوست داشتم قلبم را که از درد مچاله شده بود را بیرون بکشم تا کمی از فشارش بکاهم.
نوک ظریف و نازک پنس جراحی را با احتیاط درون زخم لغزاندم. با برخورد نوک ظریف پنس با سطح سخت ساچمه، به آرامی آن را بین دو لبه‌ی پنس گرفتم. سنجاب تکان آرامی خورد و صدای جیرجیر آرامی از میان ل*ب‌های کوچکش خارج کرد. تار‌های بلند سبیلش را با نفس‌های تندش مدام بالا پایین می‌برد و دلم هر لحظه بیشتر برای مظلومیتش ضعف می‌رفت.
ساچمه‌‌ی خون‌آلود را بادقت و مهارت، آرام بیرون کشیدم. نوک بلند و نازک پنس اینک میهمان فلزی گرم و گرد بود. صدای برخورد فلز خونین با ظرف استیلی کنار دستم نشان از موفقیت عمل داشت. خون‌ روی ساچمه، درون مایعی شفاف آرام پخش شد.
‌- پنس بخیه رو بده.
سرمای فلز پنس بخیه، حتی از روی یک لایه دستکش سفید جراحی و خون هم ملموس بود. لبه‌ی زخم را نزدیک هم بردم و بافت نرم پوست سنجاب را باظرافت و آرام بین دندانه‌های پنس فشردم و اولین بخیه با موفقیت زده شد.
همین کار را دوبار دیگر تکرار کردم و سپس پماد سفید‌رنگ آنتی‌بیوتیک را نوازش‌وار بر روی زخم پخش کردم.
گازاستریل در میان انگشتان فَرانَک برش خورد و فرانک مربع کوچک دولایه را به دستم داد. زخم استریل شده با بتادین زیر مربع کوچک پانسمان قرار گرفت. عمل پایان یافت اما ضعف دوباره در جسمم قالب شد.
‌- گرم نگهش دار. استخوانش سرجاشه بانداژ ثابت کننده رو دور کتفش بپیچ تا ثابت بمونه. من سرگیجه دارم.
دستکش‌های خون‌آلود را درون سطل زباله رها کردم. پوست یخ‌کرده‌ی دستم را روی صورتم گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم.
 
Last edited:

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
صدای سعید را کنار گوشم حس کردم و چشم گشودم:
‌- بهتری؟ بیا یکم بشین.
سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان دادم. لیوان شیشه‌ای آب قند که جلوی صورتم قرار گرفت نگاهم روی صورت سعید لغزید.
چشمان قهوه‌ای رنگش با نگرانی روی صورتم ثابت بود و همان اخم کوچک همیشگی ابروهای پهنش را آذین کرده بود. تشکر آرامی کردم و مایع شیرین را آرام بلعیدم.
سعید دستش را با کلافگی بر روی ریش نسبتاً بلندش که تار‌های جوگندمی میانشان به چشم می‌خورد، کشید. صندلی چرخدار دیگری را نزدیک کرد و با لحنی که کلافگی در آن موج می‌زد گفت:
‌- مهراب زنگ زده بود. می‌گفت خودشم خبر نداره چی شده و حتی برای اومدن به اینجا هم بهش خبر نداده بودی، آره؟ چرا این کارو می‌کنی؟ شما دو تا که جونتون واسه هم در می‌رفت. نمی‌خوای بگی دردت چیه؟ حال مهراب از تو خیلی بدتره، به والله عیبه، شما که بچه نیستین. مثل بچه‌ی آدم بشینین باهم صحبت کنین.
پوزخند مضحکی روی لبم نقش بست. حتی شک هم نمی‌کرد فهمیده‌ام چه غلط‌هایی می‌کند. دندان برهم فشردم، نگاهم بر روی موهای کوتاه و مشکینش که میزبان تار‌های یکی در میان سفید بود، ثابت ماند و گفتم:
‌- هروقت خودش درک کنه چه غلطی کرده بهش زنگ می‌زنم و خبر طلاقو بهش میدم.
