What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #1
به نام خالق عشق

نام رمان: سلاخ
نویسنده: محدثه وفایی
ناظر: @Elaheh_A
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی_پلیسی
خلاصه: در میان بی‌گناهانی که قربانی طالعشان هستند؛ زنی ستم دیده از اجبارهای معین شده در طالعش، در پی اندک آرامش، سکوت می‌کند و چشم می‌بندد بر روی اهداف شوم بازیکنان قهار سرنوشت. اما داستان سرنوشت سری دراز دارد. دقیقا در جایی که تصورش را نمی‌کند، قلم می‌چرخد و آرزوهای محقق نشده‌اش زیر پاهای انسان‌هایی که از دل کینه متولد شده‌اند و دست به اهدافی فراتر از جنایت می‌زنند، لگدمال می‌شوند و به نهری از خون تبدیل می‌شوند.

مقدمه:
در دنیایی که انسان به انسان رحم نمیکند چه انتظاریست از عدالت؟ پشت هر چهره و قامت، ذاتی خوب یا بد پنهان شده است که نمایان کردنش زندگی را دچار تغییرایی میکند و وای به حال زمانی که ذاتی پست و کریه پشت نقاب چهره، مخفی شده باشد و کمر به نابودی بشر بسته باشد...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,892
Reaction score
12,824
Points
418
Location
کوچه‌ی اقاقیا
سکه
33,470
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #3
تیبای سفید رنگش را قفل کرد و درحالی که کیف قرمز رنگش را میان انگشتان سردش می‌فشرد شروع به حرکت در مسیر سنگ فرش شده‌ی باغ کرد. کفش‌های پاشنه ده سانتی‌اش راه رفتن را برایش سخت می‌کرد و صدای ترق‌ترق سنگ‌ها روی اعصاب نداشته‌اش خط می‌کشید. انگار نه انگار خواهر عروس بود زیرا که با می‌رغضب هیچ تفاوتی نداشت. دلش می‌خواست زمین و زمان را به هم بدوزد اما تک خواهرش را به پرهام ندهد. ولی مخالفت‌های او مگر قبلا فایده‌ای داشت که در شب عروسی داشته باشد؟! با صدای زنگ موبایل همراهش، دستش را درون کیف برد و موبایل را بیرون آورد. دکمه‌ی سبز را فشرد و آن را کنار گوشش نگه داشت.
- بله.
صدای عصبی مادرش خطی بر روی اعصابش کشید.
- کجا موندی تو سه ساعته؟ می‌خوای دیگه بزار بعد از عروس و داماد تشریف بیار.
نفس عمیقی کشید و خسته جواب داد:
- روبه روی در تالارم، دارم میام.
افسون سرد جواب داد:
- زود باش.
با صدای بوق که خبر از قطع شدن می‌داد؛ گوشی را درون کیفش گذاشت و با دست آزادش شنل قرمز رنگش را میان مشت‌هایش فشرد.
پله‌های کوتاه ورودی را که با برگ گل تزئین شده بود طی کرد و با ورود به سالن اصلی، نفس عمیق و حرص داری کشید و به افراد حاضر در سالن چشم دوخت. عده‌ای را می‌شناخت و عده‌ای را که از فک و فامیل‌های پرهام بودند نمی‌شناخت. آنقدر عصبی و دل نگران بود که بی توجه به زیبایی‌های خیره کننده‌ی تالار خودش را روی دورترین صندلی تزئین شده انداخت و با انگشتانش پیشانی‌اش را ماساژ داد بلکه کمی خود را آرام کند. تمام سعی‌اش را کرده بود که در آرایشگاه، پونه را ناراحت نکند و آرام باشد. تا حدودی هم موفق شده بود اما مگر می‌شد پونه خواهر خود را نشناسد؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سالن گل باران شده داد. پرهام از علاقه‌ی پونه به گل رز سفید استفاده کرده بود و تمام سالن را از جمله سقف گل باران کرده بود. به طوری که انگار پا میان باغ گل گذاشته باشی حتی صندلی هاهم گل رز سفید داشتند.
- پناه، دختر تو چرا اینجا نشستی؟! پاشو با مهمونا خوش آمد گویی کن.
با شنیدن صدای مادرش، نگاهش را از سقف برداشت و بی‌حوصله به او نگاه کرد.
- اونا معطل خوش آمد گویی منن؟
افسون در حالی که کت و دامن زرشکی رنگش را که بر اثر اضافه وزن تنگ شده بود صاف و صوف می‌کرد چشم غره‌ای به پناه رفت و تشر زد:
- چته مثل پلنگ وحشی افتادی اینجا؟!
چشمانش را ریز کرد و با تهدید ادامه داد:
- وای به حالت پناه اگر ببینم امشب اخم و تَخم کنی و پونه رو ناراحت کنی. پس فردا مردم چی می‌گن؟! یکم به خودت بیا دیگه.
متنفر بود از جمله‌ی " پس فردا مردم چی می‌گن؟ " دلش می‌خواست داد بزند و بگوید هر چه می‌خواهند بگویند اما تنها با پوزخندی فقط به مادرش نگاه کرد و چیزی نگفت. افسون با دیدن پوزخند پناه جری‌تر شد و در حالی که بازوی پناه را می‌گرفت و می‌فشرد زیر لـب غرید:
- هرچقدر لگد به بخت خودت زدی و مطلقه برگشتی سر دلم بس نیست؟ لااقل انقد لگد به بخت خواهرت نزن.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #4
اگر می‌گفت که از جمله‌ی اول مادرش دلش نشکست دروغ می‌گفت. انقدر دلش شکست که بغض بزرگی گلویش را پوشاند و اشک دیدش را تار کرد. مادرش چه می‌دانست دلیل اصلی طلاق او را؟! دلش می‌خواست دلیل اصلی طلاقش را به صورت مادرش بکوبد و آن روی اصلی شاهرخ را نشان دهد. چشم‌هایش را روی هم فشار داد که اشک‌های جمع شده در چشمش جاری شدند و روی صورتش ریختند.
افسون با دیدن اشک‌های دخترش کمی اخم هایش را باز کرد و دستش را رها کرد. پناه نگاه تاسف باری را به مادرش انداخت و با بغض گفت:
- شاهرخ اون آدمی که فکر می‌کنید نیست. چطور تونسته انقدر خوب نقش بازی کنه که به دختر خودت هم اعتماد نکنی؟
صدای پناه کم‌کم داشت اوج می‌گرفت و این افسون را ترساند. بنابراین نیشگون محکمی از بازوی پناه گرفت که پناه با آخ بازوی خود را چسبید.
- ببند دهنت رو ذلیل شده. مثل کبک سرت رو کردی زیر برف و ندیدی چه زندگی‌ای واست گذاشت که همه غبطش رو می‌خوردن.
پناه با فک منقبض شده درحالی که بازوی خود را نوازش می‌کرد بلکه از سوزشش کم کند گفت:
- کسی که به زور ازدواج کنه مگه می‌تونه خوشبخت باشه؟!
افسون نگاه تاسف باری به پناه کرد و ل*ب زد:
- آره می‌تونه، منتها تو لیاقتش رو نداشتی.
افسون از پناه رو برگرداند اما با به یاد آوردن چیزی به سمت پناه برگشت.
- الان هم پاشو سر و ریختت رو درست کن و بیا پیش مهمون‌ها. وای به حالت پناه اگه ببینم تلخی در بیاری.
پناه نگاهش را حرصی به زمین دوخت و افسون درحالی که لبخندی روی لبانش می‌نشاند به سمت مهمان‌ها رفت. پناه نگاهش را به پیست رقص وسط سالن داد و لبانش را به دندان گرفت تا از ریزش اشک‌ها و بغضش جلوگیری کند. ای کاش می‌توانست دلیل اصلی طلاق خود را بگوید. به همه گفته بود که دلیل اصلی طلاق نداشتن تفاهم در زندگی است. اما فقط خودش دلیل اصلی و واقعی آن را می‌دانست. چشمانش را روی هم فشرد و با حرص زیر ل*ب گفت:
- مردشورت رو ببرن شاهرخ.
با اینکه خسته و کلافه بود اما می‌دانست اگر خودش را جمع و جور نکند برایش گران تمام می‌شود. بر تن خسته‌ی خود نیرویی وارد کرد و از صندلی جدا شد. روی پاهایش ایستاد و نفس عمیقی کشید. دستی به صورتش کشید تا از نبود رد اشک مطمئن شود. خداراشکر که حداقل خط چشم و ریملش ضد آب بود. نگاهش را دور سالن چرخاند و روی اکرم و گل خاتون متوقف کرد. هردو روی صندلی نشسته و مشغول صحبت بودند. پناه به سمت آن‌ها قدم برداشت و با رسیدن به آن‌ها، لبخند بی‌جانی بر ل*ب نشاند و ل*ب زد:
- سلام.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #5
گل خاتون و اکرم با شنیدن صدای پناه به سمتش برگشتند و اکرم درحالی که لبخندی روی لبانش می‌نشاند و لبه‌ی لباس آبی رنگ بلندش را میان دست می‌گرفت و بلند می‌شد؛ لبخندی به روی پناه زد و با خوش رویی جواب داد:
- سلام به روی ماهت عزیزم؛ چقدر خوشگل شدی.
به سمت پناه آمد و او را در آغوش کشید. پناه دستانش را دور بازوهای اکرم حلقه کرد و با همان لبخند جواب داد:
- چشاتون خوشگل می‌بینه خاله جان.
اکرم از پناه جدا شد و می‌خواست حرفی بزند که صدای گل خاتون مانع شد.
- تو که باز رنگ و روت زرده و شبیه ارواحی؛ خیر سرت رفتی آرایشگاه؟!
باز شروع شد. از این تیکه انداختن‌های همیشگی گل خاتون مشخص بود که افسون کاملا به مادرش رفته است. پناه ابروهای مشکی رنگش را درهم کشید و اکرم روبه گل خاتون تشر زد:
- بس کن مامان، این چه حرفیه؟!
گل خاتون درحالی که گیره ی روسری سفید رنگش را محکم تر می‌کرد با اخم و عصبانیت روبه اکرم گفت:
- یک ماهه این دختر خون به دلمون کرده، نگاش کن شبیه مردهاست.
اکرم با اخم دهن باز کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید پناه رو به اکرم با لبخند کم رنگی ل*ب زد:
- بیخیال خاله جان، من می‌رم به بقیه مهمونا سر بزنم بعد میام پیشتون.
اکرم خجالت زده به پناه نگاه کرد و فقط با لبخند سر تکان داد. با دور شدن پناه، اکرم کنار مادرش روی صندلی نشست و با عصبانیت غرید:
- یک ماهه اون خون به دلتون کرده یا شما؟ طلاق گرفته. جرم که نکرده. اون از وقتی که به زور شوهرش دادید، اینم از الان.
گل خاتون پوزخندی روی لبانش نشاند و درحالی که یکی از دستانش را میان دست دیگر قفل می‌کرد ل*ب زد:
- یه جوری می‌گی به زور شوهرش دادین انگار چه جهنم دره‌ای فرستاده بودیمش! خانوم غرق پول بود. می‌فهمی؟
نگاهش را به اطراف داد و ادامه داد:
- الانم اصلا مهم نیست که طلاق گرفته اون از بی لیاقتیشه. از این جوش می‌خورم که داره به بخت خواهرش لگد می‌زنه.
اکرم نفس عمیقی کشید و با اخم جواب داد:
- شاید یه دلیلی داره. به هرحال پرهام رفیق شاهرخه.
گل خاتون درحالی که ابرو بالا می‌انداخت نچی کرد و جواب داد:
- نخیر، درد این دختر اینه که نمی‌تونه خوشبختی خواهرش رو ببینه.
اکرم ناباور به گل خاتون نگاه کرد و با تعجب ل*ب زد:
- این چه حرفیه؟! پناه واسه پونه جونشم می‌ده.
گل خاتون بی‌توجه به حرف اکرم فقط به مهمان‌ها زل زد. اکرم با خود فکر کرد آن دختر در مدت سه هفته نتوانست نظر خواهر و مادرش را تغییر دهد الان که ته خط است چرا زور بیخود می‌زند؟! پس تنها پوزخندی زد و از جا بلند شد تا کنار افسون برود و با مهمان ها هم صحبت شود.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #6
پناه به سمت سرویس بهداشتی زنانه رفت و با ورود به آن، سریع به سمت روشویی رفت و آب را باز کرد. دستانش را شست و کمی گونه‌هایش را با پشت دست تر کرد. آب را بست و به خود در آینه نگاه کرد. گل خاتون راست می‌گفت. رنگش واقعا زرد بود و چشمان مشکی رنگش از هر وقتی تیره تر بود.
لبانش را به دندان گرفت و عصبی به چهره‌ی خود در آینه زل زد. حتی خودش هم دلیل این همه استرس و انرژی منفی را نمی‌دانست. چشمانش نگرانی را فریاد می‌زد؛ اما از طرفی‌هم پر از خشم و غضب بود.
مجبور بود برگردد و وانمود به شاد بودن کند؛ فقط بخاطر خواهرش. باید دلش را با پرهام صاف می‌کرد و از این به بعد او را جزئی از خانواده می‌دانست. هرچند که اعتماد به رفیق شاهرخ مانند اعتماد به ماری زهر دار و سمی است.
موهای بلند و پریشانش را که کمی به هم ریخته شده بود مرتب کرد و شال حریر و مشکی رنگش را روی سر تنظیم کرد. نگاهش را از آینه گرفت و با قدم‌های محکم و بلند از سرویس بهداشتی خارج شد.
تمام تالار را میزهای گرد و تزئین شده با گل‌های رز سفید پر کرده بود و هر میز مختص یک خانواده بود.
لبخندی زوری بر لبانش نشاند و به سمت دسته‌ای از مهمان‌های نزدیک که ایستاده بودند رفت. با رسیدن به آن‌ها سلام بلندی کرد که همگی به سمتش برگشتند. عماد با لبخندی غلیط به سمت خواهرزاده‌اش آمد و او را پدرانه در آغوش کشید.
- به به، دختر قشنگم. کجا موندی بودی تو؟!
پناه از دایی‌اش دلگیر بود. زیرا که حتی اوهم به مخالفت هایش توجهی نکرده بود. خود را آرام از آغوش عماد جدا کرد و درحالی که به دسته‌ای از موهای جوگندمی عماد که بر روی صورت خندانش افتاده بود زل می‌زد با لبخندی کم رنگ لـ*ـب زد:
- همین اطراف بودم دایی جان.
عماد متوجه‌ی سرد بودن خواهرزاده‌اش شد. بنابراین با لبخندی که کمرنگ شده بود فقط سری تکان داد و کناری ایستاد. پناه به سمت بلقیس و مه لقا رفت و مشغول احوال پرسی شد. بلقیس درحالی که با لبخند دستان سرد پناه را می‌فشرد ل*ب زد:
- چقدر خوشگل شدی دخترم. عین ماه می‌درخشی.
پناه سربه زیر و با لبخندی بی‌جان، به صورت لاغر و کمی چین دار بلقیس زل زد و جواب داد:
- ممنونم زندایی.
سپس رو به مه لقا که برعکس بلقیس هیکل گرد و تپلی داشت کرد و پرسید:
- دایی حامد کجاست؟
مه لقا درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد تا حامد را بجوید جواب داد:
- والله رفته دنبال حسین، این بچه انقدر شیطونه که باز رفته فضولی کنه این اطراف.
پناه با همان لبخند کم‌رنگ سری تکان داد و به سمت بقیه‌ی مهمان‌ها رفت و مشغول احوال پرسی شد. اکثرا از فک و فامیل پرهام بودند و به عنوان خواهر عروس مجبور بود که تحمل کند و با خوش رویی برخورد کند. با دیدن شبنم که ذوق زده رو به بقیه می‌گفت:
- پرهام و پونه اومدن.
لبخندی بر ل*ب نشاند و همراه بقیه به در ورودی تالار نزدیک شد. افسون درحالی که تعداد زیادی تراول‌های پنجاه هزار تومانی را در دست می‌گرفت به در تالار نزدیک شد و کیل کشان منتظر آمدن دخترش شد. تعدادی از دخترهای نوجوان، سبدهای پر از برگ گل رز سفید در دست داشتند و منتظر بودند با ورود عروس و داماد آن‌هارا روی سرشان بریزند.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #7
پناه گوشه‌ای ایستاد و با لبخند نظارگر ورود خواهرزیبایش به همراه پرهام شد. با ورود عروس و داماد سیل گل رز و پول بود که بر سرشان جاری شد و مادر پرهام و افسون کیل‌کشان دور فرزندانشان می‌گشتند.
آهنگ ملایمی برای ورود عروس و داماد پخش شده بود و همه تا نشستن عروس و داماد بر روی جایگاهشان آن هارا همراهی کردند. پناه با همان لبخند به سمت خواهرش رفت و با اینکه پونه با ذوق مشغول جواب دادن به تبریک ها بود او را در آغوش کشید و محکم به خود فشار داد. طوری که انگار خواهرش را دزدیده باشند و او تازه به او رسیده باشد. پونه هم متقابلا پناه را در آغوش گرفت و کنار گوشش آرام ل*ب زد:
- لهم کردی پناه.
با شنیدن صدای پونه، پناه به خود آمد و درحالی که بغض گلویش را خفه می‌کرد از پونه جدا شد و با لبخند و چشمانی که هر لحظه ممکن بود اشکی شود ل*ب زد:
- خیلی خوشگل شدی نفس پناه.
پونه خندید و درحالی که دستان خواهرش را می‌فشرد با صدای بلندی که بخاطر همهمه‌ی جمعیت کم به گوش می‌رسید گفت:
- صدبار تو آرایشگاه بهم گفتی جان دلم. دیگه داری لوسم می‌کنی‌ها.
پناه نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و چشم هایش کاملا اشکی شدند؛ اما لبخند روی لبانش از بین نرفتند و با همان لبخند جواب داد:
- هزار بارهم بگم کمه.
پونه با دیدن اشک‌های پناه خندید و با تعجب خواست چیزی بگوید که افسون پونه را کناری کشید و مشغول حرف زدن با او شد. پناه با پشت دست سریع اشک‌های جمع شده در چشمش را پاک کرد و به سمت پرهام برگشت که عماد را در آغوش کشیده بود و از او بخاطر تبریکش تشکر می‌کرد.
عماد از پرهام جدا شد و حرفی به او زد که بخاطر وجود همهمه به گوش پناه نرسید اما پرهام قهقهه‌ای زد و مجدد تشکری کرد. پناه نفس عمیقی کشید و به پرهام نزدیک شد. پرهام با دیدن پناه، لبخند روی لبانش کم رنگ شد و پناه با لبخندی زوری که اجباری بودنش کاملا مشخص بود به چشمان سبز رنگ پرهام زل زد.
- تبریک می‌گم.
پرهام با همان لبخند کم رنگ سری تکان داد و درحالی لبه‌ی کت مشکی رنگش را می‌گرفت سرد جواب داد:
- ممنونم خواهر زن.
بعد از این حرفش، پناه سریع از میان جمعیت رد شد و خود را روی نزدیک ترین صندلی انداخت. دوباره با دیدن پرهام همان حس بد و منفی به سراغش آماده بود و حتی تحمل دیدنش را هم نداشت. انگار که تمام انرژی منفی های دنیا در پرهام جمع شده بود و فقط پناه متوجه‌ی آن می‌شد.
تا رسیدن زمان شام، تمام مهمان‌ها در حال تبریک گفتن به پونه و پرهام بودند و پناه تنها گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود. هنگام صرف شام آنقدر نگاه تمسخر آمیز مهمان‌ها را برخود دید که تنها دو قاشق زوری در دهان خود چپاند و عقب کشید. از روی صندلی بلند شد و از سالن غذا خوری بیرون آمد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #8
نفس عمیقی کشید و با چشم به دنبال پونه گشت. با حس دستی روی شانه‌اش به سمت فرد برگشت که با شبنم پوزخند به لـ*ـب مواجه شد و ابروهایش را درهم کشید. شبنم صورت برنزه‌اش را کاملاً با کرم سفید کرده بود و به طوری که انگار با یک روح حرف می‌زدی حتی لباس بلندش هم سفید بود. درحالی که آدامسی را می‌جَوید و صدای به هم خوردن دندان هایش تا آن ور اِوِرِست می‌رفت با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- نکنه مریض شدی پناه جون؟ اخه اصلاً حس و حال نداری و همش تو خودتی.
حالش از این دختر به هم می‌خورد. دلش می‌خواست تمام دق و دلیش را سر او خالی کند و مفصل کتکش بزند؛ اما حیف که دست و بالش بسته بود. بنابراین تنها پوزخندی به ل*ب نشاند و درحالی که به چشمان سبز رنگ شبنم که همانند پرهام بود زل می‌زد گفت:
- سرت تو کار خودت باشه شبنم.
شبنم یه تای ابرویش را بالا انداخت و درحالی که به سمت پناه خم می‌شد کنار گوشش آرام ل*ب زد:
- اوم... خب بهت حق می‌دم. بالاخره مطلقه شدن توی جامعه‌ی ما خیلی سخته... از طرفیم، تحمل دیدن خوشبختی خواهرت هم سخته.
این دختر تنش می‌خارید و مشخص بود دلش کتک می‌خواهد. پناه نفس حرص داری کشید و یکی از بازوهای شبنم را گرفت و محکم فشرد که شبنم آخ بلندی گفت. پناه درحالی که با فک منقبض شده به چشمان متعجب شبنم زل می‌زد غرید:
- من بیشتر از هرکس توی این تالار خوشبختی خواهرم رو می‌خوام؛ ولی نه در کنار برادر تو.
در چشمان مات شبنم زل زد و ادامه داد:
- از هر چیزی که به شاهرخ وصل بشه متنفرم. اگه می‌خوای بلایی سرت نیارم سرت تو کار خودت باشه و به پر و پام نپیچ؛ وگرنه بهت قول نمی‌دم که زنده از زیر دست و پام بیرون بیای.
چشمان شبنم هر لحظه گردتر می‌شد و دستش داشت زیر فشار انگشتان پناه له می‌شد. پناه عصبی دستانش را رها کرد و با قدم هایی محکم از او دور شد. خودش کم بدبختی داشت که خواهر پرهام هم شده بود گل سر سبد مشکلاتش.
بعد از تمام شدن شام، تمام مهمان‌ها دوباره در سالن اصلی جمع شدند و پرهام و پونه برای رقص دونفره روی پیست رقص آمدند. با نیمه تاریک شدن فضا و پخش آهنگ ملایمی صدای دست و سوت بود که بلند می‌شد و پونه درحالی که به چشمان مرد رویاهایش زل می‌زد، دستانش را روی شانه‌های پهن پرهام گذاشت و آرام شروع به تکان خوردن کرد. پرهام لبخندی به ل*ب نشاند و با عشق به چشمان مشکی رنگ پونه زل زد. همین چشمان مشکی رنگ، پرهام را جادو کرده بود و آرزو داشت برای همیشه غرق آن چشمان مشکی رنگ زیبا بماند. پونه با عشوه و با یک دست لبه‌ی لباس پُفَش را گرفت و لبخندی که پرهام را دیوانه‌تر می‌کرد روی ل*ب نشاند.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #9
قبل از به پایان رسیدن اهنگ، پرهام درحالی که یکی از دستان پونه را در دست می‌گرفت، دستش را بلند کرد و پونه درحالی که لبه‌ی لباس عروس پرنسسی‌اش را گرفته بود زیر دستان پرهام چرخ زد و با به پایان رسیدن آهنگ ایستاد و این شروعی برای بلند شدن سوت و دست مهمان‌ها بود.
پناه تمام مدت گوشه‌ای ایستاده بود و با لبخندی کم رنگ به خواهر زیبایش که مانند فرشته‌ها می‌رقصید نگاه می‌کرد. تا به حال هیچوقت همچنین شادی‌ای را در چشمان خواهرش ندیده بود. پونه واقعاً عاشق شده بود و پناه برای خوشحالی خواهرش مجبور بود که وجود پرهام را بپذیرد؛ هرچند که استرس درونش هنوز کم نشده بود.
بعد از رقص دونفره‌ی عروس و داماد، سالن دوباره روشن شد و صدای همهمه‌ها بلند شد. پناه گوشه‌ای روی صندلی نشست و به مهمان‌های در حال پچ‌پچ زل زد که با حس نشستن فردی در کنارش سرش را به سمت فرد برگرداند و با حامد مواجه شد. لبخندی روی ل*ب نشاند و با خوش رویی گفت:
- چه عجب ما شمارو پیدا کردیم دایی جان!
حامد خنده‌ای کرد و درحالی که یک پایش را روی پای دیگر می انداخت به پناه نگاه کرد و گفت:
- تازه فرصت کردم حسین رو بسپارم دست مه لقا و یه نفس راحت بکشم. نمی‌دونی چه عجوبه‌ایه این بچه.
پناه خنده‌ی بلندی کرد و حامد در حالی که دستی به کت خاکستری رنگش می‌کشید با لبخندی که کم رنگ‌تر شده بود؛ متفکر به پناه نگاه کرد و گفت:
- خوبی پناه؟
پناه نفس عمیقی کشید و مردد سری تکان داد.
- سعی می‌کنم خوب باشم.
حامد به سمت پناه خم شد و درحالی که در چشمانش زل می‌زد جدی و با کمی اخم گفت:
- شبی که باید رو پاهات بند نباشی نشستی اینجا و می‌گی سعی می‌کنم خوب باشم؟!
پناه نگاهش را به زمین دوخت و غمگین ل*ب زد:
- توی این یک سال اخیر کی دیدی حالم خوب باشه دایی؟
حامد با همان اخم نگاهش را به جمعیت داد و گفت:
- رضای خدابیامرز اشتباه کرد روز اول تورو به این شاهرخ قالب کرد؛ هرچند اون خیر و صلاحت رو می‌خواست. چه می‌دونست دل به دلش نمی‌دی؟
پناه دست به سـ*ـینه و با پوزخند درحالی که به حامد زل می‌زد گفت:
- توی اجبار هیچوقت هیچ خیر و صلاحی نیست. پیوندی که با دل نباشه از ریشه خرابه.
حامد سری تکان داد و با لبخندی کم رنگ به پناه نگاه کرد.
- الان که دیگه تموم شده. چرا همون پناه‌ی سابق نمی‌شی؟ شب عروسی خواهرته ولی نشستی اینجا و حتی سمت پونه هم نمیری.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
22
Reaction score
12
Time online
9h 32m
Points
13
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
107
  • #10
پناه حرصی به حامد نگاه کرد و ل*ب زد:
- پرهام رفیق شاهرخه...
حامد میان حرف پناه پرید و با شک و تردید و چشمانی ریز شده گفت:
- شاهرخ چه غلطی کرده که چون پرهام رفیقشه بهش اعتماد نداری؟ هان؟ چرا یه دلیل قانع کننده نمیاری؟
پناه با زبانی قفل شده و چشمانی متحیر به حامد زل زد. چه می‌گفت؟ چطور می‌توانست با وجود تهدیدهای شاهرخ تمام اتفاقات را لو دهد و خانواده‌اش را به خطر بی‌یندازد؟ وقتی حامد دید که پناه چیزی نمی‌گوید پوزخندی زد و درحالی که سر خود را تکان می‌داد گفت:
- از وقتی که پرهام اومده خواستگاری، مدام داری مخالفت می‌کنی و حتی یه دلیل قانع کننده هم نمیاری. تنها دلیلت اینه که پرهام رفیق شاهرخه. توی این یکسال زندگیت با شاهرخ من هیچ رفتار نامناسب و اخلاق غیر منطقی‌ای از این پسر ندیدم. با اینکه پونه و پرهام ازدواج کردند اما هنوزم ساز مخالف می‌زنی.
جدی به پناه زل زد و ادامه داد:
- بس کن پناه. انقدر آیه‌ی یاًس نخون. پرهام دیگه دامادمونه. به خواسته‌ی خواهرت احترام بزار.
پناه ناراحت از سرزنش‌های حامد تنها سری تکان داد و از جا بلند شد و به سمت خواهرش رفت. تا وقتی دهن باز نکند و آن روی شاهرخ را نشان ندهد همین آش است و همین کاسه. رفتارهای قلابی شاهرخ آنقدر همه را تحت تأثیر قرار داده بود که کسی باور نمی‌کرد خطایی از او سر زده باشد. با رسیدن به پونه که مشغول عکس گرفتن بود لبخندی زد و بلند گفت:
- نمی‌خوای با خواهرت یه عکس بگیری؟
پونه با دیدن پناه لبخندی زد و درحالی که دست او را می‌کشید و کنار خود قرار می‌داد گفت:
- کجایی تو؟ یه وقت یه سر بهم نزنی‌ها!
پناه خنده‌ای کرد و عکاس درحالی که دوربینی را در دست داشت رو به خواهران گفت:
- لطفاً به دوربین نگاه کنید.
پونه لبخندی به دوربین زد و پناه در حالی که لبه‌ی لباس قرمز چین دار خود را که رویش شنل پوشیده بود می‌گرفت لبخندی به دوربین زد و آن یکی دستش را دور شانه‌های پونه حلقه کرد. به درخواست پونه، عکاس از پونه و پناه عکس‌های زیادی گرفت که در همه‌ی آن‌ها خنده به ل*ب هردو خواهر بود. در یکی از عکس‌ها هردو خواهر یکدیگر را بـغل کرده بودند و آن عکس زیباترین عکس آن شب شد.
نیمه شب فرا رسیده بود و دیگر وقت راهی کردن عروس و داماد به خانه‌ی رویاهایشان بود. تمام آشنایان نزدیک، روبه روی در تالار جمع شدند و تک‌تک برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردند. حامد و عماد، پرهام را بسیار نصیحت کردند که مراقب دخترشان باشد و پرهام در آخر با خنده گفت:
- چَشم. دخترتون روی سَر و قلب من جا داره. مثل چشمام ازش مراقبت می‌کنم.
و این حرف پرهام خیال عماد و حامد را راحت کرد.
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom