What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Marde_Tanha

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
7
Reaction score
74
Time online
10h 51m
Points
13
Age
30
Location
Urmia
سکه
32
  • #1
به امید آفریننده قلم

عنوان رمان: ساقی
نویسنده: @Marde_Tanha
ژانر : اجتماعی

ناظر محترم: @Elaheh_A

خلاصه : «ساقی» داستان سقوط نیست. داستان آدم‌هایی‌ست که به مرزهای ناگفته‌ی وجدان و بقا می‌رسند. نه قهرمان‌اند، نه کاملاً مقصر. فقط انتخاب‌هایی کرده‌اند که حالا باید جوابش را پس بدهند. شاید به بازجو، شاید به فرزندشان، شاید به خودشان.
 
Last edited by a moderator:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,892
Reaction score
12,817
Points
418
Location
کوچه‌ی اقاقیا
سکه
33,470
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Marde_Tanha

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
7
Reaction score
74
Time online
10h 51m
Points
13
Age
30
Location
Urmia
سکه
32
  • #3
مقدمه
ته بعضی کوچه‌ها، یه صدایی همیشه می‌پیچه…
نه صدای گلوله‌ست، نه جیغ، نه موزیک.
یه صدای خفه‌ست، یه چیزی بین پُک سیگار و قورت‌دادن بغض.
کسی اینجا قهرمان نیست.
همه فقط دنبال اینن یه شب کمتر فکر کنن، یه روز بیشتر زنده بمونن.
آدمای این قصه نه بد بودن، نه خوب.
فقط اشتباه کردن، یا دیر فهمیدن… یا بدجور فهمیدن
تو این داستان، کسی دنبال معجزه نیست.
همه دنبال یه گوشه‌ن که بشه توش خودشون و گم کنن، بدون اینکه کسی پیداشون کنه
.
 

Marde_Tanha

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
7
Reaction score
74
Time online
10h 51m
Points
13
Age
30
Location
Urmia
سکه
32
  • #4
پارت ۱ «ویرایش شده»

سیامک به اندازه تموم کارای نکرده‌ش استرس داشت :

- عباس خالی کن تو فاضلاب!
صداش از ترس می‌لرزید
عباس با اضطراب دبه‌ها رو یکی یکی خالی می‌کرد تو چاهی که بوی مرگ می‌داد.
سیامک زد تو سرش:
- بگیرنمون تا قیام قیامت باید جواب پس بدیم.
عرق‌های سرد روی پیشونی‌ عباس، با هر پُفِ لرزانِ نفس، مثل اشک می‌چکید. سیامک رو فرستاد سرِ کوچه. خودش با چشمای از حدقه‌دراومده، به دبه‌ها چنگ می‌زد
عباس که پاهاش از دو زانو نشستن خواب رفته بود گفت: - برو سرکوچه آمار بگیر، نبش کوچه پایینی پلیس رو دیدی داره میاد، سوت بزن، خودت هم از یه سمتی فرار کن
به فکر فرو رفت، این جماعت مردونگی حالیشون نیست که، این همه بهشون حال بده تو عروسی‌ها ، جشن‌ها، تولدا، آخرشم اینجوری مارو فروختن. آخ من بفهمم کار کی...
حرفش تموم نشده بود که در با صدای مهیبی دیوار پشتش رو خورد کرد
عباس مات و مبهوت موند، همهمه پلیس‌ها رو تماشا می‌کرد که مانع ریخته شدن محتویات توی دبه‌ها می‌شدن. دستی از پشت، بازوی عباس رو کشید. سردی فلز دستبند روی مچ زخمی و ترک خورده دستش یادآور روزی بود که زنش بهش هشدار داده بود «آخر هم خودتو بدبخت می‌کنی هم پسرتو یتیم، دست بکش از این کث*افت کاری‌ها بخدا آخر عاقبت نداره!»
سرگرد عرفانی آهسته نزدیک شد
نور خورشید تو ریشش اثر هنری نشون می داد، چهره‌ش سردتر از یخ بود:
- بالاخره گرفتمت
عباس لبخند کنایه آمیزی زد:
- مغرور نشو سرگرد، اینجا پایان منه؟ اینجوری فکر م‌یکنی؟
سرگرد حتی اخم هم نکرد. اشاره‌اش به سربازها حکم اعدام داشت:
- ببرینش
به سربازها دستور داد کل خونه رو بررسی کنن و برگشت به سمت ماشین پلیس
وقتی عباس رو می‌بردن، لگدش به دبه‌ای خورد که غلطید و ایستاد روبروی چاه فاضلاب مثل سنگ قبری برای همه‌ی رویاهایی که جامعه در اون ریخته بود
 