چشم‌هایش گرد شد. اخمش عمق گرفت و با صدایی که کمی از حد نرمال بالاتر رفته بود گفت:
‌- این مسخره بازیا چیه؟ تمومش کن تورو قرآن. خودت می‌دونی من طرف مهرابو نمی‌گیرم، ولی حق بده. تو اصلاً تکلیفت با خودت مشخص نیست. بگو دردت چیه تا اون بنده خدا مشکلو حل کنه.
پژواک صدایش در مغزم می‌چرخید و بر سرگیجه ام دامن می‌زد. دستم را با شدت بر روی میز کوبیدم، طوری که وسایل کوچک روی میز و فرانک که مشغول پیچیدن بانداژ دور کتف سنجاب بود همزمان کمی بالا پریدند.
‌- صداتو واسه من نبر بالا. اون آشغال خودش باید بفهمه چه غلطی کرده. من خودمو حتی برای حرف زدن باهاش کوچیک نمی‌کنم.
خنده‌ی عصبی سعید سوهان روحم بود. کاش لال میشد و بیشتر از این عذابم نمی‌داد.
‌- بابا لامصب بگو قضیه چیه، خودم میرم اون آشغالی که میگی رو کشون کشون میارم این‌جا.
‌- بیاری که چی بشه؟ من حتی دلم نمی‌خواد ببینمش.
خودش را نزدیک‌تر کرد. انگار کمر بسته بود تا از من حرف بکشد.
‌- میارمش تا بگه غلط کردم، بیوفته رو پات و معذرت‌خواهی کنه. اما تا وقتی نفهمیمم اصل قضیه چیه که این کار نشدنیه.
لیوان آب قند را با حرص روی میز گذاشتم. می‌خواستم فرار کنم، نمی‌خواستم غرورم پیش سعید هم خرد شود. تا عزم ایستادن کردم دستان تنومند سعید مانع شد و جسم سبک و ضعیفم را با یک فشار آرام روی صندلی نشاند.
‌- نمی‌زارم بری، این چند روز هم مراعات مریض بودنتون کردم. ولی دیگه بسه، حرف بزن.
فشار بغض گلویم را به در آورده بود و انگشتانم دسته‌های صندلی را می‌فشرد.
‌- بسه سعید، اصلاً به تو چه؟ بزار برم، برو کنار.
سعید بیشتر نزدیک شد، به قدری نزدیک که رگ‌های قرمز چشم‌هایش مشخص بود و گرمای نفس‌های پرغضبش را روی صورتم حس می‌کردم.
‌- خیلی مراعاتتو کردم. همه چیز به من ربط داره. یا میگی دردت چیه یا همین امروز برمی‌گردیم تهران. اون مهراب مادر مرده حقش نیست که باهاش شبیه آشغال رفتار می‌کنی. خودش انقدر درد مشکل داره که دیگه جایی برای بچه بازی‌های تو نیست.
حرص، عصبانیت، ضعف و هزاران حس مختلف ناگهان در درونم جوشیدند و نفهمیدم چه شد، اما وقتی به خودم آمدم لیوان روی زمین خورد شده بود.
فرانک با اضطراب پوست لبش را می‌کند و سعید با چشمان گشاد شده نگاهم می‌کرد.
صدای فریادم در سالن آزمایشگاه بلند‌تر از حد معمول اکو میشد.
‌- می‌خوای بدونی چی شده؟ آره می‌خوای؟
سعید نیز ایستاد. شاید نگاهش از آن ارتفاع به منی که حتی تا شانه‌اش هم نبودم شبیه نگاه ارباب به برده‌اش بود که به خودش اجازه‌ی گستاخی می‌داد.
با دست‌های لرزان گوشیم را از درون جیب پشت شلوارم بیرون کشیدم. تمام وجودم از عصبانیت می‌لرزید.
‌- آره می‌خوام بدونم. بگو دردت چیه؟ مشکلت چیه؟ چرا زندگی رو واسه خودتو مهراب زهرمار کردی؟
به دنبال گالری گوشی بودم اما لرزش دست‌هایم اجازه‌ نمی‌داد که پیدایش کنم.
‌- بسه سعید، نمی‌بینی حالشو؟ بهش فشار نیار.
سعید دستش را مقابل فرانک بالا برد. نه قصدش جدی بود که بفهمد رفیق شبیه برادرش چه دسته گلی به آب داده.
بالاخره پیدا کردم. همان عکس منحوس که از مهراب و آن دختر، به عنوان مدرک برای طلاق گرفته بودم. صفحه‌ی گوشی را بالا بردم و فریاد کشیدم:
‌- نگاه کن، خوب ببین. از این بی* رف حمایت نکن. خودتو بکش کنار وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای رفتار کنم.
متعجب نگاه می‌کرد. از آن فاصله‌ی نسبتاً دور چهره‌ی نیم‌رخ هر دو مشخص بود. لبخند مهراب و نگاه عاشقانه‌ای که بهم می‌کردند را دید که لال شد.
دیگر توانی برای سرپا ایستادن نداشتم. خود را روی صندلی رها کردم و دستان لرزانم را شل و وارفته روی دسته‌هایش رها کردم. گرمی دست‌های فرانک که نوازش‌وار بر پشتم می‌کشید بغضم را ترکاند. خوب بود، حسی شبیه به خالی شدن بغضی صد ساله را داشت.
شبیه دختران تازه عروسی شده بودم که گلایه‌ی شوهرشان را به برادر می‌کنند. همین قدر غریب و بی‌کس. گریه‌هایم درد داشتند، دردی عمیق از شکست عشقی که به بن‌بست رسیده بود.
 

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
دقایق در سکوت می‌گذشتند. سعید همچنان به عکس خیره بود و من بعد از ده روز بالاخره راه اشکم باز شده بود.
گریه‌های بی‌صدایم که کم‌کم افول کرد، سعید هم گوشی را کنار گذاشت و ل*ب زد:
‌- این... چطور بگم؟ نمی‌تونه واقعیت داشته باشه. باهاش حرف بزن، مطمئنم بهت توضیح میده.
نم صورتم را با آستین لباسم گرفتم. اخمم غلیظ‌تر از پیش شد. این واکنشی نبود که از او انتظار داشتم. اینک باید تمام قد پشت من می‌ایستاد.
‌- دیگه برام مهم نیست. به محض اینکه برگردیم تقاضای طلاق میدم.
شاید به خاطر اینکه دلش نمی‌خواست را*ب*طه‌ی ما این‌قدر زشت تمام شود، این‌قدر یک‌طرفه حرف میزد.
‌- تو چرا رفته بودی اونجا؟ چرا همون موقع ازش توضیح نخواستی؟ با سکوت کردن که چیزی حل نمیشه.
از یادآوری آن روز نحس دندان‌هایم روی هم فشار آوردند. حرف زدن سخت بود، اما شاید حرف زدن کمی از فشار سنگینی که بر رویم بود را کم می‌کرد.
‌- شب قبلش یکم جروبحث کردیم، این اواخر گاهی حتی شب هم تو شرکت می‌موند و خودشو با کار خفه کرده بود. من فقط ازش می‌خواستم فردای اون روزو پیشم باشه.
فرانک کنارم ایستاده بود و با چهره‌ای که اندوه از آن می‌بارید نگاه می‌کرد.
‌- فقط به خاطر اینکه می‌خواستم برای تولدش سوپرایزش کنم پا رو غرورم گذاشتم و علارغم بحثی که بینمون پیش اومده بود رفتم کافه‌ی نزدیک محل کارش. با خودم گفتم نیم ساعت هم که شده وقتشو خالی می‌کنه. می‌خواستم بهش زنگ بزنم که بیاد پیشم. اما وقتی رسیدم... .
بغضم را فرو خوردم و با صدای دورگه شده از بغض ادامه دادم:
‌- وقتی رسیدم دلیل رفتار این مدتشو فهمیدم. لازم به اون رفتارها نبود. لازم نبود بهونه‌ی کار بیاره. اگر حسش نسبت بهم از بین رفته بود، کافی بود که فقط بهم بگه. خیلی مراعاتشو کردم ولی دیگه تمومه. من تصمیم خودمو گرفتم.
سعید با کلافگی سرش را تکان داد. دستش را درون موهایش فرو برد و با صدای تحلیل رفته گفت:
‌‌- داری اشتباه می‌کنی، باید باهاش حرف بزنی. مطمئنم یه سوءتفاهم بزرگ اتفاق افتاده.
صدای خنده‌ی پر حرصم در سالن پخش شد. می‌گفت سوءتفاهم. چیزی جز این هم انتظار نمی‌رفت. چرا فکر می‌کردم بعد از فهمیدن ماجرا جانب داریم را خواهد کرد.
با کلافگی و عصبانیت ایستادم و صدایم را بلند کردم:
‌- بابا ول کن توروخدا. شما دیگه شورشو در آوردین. وقتی می‌خواستی این‌طور طرف بگیری چرا از من سوال می‌کنی یه مهر بی‌گناهی بردار بزن رو پیشونین.
دیگر توان ایستادن و ماندن و له شدن بیشتر غرورم را نداشتم.
پالتوی مشکی رنگم را از روی رخت آویز کنار در برداشتم، سوئیچ کوهستان‌پیما را نیز از روی میز جاکفشی سفید رنگ چنگ زدم و از سالن بیرون رفتم.
صدای فرانک که پشت سرم می‌آمد، اعصابم را بیش از پیش متشنج می‌کرد.
‌- کجا میری؟ سارا وایسا، منظور سعید این نبود. سارا... .
با حرص و بغض و عصبانیت در ماشین نشستم. دلم تنهایی می‌خواست. باید دور میشدم.
فرانک مدام بر شیشه می‌کوبید و با التماس سعی داشت مرا از رفتن منصرف کند. همزمان با ریزش اشک پایم را روی پدال گاز فشردم و از محوطه‌ی حیاط آزمایشگاه خارج شدم.
طوری با سرعت راندم که فکر کنم رد لاستیک‌های ماشین بر روی موزائیک‌های سفیدرنگ ماند.
صدای فرانک هر لحظه دورتر میشد:
‌- سارا وایسا، تو حالت خوب نیست کجا می‌خوای بری؟ سارا با توام... .
از آینه‌ی میانی دیدم که چطور ناامیدانه نگاه می‌کرد. قلبم ریش شد، اما برای گریه و فریاد زدن بدون اینکه کسی قضاوتم کند یک مکان آرام نیاز داشتم.
و من بی‌خبر از راهی که پیش رویم بود از سیاهی زندگی فرار کردم و آن فرارم باعث شد به دنیای خلأ ورود کنم. شاید تقصیر مهراب بود، شاید هم مقصر خودم بودم، ولی راهی که رفتم شروع سقوطم بود.
 

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
غبار‌ی غلیظ از گردوخاک پشت لاستیک ماشین شبیه مه به آسمان می‌خزید. دیگر حتی نمی‌دانستم چقدر از آزمایشگاه دور شده‌ام. سکوت کوهستان در آن گرگ‌ومیش عصرگاهی وهم‌آور می‌نمود. چاله‌های مسیر خاکی، ماشین‌ را مدام به چپ و راست تاب می‌داد و بر کلافگیم دامن می‌زد.
لحظه‌ای فضای کوهستان در نظرم سنگین آمد. اما توجهم در آن لحظه تنها به صدای فریادهایم بود. به اشک‌های بلورینی که یکی پس از دیگری پایین می‌چکید و سوزش گلویی که با هر فریاد بی‌کسی را بیشتر به رخم می‌کشید.
به گمانم درد دل‌هایم به گوش کوهستان رسید که چیزی شبیه مه از ارتفاع سپید‌پوشش آرام پایین خزید و بر پهنای تپه‌‌های پیوسته‌ی کوهپایه سنگینی کرد.
آسمان زیر فشار ابر‌، زمین را به تاریکی دعوت می‌کرد. پیش از موعد قبل و پیش از برگشتنم. مه‌شکن کوهستان‌پیما هم توان روشن کردن اطراف را نداشت، این همان خلأ ترسناک کوهستان بود؟ همان خلأای که امید پیش‌تر گوشزد کرده بود و من بی‌اعتنا بودم.
‌- آروم باش دختر، فوقش تا صبح تو ماشین می‌مونی.
اما قلبم می‌لرزید و چیزی شبیه ترس در چهره‌ام هویدا بود. ترس از گم شدن و تنهایی در این تاریکی بی‌کران که جسم من و تمام ماشین را درون خود می‌بلعید. نه، باید پیش می‌رفتم. شاید یک روستا، یا کمپ‌ عشایری پیدا می‌کردم. قبلاً شنیده بودم این کوهستان حیوانات وحشی زیادی دارد و این بر ترسم دامن می‌زد.
صدای موتور کوهستان‌پیما در نظرم شبیه صدای یک هواپیمای جنگنده‌ بلند بود. به قدری بلند که می‌توانست هر موجود زنده ای را به این سمت بکشاند.
سرعتم آرام بود و مه‌شکن تنها چند متر از مسیر را روشن کرده بود. حس می‌کردم هر لحظه امکان دارد یکی از دره‌های عمیق پیش رویم ظاهر شود و من و ماشین را در خود ببلعد.
دقایق کند می‌گذشتند و درست در نقطه‌ای که بین ناامیدی و یأس دست‌وپا می‌زدم، جاده‌ی خاکی به اتمام رسید.
ایستادم، اما چیزی مشخص نبود. تنها زمینی پوشیده از علف‌های بلند، پشت هاله‌ای غلیظ از مه پیش چشمم به تصویر درآمده بود.
و یک صدا، شبیه قهقه‌های کودکانه از پس صدای موتور ماشین از جایی نزدیک پژواک کرد. سوئیچ را چرخاندم و موتور با سر و صدا خاموش شد، اما نور همچنان آن شعاع محدود پیش رویم را روشن کرده بود. این‌بار صدا واضح‌تر از پیش بود. قهقه‌ها گاه از پشت ماشین و گاه از پیش رو می‌آمد.
زمزمه کردم:«بچه، حتما نزدیک روستام.»
با خوشحالی پیاده شدم و با چراغ‌قوه‌ی گوشی اطراف را کاویدم. فقط مه و تاریکی بود و صدای خش‌خش علف‌هایی که به دست نسیم جابه‌جا می‌شدند، می‌آمد‌. پیش‌تر رفتم، غیرممکن است آن بچه‌ای که صدایش را شنیدم، بدون خانواده‌اش در این مکان تنها باشد. صدا این‌بار از پیش‌رو بود. جایی که از ماشین فاصله داشت.
‌- هِی، کسی اونجاست؟
صدای قهقه‌ی دختربچه این‌بار از نزدیک‌تر آمد و وادارم کرد تا روشنایی را ترک کنم.
‌- دختر خانوم، میشه بیای تو نور ببینمت؟
سایه‌ای سپید با سرعت نور از پشت سرم گذشت و با صدایی که گویی از اعماق چاه پژواک می‌کرد رد صدایی پرتکرار پشت سرم به جا گذاشت.
 

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
ترس شبیه مایعی سرد از ستون فقراتم پایین رفت و از پشت گوشت تا نوک انگشتان پایم حسی شبیه مورمور شدن پیدا کرد. تاریکی نفسم را تنگ کرد و ترس طوری بر وجودم چیره گشت که مهراب و سعید و آن زن به یک‌باره از خاطرم محو شدند.
دخترک کوتاه قامت، شبیه شبحی سپید در تاریکی و مه به شکل یک موجود نامرئی این‌بار از سمت راستم گذشت. نزدیک‌تر بود، به قدری نزدیک که قبل از گم شدن دوباره‌اش در تاریکی از گوشه‌ی چشم لباس سپید و بلندش را تشخیص دادم.
‌- د... دختر ک... کوچو...لو، تو... خوبی؟!
جوابی نشد. در یک آن ترس و غریضه دست به دست هم دادند تا برای برگشتن به ماشین اقدام کنم، اما به محض برگشتن به سمت ماشین متوجه شدم چراغ‌های ماشین خاموش و پیکره‌ی آهنینش میان تاریکی گم شده‌ است.
لرز کردم و شبیه انسان‌های کور آرام به سمت ماشین می‌رفتم. چراغ‌قوه‌ی گوشی آن‌قدر قوی نبود که بتواند اطراف را روشن کند و صدا‌ها نیز رفته‌رفته نزدیک می‌شدند. دیگر تنها صدای خنده‌ی دختر نبود. اینک صدای گریه‌ی یک نوزاد هم می‌آمد.
قلبم تند می‌کوبید و گویی شش‌هایم هوای نمناک و مه‌آلود کوهستان را پس می‌زد.
قدم کوتاهی و برداشتم و این‌بار با فاصله‌ی چند متر نور چراغ‌قوه پاهای خون‌آلودی را که از میان علف‌ها پیدا بود، روشن کرد.
لرزیدم و گوشی درون دستم در آستانه‌ی افتادن بود. نکند خوابم در حال تعبیر شدن است.
نور را از روی پیرهن ریش شده و سپیدش بالا آوردم. رنگ پوستش بیشتر به مرده‌ای متحرک می‌مانست تا آدمیزاد.
اشک در چشمانم حلقه زد و صدای بازدم عمیقم با لرز در کوهستان پیچید. با ترس گوشی را آرام بالا می‌آوردم، فقط چند سانتی‌متر تا روشن شدن صورتش مانده بود که صدایی از درون گوشی شبیه آب‌جوش بر سرم ریخته شد. همان آهنگ پیش‌فرض کوتاه. دو ضربه‌ی ریتمیک کوتاه که نشان از باطری ضعیف داشت.
و نور قطع شد.
در میان تاریکی فقط من بودم و صدای خش‌خش پاهایی که از پشت سرم نزدیک میشد. دیگر نای ایستادن هم نداشتم و تمام پیکرم در حال لرزیدن بود. صدای خش‌خش قطع شد.
منتظر درد بودم. گمان می‌کردم حال که شبیه یک موش گیر افتاده‌ام باید مرگ یا چیزی فراتر از آن را تجربه کنم.
یک صدا، درست کنار گوشم، با صدای بچگانه پچ‌پچ‌گونه ل*ب زد:
‌- داری آرامش ما رو بهم می‌زنی. آخرین بارت باشه که به یتیم‌خونه نزدیک میشی.
صدا در مغزم چندین و چند بار پخش شد. چشم‌هایم گرد شده بود و لرز اندام‌هایم را به رقصی ترسناک وا داشته بود که صدا جیغ بلندی سرداد و گفت:
‌- برو... .
ندانستم در آن لحظه آن نیرو را از کجا پیدا کردم، فقط دویدم. بدون آنکه به پرتگاه فکر کنم. با سرعت، شبیه دویدن بر روی یک سیم نامرئی.
ناگهان جسمی سخت به شانه‌ام برخورد کرد. درب باز ماشین بود. در میان درد کورسوی امیدی پیدا کرده بودم. درون ماشین نشستم و سوئیچ را چرخاندم. به نظر چراغ‌ها برای از کار نیفتادن باطری، به صورت خودکار خاموش شده بودند.
ماشین روشن شد. دختر در همان‌جا ایستاده بود.
نور موهای بلند و مشکی‌رنگش را که بر صورتش ریخته بود، در معرض دید قرار داد.
لحظه‌ای مکث کردم. نه اینکه نخواهم، اما لرزش دست و پایم اجازه‌ی رانندگی نمی‌داد.
دختر نزدیک میشد و دنده جا نمی‌رفت. از کلافگی زیاد قطره اشکی از چشمم پایین چکید. با ترس بالاخره دنده را جا زدم و پایم را تا انتها بر روی پدال گاز فشردم.
ماشین ناگهان به عقب پرتاب شد. نه می‌دانستم و نه می‌دیدم که چه مسافتی با دنده‌ی عقب رفتم. لحظه‌ای که به خودم آمدم و پدال ترمز را فشردم دختر دیگر در معرض دیدم نبود. نور چراغ‌ها گودال سمت راست ماشین را با همان سراشیبی نسبتاً تند، روشن کرده بود.
صدای خرد شدن سنگ‌ریزه‌ها با نفس‌زدن‌هایم آمیخت و آرام دور زدم. قلبم به تندی در سینه‌ام می‌کوبید و ل*ب‌هایم به شدت خشک بود. چیزی که دیده بودم برایم باور پذیر نبود و مدام از آینه‌ی میانی پشت سرم را نگاه می‌کردم و چیزی جز تاریکی نمی‌دیدم. درست در لحظه‌ای که به اندازه‌ی کافی از آن محل دور شده بودم و فکر می‌کردم همه چیز تمام شده است ناگهان چند سایه‌ را دیدم که درست وسط جاده به دور چیزی می‌چرخیدند.
 

MAHZAD.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 13, 2025
Messages
21
سکه
100
گردوخاک به هوا برخاست. معده‌ام درهم پیچید و حسی شبیه گرگرفتگی تمام تنم را فراگرفت. از میان غبار صدای جیغ‌های دردمند کودکی می‌آمد و سایه‌ها با خرناسه‌های ترسناک در میان ذرات غبار و نور چراغ ماشین با وحشی‌گری درهم می‌لولیدند. ایستاده بودم؛ شوک‌زده و خیس از عرق. با تنی لرزان و فرمانی که زیر انگشتان عرق کرده‌ام سطحی لغزان داشت.
غبار که فرو نشست نگاه شوک‌زده‌ام را به سایه‌ها دوختم.‌ در تاریکی گوش‌های بلند و کشیده و هیکل درشت خاکستری و مشکی رنگشان، نگاه آشفته‌ام را معطوف خود کرد. به نظر گرگ می‌آمدند که در حال دریدن یک دختربچه بودند.
در تاریکی درست مشخص نبود اما نور چراغ قطره‌های خون که با حرکت پوزه‌ی یکی از گرگ‌ها به آسمان پرتاب شد را در مقابل چشمم به تصویر کشید. تصویری که ترس و درد را بر دلهره‌‌ای که پیش‌تر داشتم می‌افزود.
گویی داستان‌های امشب قصد جانم را کرده بودند.
نمی‌دانم از شجاعت بود، یا واکنشی که از ناخودآگاهم سرچشمه گرفته بود. اما لحظه‌ای که به خودم آمدم دستم بوق ماشین را ته فشرده بود و پایم پدال گاز را محکم می‌فشرد.
ماشین با سرعت جهش کرد، طوری که جسم لرزانم به عقب پرتاب شد.
و لحظه‌ای بعد آج‌های لاستیک دو گرگ را زیر فشار سنگین ماشین مبحوس کرده بود.
با ترمزم به جلو پرتاب شده بودم. طوری که با درد پیشانی زخم شده‌ام به خودم آمدم. رد خون بر روی فرمان دل و روده‌ام را درهم پیچاند، حتی شاید شوری خون را نیز زیر زبانم حس کردم. حس گیجی که داشتم، آن صحنه‌های دلهره‌آور را کمی برایم سهل کرده بود. در موقعیتی عادی هیچ‌گاه نمی‌توانستم با این گرگ‌ها رودررو بشوم.
صدای گرگ دیگر که مدام بر روی بدنه‌ی ماشین پنجه می‌کشید، با صدای زمخت زوزه‌های بلندش در هم آمیخته بود.
با سری که بر روی بدنم سنگینی می‌کرد، در تاریکی از پنجره‌ی ماشین دختربچه‌ای سپید‌پوش را دیدم. لحظه‌ای آن دختر را به همان دختربچه‌ای که چند دقیقه بیشتر از دیدنش نگذشته بود تشبیه کردم. برای نجاتش مردد شدم، نکند توهم‌زده‌ام؟
شاید هم به‌خاطر ناراحتی‌های اخیر ذهنم دچار اختلال شده است.
پوزخند نیمه‌جانی زدم. نه نمی‌شود، چگونه ذهن می‌تواند چنین توهم دقیقی ایجاد کند؟ صورت پر از مو و دندان‌های تیز گرگ که بر شیشه چنگ می‌کشید در مقابل چشمم، شبیه یک درام ترسناک بود. شیشه‌ی پنجره‌ی کوهستان‌پیما تنها نیروی حائل بین مرگ و زندگی‌ام بود و من فقط نگاه می‌کردم. هنوز صدای خرناس گرگ‌ها از زیر لاستیک‌های ماشین به گوش می‌رسید. با کمی دقت خون براقی که از گردن دختر بر روی خاک سرد کوهستان راه باز کرده بود تشخصی دادم. نه الان وقت کم آوردن نبود.
قلبم با هر تپش، سازناکوکی شبیه ضربات پی‌در‌پی دسته‌ی فومی به سطح طبل توخالی، در درونم پژواک می‌کرد که حتی وجود و تمام پیکرم را به بازی گرفته بود.
دندان ساییدم، نفس عمیق کشیدم و ل*ب گزیدم. فرصت تصمیم‌گیری به دمی بند بود. ثانیه‌ای بعد با دنده‌ی عقب از روی پیکر نیمه جان گرگ‌ها برای بار دوم گذشتم. حس ترسناک وجودم که می‌گفت این دختر شباهت بسیاری با آن دختر، یا بهتر بگویم روحی که دیده بودم، دارد را نادیده گرفتم و دوباره از فاصله‌ی دور با سرعت و عذاب وجدان هر سه گرگ را زیر گرفتم.
مطمئن بودم صدای شکستن استخوان گرگ‌ها تا آخر عمر در ذهنم خواهد ماند. اگر داستان نجات آن دختر نبود عمرا به این کار رضایت نمی‌دادم.
نمی‌دانم از درد بود یا ترس، شاید هم از توهم بود، اما پیکره‌ی لرزانم مسخ بود. شاید داشت فرایند تبدیل یک زن ترسو به یک شخصیت جدید را طی می‌کرد که این‌گونه مستانه و بی‌پروا عمل کرده بودم.
مدام به خودم دلداری اجبار می‌دادم.
غیر از این بود؟ مگر مجبور نبودم؟
جسد گرگ‌ها که پیش چشمم جان گرفت اشک بی‌هوا ریخت. اصلاً یک بچه چرا باید در کوهستان تنها باشد؟
وقتی برای بار سوم از روی پیکر زخمی گرگ‌ها گذشتم بغضم ترکید و اشک‌ها شبیه رد چاقو صورت گر گرفته‌ام را سوزاندند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 17) View details

Top Bottom