به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Lunika✧

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
5
سکه
25
رمان: ققنوس آتش
نویسنده: مونا.س
ژانر: جنایی، فانتزی
ناظر: @IVI

خلاصه رمان:
آتش روحش... .
بسان طاعونی مرگبار، دامان طالع دخترک را چنگ زده و وجودش را خاکستر می‌کند. کالبد ضعیفش را به دو پاره کرده و رخسار دیگری از حیات را به آن نشان می‌دهد.
ژاکلین؛ دومین ققنوس آتش پس از پنجاه میلیارد سال، در آخرین لحظات مرگ‌بار روح خفته خود را به پیکر خویش فرا می‌خواند و دست نیاز به قصد تقاضای یاری به سوی او دراز می‌کند. نه برای خود، بلکه برای نجات طینت ققنوس؛ ولیکن هرچیزی بهایی دارد.
 
امضا : Lunika✧

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌



برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۵ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:




و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Lunika✧

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
5
سکه
25
مقدمه:

من تنها آتشی هستم که
می‌تواند در باران زندگی کند


شروع نوشتن: ۸ فوریه ۲۰۲۳​

#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_1

قدم‌های محکمش را یکی پس از دیگری به سمت اتاق رئیس بر‌می‌دارد. چه کاری می‌توانست آن‌قدر واجب باشد که او را از وسط تمرین صبحگاهی به بیرون کشیده و بگویند که رئیس احضارش کرده است؟ انگشت سبابه‌اش را مابین چروک کوچک ناشی از اخم؛ که مرکز ابروهای پرپشت و منحنی شکل او ایجاد شده بود، می‌کشد و شستش را به طرف شقیقه‌هایش برده و آن‌ها را آرام، ماساژ می‌دهد. فعلاً هیچ راهی برای کنترل این سردرد نفس‌گیرش ندارد؛ بنابراین پا تند کرده و طبق عادت همیشگی‌اش، هنگامی که قصد داخل شدن به آسانسور را دارد؛ سریع می‌چرخد و دکمه‌ی طبقه‌ی بیست را می‌فشارد. حال با شروع حرکت آسانسور به سوی طبقه بیستم، می‌تواند از نمای شیشه‌ای آن، با خیال راحت به جنبیدن سربازان و نیروهای سازمان اطلاعاتش نگاه کند. همین که خودش می‌داند از اعماق وجود عاشق این تشکیلات است، کافیست تا از زندگی ل*ذت ببرد بنابراین سخن دیگران اصلاّ مهم نیست. تعلق خاطر او به این تشکیلات، به دلیل خاطرات کودکی او بود. او در این‌جا بزرگ و پرورش یافت، تعلیم دید و در آخر به جایگاهی که اکنون قرار دارد رسید. افسر اطلاعاتی و نیروی سازمان امنیتی، ملقب به رز سیاه!