Last edited:

Marde_Tanha

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
7
Reaction score
74
Time online
10h 51m
Points
13
Age
30
Location
Urmia
سکه
32
  • #5
دوستان ممنون میشم نظرتون بهم بگید تا انرژی بگیرم..بدون نظرات شما حس بدی می‌گیرم

پارت ۲
( اتاق بازجویی )

اتاق خالی بود، فقط یه میز فلزی، دو صندلی و یه ضبط‌صوت قدیمی که انگار صدای خیلی‌ها رو قورت داده بود.
سرگرد عرفانی وارد شد با نگاهی که قراره بازی رو به سود خودش تموم کنه
صندلی رو کشید عقب :
گرفتمت عباس؛ بالاخره اشتباه کردی! -
عباس به صندلی تکیه داده بود و حواسش به مهتابی بود که تیک عصبی داشت و خاموش روشن می شد
بی حوصله جواب داد:
یعنی تا الان داشتم درست می رفتم؟ آفرین - به من.
و لبخند کجشو تحویل سرگرد داد
سرگرد دست به قلم شد و چیزی توی پرونده خط‌خطی کرد، مکثی کرد و با نگاهی حق به جانب گفت:
تا تعریف تو از درست چی باشه! -
بدون مکث اضافی ادامه داد
اون د.به ها برای تو بودن! -
عباس با نگاهی سرد و بی تفاوت رو به سرگرد کرد:
شما گفتی بودن؟ -
سرگرد چشماش و ریز کرد:
تو خونه تو بودن ! -
عباس دستش و روی پیشونی خودش کشید و عرق‌هایی که خودشون رو راننده فرمول یک فرض کرده بودن تا از خط پایان ابروهاش عبور کنن رو پاک کرد.
پلک هاش به ابروهاش گره خورد:
- خونه من نیست، خونه عموزادَمه؛ سندش هم به اسم من نیست؛ چند روز نبود به من گفت حواست به خونه من باشه میرم مسافرت؛ منم که تو اون زمون له‌له می زدم برای چندرغاز پول اجاره خونه و خرج زن و بچه، خونه رو چند روزی اجاره دادم تا یه چیزی کاسب شم.
مکث ریزی کرد که با نفس عمیقش یکی شد:
- هر ننه قمری بیاد تو اون خونه فحاشی کنه به اسم من ثبت میشه؟!
سرگرد با خودکار بازی می‌کرد:
چه مثال قشنگی زدی، بگو کی اومده تو خونت فحش داده! -
عباس لبخند کجی زد و گفت:
- شما که بیشتر از من می‌دونی ، من چی بگم که از قبل تو مغزتون خطور نکرده باشه!
سرگرد خم شد، چشم در چشم عباس:
- اگه چیزی نگی یعنی قبول کردی همه‌چی کار خودت بوده!
عباس بی صدا می خنده:
- اگه نمی‌گم چون حوصله بحث ندارم
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- تو این مملکت بعضی اوقات باید ساکت باشی؛ چون گفتن درد داره، شنیدن بدتر.
سرگرد کمی عقب می‌ره:
- یعنی تهش باز من باید تصمیم بگیرم نه تو؟
عباس اخم ریزی کرد:
- تهش همیشه شما تصمیم می گیرید، ما فقط تاوانشو میدیم.
سرگرد از روی پرونده متنی رو خوند:
- پول فروشش می‌رسیده به تو؛ نشونه‌ش هم حسابیه که ازش برداشت داشتی
عباس دستش رو کنار بینی گوشتی خودش برد و به قصد خاروندن لمسش کرد:
- اگه خونه رو من اجاره دادم یعنی صاحب خونه منم؟
عباس عاشق بازی بود، بازی با روان هرکی که باهاش بحث راه می‌انداخت
سرگرد لبخندش محو میشه:
- داری با کلمات بازی میکنی!
عباس چشماش رو می بنده:
- بازی نمی‌کنم؛ فقط نمی‌خوام مثل بقیه جواب بدم؛ سوالا شبیه هم، جوابا تکراری؛ فقط بازیگرا عوض میشن
سرگرد با صدای آهسته تر گفت:
- من می‌تونم همه چی رو بندازم گردن تو برای من اصلا مهم نیست؛ قاضی هم بیشتر از من حوصله نداره.
عباس دستش و روی گلوش گذاشت:
- بنداز؛ یه طناب دیگه هم بنداز گردنم که دست‌کم وقتی آویزونم، تماشاچی کیف کنه
سرگرد ساکت نگاهش می‌کنه:
– سیامک رو نمی‌خوای نجات بدی؟
عباس لبخندش محو شد بازی که راه انداخته بود داشت به بن بست می خورد:
– شما خودت اسم آوردی، من که چیزی نگفتم؛ حالا شدی سیامک‌دوست؟
سرگرد با یه لحن حق به جانب گفت:
– اگه نگه‌اش داریم، اون زودتر می‌بُرّه
عباس تو ذهنش فحشی نثار سیامک کرد: «حتی عرضه فرار هم نداشت گوساله».
بلافاصله صدای ذهنش رو خاموش کرد:
- بعضیا می‌بُرَن، بعضیا فرو می‌رن.
چشم تو چشم سرگرد دوخت:
– شما فقط بلدید سقوط رو نگاه کنید، نه دلیل پرواز رو.
سرگرد بلند شد، به سرباز اشاره می‌کند:
– فعلاً ببرش؛ فردا دوباره بازجویی می‌کنیم.
سرباز احترام رو به زمین می کوبه و دستش رو کنار سرش می بره و به سمت عباس حرکت میکنه.
عباس همونجور که سرباز داره بلندش میکنه تا از پشت فلز سرد دستبند رو به مچش گره بزنه رو به سرگرد که دستش روی دستگیره در بود گفت:
– بازی نکن سرگرد؛ ما آدمیم، نه مُهره؛ ولی اگه بازیه؛ بدون ما رو همیشه وسط صفحه می‌ذارن، چون هیچی برای باختن نداریم.



ویرایش شد
@Elaheh_A
 
Last edited:

Marde_Tanha

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
7
Reaction score
74
Time online
10h 51m
Points
13
Age
30
Location
Urmia
سکه
32
  • #6
پارت سه

( سلول انفرادی )
سقف ترک‌خورده بود، مثل حافظه‌ی عباس. نور کمرنگ مهتابی، فقط نیمه‌ی صورتش رو روشن می‌کرد. زخم روی ابروش نبض می‌زد. دیوارا بوی کهنگی می‌دادن؛ لختیِ فضا شبیه اتاق مرده‌شورخونه بود.
صدای چکه‌ی آب از لوله‌ی زنگ‌زده، مثل تیک تاک ساعتی بود که رو به عقب می‌رفت.
عباس روی پتو نشسته بود؛ پتو، نه؛
یه تیکه فرش پوسیده‌ی ارتشی که بیشتر شبیه جنازه‌ی یه خاطره بود.
عباس زیر لبش زمزمه می‌کرد :
- آخرشم بجای دسته چکی که نداشتم، زندگیم
برگشت خورد.
صدای زن از ته حافظه‌اش بلند شد؛ نه واضح، ولی زخمی.
«آخرش هم خودتو بدبخت می‌کنی، هم پسرتو یتیم...»
لبخند تلخی رو به دیوار پر از خط خطی انفرادی زد
نه به خودش، نه به زنش، به همون پسری که حالا احتمالاً خوابیده بود، یا بیدار بود و فکر می‌کرد باباش مرده.
با خودش گفت:
– کاش می‌مردم؛ ولی نه این‌جوری؛ نه با دستبند؛ نه بدون اینکه یه بار دیگه صدای خنده‌شو بشنوم.
دیوار سلول سکوت کرد. فقط صدای چکه‌ی آب بود.
چشم‌اش رو بست.
تصویر سیامک جلوی چشمش اومد، همون لحظه‌ای که گفت:
«یه دبه دیگه رد کنیم فقط؛ قول می‌دم آخریشه».
عباس گفته بود: «آخری، همیشه همونه که می‌گیرنمون».
و سیامک خندیده بود. خنده‌ش هنوز تو سرش بود. خنده‌ای که حالا بیشتر شبیه نیشخند مرگ شده بود.
عباس (آروم، به دیوار روبه‌رو):
– من نفروختم، فقط نساختم. تو شهری که هیچ‌کی نمی‌سازه، خراب کردن هنر نیست، غریزه‌س.
در سلول با صدای آهنی بدی باز شد. سرباز سرشو آورد تو:
- نماز می‌خونی یا نه؟
عباس نگاهش کرد. نه جدی، نه مسخره. فقط گفت:
- دیگه به من نماز نمیاد، من از وقتی دنیا رو فهمیدم، پشت به قبله خوابیدم...
در دوباره بسته شد. تاریکی برگشت.
و عباس مونده بود، با دیوارها، با بوی کپک، با خاطره‌ی دبه‌هایی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد بوی خون بدن.
اما ته دلش نگران بود که واقعا سیامک رو گرفتن یا فقط بلوف سرگرد بود برای اینکه عباس خودش رو با یه کلمه نابود کنه
سرش رو چندباری بازیچه دیوار پشتش کرد و بغض مثل تیغ استخوان ماهی ، راه گلوش رو، خفت کرد:
- این قرار بود آخرین بار باشه‌.

فلش بک
بهمن ۱۳۹۹ - مجلس عروسی

نورهای رنگی صحنه رقص تو چشمش بازی می‌کردن؛ خواننده از ته حلق بلندگو فریاد می زد. دستی از پشت روی شونه‌ش ضربه زد
عباس دستی روی صورتش کشید و مسابقه اشک‌های جایزه بگیر رو ناتموم گذاشت و چرخید.
سیامک بود با ل*ب خندون و چشمایی که از دور معلوم بود خیلی وقته پلک نزده:
- آوردی؟
عباس سرشو تکون داد:
- آره
سیامک اشاره ای به صحنه رقص کرد
-بچه ها کَویرَن، برسون.
و رقص‌کنان رفت به سمت دخترا و پسرای خمار.
عباس نفس عمیقش رو با دود سیگار جمع کرد و به سمت موتورش رفت.
پلاستیک سیاهی که جاساز کرده بود رو زیر اورکت ضخیمش دوباره قایم کرد؛ یه نگاه به دور و بر انداخت و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد
چند نفری که این صحنه رو با چشماشون دنبال می‌کردن بلند شدن؛ با فاصله کوتاهی به دنبال عباس رفتن.
در دستشویی رو بست؛ صدای آهنگ خفه شد. پلاستیک سیاه رو کشید بیرون و پشت یه باکس آبی قایم کرد و با احتیاط دستمال روش گذاشت؛ نفسش سنگین شده بود.
در یه ذره باز شد؛ سر و کله‌ی یکی از کسایی که دنبالش اومدن، پیدا شد.
- داداش ساقی تویی، آره؟
عباس برگشت؛ یه جوون با پیراهن سفید که دکمه‌هاش باز بود و یه کراوات کج؛ چشماش داد می زد
- شنیدم آوردی اصل مطلبو.
عباس نه اخم کرد، نه لبخند زد؛ فقط آروم گفت
- شنیدن خوبه؛ ولی بعضی وقتا گرون تموم میشه.
دوتای دیگه شون، پشت این یکی سبز شدن.
یکیشون گفت:
- دشمنت که نیستیم دادا، فقط می‌خوایم امشب رو خوش باشیم؛ سیامک تعریفتو کرده.
عباس رفت سمت شیر آب، بازش کرد، لوله ها سوت کشیدن ولی آب نیومد.
عباس ذهنش داد می‌زد:
- «لعنت بهت سیامک، مگه قرار نبود بی سروصدا باشه»
به آینه نگاه کرد، سه تاشون بودن؛ انگار منتظر بودن سهمشون و بگیرن؛ اونم بدون دعوت.
برگشت سمت یکیشون:
- برگردید برید تو مجلس؛ منو سنجاق چشمای مهمونا نکنید، گمشید تا خراب نکردم شبتونو.
- ما فقط...یه‌کم... .
عباس با صدای قاطع ولی آروم گفت:
- نگاه کردین، کافیه. حالا هِری.
یه لحظه مکث کرد، صدای آهنگ تو سالن بالا گرفت
- برید، دیگه وقتشه گورتونو گم کنید تا کسی شک نکرده
پسرها ادامه ندادن؛ برگشتن و رفتن بیرون. عباس موند با بوی سیگار، بوی عرق، بوی اضطراب. برگشت سمت آینه ترک‌دار. اشک دومش داشت راه خودشو می‌رفت.
– همه مَس×تن؛ ولی فقط من دارم می‌ریزم.




@Elaheh_A ویرایش کردم بعد گذاشتم​
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom