به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
عنوان: لعن
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @Elaheh_A
خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت؛ آغاز شد! زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد، سایه‌‌های سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردند. عروسک‌هایی از ج*ن*س آدم که روح‌شان قربانی تاریکی شده بود، از قعر چاه بیرون خزیدند. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله‌های مردان و شیون زنان که همه‌شان قربانی تاریکی‌ شده‌اند، تمام جهان را پر کرده‌ است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون می‌آید؛ ماندن جایز نیست!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,602
مدال‌ها
4
سکه
28,088
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: pooo

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
مقدمه:

صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، در‌شب‌های بی انتها، در عمق ابرها، راست و ناراست هردو اتفاق افتاده‌اند. پس چطور می توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟
چه طور می توان ستایش ها، سرزنش ها، بردها و باخت‌های این دنیای فانی را اندازه گرفت؟
خون گرم از تیغه سرد شمشیر می چکد. در ارتفاعات کوه‌ها و در رودخانه های دوردست، صدای زیتر نیز به گوش می رسد. داستان هنوز به انتها نرسیده، ارتباط ما و زمانی که باهم گذرانده‌ایم، خالص و پاک باقی می ماند.
همانند آماده کردن سبویی از خوشی و غم زندگی و مرگ برای سوگواری یک انسان.
ماه مانند قبل است، پس نیازی به غم نیست.
پس چرا با همه سختی ها با قلبی رام نشده مواجه نشویم؟! در حالی‌ که ملودی فلوت را باهم گوش‌ می‌دهیم؛ در بالای کوه ها و آن طرف دریاها ، بعد از رسیدن به بن بست گم شده‌ام.
راست و ناراست همه در گذشته هستند، پس بیا بعد از بیداری، آن‌ها را به حساب رویا و خاطراتمان بگذاریم!

***
دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.
حرکتی در کهکشان ها که وقوع ان باید مدت درازی طول می‌کشید اما دریک میلیونیم ثانیه رخ داد.
در رصد خانه‌ی دانگول، واقع در کوهستان ساج ستاره شناس جوانی مبهوت و شده و چشمانی گرد سرجایش میخکوب شد!
چراکه پدیده ای که از درهم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود منجر به شکل گرفتن ستاره‌ای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و ان ستاره‌ی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه ای خارق العاده ای یکدیگر را جذب کردن و درنهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان به پرواز درآمد.
ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید.
با تمام وجودش آرزو می‌کرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. درواقع چنین نیز بود. عده‌ی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانه‌ی دانگول به این ستاره می‌نگریستند و شاهد سقوط همان ستاره‌ی درخشان بودند.
آن لحظه مردجوان چیزی را در صورت فلکی مشاهده می‌کرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
 
آخرین ویرایش:

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
زمانی که نور مهتاب برصخره‌ها حریر انداخه بود و سنگ ها کمی برق می‌زدند؛ نور ذرین طلایی خورشید روی کریستال های یخ منعکس می‌شد؛ مرد شنل پوشی با وضع آشفته و هیجان زده بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن درسرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید بر بازوهایشان چنگ انداخت.
مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمی‌داشت صدای چکمه هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده می‌شد. و همین باعث می‌شد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه پوش باشد.
چشمان قرمز شده‌ی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نه‌اش می‌کوبید و نمی‌دانست چگونه آن خبر مهم را باز گو کند.
یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت:
-چه خبر شده؟
مرد سرجایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت:
-کاهن اعظم یل کشته شد!
لحظه‌ای سکوت وهم انگیزی تمام فضای استخوان سوز رصد خانه را فرا گرفت.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. لحظه‌ای نکشید، زمزمه‌ها هم‌چون موریانه همه‌جا را احاطه کرد.
سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتن از یکدیگر می‌پرسیدند.
مرد جوان لاغر اندامی که ردای سفید رنگی برتن داشت و پیش بند نقره‌ای بر سر بسته بود، و اخم غلیظی بر چهره‌ی بی‌روحش داشت و رئیس‌ یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر ل*ب گفت:
-پس‌حقیقت داشت؟!
بعد دستش را محکم فشرد و چشانش را با درد بست.
کنار دستی‌اش نزدیک گوشش زمزمه وار گفت:
-یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی!
جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش هم‌چون خاکستر سیاه در گوشه‌ی خاک خورده‌ی قلبش بماند!
همان مرد که به عنوان نماینده از قبیله‌ی خودش در آنجا حضور داشت و ردای خاکستری رنگ برتن داشت با صدای بلندتر از حضار گفت:
-کی تونست محاصره رو بشکنه؟
انگار برای گفتن این حرفش‌ قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد.
مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید و جواب داد:
-جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن!
یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت:
- این نتیجه‌ی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته!
مرد دیگری از ریاست قبایل که دوسنگ یشم در داشت و خودش را با آن مشغول می‌کرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چرا خودش این خبر رو نرسوند؟
مرد خبررسان لحظه‌ای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید.
دوباره مرد نماینده با لحن خبیثانه ادامه‌ی حرفش را گرفت:
-نکنه بخاطر کشته شدن دوستش‌ مارو مقصر می‌دونه!
 
آخرین ویرایش:

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
مرد شنل پوش بی‌درنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اظطراب سریع گفت:
-نه ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… .
مرد نماینده ذره‌ای به حرف‌های آن اهمیت نداد و حرفش‌ را قطع کرد و گفت:
- بهانه‌ی خوبیه برای نیومدن، البته اگربخاطر این اتفاق از ما کینه‌ به دل نگیره!
عده‌ای از افراد حرفشان را روی حرف او گذاشتند و تاییدش کردند!
مرد ستاره‌شناس که در جای خودش همچنان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، از جایش بلند شد و با لحن جبهه گیرانه و با صدای رسایی گفت:
- جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شد، چرا هم‌چین چیزی درموردش میگین؟
جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی اورد.
همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر ل*ب طوری صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت:
- هیچ‌کس فکرش رو نمی‌کرد، اصلا تو مغزمون نمی‌گنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنن، اصلا کی می‌تونه رفیق قسم‌ خورده‌اش رو بکشه!
ستاره شناس که گوش‌های تیزی داشت با شنیدنش ، چشمانش از خشم که همانند شعله‌ی اتش می ماند؛ خیره اش شد و دندان هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید:
- اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون بیرون میاد!
نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را ماهرانه‌ترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت:
- مغز یه کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره نمیشه جلوش رو گرفت!
- شما حکم اون ناخدا رو دارین،پس سعی کنین با بادبان هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه.
مرد برای این‌که از خشم او در امان بماند دستانش را برای تسلیم بلند کرد کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت.
خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم می‌شکنند با سرعت پخش شد.
حتی مرگش هم باعث نمی‌شد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند.
وقتی زنده بود جرئت این‌که اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان می‌اوردن که انگار هیچی اهمیتی به او نمیدادند.
مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول می‌آمد. بعضی ها هم با بی‌تفاوتی از کنارش رد می‌شدند؛ و توجهی به این موضوع نمی‌کردن.
ولی کسانی معتقد بودن، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابه‌جایی کوه‌ها و دریاها را داشت روزی دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود.
برای همین در کوهستان سرخ می‌نشسدند و روحش را احضار می‌کردند؛ تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که می‌گذشت بزرگان تغییر عقیده میدادن و میگفتند:
- این‌بار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح‌ را ندارد،‌‌ پس قطعا دیگر روحش متلاشی شده است
ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت.
***
"سیصد سال بعد"

درحالی که لای چشمانش را باز می‌کرد صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز می‌ماند را در نزدیکی گوشش شنید.
صورتش را جمع کرد‌، بلافاصله لگد محکمی به پهلویش خورد و از جایش پراند.
دوباره آن صدای گوش‌خراش را با ولت بیشتری شنید:
-بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.
 
آخرین ویرایش:

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
اخم هایش خودکاری جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صداهای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر می‌کشیدن در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های سوزناک جگرسوز یک زن و التماس‌های یک مرد که در بین آن هرج و مرج که حمام خون راه افتاده بود از او می‌خواست لبه‌ی پرتگاه فاصله بگیرد.
بعد، بعد، افتادنش از لبه‌ی پرتگاه و گریه‌های آن مرد… .
دیگر چیزی به یادش نمی‌آمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلا کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟
وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد ضربه‌ی دیگری به تخته‌ی سینه‌اش زد.
- مگه کری میگم بلند شو!
دردی که توی سینه‌اش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و پی‌درپی نفس عمیقی کشید.
حالش بخاطر این کتک‌ها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندان‌هایش را بهم سابید و زیر ل*ب به آرامی غرید:
- به چه جرئتی به من دست درازی می‌کنی؟
بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح می‌شنید.
صدای گوش‌خراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوش‌هایش به زنگ زدن بیفتد .
-مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباس‌ها رو بپوش.
همان لحظه جوابش را در دلش داد:
-دراصل من چند سالی هست که مردم.
بعد رد دستش را که لباس هارا نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید.
همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد می‌آورد، گردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند.
-خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمی‌دونم اونا چی توی تو بی‌عرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟
با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت.
این دختر احمق چه می‌گفت؟
همین که می‌خواست دهان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد.
- نبینم دیر کنی وگرنه کاری می‌کنم هزار دفعه به حالت گریه کنی.
دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و تره‌ای از موهایش در هوا تاب خوردند.
همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد.
بعد از رفتنش،نفس آسوده‌ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد.
آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخک‌های موهایش را از مقابل صورتش کنار زد .
حالا فرصت دیدن را پیدا کرد .
نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنباله‌ی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند!
وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد.
جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود، دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دورتادورش‌ را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید.
به آرامی با خودش فکر کرد.
«من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیله‌ام اومده؟ از همه مهم تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاق‌ها دوباره تناسخ پیدا کنم؟»
تصمیم گرفت از جایش برخیزد.
ولی از پس بدن سنگین و خشک شده‌اش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.
 
آخرین ویرایش:

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
از درد کف دست هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد.
بوی داغ آشنای سوپ مرغ به بینی‌اش خورد هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت.
یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را ب*غل کرد.
- یعنی چه اتفاقی به افراد وفادارم افتاده؟
آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشته‌ی دورش سپرد.
هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشه‌ی قلبش محبوس بود،طوری که هر لحظه سنگینی‌اش جانش را به درد می‌آورد.
« - داری راه اشتباهی میری یِل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه.
لبش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود،گفت:
-گفتم که این یه مسئله‌ی خانواده‌گیه خودت رو قاطی این ماجرا ها نکن.
مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت:
-با اینکار همه‌ی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه می‌کنه.
دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغه‌ی هزار برگ می‌خراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت:
- به بقیه چه ربطی داره که من چیکار می‌کنم، اصلا برام مهم نیست که درموردم چی میگن،کدومشون جرئت داره در مقابل من بی‌ایسته؟
مرد با عصبانیت و خشمی که در چهره‌اش هویدا بود اسمش را فریاد زد.
-یِل!
با چشمانی خنثی نگاهش کرد.
مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان فرد شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد می‌کرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود.
همان کسی که پا به تمام قانون قبیله‌اش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله،تعلیم ببیند!
چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟
- دیگه نمی‌شناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی،چرا عوض شدی؟
- زمان می‌‌گذره، ادماهم به مرور زمان عوض میشن؟
- ولی تو عوضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلی‌ها بهت پشت میکنن!
دستانش را مشت کرد و از درون گوشت لبش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت:
-ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم.
همین که می‌خواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد. دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید.
- نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بی‌ایستی برگرد، بذار باهم حلش کنیم.
بدون نگاه کردن به چهره‌ی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آماده‌ی ریخته شدن بودن از آن محوطه خارج شد.»
با یادآوری لحظه‌به‌لحظه‌ی خاطراتش از گوشه‌ی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد.
بی توجه زیر لبش زمزمه کرد:
- نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار می‌کنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی و شاد زندگی کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشته‌ی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینی‌اش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایره‌ای در اطراف خودش شد. دایره‌ای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش می‌کرد.
لبش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد‌، طلسم‌های زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت.
همه‌ی آن طلسم‌ها برایش آشنا بود. با بی رمقی‌‌ چشمی به اطراف چرخاند، و آینه‌ی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید.
چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهره‌ی خودش نبود که آن‌گونه دهانش نیمه‌ باز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریده‌ای داشت، چشمانی گربه‌ای و عجیب‌تر از آن مردمک چشمانش شبیه گل‌نیلوفری آبی‌رنگ بود.
با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیده‌اش انداخت، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند!
چطور ممکن بود به شکل دیگه ای در جسم دختری دیگر تناسخ پیدا کرده باشد؟
اگر این‌طور بود پس چرا این طلسم‌ها ایجاد قرار داشتن؟ این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟یکدفعه دردی از قفسه‌ی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت، از فشار درد کل تنش را عرق سردگرفت. سریع یقه‌ی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را مقابلش قرار داد و نگاهش کرد .
چشمانش گرد شدند، زخم عمیق و سیاهی درست دربالای‌ سینه اش قرار داشت. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حاله‌های سیاهی که از درونش بیرون می‌آمدن شبیه کرم‌های حلزونی شیطانی بود. این یعنی کسی با او قرار داد بردگی بسته بود! چه کسی همچین کار احمقانه‌ای کرده بود؟ چطور خودش بدون این‌که بداند همچین چیزی اتفاق افتاده بود؟
یعنی سه حالت وجود داشت. یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… .
کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک بنظر می‌رسید؛که حتی به زبان آوردنش هم متنفر بود.
دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسم‌هایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر ل*ب ناامیدانه گفت:
-این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این‌ جسم عجیب وغریب، چه مفهومی می‌تونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگه‌ای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگ‌تره! الان باید چیکار کنم؟!
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد.
- باید از یه طریقی بفهمم چه بلایی به سرم اومده.
می‌دانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر می‌تواند برایش خطرناک باشد، اگر می‌خواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش‌ می‌داد.
به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی‌ انرژی‌روحانی‌‌اش کنار آن‌ها گذرانده بود.
اگر با خودش رو راست بود،‌ ارباب تمام شیاطین به حساب می‌آمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتند.
حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمی‌آمد چقدر از جادو، مراقبه(تهذیب) فاصله گرفته است، برای همین از کاری که می‌خواست بکند کمی تردید داشت. که آیا می‌تواند انجامش دهد یا نه؟
 
  • متحیر گشتم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

pooo

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-25
نوشته‌ها
9
سکه
42
نفس عمیقی کشید. تمرکزش را جمع کرد و نفسش را در شکمش نگه‌ داشت. هر دو دستش را به شکل ضربدری روی سینه اش نگه داشت و تمام انرژی درونی‌اش را همراه با رگ‌های‌خونی‌اش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد.
نفس‌هایش به شماره افتاد، عرق‌های ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سرخوردن.
هر دو نیروی عظیمی در بدنش مثل آسیاب می‌چرخید‌ند. نیروی اول با آن حاله‌های قرمز انرژی‌ روحانی‌ خودش بود، ولی آن یکی که حاله‌های بنفشی داشت برایش نا آشنا می‌امد.
اگر او را با طبع درونی‌ش خو نمی‌کرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود.
دستش را با همان حالت به سختی پایین شکمش آورد و با یک حرکت انی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش‌ را از بدن خارج کرد.
یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین افتاد. نگاهی به جسمش انداخت که دورش را همان حاله‌‌های بنفش احاطه کرده است و با قدرت درونی‌اش در تداخل بودند.
بااین حال خارج کردن روحش از جسم تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد.
حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل آن جسم با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا را تاریکی فرا گرفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فر ماشد.
هرسه برادران مقابلش ایستادن.
-درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل.
با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد.
هر سه‌ شنل سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی روی سرشان بود. ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ستاره داشتند قابل دید بود.
 
بالا