• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
نام رمان: مورچه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @SULLIVAN
نویسنده: آیناز تابش
خلاصه: ایوایندر عزیز! اکنون در سرزمینی به دار آویخته می‌شوی و در قلمروی دیگر به زندگی‌ات بی‌اعتنایند. مردمانی تو را گناهکار می‌خوانند و عده‌ای نیز نامت را تنها برای جلب نظرت به سکه‌ای که سهوا از جیبت افتاده صدا می‌زنند. در هر خطه‌ای که هستی، همواره بگریز و بگریز؛ زیرا در نهایت کسانی تو را قضاوت می‌کنند که بر سر مورچه‌ای با یک‌دیگر تفاهم ندارند.​
 
Last edited by a moderator:

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
52
سکه
234
IMG_20250725_202236_092.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست طراحی جلد آثار |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
امروز روزی بود که ایوایندر رایت در پایتخت امپراطوری کاتِرفِشِل، یعنی شهر فولیشاینا، محاکمه می‌شد. در محفظه‌ی چوبی مستطیل شکلی قرارش داده و دست و پایش را به طرفین آن بسته بودند. فولاد مقابل محفظه را می‌پوشاند و تنها سوراخ مربع شکلی وجود داشت که چهره‌ی ایوایندر را به مردم می‌نمایاند؛ مثل گربه‌ی لیمویی رنگی که از دریچه‌‌ی کوچک روی در، داخل خانه را تماشا می‌کند. مردم نگاهش نمی‌کردند؛ چشمان‌شان را به قاضی دوخته بودند و حتی‌ پچ‌پچی شنیده نمی‌شد. سرانجام محاکمه آغاز شد. قاضی سرش را در کاغذهایش فرو برد و شروع به صحبت کرد:
- امروز آخرین جلسه‌‌ی رسمی دادگاه ایوایندر رایت است، مردی که هشت ماه پیش مرتکب قتل عمد یک مورچه شده.
سپس نگاه رضایت‌مندانه‌ای به حضار، دادستان، هیئت منصفه، ایوایندر و حتی منشی کنار دستش که صحبت‌هایش را تایپ می‌کرد انداخت. جعبه‌ی شیشه‌ای نسبتاً بزرگی که مقدار زیادی غذا در آن قرار داده شده بود را بالا آورد و میان دو دست خود گرفت. سپس با حالتی که انگار سربازی دلیر است و از فرمانده‌اش مدالی گرفته گفت:
- پس از جست‌ و‌ جو‌ها و تجسس‌های طولانی، سرانجام ماموران ما توانستند اولیای دم را از طریق شباهت‌های ژنتیکی بیابند. برای تحقق این امر قریب بر چهارصد هزار مورچه بررسی گشتند و علی‌رغم این‌که دولت هزینه‌ی انسانی و مالی بسیاری را متحمل شد، اجرای عدالت را به هر نحوی ضروری دانستیم. صحبت‌های دادستان در ادامه‌ی جلسه بر همین مبنا پیش می‌رود.
با این سخن او، مردم تازه صاحب غذاها، آن دو جانور کوچک درون جعبه‌ی شیشه‌ای را شناختند. ایوایندر به زحمت سرش را چرخاند و نگاهی به دادستان انداخت. کره‌ی چشمانش در پایین‌ترین نقطه‌ی حدقه‌شان افتاده بودند. گویا از وقتی ایوایندر دستگیر شده بود، اعضای بدنش هیچ قانونی را پذیرا نبودند؛ حتی جاذبه‌ی زمین. صورتش از شدت سوء هاضمه آن‌چنان لاغر و نحیف به نظر می‌رسید که استخوان‌هایش داشتند از تنهایی می‌گریستند. نمی‌توانست ریسک کند. در سرزمینی که به جرم قتل مورچه‌ای محاکمه می‌شد، از کجا معلوم سر گربه‌ای لیمویی را بخاطر شکار موشی با گیوتین نمی‌زدند؟ و آن وقت بود که گردنش نیز باید همراه استخوان‌ها از رنجِ فراق و تنهایی، آه و فغان سر می‌داد. عاقبت دادستان با سگرمه‌های در هم رفته، مقدمه‌ای برای ادله‌هایش چید:
- همان‌طور که در جلسات پیش گفته شد، آقای رایت در روز وقوع جرم بدون محافظ‌ ویژه‌ی کفش‌ها که طبق قانون اساسی امپراطوری استفاده از آن‌ها توسط شهروندان اجباری‌ست به بیرون از خانه رفته، بنابراین موضوع، حادثه‌ای که رخ داده قتل عمد شناخته شده.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
پابند ایوایندر که داخل کیسه‌ی زیپ‌داری قرار داشت را به حضار دادگاه نشان داد و افزود:
- این پابند می‌تواند از فاصله‌ی هفتصد متری هر نوع موجود کوچک و آسیب‌پذیر به عابر هشدار بدهد و مسیرهای جایگزین را پیشنهاد کند. آقای رایت در روزی که قتل صورت گرفته از این پابند استفاده نکردند. به همین سبب پرونده‌ی ایشان همچون راننده‌ای‌ست که پس از استعمال نوشیدنی حاوی الکل سوار ماشین شده و تصادف کرده و این تصادف موجب مرگ موجود زنده‌ای شده.
دستی به ته‌ریش قهوه‌ای‌اش کشید. بعد، شرمگین و عصبی سرش را به طرف چپ چرخاند‌. نفسی تازه کرد و برگ‌ برنده‌اش را برای گناهکار دانستن ایوایندر رو کرد:
- با امعان بر اینکه اولیای دم مقتول توانایی صحبت ندارند، محققان ما از طریق شیوه‌های دیگری مورد مطالعه‌شان قرار داده‌اند. طی این تحقیقات ملتفت شده‌اند که آنان با فوت فرزندشان دچار دگرگونی‌های فراوانی گشته‌اند. از جمله‌ی این تغییرات می‌توان به اختلال در تغذیه و کم‌غذایی بر اثر سوگ و همچنین کاهش تحرک آن‌ها و ضعف قابل توجه بدنی‌شان اشاره کرد. چه نتیجه‌ای از این پیامدها می‌توان استنباط کرد جز نارضایتی و شکایت و خسران؟
ایوایندر هوش و حواسش را به ردای مشکی دادستان داده بود. حتی ظاهر و جامه‌‌‌اش چنان جولان می‌داد که گویا چه بسا بیشتر از دو مورچه‌ی درون جعبه‌ی شیشه‌ای برای مقتول سوگواری می‌کرد. شال سفیدش را زیر نگاه بی‌تفاوت رایت مرتب کرد و فصل جدیدی از سخنرانی‌اش را رقم زد:
- متهم تا به کنون هیچ اظهارات یا اعترافاتی نداشته و همواره چه در بازجویی‌ها و چه در جلسات دادگاه از هر گونه تقریری خودداری کرده. با این حال، پرس‌و‌جوهایی در محل کار ایشان انجام شده. از آن‌جایی که پیش از این به تدریس زیست‌شناسی در مقطع دبیرستان و مدرسه سیراسِلدُنیمیکا مشغول بوده‌اند، از دانش‌آموزان و کادر مدرسه سوالاتی پرسیده شده. دانش‌آموزان یادآور شده‌اند که آقای رایت بارها در کلاس عقیده‌ی خود را درباره‌ی جانداران این‌گونه ابراز کرده‌اند که موجوداتی با دستگاه عصبی پیچیده‌تر و در کل آگاهی بیشتری از هستی‌شان نسبت به جانداران ساده‌ ارجح‌ترند. چنین باوری و بیان کردنش علاوه بر آنکه می‌تواند مدرکی دال بر اینکه متهم انگیزه‌هایی فراتر از یک تصادف ساده برای قتل مورچه‌ی مذکور داشته محسوب گردد، بلکه عدم صلاحیت ایشان در تدریس و لطمه‌های روانی‌ای که به دانش‌آموزان وارد کرده‌اند را آشکار می‌کند.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
ایوایندر هیچ نگفت، حتی زمزمه‌ای نکرد؛ فقط به وکیلش نگاهی نمود. او نیز بی‌آنکه خود را ببازد، به سمت جایگاه رفت؛ چنان خودباورانه و آسوده که گویا در مسلک هزار ساله‌اش گام برمی‌داشت. هر چند به واقع جوانکی بود‌ خوشبین و کمی خیالاتی. ترازو و چکش را هم بیش از آن‌که در دادگاه و محکمه تماشا کرده باشد، بر جلد کتاب‌های کالج دیده بود. دفاع در پرونده‌های این‌ چنینی نقش چندانی نداشت؛ از این رو طبعاً اشکالی پیش نمی‌آمد که به تازه کارها سپرده شوند. همین چند روز پیش محاکمه‌ای درست به عکس ماجرای کنونی رخ داده بود. مار جعفری‌ای که بخاطر گزیدن یک قناد محلی به اعدام محکوم گشت و بدنش را حلقه حلقه بریدند. اگر انسان‌ها در قانون اساسی از شکار حیوانات منع شده بودند، پس همچنین آنان باید قدردانی خود را به گونه‌ای اثبات می‌کردند. وکیل ایوایندر وکالت آن مار را هم به عهده داشت؛ اما چه می‌توانست در باب متهمی بگوید که تنها تجربه‌ی زیستی‌اش خزیدن روی شاخه‌ی درختان بوده؟ در نهایت ل*ب از ل*ب گشود:
- ریاست محترم دادگاه مرکزی فولیشینا، با اجازه از شما دفاعیه خود را به عنوان وکیل مدافع آغاز می‌کنم.
درنگی کرد و از فلاسکی که روی میز گذاشته بود مقداری چای در لیوان استیل ریخت. کمی بعد، با طمانینه از لیوان نوشید و چشمانش را به نشانه‌ی لذت بست. در همان حال، دادستان خود را نیشگون گرفت تا اطمینان حاصل کند خواب نمی‌بیند و هنگامی که یقین یافت، سگرمه‌هایش از نو در هم رفتند. از کاسه‌ی صبرش به اندازه یک قاشق چای‌خوری هم نمانده بود که جوان صحبتش را از سر گرفت:
- من، الیس چایلد، وکیل مدافع پرونده‌ی حاضر، از طرف آقای ایوایندر رایت قصد دفاع از حقوق موکل خود را در برابر اتهمات وارد بر او دارم و دلایلی که سبب بی‌گناهی ایشان‌اند را به محضر دادگاه می‌رسانم.
ورق‌هایی که پخش و پلا روی هم می‌لغزیدند و گوشه‌ی اکثرشان تا خورده بود را کنار زد و ادامه داد:
- اول از هر چیز به اولیای دم می‌پردازیم. سوء تغذیه، تغییرات جسمی، کم‌تحرکی و تمام آن‌چه گفته شد دلایل متعددی دارد. چنین چیزی استدلال محکمی نیست. افزون بر آن، محققان ما هرگز نمی‌توانستند وضعیت‌ این دو شخص را پیش از وقوع حادثه ارزیابی کنند؛ چرا که در گذشته قطعاً گمنام بوده‌اند. پس چگونه می‌توان این مسئله را تغییر نامید؟ به این می‌ماند که از سی سال اخیر زندگی شخصی بی‌خبر باشیم و ادعا کنیم علت مشکلات شخصیتی او این است که معشوقه‌اش پنجشنبه‌ی پیش ترکش کرده.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
صحبت‌های وکیل مدافع تا حدی نظر قاضی را جلب کرد؛ اما دادستان صرفاً خصمانه می‌نگریست. چه بسا کمی هم از رفتار قاضی گلگی داشت‌ و دم نمی‌زد. اگر به خواست او بود، از ازل مانع این می‌شد که افراد بی‌مایه‌ای مثل ایوایندر رایت وکیل داشته باشند؛ چه برسد که به این پرگویی و بلبل‌زبانی‌ها گوش سپارد. چایلد ادامه می‌داد و چشمان او سرخ‌تر می‌شد:
- ضمناً، صحبت‌های آقای رایت با دانش‌اموزان دبیرستان حاکی از آن هستند که ایشان فوبیای حشرات دارند. این نظر حتی توسط روانپزشک پرونده تایید شده و اسناد و مدارکش نزد بنده است. پس می‌توان برهان آورد که کنترلی بر رفتارهای خود در باب حشرات نداشته‌اند و خود به این مسئله آگاه نبوده‌اند. مقالاتی که در جدیدترین مجلات علمی امپراطوری مینُشیه چاپ شده‌اند، این موضوع و تاثیر بسیارش بر رفتار فرد مبتلا را به خوبی توضیح می‌دهند. پس این هرگز در کردار امپراطور هنری و قوانین عادلانه‌ی کاتِرفِشل نمی‌گنجد که شخص بی‌اختیاری به اعدام محکوم شود.
سر دادستان داغ شده بود؛ به گونه‌ای که می‌شد پاروی تنور را در دهانش فرو برد و با گرمای بی‌ حد و حصر آن نان پخت. برخلاف او، قاضی دفاع چایلد را به غایت پسندیده و کم مانده بود برایش کف بزند. تا به این لحظه کمتر وکیلی موفق شده بود بدون زیر سوال بردن پایه و اساس قوانین امپراطوری، با یک پرونده‌ی قتل دست و پنجه نرم کند. همانا دادستان‌ به مانند گربه‌ای چموش، کلاف اندیشه‌ی قاضی و سایر حضار را چنگ زد و به اتاق دیگری برد:
- چنین دفاعی نهایت گستاخی شما را می‌رساند! شالوده‌ی مقالات این اجنبیان، بی‌اعتنایی‌شان به مرگ حیوانات و تبعیض میان گونه‌هاست. آنان حتی حبسی کوتاه برای‌ قتل مورچه‌ها در نظر نمی‌گیرند؛ پس چگونه می‌توان به پژوهشات علمی‌شان اتکا نمود؟! هیچ می‌دانید سخنان بی‌محابا و تهورآمیز شما سرآغاز چه فجایعی‌ست؟ که چند صباح دیگر آدم‌کشی را هم با توجیه فوبیا به انسان‌ها فیصله داد!
ایوایندر احساس سرگیجه کرد. در دل خود به دادستان نه، اما به وکیل و روانپزشک نفرت می‌ورزید. شاید گاهاً ترجیح می‌داد اعدام شود، تا آن‌که بیمار خطاب گردد و میل پنهان و ناخودآگاه به کشتار داشته باشد. از صحبت‌هایش در کلاس زیست‌‌شناسی‌ هم منظوری که دادگاه برداشت می‌کرد را نداشت. شاگردانش به بحث و جدل و دعوایی کلامی مشغول شده بودند و او قصد داشت پادرمیانی کند. به همین سبب توضیح داده بود هم‌نوعان‌شان از باقی جاندارانی که مطالعه کرده‌اند خدشه‌پذیرترند و ممکن است آسیب‌های عاطفی بیشتری نیز ببینند. پس باید با احتیاط بالاتری نسبت به کسانی که دایره‌ی رنج بزرگ‌تری دارند برخورد کرد.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
چایلد لبخند زد و آخرین جرعه‌ی چایش را نوشید. نگاهی به طرفین انداخت و با نگاهی دوستانه و آرام پاسخ داد:
- برای عمد شناخته شدن یک قتل، قاتل باید انگیزه و نیت قبلی داشته باشد. شما از صحبت‌های ایشان در کلاس درسی‌شان گفتید. به عبارت دیگر باور دارید که آقای رایت سلامت عقلی کامل دارد؛ اما برای قتل طرح ریخته و نفرتش را ابراز کرده. اگر متهم به طور خودآگاه این کار را انجام داده، پس به چه دلیل باید علناً حرف‌های شک‌برانگیز بزند؟ چنین ادعایی اصلاً منطقی به نظر نمی‌رسد! به نظرتان پسربچه‌ای که می‌خواهد پنجره‌ی همسایه‌شان را بشکند، می‌رود و نزد دوستان مدرسه‌اش اقرار می‌کند که شیشه‌ها لیاقت سالم ماندن ندارند چون در قید حیات نیستند؟ بله، درست فکر کردید، او این کار را می‌کند؛ چرا که یک کودک است و برنامه‌ریزی‌‌شده سخن نمی‌گوید.
ایوایندر ریشخندی بر ل*ب نشاند. کودک، بیمار و لقب بعدی چه می‌توانست باشد؟ سرش را تکان داد و لحظه‌ای آرزو کرد دهان وکیل موذی‌اش برای همیشه بسته شود. اگر به جای این تمنای آزادی‌اش را می‌کرد، اکنون از چنگال مخمصه گریخته بود؛ چرا که در همان دم صدای شلیک گلوله در فضای وسیع دادگاه پیچید. مردم سر نچرخاندند؛ الیس مقابل چشمشان همانند جعبه‌ای در انبار که وسیله‌های زیرینش را برداشته باشند، روی زمین سر خورد. درباره‌ی قاتل هم نیاز به جست و جو نشد. بلافاصله کسی به سوی جایگاه قاضی دوید و خود را به حالت تسلیم بر زمین انداخت؛ درحالی که لباس نگهبان دادگاه در تنش عرق شرم می‌ریخت. چیزی از پر شدن دیدگان حضار با چهره‌ی او نگذشت که برق در وجود ایوایندر دوید. ل*ب‌های صدفی‌ باریکش باز ماندند و مرواریدهایی که بر گونه‌اش می‌چکیدند را در خود جا دادند. نخ گردنبند یادگاری عزیزش پاره شده و مهره‌هایش روی زمین ریخته بود. جعلی بودن جواهر به حالش توفیری نداشت، کشتن وکیل هم همین‌طور. نگهبان درازکشیده بر زمین، برادرش بود. قاضی صورتش را در هم برد. به باقی نگهبانان با ایما و اشاره فهماند باید او را دستگیر کنند. جسد چایلد را هم ببرند. سپس چکشش را بر میزش کوبید تا پچ‌پچ‌ها ساکت شوند. نفس عمیقی کشید و اعلام کرد:
- اتفاقی که افتاد خارج از دستور جلسه می‌باشد و بعدها مورد رسیدگی قرار می‌گیرد. سخنانی که امروز در دادگاه گفته شدند از آقای ایوایندر رایت رفع اتهام نکردند. همان‌طور که جناب دادستان اشاره نمودند، ادله‌های مبتنی بر قوانین و اصول باقی امپراطوری‌ها در دادگاه ما جایی ندارند. نتیجه‌ی سابق پا بر جاست و متهم به اعدام در ملا عام محکوم است. حکم ایشان در یکشنبه‌ی هفته‌ی آینده اجرا می‌شود. ختم جلسه.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
***
از تمام جهان، تنها نانوایی مقابلش را می‌دید. همه‌ی محبس‌های سرزمین بدین شکل ساخته شده بودند. یک اتاق شش متری که سه دیوار سنگی داشت و وجه جلویی‌اش را میله‌های فولادین می‌پوشاند. ایوایندر بائوباب‌های بی‌قاعده صدایشان می‌زد. هر سمت که میلشان می‌کشید می‌روییدند. بعید نبود کارمندی هنگام بازگشت از محل کار به خانه، یکی از آن‌ها را با زندانی داخلش ببیند. اتفاقی عذاب‌دهنده‌تر از این وجود نداشت که نگاه‌شان سهواً با یک‌دیگر تلاقی یابد. پیش از هر چیز، تمشاچی بیرون محبس احساس گناه می‌کرد. آن‌طور به نظر می‌رسید که سرش را پایین انداخته و بی‌اجازه وارد خانه‌ی غریبه‌ای شده. غریبه‌ی مقابل نانوایی، غریبه‌ی کنار گل‌فروشی، غریبه‌ی پشت پمپ بنزین. در هر حال، غریبه سریع لبخند می‌زد؛ سرمه‌ی دوستی بر چشمانش می‌کشید و لباسش را در تنش صاف می‌کرد. هر کسی نمی‌دانست خیال می‌کرد تمشاچی می‌تواند عفوش کند. نه، برای غریبه اینکه او را موجه بشمارند کفایت می‌کرد. دوباره به نانوایی اندیشید. پدرش هفده سال پیش در صف همین نانوایی بازداشت شد. آن روز دیرش شده بود و طبق قوانین کار کاتِرفِشِل اگر تاخیر می‌نمود، بی‌درنگ اخراج می‌شد و تا پنج سال هیچکس نمی‌توانست استخدامش کند. از طرفی، دو پسر کوچکش، برایندر و ایوایندر، هنوز صبحانه نخورده بودند. اقلامی که می‌خواست را روزانه می‌خرید تا بودجه‌ی ماهانه‌شان برای اتفاقات غیرمنتظره باقی بماند‌. از چند نفر سبقت گرفت. یکی از آن‌‌ها فوراً به کلانتری رفت و گزارش داد. دستگیرش کردند و حکمش سی و پنج سال اسارت در اتاقک میله‌دار مقابل نانوایی شد؛ درست همین محبس. ایوایندر سنی نداشت. به خانه‌ی مادربزرگش رفت و مدتی آنجا ماند. برایندر که از او بزرگ‌تر بود دیگر برنتابید. وسایلش را در چمدانی چپاند؛ نام خانوادگی‌اش را به ثبت احوال باز پس داد و برای همیشه خانواده‌اش را ترک کرد. به زعم او پدر و برادرش خوک‌های نامتمدن و بی‌نزاکتی بودند‌ که هرگز در محفل انسان‌های فرهیخته و قانون‌مدار پذیرفته نمی‌شدند. راضی نبود به هوای زندگی با آن‌ها وجهه و منزلتش را ببازد. دلیلی نداشت به ایوایندر فرصت بدهد تا بزرگ شود. در همان خردسالی بخاطر تقلب در امتحانات آخر سال کل تابستان را به سیاهچال‌ مدرسه‌ فرستاده شده بود. پس از ترک خانه، سراغ رویاهایش رفت و تلاش کرد وکالت بخواند؛ ولی نمره‌ی کافی را کسب نکرد. نهایتاً یکی از دوستان دبیرستانش واسطه شد تا نگهبان بزرگ‌ترین دادگاه فولیشاینا شود. همان دادگاهی که در آن وکیل برادر محکوم به اعدامش را کشت.
 

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
137
سکه
689
پدرش دو یا سه سال بعد درگذشت. ایوایندر آن وقت‌ها توجه و میل معتنابه‌ای به کشورهای امپراطوری مینُشیه داشت. وسع و گونه‌گونی چِکاناسلا و کاتِرفِشِل به آن مرز و بوم نمی‌رسید. معلم‌ها می‌گفتند مینُشیه صد و نود و پنج کشور دارد و هر کشور زبان و فرهنگ و قوانین جداگانه. نقطه مشترک تمام کشورها هم این بود که نه کشتن مورچه را جرم می‌انگاشتند و نه به مثابه چکانسلایی‌ها، آدمکشی را بی‌جزا باقی می‌گذاشتند. اولین کشور مورد کاوشش فرانسه نام داشت. در بی‌نوایان راجع به مردی می‌خواند که بخاطر دزدیدن یک قرص نان دستگیر شده بود. ژان وال ژان. همین شد لقب تازه‌ی پدرش. هر روز به او سر می‌زد؛ قرصی نان می‌گرفت و مزاح می‌کرد که به ملاقات ژان وال ژان آمده‌ام. پدرش لبخند می‌زد؛ شاید لبخندی دلخور. ایوایندر پروا و ملاحظه نمی‌شناخت. اعدام و محاکمه‌‌ هم خم به ابرویش نمی‌آورد. تنها یک بار توانست حال پدر را درک کند: هنگام دفاعیات چایلد. غریبه‌های درون محبس تاب خطاکار شناخته شدن را نداشتند؛ فوبیای حشرات و قرص نان هم تمایزی در ماجرا ایجاد نمی‌کرد. با این اوصاف، برایندر هنوز به او اهمیت می‌داد. ولو تعبیر دیگری هم در میان بود: صحبت‌های چایلد داشتند به کرسی می‌نشستند‌ و برایندر صرفاً می‌خواست برادرش قسر در نرود. شکاف عظیم بین این دو تفسیر می‌توانست انقلابی در دنیای ایوایندر باشد. همواره همین‌طور تنبیه می‌شد. هیچ نمی‌گفتند. رفتاری پرسش‌برانگیز می‌کردند و زیر آوار برداشت‌ها تنهایش می‌گذاشتند. مثلاً قفل این در. از ده دقیقه‌ی پیش بلاتکلیف تکان تکان می‌خورد و با هر گمان او دوباره آرام می‌گرفت. ناگهان یکی از لرزه‌هایش به فرجام رسید. در باز شد. رنگ از صورت ایواندر پرید. پیرمردی نرمک نرمک به سویش آمد و بی‌مقدمه‌ بر تخت سنگی نشست. لبخند محوی زد. دستی به موهای بور او کشید و گفت:
- پریشان و دلواپسی شده‌ای، مگر نه؟ می‌دانم. تصمیم‌شان بر حق نبود. بالاخره باید می‌مرد. نباید تا این حد افراط به خرج دهند. مستحقش نیستی.
زبان ایوایندر بند آمده بود. حتی نمی‌دانست چگونه دست پیرمرد را پس بزند. فقط زل زل نگاهش می‌کرد. پیرمرد بی‌اعتنا شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- کسی جسارتش را ندارد صراحتاً مخالفت کند. از خوش‌اقبالی‌ات بود که زندانبانت من شدم. باقی‌شان چیزی از تو نمی‌دانند و کاری که انجام دادی هم به مذاق بسیاری‌شان خوش نمی‌آید. پای من هم ل*ب گور است. نه اختیار شایانی دارم و نه سلول‌های زیادی را دستم می‌سپارند. خدا خواسته که آزاد شوی.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom