#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_2
***
به شدت کنجکاوانه تمام حرکات رز را با وسواسی خاص، از زیر نظر گذرانده و میکاوَد. دختر معاون و برادرزادهی رئیس کل! نفوذ از این بیشتر؟ لقبش را از زبان گوشه کنارههای سازمان بسیار شنیده بود؛ اما باید مهارتش را با چشمان خودش ببیند که آیا واقعاً لایق این همه شهرت هست یا نه، بنابراین دست به سینه، به ستون پشت سرش تکیه میزند.
- هی! زود باش، زمان من باارزشتر از اینه که اینطوری هدرش بدی.
با این سخن آدلیر، رز در حالی که پایش را روی میز گذاشته و مشغول پوشیدن کفش بود، صورتش را به سمت او چرخانده و ابرویی بالا میاندازد.
- برای نتیجهی دلخواه باید صبر کنی.
نفسش را کلافه و سریع از ریههایش به بیرون فرستاده و دم عمیقی میگیرد. سخن رز؛ حرف همیشگی رئیس کل است و مهر تأیید بر روی شایعه فامیل خانوادگیاش میزند. شاید هم رئیس آیندهی سازمان شود!
رز گوشیاش را درون جیب پشتی شلوار نخیاش جای میدهد، زیپش را کشیده و به سمت پسرک قدم برمیدارد.
- چطوره به نوشتههای توی پرونده اعتماد کنی هوم؟ اصلاً برام خوشایند نیست که خودم رو به کسی ثابت کنم، حداقل میتونم این کار رو توی مأموریت انجام بدم.
آدلیر با همان نگاه خنثی؛ خود را روی ستون کمی جابهجا کرده و با بیتوجهی به چشمان کشیده و نافذ دخترک که منتظر شنیدن جواب بودند، با سر به مردی اشاره میکند.
- یه دست با اون بزنی کافیه. اینقدر آدم دیدم که متوجهی مهارتت بشم.
نفسش را با اکراه به بیرون میفرستد و چشمانش را هرچهقدر که از این کار اجتناب میکردند؛ روی مردی که آدلیر اشاره کرد بود میاندازد. ناخواسته پوزخند میزند و با شماتت، آب دهانش را فرو برده و ل*بهایش را به منظور سخن گفتن از هم باز میکند که ناگهان ویبرهی تلفن همراهش درون جیب؛ توجه او را به خود جلب کرده و باعث کوتاه کردن سخنش میشود.
- زیر دستم برای تست من؟ جای تو باشم این کار رو نمیکنم.
به محض بیان کلمات؛ تماسش را وصل کرده و از محل فعلی دور میشود. آدلیر نمیتوانست از حالات رز متوجهی محتوای تماس و گفتوگویشان شود. شاید بهتر بود به توصیهی دخترک گوش میداد و او را درون مأموریت آنالیز میکرد. زمان هم بسیار محدود بوده از طرفی با تأکیدهای مدیر کل نمیشد آن را نادیده گرفت. به هرحال میتوانست از معاون اطمینان لازم را کسب کند. هرچند شهرت او خود گواه همهچیز بود.
***
با کلافگی درب طلایی را باز کرده و پاهایش را که از فرط خستگی به آهن ثقیل مبدل شده بودند را به طرف صندلی میکشد تا شاید با استراحت کمی از درگیریهای ذهنیاش بکاهد.
وزن خود را روی دورترین صندلی به میز انداخته و سرش را به آن تکیه میدهد. چشمانش که از بیخوابی رو به سرخی میرفتند را میبندد و پس از منظم کردن تنفسش؛ زبانش را درون دهانش میچرخاند و کلماتش را به سختی بیان میکند:
- حالا لازم بود توی این وضعیت آزراء نیروی ویژه بشه؟
با دریافت نکردن جوابی از سمت برادرش چشمانش را با همان سوزش باز کرده و سرش را بالا میگیرد که او را سخت مشغول بررسی و نوتبرداری دربارهی پروندهها میبیند! برای همین ولوم صدایش را کمی بالاتر از حد معمول برده و سخنش را با تندی ادامه میدهد:
- مگه با تو نیستم ساموئل؟ این اوضاع کم خطریه تو به اون دختر خودسر مأموریت ویژهی گروهی بده!
حتی با شکایت معاون هم از کارش پشیمان نیست. او پس از این همه سال و مأموریتهای پیروز پی در پی لایق این ارتقاء بود و صد البته، توجه بیشتر دلبستگی بیشتر!
- به جای غر زدن اون رو برای اتفاقات آینده آماده کن آندریاس! برای هدفمون.
- اتفاقات آینده؟
با این سخن آندریاس؛ سرش را بالا میگیرد و به برادرش که در حال استراحت بود زل میزند. سوالش را چنان بیان کرد که انگار در جریان هیچکدام از برنامهریزیها نیست و این ساموئل را عصبی میکرد. یعنی به این زودی هدفشان را فراموش کرده بود؟
- آره! برای جشن، برای فردای جشن. نقشهها رو کشیدم فقط چند بررسی کوچیک میخواد که اون رو هم به زودی انجام میدم.
آندریاس مجدد سرش را به صندلی تکیه داده و پاهایش را علیرغم علاقهی ساموئل روی عسلی میاندازد. لازم است ذکر کند نگاههای اخمآلود ساموئل اصلاً برایش مهم نیست؟
- مطمئن نیستم اونطوری که میخوایم پیش بره!
ساموئل که از کار آندریاس چشم پوشی کرده بود؛ تمرکزش را ازنو به پروندههای مقابلش میدهد. نوک غلطکی خودکار را روی صفحات کاغذ کشیده و حروف را به وسیلهی جوهرش نمایان میسازد.
- تو پدرش هستی که از این بابت مطمئن بشی.
@IVI