جدیدترین‌ها

Welcome to انجمن رمان نویسی بوکینو

Join us now to get access to all our features. Once registered and logged in, you will be able to create topics, post replies to existing threads, give reputation to your fellow members, get your own private messenger, and so, so much more. It's also quick and totally free, so what are you waiting for?

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #1
کد رمان: 0‌0‌6
ناظر: @Liza
 عنوان: لونارتیِر
نویسنده: ( AVA.GH @IVI )
ژانر: تخیلی# عاشقانه #فانتزی
خلاصه:
فرزند مهر، زاده شد.
قمر پدیدار گشت و وجود مهر لبالب حسد شد؛ نیست شد!
ربودن یک ستاره؟
همین اشتباه، مسبب به خواب رفتنِ مهرزاده شد.

پی‌نوشت: لونارتیر، به معنای اشک قمری، نوعی گل که زاده‌ی تخیل نویسنده است.

 

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
239
پسندها
823
امتیازها
198
محل سکونت
تــهــران
سکه
1,364
  • #2
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
https://bockino.ir/threads/%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1-%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AD%DB%8C.80/

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #3
مقدمه:

در عجبِ خیالش مانده بود.
به روایت آن‌ها، خواب کوتاهش، با قالب زندگی در جهان آدمک‌ها، از مرگ به زندگی ختم می‌شد.
او باید برای اتفاقات اخیر، در زندگیِ آشفته‌اش، دلیل موجهی پیدا می‌کرد.
 

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #4
نفس نفس زنان و بی‌توجه به دانه‌های عرقی که پیشانی‌ام را تر کرده بود، بدون لحظه‌ای وقفه، با سرعتی که از ترسم سرچشمه می‌گرفت، درختان تنومند و سر به فلک کشیده‌ را پشت سر می‌گذاشتم. هر از گاهی برمی‌گشتم و به پشت سرم نگاهی کوتاه می‌انداختم؛ تا از فاصله‌اش با جسم خسته‌ام مطمئن شوم.
اگر انسان بود؛ بعد از این همه دویدن، نباید مثل من خسته می‌شد؟
چشم‌های سراسر سفیدش که لرزه بر تنم می‌انداخت و بدن غول‌پیکر مانندش، منکر انسان بودنش می‌شد؛ این موضوع باعث می‌شد که کنترلی روی صدایم نداشته باشم و با صدایی لرزان، «کمک» را فریاد بزنم.
صدای زوزه‌ی باد و نور کم‌سوی ماه، به ترسم می‌افزود و باعث می‌شد که اشک‌هایم، راه خودشان را روی گونه‌های برجسته‌ام باز کنند.
در حین دوییدن، دستی من را پشت تنه‌ی درخت کشید. دهانم را برای زدن جیغی از ته دل، باز کردم که دستش روی دهانم نشست. با تنی که به رعشه افتاده بود، هراسان دست و پا می‌زدم تا رهایم کند.
با صدای مردانه و محکمی شروع کرد به سخن گفتن:
- آروم باش، قول میدم کاری باهات نداشته باشم.
کلاه کاپشن چرم روی سرش و تاریکی هوا، مجال دیدن چهره‌اش را نمی‌داد.
با بغض و وحشت، دستی به چشمان مشکی رنگم که نم‌ داشت کشیدم؛ نفس‌زنان سرم را به معنای «باشه» تکان دادم که آرام دستش را برداشت.
سعی کردم نفس‌های لرزانم را کنترل کنم. هنوز هم تمام وجودم مثل بید می‌لرزید.
سرم را بالا آوردم و با بغض گفتم:
- پیدام نکنه... .‌
دستش را به علامت سکوت جلوی دهانش قرار داد و با حرصی که از صدایش مشهود بود، گفت:
‌- آروم‌تر صحبت کن!
سپس با اطمینان گفت:
- نترس، اجازه نمیدم اتفاقی برات بیفته. نجاتت میدم.
زیر ل*ب و مردد «ممنونم»ای زمزمه کردم که انگشت اشاره‌اش را به سمت آن موجود عجیب گرفت و گفت:
‌- میرم حساب اون رو برسم. هر اتفاقی افتاد، از جات تکون نخور. فهمیدی؟
دیوانه بود؟! اگر می‌مرد هم نباید از این‌جا تکان می‌خوردم، یا از این‌جا دور می‌شدم؟ تا آخر عمرم این‌جا می‌ایستادم؟ نمی‌شد که، می‌شد؟ قرار نبود هر حرفی که گفت را بپذیرم.
با صدای جیغی، از جا پریدم و متوجه نبودن مرد غریبه شدم. نامحسوس سرم را از پشت تنه‌ی درخت کمی آن طرف‌تر بردم و دیدم که با یک شمشیر بالای سر جسمی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم و آرام به سمتش رفتم. به خاکسترهای روی زمین خیره شده بودم.
سرم را بالا آوردم، و بهت زده ل*ب زدم:
‌- این دیگه چی... ‌.
کلامم را قطع کردم و تازه نگاهم به چهره‌اش افتاد.
خیره به چشمان سبز رنگش، ادامه دادم:
- چی بود؟!
ل*ب‌های گوشتی‌اش به نشانه پوزخندکش آمد.
‌- شکارچی.
ابروهای کمانی‌ام بالا پرید و گیج به خاکسترها نگاه کردم.
‌- خیلی برات نامفهومه؟
اخمی روی صورتم نشاندم که با لحنی دستوری گفت:
- دنبالم بیا.‌
طلبکار گفتم:
‌- چرا باید بهت اعتماد کنم؟‌
کلافه گفت:
‌- من همین الان جونت رو نجات دادم؛ می‌خوای اعتماد کن، نمی‌خوای هم نکن.
‌- امّا من نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
شانه‌ای بالا انداخت و به راه افتاد. اگر همراهش نمی‌رفتم بی‌شک تا صبح دوام نمی‌آوردم، پس بی‌میل دنبالش به راه افتادم.
پس از چند دقیقه راه رفتن، به یک درخت که از خیلی، خیلی بیشتر بزرگ بود، نزدیک شدیم.
روی زانو خم شد، کمی به درخت نگاه و سرش را کج کرد؛ مانده بودم که دارد چه می‌کند!
با دیدن حرکاتش، اضطرابی که از محیط تاریک و وحشتناک جنگل می‌گرفتم را از یاد بردم! درحالی که سعی می‌کردم خنده‌ام را کنترل کنم گفتم:
- چه کار می‌کنی؟!
بی‌توجه به حرف من و کاملاً جدی، دستش را به تنه درخت نزدیک کرد و چند ضربه ریتمیک و کنترل شده وارد کرد.
- خودشه!
 

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #5
با تعجب گفتم:
- نکنه تو دیوونه‌ای؟!
بی‌توجه به حرف من، شروع کرد به توضیح دادن:
- ببین، چهار بار دور درخت میچرخی و حین چرخیدن دستت رو روی تنه‌ی درخت میکشی.
حرفش جدی بود؟!
- یالا دیگه!
دستم را روی درخت گذاشتم و پشت سرش، چهار بار دور درخت چرخیدم؛ دور اخر قهقهه می‌زدم که با دیدن منظره‌ای جدید، خنده روی ل*ب‌هایم خشکید.
منظره‌ی روبه‌رویم شبیه به دهکده بود، دهکده‌ای پر از کلبه‌های چوبی و سنگی؛ زیبا بود با وجود این‌‌که پرنده هم پر نمی‌زد.
متحیر به آن مرد که بی‌خیال سرش را پایین انداخته و مشخص نبود به کجا می‌رود، نگاه کردم. ابروهایم را در هم کشیدم، با قدم‌هایی محکم به سمتش رفتم و چند ضربه به شانه‌اش زدم که ایستاد، اما برنگشت.
با عصبانیت شروع به صحبت کردم:
- میشه الان توضیح بدی دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ باید بدونم قراره کجا بریم یا نه؟ باید تو رو بشناسم یا نه؟ چرا جواب سوال‌های من رو نمیدی؟
نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت:
‌- زمانش که برسه به جواب سوال‌هات میرسی.
از این‌که جواب سوالم را با این پاسخ کلیشه‌ای بپیچانند، متنفر بودم.
برای اعتراض ل*ب گشودم که به سمتم برگشت، دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- فقط بهت بگم که داریم به یه جای امن میریم.‌
‌- امّا باید اول تو رو بشناسم.‌
شروع کرد به راه رفتن و غرید:
‌- دنبالم بیا و چند دقیقه زبون به دهن بگیر.
- نمی‌تونم! تو چرا متوجه نیستی؟!
- اگه نمی‌تونی صبر کنی خب به درک، هر جا دوست داری می‌تونی بری.
با تردید به چهره‌اش نگاه کردم که با دیدن پوزخندش، عصبی شدم.
رو از او برگرداندم و به سمت درخت‌ها قدم برداشتم.
به جز صدای قدم‌های خودم، صدای قدم‌های او که دور می‌شد نیز به گوش می‌رسید. شب بود و تاریک، معده‌ام درد می‌کرد و گرسنه بودم.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود، سرگردان و بی‌هدف قدم برمی‌داشتم.
دیگر خبری از کلبه‌ها نبود، درختانی بلند و ترسناک بودند و خش‌خش‌های ناشی از وزش باد، که برگ درختان را به صدا درمی‌آورد.
خسته و ناامید کنار یک درخت نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
پدر و مادرم در چه حالی بودند؟ حتماً نگران شدند! چرا همراه آن مرد نرفتم؟ با کمی تفکر متوجه شدم که جواب سوالم واضح است! نباید به کسی اعتماد می‌کردم. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بر ترسم می‌افزود و بغض گلویم را می‌فشرد. ممکن بود تا صبح دوام نیاورم.
صدای خش‌خشی که از بوته‌ی کنار درخت می‌آمد، سبب شد تا وحشت‌زده بپرم و هین بلندی بکشم.
منتظر بودم چیزی از پشت بوته‌ها بیرون بپرد، اما خبری نبود.
دوباره نشستم و این‌بار با دقت اطرافم را زیر نظر گرفتم و تا دقایق طولانی فقط با خودم فکر می‌کردم که قرار است توسط چه جانوری زندگی‌ام تمام شود. پس از کلی فکر کردن، با چشمانی که دیگر نمی‌توانستم باز نگهشان دارم، سرم را روی زانوهایم گذاشتم و خوابیدم.
 

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #6
آرام چشمانم را گشودم. معده‌ام درد می‌کرد.
کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم.
روی یک تخت تک نفره دراز کشیده بودم. ملحفه‌ی طوسی رنگ را کنار زدم و بلند شدم. با تعجب به اتاق سراسر قهوه‌ای رنگ نگاه کردم.
به سمت میز کوچک وسط اتاق رفتم. گویی تنها زیباییِ آن اتاق، گلدان سفید رنگ روی میز بود، که با گل‌های شاه پسند و ژیپسوفیلیا پر شده بود.
به سمت در قدم برمی‌داشتم که با هر قدم، صدای جیر‌جیرِ پارکت‌ها در می‌آمد.
از اتاق بیرون رفتم و در اواسط راهرویی طولانی که با فانوس‌های کم سوی روی دیوار روشن شده بود وارد سالنی بزرگ که با فانوس‌های بزرگ‌تر و بیشتری روشن شده بود، شدم. حتی سمت راست سالن، آشپزخانه‌ای توجهم را جلب کرد. نقلی، زیبا و ساده بود. به سمت آشپزخانه می‌رفتم، ولی دری که به نظر می‌رسید در ورودی باشد، باز شد و من از این اتفاق ناگهانی شوکه ایستادم.
مردی که از چارچوب در داخل آمد، همانی بود که من را به این‌ جنگل عجیب و غریب آورده بود.
یعنی این کلبه خانه‌ی او بود؟
او مرا به این‌جا آورده بود؟!
همان‌طور آن‌جا خشک شده بودم که سنگینی نگاهش را احساس کردم.
نگاه متعجبم را که به او دوختم، گفت:
- خواب بودی و داشتی از سرما جون می‌دادی، من هم حس انسان دوستیم گل کرد که بهت پناه دادم.
هاج و واج نگاهش می‌کردم که با قدم‌هایی محکم، سمت چپ پذیرایی بزرگ، به سمت صندلی چوبی که جلوی شومینه بود، رفت و روی آن نشست.
با پررویی تمام خیره به من نگاه می‌کرد. سردرگم به سمت مبل استخوانی رنگ که فاصله چندانی با صندلی‌اش نداشت رفتم و نشستم. معذب از نگاه خیره‌اش، می‌خواستم حرفی بزنم که صدایش به گوشم رسید:
- می‌دونم سوالات زیادی داری؛ اینم می‌دونم اونقدر سمج هستی که تا وقتی بهت نگم اینجا چه خبره، ول کن نیستی... .
‌- خب؟
- ولی الان وقتش نیست، انقدری ماجرا طولانی هست که باید صبر کنی تا با یه سری افراد آشنا بشی و اونا واست توضیح بدن.
نیشخندی زدم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
‌- خب تو این‌جا چی هستی پس؟
دستی به ته ریش نسبتاً کوتاهش کشید، با تاسف سری تکان داد و گفت:
‌- نباید نجاتت می‌دادم!
از این‌که سر من منت بگذارد لذت می‌برد؛ حرصم را نشان ندادم و نیشخندی زدم.
سعی کردم کمی آرام بگیرم که چشمم به راهرویی که از آن به پذیرایی رسیده بودم خورد.
ایستادم که توجهش جلب شد، اما بی‌توجه به او به سمت راهرو رفتم؛ که وارد راهرو که شدم یک در قرمز رنگ روبه‌رویم بود.
صدایش زدم:
ـ هی! اقا؟ این در برای چیه؟
به راهرو آمد، کنارم ایستاد و گفت:
ـ این در خیلی وقته قفله، ضمناً به تو هم ربطی نداره که چی اون داخله.
سرم رو به سمتش چرخاندم، طلبکار نگاهش کردم و به در نزدیک شدم؛ دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم.
خنده‌ای کردم، به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ جدی میگی؟
ـ لجبازی اصلا کار قشنگی نیست!
ـ باشه، حالا می‌خوام برم داخل.
پوف‌ای کشید و گفت:
ـ جهنم الضرر!
خودش در را کاملاً باز کرد و اول وارد شد.
انباری‌ای بود با مشتی خرت و پرت، که فضایش را اشغال کرده بود. روی دیوارش کتابخانه‌ای کوچک، پر از کتاب‌های علمی، جا خوش کرده بود. چشمم به قاب عکس خانوادگی روی دیوار افتاد.
 

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #7
خانم و آقایِ جوان و آراسته‌ای، با لباس‌های سَبکِ کلاسیک، کنار دختر بچه‌ای زیبا ایستاده بودند.
با لبخندی ملیح زمزمه کردم:
- چه دختر نازی!
مرد همان‌طور که با حالتی عصبی قاب عکس را از دیوار برمی‌داشت و داخل یکی از کارتن‌های انباری قرار می‌داد، غرید:
- اون بچه منم، از این‌که موهامو کوتاه کنم بدم میومد.
با دهانی باز نگاهی به او کردم و به سمت قاب عکس حمله‌ور شدم، آن را برداشتم و با دقت عکس را نگاه کردم.
لبم را به دندان کشیدم تا از خنده‌ام جلوگیری کنم، اما نتوانستم. شروع کردم به خندیدن و گفتم:
- پسر تو واقعا بانمک بودی!
چیزی نگفت که لبخندم را جمع کردم و ادامه دادم:
- این‌جا چیزی برای خوردن هست؟
- اره، دنبالم بیا.
در انباری را که بست، وارد سالن شد و به سمت آشپزخانه رفت.
از یخچال خبری نبود! وسط آشپزخانه ایستاد. دریچه‌ای که وسط آشپزخانه بود را باز کرد. دو ظرف مستطیلی فلزی از دریچه بیرون آورد و به سمت من گرفت.
ظرف‌ها را از دستش گرفتم که دریچه را بست.
پشت کانتر، سه صندلی کوچک چوبی بود، روی اولین صندلی نشستم، ظرف‌ها را روی کانتر گذاشتم و در یکی از آنها را باز کردم. چند شیرینی کوچکِ نارنجی و قرمز درون ظرف بود که بوی فوق‌العاده‌ای داشت!
با ولع شروع به خوردن شیرینی‌ها کردم. بیشتر از حد انتظار خوشمزه بودن.
آخرین شیرینی ظرف اول را می‌جویدم که خیلی آروم و نامحسوس سرم را برگرداندم، زیر چشمی نگاهی به او انداختم که متوجه نگاه خندانش شدم.
به محض چشم در چشم شدنمان لبخندش پهن‌تر شد.
سرم را کامل به سمتش برگرداندم، ابرویی بالا انداختم و با حالتی سوالی نگاهش کردم.
با حفظ لبخندش گفت:
- سیر شدی؟
شیرینی را بلعیدم، از روی صندلی پشت کانتر بلند شدم و روبه‌روی او ایستادم، سری به نشانه تایید تکان دادم و بابت شیرینی‌ها تشکر کردم. بعد از مکثی کوتاه، با تردید گفتم:
- هی! میشه اسمتو بدونم؟
- ساموئلم.
- خوشبختم، لنا هستم.
سری تکان داد که ادامه دادم:
- ساموئل! احیاناً این‌جا این‌قدری امن هست که بتونم بزنم بیرون از کلبه؟
ابرویی به معنای «نه» بالا انداخت که چشم‌هایم را ریز کردم و طلبکارانه گفتم:
- هی‌هی! تو خودت گفتی این‌جا امنه!
سری تکان داد و گفت:
- آره این‌جا امنه امّا نه خارج از این‌جا، البته اگه یکم صبر کنی یه نفر رو میارم که مراقبت باشه. بعدش می‌تونی بیرون هم بری.
گیج نگاهش کردم که از کنارم رد شد و به سمت راهرو حرکت کرد.
یعنی چه؟! من باید به خانه برمی‌گشتم!
وسط آشپزخانه ایستاده بودم که از اتاق خارج شد و به سمت در خانه رفت. می‌خواستم بپرسم که به کجا می‌رود، امّا صدای بسته شدن در که در خانه طنین انداز شد، مانع صحبت کردن من شد.
کلافه سری تکان دادم و به انباری رفتم.
یکی از کتاب‌ها را برداشتم و بعد خارج شدن از اتاق، به سمت صندلی جلوی شومینه رفتم.
 

AVA

[مدیریت کل سایت]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-26
نوشته‌ها
1,852
پسندها
9,111
امتیازها
356
سن
17
محل سکونت
CHABAHAR
سکه
10,876
  • #8
تا نصفه‌ی کتاب را خوانده بودم و نمی‌دانستم دقیقاً در کدام قسمت از روز قرار دارم.
کتاب را روی صندلی رها کردم، در پی ساعتی روی دیوارها بودم؛ امّا خبری از ساعت نبود. روبه‌روی شومینه ایستادم، لباس بافت طوسی رنگم را کمی بالا زدم و دستم را به سمت جیب شلوار مشکی‌ رنگم بردم که با لمس کردن موبایل، لبخندی روی ل*ب‌هایم نشست. موبایل را از جیبم خارج کردم و صفحه‌‌اش را روشن کردم. ساعت، دو ظهر را نشان می‌داد و سیم‌کارت آنتن نداشت!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم بلکه راه حلی پیدا کنم، امّا نمی‌شد که نمی‌شد.
درحال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای باز شدن درِ سالن به گوشم رسید. به سرعت به عقب برگشتم که با در باز مواجه شدم، امّا کسی آن‌جا نبود!
به سمت در رفتم. به بیرون نگاهی انداختم، امّا باز هم کسی را ندیدم!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و در را بستم.
قدم که به عقب برداشتم، با جسمی برخورد کردم که باعث شد جیغ بلندی بکشم و با وحشت از آن جسم فاصله بگیرم.
ساموئل بود، با یک دختر و یک پسر! هر سه با چهره‌ای خندان، نگاهم می‌کردند. بدون این‌که کنترلی روی صدایم داشته باشم گفتم:
- منو ترسوندین!
آب دهانم را فرو فرستادم و ابروهایم را در هم کشیدم، ساموئل هم لبخند مضحکش را جمع کرد و گفت:
- ببخشید.
چشم از او گرفتم و نگاهم را روی ل*ب‌های گوشتی و سرخ رنگِ دختر، که برای جلوگیری از خنده محکم به هم فشرده می‌شدند، نشاندم. حتی چشم‌های خاکستری‌اش نیز، آشکارا خندان بود. طره‌ای از موهای مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد، که نگاهم سمت پسر کشیده شد. دست بین موهای خرمایی‌اش کشید و مرتبشان کرد، با چشم‌های مشکی رنگش در چشمانم زل زده بود و لبخندی دوستانه روی ل*ب‌هایش خودنمایی می‌کرد. خالی کوچک سمت راست صورتش بود که تقریبا فاصله‌ی کمی با لبش داشت.
رو به ساموئل کردم، ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- معرفی نمی‌کنی؟
سری تکان داد، دستش را سمت دختر گرفت و رو به من گفت
- خب، این... .
دختر وسط حرفش پرید و گفت:
- تارا هستم.
و دستش را به سمت من گرفت که آرام دستش را فشردم و با لبخند گفتم:
- من هم لنا هستم، از آشنایی باهات خوش‌وقتم.
سری تکان داد که پسر قدمی جلو گذاشت و رو‌ به من گفت:
- آرون هستم.
دستش که به سمتم گرفته شده بود را فشردم و با همان لبخند سری تکان دادم.
به سمت مبل‌ها رفتیم و نشستیم.
- خب... ساموئل ما رو برای حفاظت از تو به اینجا آورده، لازمه یه چیزهایی رو بدونی.
لبخند از روی لبم رفت. به آرون که رو‌به‌روی من نشسته و این حرف را زده بود، نگاه کردم.
خواستم دهن باز کنم که ساموئل دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- این‌جا، خیلی‌ها هستن که در حال حاضر می‌تونن به تو آسیب بزنن. سعی کن خیلی بیرون از کلبه نری؛ اگه هم خواستی بری حتما باید آرون و تارا همراهیت کنن.
اخمی کردم و با عصبانیت غریدم:
- یعنی چی، مگه اسیر آوردین؟! ضمناً تا کی من باید این‌جا بمونم؟ فقط بهم بگید از کجا باید برگردم به خونم، خودم میرم!
چیزی نگفت کهه با حرص گفتم:
- چرا جوابمو نمیدی؟
باز هم سکوت کرده بود.
با حرص از جا بلند شدم و خواستم دوباره اعتراض کنم، امّا ساموئل با شتاب بلند شد و به سمتم آمد. با ترس قدمی به عقب برداشتم که به من رسید و با چشم‌هایی بر افروخته زمزمه کرد:
- تو مردی.
با حرفی که زد، بهت زده نگاهش کردم؛ دهانم چون ماهی برای سخن گفتن باز می‌شد امّا دریغ از صدایی که راه خروج را بیابد. با فریاد بلندی که زد، روح از تنم فراری شد و مات ماندم:
- تو توی جهان خودت دیگه وجود نداری، جسمی نداری که بهش برگردی. فهمیدی؟
نفسی گرفت و با صدایی که از خشم دورگه شده بود غرید:
- نمی‌تونی برگردی، بفهم! اگه راه برگشتی برات وجود داشت؛ حتی نمی‌ذاشتم بفهمی ما و این‌جا وجود داریم.
با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، تصویرش جلوی چشمانم تارتر می‌شد. سر خوردن قطره‌های اشک را از چشمانم تا امتداد چانه‌ام احساس می‌کردم.
 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین