به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
به نام ایزد یکتا

رمان سپس...
اثری از اینجانب @Liza
ناظر: @arisky
ژانرهای اصلی:تراژدی،معمایی،پلیسی

خلاصه:
در دنیای سرد و بی‌رحم مافیا، هکتور، رئیس یک باند قدرتمند و بی‌رحم، در پی دستیابی به سلطه و ثروت بی نهایت و روز افزون است.
این رمان سرشار از رازهایی تاریک و پیوندی محکم با قتل و جنایات مختلف است که مدام در حال غرق شدن در پیچیدگی‌های جدید است.
در این نبرد خیری وجود ندارد و تماما شر مطلق است.
شاید یکی از چیزهایی که از قدرت انسان خارج است سرنوشت باشد اما در این رمان متوجه خواهید شد که آیا واقعا این گونه است یا خیر؟
 

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
1000001491.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
مقدمه

در حال ویرایش...

اگر روزی ازم بپرسن عزیز‌ترین فرد زندگیت کیه؟
البته که میگم:

- ...
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت نخست
موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***
هکتور درحالی که ورق های پاسور را مرتب میکرد، اخمی کرد و بلند لرد را فرا خواند
- پسر چه اصراری داری حتما با این ورق ها ور بری؟وقتی بهت میگم مهمن، یعنی چی؟برا چی گاهی طوری رفتار می‌کنی انگار حرفمو نمیفهمی مردک؟

وقتی پای جدیت در میان بود، البته که لرد و تمام افراد آن خانه هکتور را جدی میگرفتند اما بعضاً درهمچین مواردی کنجکاوی شخصی مثل لرد باعث می‌شد دقیقا همان کاری را انجام دهد که هکتور تاکید کرده است انجام ندهد.
درمساعل جدی‌تر قطعا حرف حرف هکتور است اما در این موقعیت لرد از خودش میپرسد چرا باید یک دست پاسور اینقدر برای هکتور اهمیت داشته باشد؟
لرد، قطعا هشدار هکتور را دریافت کرده و جدی گرفته بود اما گاهی خودش هم نمی‌توانست دلیلی برای کار هایی که درواقع اسمشان حماقت یا شاید شجاعت بود و دل شیر می‌خواست پیدا کند.

هکتور اخم کرده بود و ابرو های قهوه‌ای سوخته اش به چشمان روشنش نزدیک شده بودند.
هکتور شخص خنده رویی نبود و لرد و بقیه اعضا اخم‌ها و جدیت های هکتور را زیاد می‌دیدند و هربار تنها واکنششان ترس و حساب بردن بود. پس لرد بعد از دیدن صورت و آن حجم از جدیت هکتور آب دهنی قورت داد و گفت:
- فکر نمی‌کردم اینقدر خاص باشن
هکتور که همچنان جدی بود پاسخ داد:
- خاص نیستن، هیچ چیز جز موفقیت برای من خاص نیست لرد!
فقط همه چیزهایی که اطرافم هستن کد گذاری شده و کلیدی ان پس سعی نکن چیزی رو کشف کنی که اجازشو بهت ندادم
لرد سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:
- متوجهم، معذرت میخوام
هکتور پاسور ها را روی میز جلوی دستش رها کرد و به عقب‌ خم شد و تکیه داد
- میتونی بری

فضای خانه پر از دود و دم هرچیزی بود که فکرش را بکنید و البته صدای تیراندازی که با نت های پیانو ترکیب شده بود و با یکدیگر درحال رقابت بودند.
گویا بازهم کسی پای بر دم آن مرد«
پیر» گذاشته بود.
البته که هرکسی توانایی اینکه او‌را پریشان حال کند نداشت و قطعا پای شخص و یا موضوع مهمی درمیان بود اما آیا پیر حاضر بود درمورد این مشکل صحبت کند؟
هرگز!
هکتور گلویی صاف کرد، از جایش بلند شد و قدم‌های محکمی به سمت حیاط پشتی برداشت.
تا دقایقی فقط با کتف راست به یک طرف چهارچوب در تکیه داده بود و جویای کشف عمق خشم پیر بود.
موهای لخت و مشکی اش با هربار شلیک تیر به پرواز در می‌آمدند و زمان طولانی که درحال تیراندازی بود باعث شده بود که تمام لباس، بدن و موهایش کاملا خیس از عرق شده باشد.
زمان زیادی نگذشت که پیر درهنگام جایگزین کردن تیر های جدید در فشنگ متوجه حضور هکتور شد، پس کمی اخمش را باز کرد و خودش را جمع و جور کرد و سپس دستی درموهایش کشید
- حدس میزدم که شنونده خوبی نباشی برای همین دوباره این راه رو برای خالی کردن خشمم انتخواب کردم
هکتور صاف ایستاد و با نیم قدم های آرام به مارکو نزدیک‌تر شد و گفت:
- تاثیری داشت؟
مارکو اسلحه اش را روی پایه‌اش گذاشت و دوباره نیشخندی زد
- واقعا برات مهمه ؟
هکتور پاسخ داد:
- بیشتر برام مهمه که مطمعن بشم این حالت برای ماموریت مشکلی به وجود نیاره
مارکو آبی نوشید و به هکتور پشت کرد
- به هر قیمتی که شده تا موقع ماموریت خودمو جمع و جور میکنم

- حرفت برام سند نیست پیر، هرچه زودتر خودتو جمع و جور کن.
اگر همچین رفتار های احمقانه‌ای باعث بشه کوچکترین مشکلی برای یکی از کارهام پیش بیاد میدونی که...
- بهم رحم نمی‌کنی؟
هکتور به پیر نزدیک تر شد و در گوشش زمزمه کرد:
- درسته پسر، بهت رحم نمی‌کنم
حالا رو و دوش بگیر تا حالا یکم سر جاش بیاد.
سپس پشت کرد و درحالی که از حیاط پشتی به سمت سالن برمی‌گشت ثانیه ای متوقف شد و به سمت پیر چرخید و گفت:
- آها در ضمن؛
هیچ چیزی وجود نداره که من نتونم حلش کنم پس بهت این اختیار رو میدم که هروقت خواستی باهام درمیونش بذاری.

برای هکتور مهم ترین چیزهایی که در دنیا وجود داشتند:
کار، پول، موفقیت و قدرت بودند
یا هرچیز دیگری که بتواند از آن برای قوی تر به نظر آمدن پیش شخصی که در آینه می‌دید تغذیه کند.
هکتور شکاک ترین آدم روی زمین بود، روی دستش در شک داشتن به همه چیز و همه‌‌کس وجود نداشت.
حتی به خانواده خودش هم اعتماد نمیکرد و شاید برای همین بود که...

کمی بعد از هکتور، پیر هم آنجا را ترک کرد،
و از طرف دیگر حالا هکتور هم در اتاقش بود،
دلگیر ترین اتاق آن عمارت با شکوه با هزاران خدمتگذار و جان فدای هکتور.
ذهنش عمیقا از افکار متعدد درمورد آن پر بود.
به هیچ عنوان استرس نداشت، هرگز
فقط از فکر کردن به کارهایی که میخواست و میتوانست انجام بدهد لذت میبرد.
به اتاقش که رسید کت مشکی اش را از تن درآورد و به تن صندلی کرد و روی آن نشست.
اسلحه اش که از روز قبل برق انداخته بود را از کشو خارج کرد و پیش رویش گذاشت.
و در حین تماشای اسلحه مورد علاقه‌اش سیگار برگی نیز کشید و فضای اتاق را پر از دود کرد.
درحالی که چشمانش همراه با کشیدن سیگار نازک می‌شد، ذوق وصف ناشدنی نیز در دل داشت و به همین دلیل خود را کاملا روی صندلی پهن کرد و صندلی نیز همراهش به عقب رفت.
- آه این لحظه واقعا کیف میده مرد؛
شب ماموریت که فردا برسه کار همشونو یکسره میکنم
...


————-
@پرتوِماه
ناظر محترم اثر.
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت دوم

موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***
(ارتباط تلفنی دیوید با هکتور از لندن - هفده روز قبل از عملیات کلاب Mhix)
- نظرت چیه ؟ پیشنهادم رو قبول میکنی؟
هکتور درحالی که در تراس ایستاده، و به حفاظ شیشه‌ای تراس تکیه داد بود، پشت پایش را بر پای دیگرش گذاشت.
- چرا فکر می‌کنی من بهت اعتماد می‌کنم دیوید؟
دیوید خندید و در پاسخ به هکتور گفت:
- هردوی ما چیزی برای از دست دادن نداریم هکتور، ولی هنوزم چیزهای زیادی برای به‌دست آوردن داریم،
مثل...
و
هکتور حرفش را قطع کرد و قاطعانه گفت:
- مثل پول؟من هزاران برابر بیشتر از چیزی که حتی نیاز دارم پول دارم دیوید، وقت من رو نگیر.
- یعنی میخوای بگی پول بیشتر و قدرت بیشتر تورو وسوسه نمیکنه؟
سریع جواب نده، بهش فکر کن، من دشمن تو نیستم، ما مثل همیم.
***
هکتور از اتاقش خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت، روی صندلی اپن، درحالی که پایش روی زمین بود نشست و کندال را فرا خواند.
کندال هم با سرعت به سمت او رفت و در حالت خبرداد رو به رویش ایستاد
- بله قربان
هکتور نگاهش را از ساعتش برداشت و نگاهی با گوشه چشم به کندال انداخت
- کارا چطور پیش میره؟
کندال:
- طبق دستورتون محموله هایی که امروز رسیدن رو داخل زیر زمین، همون جایی که گفته بودین، پنهان کردم.
هکتور:
- چه ساعتی؟
کندال کمی فکر کرد اما سریعا پاسخ داد:
- دور و بر ساعت هفت صبح قربان
- دور و بر ساعت هفت صبح یعنی ساعت چند کندال؟
کندال کمی به دته‌پته افتاد:
- خب...فکر می...ساعت هفت و شانزده دقیقه قربان یعنی...
هکتور سری تکان داد و حرفش را قطع کرد:
- درسته.
البته که تحویل گرفتن محموله هارو به عهده تو گذاشتم، ولی می‌دونی که،
اگر خودم هم جایی نباشم، چشم‌هام، گوش‌هام و ساعتم اونجا هستن

کندال آب دهنی قورت داد و سعی کرد آرام باشد
- بله قربان...درسته
هکتور از جایش بلند شد و به کندال نزدیک شد،
کندال می‌توانست نفس های هکتور را بر روی صورتش احساس کند،
هکتور برای اینکه بتواند به گوش کندال نزدیک شود کمی خودش را به پایین کشید و با نیشخندی گفت:
- توی کارهایی که بهت ربط نداره، دخالت نکن دختر کوچولو، وگرنه دمتو قیچی میکنم.
فهمیدی؟
کندال به قدری ترسیده بود که فاصله چندانی با سکته نداشت، صدایش از شدت لرزش مانند کودکی بیچاره بود که هر لحظه ممکن است شروع به گریه کند.
- ب...ب...بل...بله قر...بله قربان، معذرت می‌خوام
هکتور راست و استوار ایستاد و در صورت کندال نگاه کرد و با لحنی جدی گفت:
- دوست ندارم اینقدر ترسیده و احمق و بی‌دفاع ببینمت، پس خودتو اصلاح کن کندال، چون من
رحم کردن رو بلد نیستم و می‌دونی که، هیچ بشری هم قادر نیست

که این رو بهم یاد بده.
...


_________
ناظر محترم اثر:

@arisky
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت سوم

موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***

کندال در خیالش فکر میکرد، صورت زیبایش میتواند هکتور را ایجاب کند تا از بعضی خطاهایش چشم پوشی کند، اما قلب و مغز هکتور خیلی وقت بود که چیزهای دیگری را در اولویت زندگی اش قرار داده بود و صورت و اندام کندال هرگز برایش چیزهای تحریک کننده یا چیزهایی که قادر باشند هوش و حواس را از سر هکتور بپرانند نبود.
زنان و دختران زیادی اطراف هکتور بودند اما آیا هیچکدامشان قادر به به دست آوردن قلب هکتور بودند؟
هرگز!

***

- حالا برو و به میرا بگو می‌خوام ببینمش.

حالت و زبان بدن کندال کاملا نشان دهنده خورد شدن غرور و از بین رفتن اعتماد بنفسی که در مقابل هکتور ساخته بود، بود.
بدون اینکه چیزی بگوید پشت کرد و آنجا را ترک کرد.
حدود چند ثانیه بعد میرا وارد آشپزخانه شد و رو به روی هکتور ایستاد.
- میخواستید من رو ببینید؟
- آره، خواستم خبر داشته باشی که برای این مأموریت تورو انتخواب کردم
میرا کاملا متوجه منظور هکتور شده بود اما دوست نداشت قبول کند که باید کاری را انجام بدهد که همیشه از آن فرار می‌کرد، پس سعی کرد کمی خودش را به آن راه بزند.
- من رو انتخواب کردید؟
هکتور به نیمرخ تغییر حالت داد و دیگر در چهره میرا نگاه نکرد.
- خیالت راحت باشه، من ازت نمی‌خوام کار خاصی انجام بدی،
ثانیه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- البته فعلا!
فعلا نمی‌خوام، شاید بعداً لازم شد که...
میرا در حالی که بدنش کم‌کم داشت به لرزیدن می‌افتاد و فاصله چندانی با گریه کردن نداشت گفت:
- م...من
هکتور دوباره به سمت میرا چرخید و کمی به او نزدیک‌تر شد:
ببین فقط باید اون سم لعنتی رو بریزی توی نوشیدنی کوفتیش، همین.
میرا کمی خیالش راحت شده بود اما هنوز میترسید
- همین؟
حالت هکتور کمی نرم‌تر شد و گفت:
- میرا...من تورو قاطی کثافط کاری هام نمی‌کنم، می‌دونی که.
این جمله، جمله‌ای بود که هکتور بارها و بارها به میرا گفته بود پس میرا کاملا آن را از بر بود و در ادامه حرف هکتور گفت:
- من رو قاطی کثافط کاری‌هات نمی‌کنی من رو در کثافط کاری‌هات همراه می‌کنی!
هکتور نیشخندی زد و دست به سینه به نگاه کردن به میرا ادامه داد:
- درسته دختر کوچولو
...



_________

ناظر محترم اثر:

@arisky
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت چهارم
موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***

میرا لحظه‌ای سکوت کرد، البته این سکوت از ذوق و خوشحالی بود.
صدای نفس‌هایش با ضربانی که در گوش‌هایش می‌پیچید، ترکیب شده بود. او از زمان کودکی با هکتور بزرگ شده بود و همیشه می‌دانست که این جمله‌ها بیش از آن‌که نشان از اعتماد باشند، معنای تسلط و کنترل را به همراه داشتند.
در همین هنگام، صدای قدم‌های محکم و مطمئنی از پشت سر شنیده شد. هکتور سرش را به طرف در برگرداند. "سباستین" با همان جذابیت و ابهتی که همیشه در چهره‌اش نمایان بود، وارد شد. لبخندی روی ل*ب‌هایش نقش بسته بود، اما نگاهش جدی و دقیق به سمت هکتور خیره بود.
- دیر رسیدم؟
هکتور با نگاهی که از ترکیبی از غرور و البته کمی تعجب بود پوشیده بود، به سباستین پاسخ داد:
- تو هیچ‌وقت دیر نمی‌رسی سباستین، همیشه به موقع سر و کلت پیدا می‌شه.
میرا به سرعت متوجه شد که فضای اتاق تغییر کرده است. سباستین و هکتور همیشه را*ب*طه‌ای پیچیده داشتند؛ از یک طرف دوستان قدیمی و از طرف دیگر رقیب بودند، منظور از رقیب رفاقت مافیا و پلیسی بود که بین هکتور و سباستین جریان داشت.
سباستین همیشه مسعول گرفتن ایراداتی در نقشه های هکتور بود که حتی کوچکترین درصدی احتمال لو رفتنشان برای پلیس ها و کارگاه های مختلف را از بین ببرد، و سباستین دقیقا یکی از همین پلیس ها و کارگاه های کاربلد بود که اتفاقا امروز از یک ماموریت از نیویورک بازگشته بود.
سباستین قدم‌هایش را نزدیک‌تر کرد و بدون اینکه توجهی به میرا نشان دهد، مستقیماً به هکتور گفت:
- شنیدم که برنامه‌ای داری. اما بهتره بدونی، بازی که شروع کردی خیلی خطرناک‌تر از اونی هست که تصور می‌کنی.
هکتور لبخندی زد و گفت:
- خطر؟ سباستین، تو می‌دونی که من عاشق خطرم.
سباستین اخمی کرد و با لحنی هشدارآمیز گفت:
- از کاری که میخوای انجام بدی متمعنی هکتور؟
هکتور به چشمان سباستین خیره شد. برای لحظه‌ای سکوت همه چیز را فرا گرفت. میرا با دستان لرزان به هکتور و سباستین نگاه کرد. هر دو در حالتی که انگار دنیا متوقف شده بود، منتظر حرکت بعدی بودند.
سباستین، بدون اینکه منتظر پاسخ هکتور بماند، به سمت میرا برگشت و با نگاهی عمیق به او گفت:
- تو باید تصمیم بگیری. هکتور همیشه به بازی‌های خودش می‌رسه، اما تو؟ تو حق انتخاب داری.
هکتور با خنده‌ای کوتاه پاسخ داد:
- سباستین، داری زیادی خودتو جدی می‌گیری
سپس دستانش را مشت کرد و با سباستین سینه به سینه شد و درست در چشمان سباستین نگاه کرد و با جدیت گفت:
- پاتو از گلیمت درازتر نکن.
...



_________

ناظر محترم اثر:

@arisky
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت پنجم
موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***
میرا همچنان در میان افکارش گم بود که سباستین دوباره به هکتور نزدیک شد هرچند عواقب اتفاقات چندان مهم نبود میرا همیشه طرف هکتور بود.
سایه‌های نور خورشید که از پنجره آشپزخانه به داخل تابیده بود و از آشپزخانه به سالن هم منتقل شده بود، حالا کم‌کم به رنگ طلایی تبدیل شده و نشانه‌های غروب را به همراه داشت.
سباستین با صدایی آرام اما محکم گفت:
- وقتش رسیده که این ماجرا رو تموم کنیم، نقشه‌ای که داری می‌تونه نتیجه معکوس داشته باشه.
هکتور با لبخندی سرد و بی‌اعتنا جواب داد:
- خوب میدونی که من هیچوقت نتیجه معکوس نمیگیرم
یا همون چیزی که براش برنامه ریختم،
یا بهترش همیشه اتفاق میوفته.
سباستین کمی از هکتور دور شد و دستانش را به حالت تسلیم شدن بالا گرفت و گفت:
- باشه باشه رعیس هرچی تو بگی
هکتور نیشخند رضایتی زد و به سباستین گفت:
- برو استراحت کن و به بقیه اعلام کن امشب راس ساعت ۸ میز گرد داریم
سباستین سری تکان داد و بعد از گفتن چشم رعیس بزرگ، با آرامش آشپزخانه را ترک کرد، اما نگاهی که هنگام خروج به هکتور انداخت، به وضوح نشان می‌داد که هنوز هم مطمئن نبود. میرا، که همچنان در گوشه‌ای ایستاده بود، نفسش را که مدت‌ها حبس کرده بود، آرام رها کرد.
هکتور به سمت او برگشت و با همان خونسردی همیشگی گفت:
- تو هم بهتره آماده باشی، میرا نمی‌خوام چیزی رو خراب کنی.
میرا سرش را تکان داد و درحالی که داشت از آشپزخانه خارج میشد از کنار لوییس رد شد که داشت وارد می‌شد.
لوییس با همان وقار همیشگی‌اش به هکتور نگاهی انداخت و با لحنی گیج گفت:
- گفتی بقیه خودشون رو برای میز گرد آماده کنن؟ همه چیز طبق برنامه پیش می‌ره؟
هکتور با نگاهی که حاکی از اعتماد به نفس بود، سر تکان داد:
- نظر خودت چیه؟
لوییس سری تکان داد و گفت:
- پس همه‌چیز تحت کنترله، عالیه.
...



_________

ناظر محترم اثر:
@arisky
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت ششم
موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***
ساعت روی دیوار به آرامی تیک‌تاک می‌کرد و غروب کامل شده بود. هوا کم‌کم تاریک می‌شد و همگی درحال جمعه شدن دور میز گرد بودند.
ساعت ۸ شب بود و حالا همه‌ی اعضای باند روی مبل های بزرگ و چرمی که دور تا دور میز گرد بزرگ وسط سالن بود، نشسته بودند و منتظر هکتور بودند.
ناگهان چراغ‌های بزرگ بالای میز یکی پس از دیگری روشن شدند و کمی فضا را روشن‌تر کردند و این نشان دهنده این بود که هکتور لامپ هارا روشن کرده و دارد به سمتشان می‌آید.
هکتور، با قدم‌هایی مطمئن و محکم، به سمت میز بزرگ گرد حرکت کرد. در اطراف میز، اعضای باند نشسته بودند و با حالتی جدی و با نظم به هکتور چشم دوخته بودند و ابهت‌اش را تماشا می‌کردند.
هکتور مقابلشان ایستاد و با نگاهی قاطع به اعضا خیره شد و سپس با صدایی که در آن اقتدار و اعتماد به نفس موج می‌زد، گفت:
- طبق معمول مستقیم میرم سر اصل مطلب
ـ همه با دقت درحال نگاه کردن به هکتور بودند و تمام حواسشان را به رعیسی داده بودند که خوب می‌دانستند باید به حرف هایش به دقت گوش دهند ـ
احتمالا میدونید چرا خواستم اینجا دور هم جمع بشیم
به خاطر؟
و همه یک صدا گفتند:
- مأموریت Mhix
هکتور سری تکان داد و با همان جدیت قبلی گفت:
- درسته
و بعد با صدایی بلندتر و جدیتی بیشتر گفت:
- یک،
خیانت هیچ جایی در باند ما؟...
همه یک صدا و بلند گفتند:
- نداره
هکتور:
- یا می‌میریم یا؟...
همه دوباره یک‌صدا و بلند گفتند:
- باهمیم تا وقتی که می‌میریم.
هکتور لبخند رضایتی زد و گفت:
- خوبه
به هر کسی که حتی درصدی فکر بکنه از من قدرت بیشتری داره یا اینکه بخواد هرکاری که کوچکترین آسیبی به من یا باندم برسونه
نشون میدم که عواقب این کارچیه
روشن شد؟
همه یکصدا گفتند:
- بله قربان
هکتور ادامه داد:
- ما از هیچ‌کس نمی‌ترسیم و آماده‌ایم تا به تمام مشکلات غلبه کنیم. این باند به خاطر قدرت و اراده ما ساخته شده و ما برای حفظ اون هرکاری می‌کنیم.
تک تک شما تماما تحت حمایت من و در اکثر مواقع، تحت سلطه من هستید و کوچکترین آسیبی از جانب من تا زمانی‌که آسیبی از جانب شما به حکومت من وارد نشه، نمیشه.
...



_________

ناظر محترم اثر:
@arisky
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت هفتم
موضوع 'عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو' عکس - عکس شخصیت رمان سپس | Liza کاربر انجمن بوکینو
***
از این ثانیه به بعد هیچ کس حق نداره خودش رو از مسئولیت‌هاش معاف کنه، کوچکترین خطایی از هرکدومتون ببینم بهتون رحم نمی‌کنم و فکر نمی‌کنم نیازی باشه افرادی که جلوی چشم خودتون مخشون رو تکروندم چون وظیفه‌ای که به عهده‌اشون بود رو شل گرفته بودن، مثال بزنم.
در این لحظه، در اتاق کمی سکوت حاکم شد. همه به چهره هکتور خیره شده بودند. ولی او با حرکت دستش، نشان داد که می‌خواهد ادامه دهد.
- ما به زودی یک مأموریت مهم خواهیم داشت و قراره برای یک مذاکره مهم با باند آشوب در کلاب Mhix داریم،
البته اونها فکر می‌کنن که ما قراره برای مذاکره بریم.
ولی احتمالا نمی‌دونم که ما معامله نمی‌کنیم چون علاقه‌ای به حل مصلالمت آمیز مساعل نداریم، ما فقط؟...
همه یک‌صدا گفتند:
- به کشتن علاقه داریم.
هکتور ادامه داد:
- قطعا پیش‌بینی اینو کردن که ممکنه حمله‌ای از جانب ما براشون صورت بگیره و قطعا در حالت آماده باش هستن ولی ما باید خیلی سریع تر از چیزی که انتظارشو دارن بهشون حمله کنیم.
پس،
به هر کدوم از شما وظیفه‌ای محول می‌کنم و هیچ اشتباهی نمی‌خوام ببینم، متوجه شدین؟هیچ اشتباهی!
لرد با صدای جدی‌اش پرسید:
- هکتور، دقیقاً چه برنامه‌ای داری؟بهشون به صورت مستقیم حمله می‌کنیم یا خیلی محتاط جلو می‌ریم؟
هکتور به آرامی دست به سینه شد و درحالی که کمی به فکر فرو رفت، گویی که دارد نقشه هایش را مرور می‌کند پاسخ داد:
- محتاط عمل می‌کنیم، باید توی مدت کمی که اونجا هستیم تمام فعالیت ها و اقداماتشون رو زیر نظر بگیریم و درست زمانی که همه‌چی داره خوب پیش میره،
بوم!!!
وارد کار میشیم.
اسکات، تو، بهترین نوشیدنی های موجود توی زیرزمین رو گلچین و بسته بندی کن
سپس با حالت تمسخر و شوخی ادامه داد:
- زشته اگر دست خالی بریم، درسته؟
قطعا با سیستم های پیشرفته‌ای که دارن، نوشیدنی هارو برسی میکنن، پس...
میرا، قبلا بهت گفته بودم باید چکار کنی درسته؟سم رو توی پروانه انگشترت جاسازی کن و توی مناسب ترین فرصت بریزش توی نوشیدنیش.
ـ با هرباری که هکتور اسم شخصی را می‌گفت توجه آن شخص به هکتور جلب می‌شد و بعد از دریافت وظیفه محول شده‌شان توسط هکتور سری به نشانه رضایت تکان می‌دادند.
سباستین گفت:
- من هم تمام تلاشم رو می‌کنم که از منابع آگاهی استفاده کنم تا بتونم اطلاعات بیشتری جمع‌آوری کنم.
هکتور سری تکان داد و سپس به کندال نگاه کرد و گفت:
- تو ویدیوهای مربوط به دوربین های کار گذاشته شده اطراف خونه اعضای باند و کلاب باند آشوب را بررسی کن. ببین آیا نشونه‌ای از نقشه‌های جدید وجود داره یا نه؟
کندال با حالتی مطمئن پاسخ داد:
...



_________

ناظر محترم اثر:
@arisky
 
بالا