¹ با باز شدن درب آسانسور از حال و هوای خود خارج شده و پا درون راهروی مستطیل شکل که در انتهای او درب بزرگ و طلایی‌گون اتاق رئیس قرار داشت، می‌گذارد. با همان قدم‌های محکم، کمر صاف، سر بالا و اخم‌های در هم تنیده شده‌ ناشی از سردردش؛ فاصله‌ی میان اتاق و آسانسور را از بین می‌برد. صدایش را با اِهم‌اِهم صاف کرده و آرام تقه‌ای به درب طلایی وارد می‌کند، که آن به صورت خودکار باز شده و با چهره‌ی عبوس رئیس مواجه می‌شود. آن ابرو‌های پهن مردانه‌اش که تار‌های سیاه و سفید دو رنگه‌شان کرده بودند را درون هم کشیده و به او زل زده. سلام نظامی می‌دهد و در حالی که چشمانش را به مرد جوانی که روی صندلی جلوی رئیس نشسته است؛ دوخته، به سمت صندلی قدم برمی‌دارد. از سرعت قدم‌های خود می‌کاهد و روبه‌روی آن مرد می‌نشیند. هوا را با بازدم عمیقی وارد ریه‌هایش می‌کند که بوی عطر شوموخ شامه‌اش را قلقلک می‌دهد.
پسرک با سلیقه در حال خواندن پرونده‌ایست که درون دستانش قرار دارد و فکر این که آن پرونده متعلق به او باشد اجازه نمی‌دهد چشمانش را از آن دور کند؛ اما با سخن گفتن رئیس ناخودآگاه صورتش به سمت او می‌چرخد.
- رز سیاه! خبر بدی برات دارم.
لبخند محوی بر روی لبان صورتی رنگش می‌نشیند، دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و کاملاً به صندلی تکیه می‌دهد.
- یه خبر بد بهتر از یه خبر خیلی بده!
- این که نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینی چیزی رو تغییر نمیده.
سخن غیرمنتظره‌ی آن مرد باعث جلب شدن توجه رئیس و رز به او می‌شود، در همان هنگام پرونده را روی میز گذاشته و به طرف رز سوق می‌دهد.
- قربان! من با ارتقای این خانوم به نیروی ویژه مشکلی ندارم؛ اما چیزی که نوشته شده رو هم نمی‌تونم بدون تست بپذیرم! از طرفی فکر نکنم اون‌ها کافی باشن.
بعد از بیان سخنش با حالتی خنثی به او چشم می‌دوزد و دریغ از کمی حس خوشایند که رز از او دریافت کند. تعلیمات بیشتر؟ 20 سال از عمرش را تعلیم دیده، این‌ها کافی نیستند؟ یا فقط قصد دارد خود را قدرتمندتر جلوه دهد!
- خیلی خب؛ تو می‌تونی تستش کنی و بعد طبق قوانین سازمان باید اولین مأموریت ویژه رو با خودت انجام بده.
با شنیدن سخن رئیس برق از سرش خارج می‌شود، به سوی او متمایل شده و دیدن او در این حالت باعث خوشنودی رز است.
- چی؟ من فقط تکی کار می‌کنم یادتون رفته؟
رئیس بدون توجه به او؛ تمام تمرکز خودش را به کاغذ جلوی رویش می‌دهد و در حالی که حکم رز را صادر می‌کرد، در خطاب به سخنان پسرک می‌گوید:
- آدلیر! قوانین تغییر نمی‌کنه پس بهتره هر چه سریع‌تر انجامش بدی، نمی‌خوام زمان مأموریت انتخاب شده هدر بره.
آدلیر می‌ایستد و کلافه دستی درون مدل موی کلاسیکش که به صورت تقریباً کشیده‌اش می‌آمد، فرو می‌کند.
- بلند شو دختر.
و با اشاره‌ی کوچکی، رز را به همراهی از خود فرا می‌خواند.
- واقعاً؟
- اهوم.
و بدون سخن اضافه‌ای از اتاق خارج می‌شود. شرم‌آور است که بعد این همه سال بندگی در این سازمان؛ باید خود را به پسرکی که هنوز یک ساعت از آشنایی‌شان نگذشته، ثابت کند.

¹. رز سیاه نماد نفرت، مرگ و نومیدی است؛ اما از تعابیر دیگر گل رز می‌توان به زندگی دوباره و تولد مجدد اشاره کرد چون مرگ همیشه به معنای پایان کار نیست.

@IVI
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
5
سکه
25
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_2

***
به شدت کنجکاوانه تمام حرکات رز را با وسواسی خاص، از زیر نظر گذرانده و می‌کاوَد. دختر معاون و برادرزاده‌ی رئیس کل! نفوذ از این بیشتر؟ لقبش را از زبان گوشه کناره‌های سازمان بسیار شنیده بود؛ اما باید مهارتش را با چشمان خودش ببیند که آیا واقعاً لایق این همه شهرت هست یا نه، بنابراین دست به سینه، به ستون پشت سرش تکیه می‌زند.
- هی! زود باش‌، زمان من باارزش‌تر از اینه که این‌طوری هدرش بدی.
با این سخن آدلیر، رز در حالی که پایش را روی میز گذاشته و مشغول پوشیدن کفش بود، صورتش را به سمت او چرخانده و ابرویی بالا می‌اندازد.
- برای نتیجه‌ی دلخواه باید صبر کنی.
نفسش را کلافه و سریع از ریه‌هایش به بیرون فرستاده و دم عمیقی می‌گیرد. سخن رز؛ حرف همیشگی رئیس کل است و مهر تأیید بر روی شایعه‌ فامیل خانوادگی‌اش می‌زند. شاید هم رئیس آینده‌ی سازمان شود!
رز گوشی‌اش را درون جیب پشتی شلوار نخی‌اش جای می‌دهد، زیپش را کشیده و به سمت پسرک قدم برمی‌دارد.
- چطوره به نوشته‌های توی پرونده اعتماد کنی هوم؟ اصلاً برام خوشایند نیست که خودم رو به کسی ثابت کنم، حداقل می‌تونم این کار رو توی مأموریت انجام بدم.
آدلیر با همان نگاه خنثی؛ خود را روی ستون کمی جابه‌جا کرده و با بی‌توجهی به چشمان کشیده‌ و نافذ دخترک که منتظر شنیدن جواب بودند، با سر به مردی اشاره می‌کند.
- یه دست با اون بزنی کافیه. این‌قدر آدم دیدم که متوجه‌ی مهارتت بشم.
نفسش را با اکراه به بیرون می‌فرستد و چشمانش را هرچه‌قدر که از این کار اجتناب می‌کردند؛ روی مردی که آدلیر اشاره کرد بود می‌اندازد. ناخواسته پوزخند می‌زند و با شماتت، آب دهانش را فرو برده و ل*ب‌هایش را به منظور سخن گفتن از هم باز می‌کند که ناگهان ویبره‌ی تلفن همراهش درون جیب؛ توجه او را به خود جلب کرده و باعث کوتاه کردن سخنش می‌شود.
- زیر دستم برای تست من؟ جای تو باشم این کار رو نمی‌کنم.
به محض بیان کلمات؛ تماسش را وصل کرده و از محل فعلی دور می‌شود. آدلیر نمی‌توانست از حالات رز متوجه‌ی محتوای تماس و گفت‌و‌گویشان شود. شاید بهتر بود به توصیه‌ی دخترک گوش می‌داد و او را درون مأموریت آنالیز می‌کرد. زمان هم بسیار محدود بوده از طرفی با تأکیدهای مدیر کل نمیشد آن را نادیده گرفت. به هرحال می‌توانست از معاون اطمینان لازم را کسب کند. هرچند شهرت او خود گواه همه‌چیز بود.
***
با کلافگی درب طلایی را باز کرده و پاهایش را که از فرط خستگی به آهن ثقیل مبدل شده بودند را به طرف صندلی می‌کشد تا شاید با استراحت کمی از درگیری‌های ذهنی‌اش بکاهد.
وزن خود را روی دورترین صندلی به میز انداخته و سرش را به آن تکیه می‌دهد. چشمانش که از بی‌خوابی رو به سرخی می‌رفتند را می‌بندد و پس از منظم کردن تنفسش؛ زبانش را درون دهانش می‌چرخاند و کلماتش را به سختی بیان می‌کند:
- حالا لازم بود توی این وضعیت آزراء نیروی ویژه بشه؟
با دریافت نکردن جوابی از سمت برادرش چشمانش را با همان سوزش باز کرده و سرش را بالا می‌گیرد که او را سخت مشغول بررسی و نوت‌برداری درباره‌ی پرونده‌ها می‌بیند! برای همین ولوم صدایش را کمی بالاتر از حد معمول برده و سخنش را با تندی ادامه می‌دهد:
- مگه با تو نیستم ساموئل؟ این اوضاع کم خطریه تو به اون دختر خودسر مأموریت ویژه‌ی گروهی بده!
حتی با شکایت معاون هم از کارش پشیمان نیست. او پس از این همه سال و مأموریت‌های پیروز پی در پی لایق این ارتقاء بود و صد البته، توجه بیشتر دلبستگی بیشتر!
- به جای غر زدن اون رو برای اتفاقات آینده آماده کن آندریاس! برای هدفمون.
- اتفاقات آینده؟
با این سخن آندریاس؛ سرش را بالا می‌گیرد و به برادرش که در حال استراحت بود زل می‌زند. سوالش را چنان بیان کرد که انگار در جریان هیچ‌کدام از برنامه‌ریزی‌ها نیست و این ساموئل را عصبی می‌کرد. یعنی به این زودی هدفشان را فراموش کرده بود؟
- آره! برای جشن، برای فردای جشن. نقشه‌ها رو کشیدم فقط چند بررسی کوچیک می‌خواد که اون رو هم به زودی انجام میدم.
آندریاس مجدد سرش را به صندلی تکیه داده و پاهایش را علی‌رغم علاقه‌ی ساموئل روی عسلی می‌اندازد. لازم است ذکر کند نگاه‌های اخم‌آلود ساموئل اصلاً برایش مهم نیست؟
- مطمئن نیستم اون‌طوری که می‌خوایم پیش بره!
ساموئل که از کار آندریاس چشم‌ پوشی کرده بود؛ تمرکزش را ازنو به پرونده‌های مقابلش می‌دهد. نوک غلطکی خودکار را روی صفحات کاغذ کشیده و حروف را به وسیله‌ی جوهرش نمایان می‌سازد.
- تو پدرش هستی که از این بابت مطمئن بشی.

@IVI
 
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
5
سکه
25
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_3

چشمانش که از بی‌خوابی زیاد گلگون شده بودند را می‌مالد و در حالی که به سوزش آن‌ها را اهمیتی نمی‌داد، دستش را جلوی دهانش گرفته و خمیازه‌ی طویلی از اعماق وجودش می‌کشد. قصد داشت افکار ذهن کنجکاوش را مهار کرده و تمام تمرکزش را روی تحقیق پرونده‌شان بگذارد؛ اما لعنت به او که حتی لجام زبان افسار گسیخته‌اش را در دست ندارد، پس نمی‌توان انتظاری از افکارش داشته باشد.
- مثلاً خواستی قدرتتو نشون بدی؟
آدلیر بعد از عوض کردن دنده‌ی ماشین و افزودن به سرعتش، سریع نیم‌نگاهی حواله‌ی چهره‌ی گرد دخترک می‌کند و با پوزخندی در جواب به سخنش، زبانش را در دهان می‌جنباند.
- اونی که نفوذ داره تویی نه من!
هم‌زمان که نفسش را با حرص به بیرون می‌فرستد، دستش را زیر چانه‌اش زده و از پشت شیشه‌ی ضدگلوله‌ی ماشین، به دشتی که در تاریکی فرو رفته خیره می‌شود و به نوای ضعیف جیرجیرک‌هایی که انگار درون مسابقه آوای خواب، می‌نواختند گوش فرا می‌دهد.
- تندتر برو. می‌خوام زودتر برسیم به اون کارخونه کوفتی.
آدلیر تک‌خنده‌ی ضعیفی زده و نگاهی به ساعت درون دستش می‌اندازد. ۳:۴۶ دقیقه‌ی بامداد. گویا باید چند ساعتی این دخترک قدرت‌طلب و خودخواه را متحمل میشد. تنها چند ثانیه پس از آن که چشم از عقربه ثانیه شمار ساعت برداشت، به واسطه‌ی لغزش چرخ‌های ماشین بر روی یک تخته سنگ مزاحم که جاده را قرق کرده بود، هردو تکان شدیدی خوردند و پس از برخورد محکم سر رز به شیشه از آن فاصله گرفت.
جمجمه دخترک چنان به شیشه کوبیده شد که صدایش توجه آدلیر را جلب کرده و در حالی که چشم ریز می‌کرد، لبخند محوی بر روی لبانش نقش می‌بندد. حداقل خواب از سر رز پرید و می‌تواند نوش جان کردن قرص ویوا پاور¹ را مطرح نکند. دیگر فاصله‌ی چندانی با کارخانه متروکه نداشتند، چند دقیقه‌ی دیگر مشخص میشد آیا به اندازه‌ای که معاون به او اعتبار بخشید کار آمد هست یا نه!
دم عمیقی گرفته و کلمات را درون ذهنش مرتب می‌کند.
- هرکاری می‌تونی انجام بده، نمی‌خوام به‌خاطر همکاری با یه تازه کار پرستیژ پرونده‌ام بیاد پایین.
رز پوزخندی نثار چهره‌ی آدلیر که با حرکات صورت و ابرو خود را دست بالا نشان می‌داد، می‌کند و با صدای محکم سخنانش را می‌گوید تا شاید نفوذ بیشتری داشته باشند.
- هی، مطمئن باش بیشتر از تو نگران این قضیه هستم؛ می‌دونی چرا؟
آدلیر، محتاطانه نگاه ریزی حواله‌ی آن چشمان پر کلاغی و خونسرد رز که درون تیله‌های عسلی او زل زده بود، می‌اندازد. منتظر چیست؟ سخن او؟ هیچ‌وقت از رخنه‌‌ی نگاه او خوشش نیامد، انگار می‌توانست افکارش را بخواند که آن‌گونه نگاهش می‌کرد.
- چرا؟
رز دستش را به بدنه‌ی ماشین می‌کوبد و در حین ادای کلمات نیش‌دارش نگاهش را به جلو داده و لبخند کجی گوشه‌ی لبش را مزین می‌کند.
- چون من بیشتر از تو، توی چشم بقیه‌ام.
جایی برای تکذیب سخنش نداشت؛ اما این حد از رک بودن دخترک بر روانش چنگ می‌‌انداخت، درست بسان چنگ انداختن گربه‌ای بر تخته چوب، با همان صدای‌ آزار دهنده.
- اگه این‌قدر معروفی، پس چرا پدرت مجبور شد ضمانتت رو پیش من بکنه؟
دقیقاً همان زمانی که آدلیر پا روی ترمز گذاشت و رز دستگیره درب را چرخاند، سخن پایانی را زد و بحث را به فرجام رساند.
- تو رفتی دنبال بابام اون که نیومد دنبال تو.
قبل از شنیدن جوابی از سمت آدلیر، درب ماشین را بست و آرام‌آرام به بنای ساختمان کارخانه‌ی متروکه نزدیک‌تر شد.
دوست ندارد در این لحظات بسیار مهم فکرش مشغول اراجیف پسرک باشد برای همین سرش را تکان خفیفی داده و پشت بنای ساختمان سنگر می‌گیرد. روند و هدف مأموریت مشخص بود و این دست رز را برای خودسر بودن باز می‌کرد.

¹.قرصی حاوی کافئین.
@arisky
 
امضا : Lunika✧
بالا