What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
5
Reaction score
16
Time online
1h 51m
Points
5
Age
23
سکه
22
  • #1
عنوان: زخمه‌ی خلقان
ژانر: درام
نویسنده: لیلا مرادی

خلاصه:
زیر آماج تردیدها، تصمیماتی ممکن است سرنوشت آدم‌ها را به مقهور لایزالی تبعید کند. داستان از دلدادگی ماه‌بانو و پسر همسایه‌شان امیرعلی آغاز می‌گردد.
حوادث ناگوار اما چله‌نشین روزهای تیره‌فام و عنادی است. کینه‌‌‌‌‌‌ی کهنه آدمیان تبدیل به دام بزرگی، بر سر راه وصالشان پهن می‌شود و این تازه شروع روایت رنج‌هایی است که اسرار پنهانی زیادی در پس خود دارد، رازهایی زنجیره‌وار که چهره‌های جدیدی را وارد قصه می‌کند. در آخر با برداشتن این نقاب‌ها، چه حقایقی آشکار خواهد شد؟

مقدمه:
در پی سرگشتگی‌های عمر، خاطره‌های کهنه‌ و مبهم را به یاد می‌آورم تا شاید انتظار به پایان رسد. ای معبود زخمی! به راستی ریشه این خوشبختی چه آفتی به پیکره‌اش افتاد که ناگاه به ورطه‌‌ی نابودی رسیدیم؟ این بخیه‌های خاک خورده را باز نکن که عفونتش، چون مجمری سوزان، بینمان شعله افروخته است. هیزم‌های دورش، چه بوی دود آشنایی دارند مگر نه؟!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
5,461
Reaction score
11,457
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,228
  • #2
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
5
Reaction score
16
Time online
1h 51m
Points
5
Age
23
سکه
22
  • #3
***
بوی خوش آرد سوخاری شده را با لذت به مشام کشید. الک آردی را شست و از آشپزخانه خارج شد. این روزها همه‌چیز رنگ و بوی محرمی به خود داشت. پا روی قالی‌های سرخ پررنگ پهن شده‌ی ایوان گذاشت. صدای کشیده شدن کفش‌هایی از آن‌سوی حیاط می‌آمد. مهران در حالی که دیگ‌های بزرگ را از زیرزمین می‌آورد، با صدای زیبا و پرسوز و گداز مداح که از اسپیکر پخش میشد، نغمه‌ی حسین‌جان، حسین‌جان را تکرار می‌کرد. جامه‌ی عزای تنش، زیر زِل آفتاب، عرق‌های بدنش را تشدید می‌کرد که هر چند ثانیه یک‌بار، حوله بر صورت و گردنش می‌کشید. طلعت‌خانم که مشغول شستن مرغ‌ها پای حوض بود، با دیدن دخترکش، دست به کمر گودش گرفت و یاعلی گویان ایستاد.
- تو کجایی ماه‌بانو؟ من رو دست تنها این‌جا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
اولین چیزی که در صورت مادرش خودنمایی می‌کرد، هلال پفی زیر چشم‌های درخشانش بود که رنگ آبی مایل به سبزش، نشان می‌داد در جوانی تا چه اندازه زیبا بوده‌است. لبخندی به غرغرهایش زد. در لبه‌ی پاگرد نیم‌دایره شکل بالای پله‌ها، نگاهش به جثه‌ی سر و ته شده‌ی گربه‌ی چاق و سیاهی افتاد که بعد از یک‌بار غذا دادن، بند این خانه شده بود. با چشمان براق سبزش، چاپلوسانه نگاهش می‌کرد. «پیشته‌ای» گفت و ردش کرد تا پی کارش برود. حیوانکی زهره‌اش ترکید و با میوی بلندی، از روی نرده‌ی سفید آهنی پایین پرید. گربه‌ی سیریش! دمپایی‌های ابری بنفشش را پوشید و چند پله‌ی اندک کاشی‌‌کاری شده‌ی هلالی‌شان را طی کرد. فردا صبح این‌جا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر، شبش شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج‌طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و ارج و قرب بالایی بین مردم داشت. همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌‌مالکی که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت، هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند.
نزدیک غروب بود که خاله‌نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه با سلام و صلوات به خانه‌شان آمدند. دستی به انتهای سارافون یاسی‌اش کشید و به پیشوازشان رفت. در میان همهمه، با دیدن فاطمه، ابروهای مرتب دخترانه‌اش را به طرز ساختگی به‌هم نزدیک کرد که پیشانی‌‌اش چین افتاد. جوری که متوجه نشود، بازوی پهن و گوشتی‌اش را گرفت و او را از بین جمعیت بیرون کشید.
- کجا بودی حاج خانوم؟! خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
فاطمه تا چشمش به او افتاد، شاکی چادر مشکی‌اش را از روی روسری زیبای صورتی‌اش که به طرز لبنانی بسته‌بود برداشت و همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر ل*ب وحشی‌ای نثارش کرد.
- از دست تو! این کارها چیه دختر!
به قیافه‌ی نقلی‌ و بانمکش ریز خندید که هر زمان حرص می‌خورد، نوک برجسته‌ی چانه‌‌اش بیرون می‌زد. جلوتر از او به سمت خانه رفت‌ و آستین‌های زرشکی بلوزش را بالا داد. یک سفره یک‌بار مصرف گل‌دار از آن‌سر ایوان تا انتها انداخته بودند و چند تپه‌‌ی بلند سبزی هم با فاصله از هم به چشم می‌خورد. باید تا شب همه را پاک می‌کردند. خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که تا آخر محرم یک کوه سبزی روی دستشان می‌ماند. هر که سرگرم کار خودش بود. در این میان، فاطمه وقتی دید کسی حواسش به آن دو نیست، خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته پچ زد:
- چه خبرها خانوم؟
با صدایش پیازچه‌ی تمیز را به درون لگن بزرگ سفیدی که خال‌های درشت زردی داشت انداخت و ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد و چهارزانو نشست.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد و با ذوق ادامه داد:
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟!
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا می‌زد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حال قرار بود بیاید، پس چرا او خبر نداشت؟ آخرین بار که داشتند با هم صحبت می‌کردند، گفت که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب چاقو را روی پارگی روزنامه رها کرد و به طرف فاطمه سر جنباند.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده‌بود. کمی که فکر کرد، فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. لبش را گزید. وای که همه چیز را خراب کرده‌بود!
ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً یک ماه پیش بود؛ همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته‌بودند. چقدر آن روز خوش گذشت، چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته‌بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه‌جا همراهش بود، تا این‌که زود بزرگ شدند و حال و هوای این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را می‌زد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
5
Reaction score
16
Time online
1h 51m
Points
5
Age
23
سکه
22
  • #4
احساس می‌کرد به جز او نمی‌تواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقه‌اش را شنیده‌بود تا به الان، حس می‌کرد عاشق‌تر شده‌است. زندگی‌اش حال شیرین‌تر شده‌بود. این‌که مردی کنارت باشد و دوستت داشته‌باشد، حس باارزشی به وجودش سرازیر می‌کرد. حال بعد روزهای طولانی قرار بود هم‌دیگر را ببینند. تا شب کارشان تمام شد. خسته و کوفته پا در اتاقش گذاشت. بعد از یک حمام حسابی، خودش را روی تخت یک‌نفره‌ی نرمش انداخت. مادرش او را برای شام صدا زد؛ ولی خستگی را بهانه کرد و ترجیح داد کمی بخوابد.
***
نمی‌دانست ساعت چند بود که از خواب بلند شد. دستی زیر چشم‌های پف‌آلودش کشید و با کرختی دل از تخت کند. بوی خوش کوکوسبزی‌های مادرش که تا راهروی باریک خانه می‌آمد، شکمش را قلقلک دادند. به آشپزخانه پا گذاشت و با ذوق پشت میز چهارنفره‌شان نشست. پدر مشغول دیدن اخبار و مادر هم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها بود. کار هرروزه‌اش بود؛ حتی با وجود مشغله‌ی زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده‌بود. لقمه را در دهانش گذاشت که لپش محکم کشیده‌شد. صورتش درهم رفت. با حرص به برادرش مهران نگاه کرد و هم‌زمان صورتش را مالید.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟ تموم پوستم رو کندی!
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت.
- لپ داری، تقصیر من چیه؟!
با حرص چشم از او گرفت و زیر ل*ب شکمویی نثارش کرد. با صدایش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد.
- چیه؟ دوباره بگو، نشنیدم.
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
- میگم با فاطمه حرف زدی؟
کمان دو ابرویش بالا رفت. چه عجله‌ای هم داشت! بی‌توجه به نگاه منتظرش، آرام‌آرام مشغول خوردن سالادش شد. کرم داشت دیگر! با دستمال کاغذی دور لبش را پاک کرد و لقمه‌‌ی کوچک درون دهانش را کامل جوید.
- خب عرضم به حضور..‌. .
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه ماند. چشم ریز کرد.
- چیه بابا؟ بذار حرفم رو بزنم دیگه!
چشم‌غره‌ای رفت و نگاهی به دور و برش انداخت.
- محض رضای خدا آروم‌تر! با اون صدات تموم همسایه‌ها هم فهمیدن.
لبخند دندان‌نمایی به برادر ترسویش زد‌. نفهمید لبخندش را چه تشبیه کرد که متقابلاً لبخندی زد و برقی در چشم‌هایش نشست. دلش به حالش سوخت. خودش را کمی جلو کشید و گلویی صاف کرد‌.
- امروز که این‌قدر کار روی سرمون ریخته بود، نتونستم باهاش حرف بزنم، بذار یه وقت دیگه بهش میگم.
به عینی دید که قیافه‌اش وا رفت‌؛ تمام ذوقش برای شنیدن حرف‌هایش پر کشید‌.
- واسه همین هی مقدمه می‌چیدی؟! یعنی تا الان نگفتی؟
- ای بابا آروم‌تر، تو که از من هم بدتر حرف می‌زنی! نخیر نگفتم، وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه؟!
برادرش هم دلش خوش بود. یک ذره صبر نداشت. خودش بعد دو سال عاشقی این‌قدر منتظر ماند که امیر آمد و اعتراف کرد، آن‌وقت او چهار ماه است عاشق شده، دمار از روزگار آدم درمی‌آورد. بیچاره فاطمه! آخ که اگر بفهمد صورتش به رنگ لبو در می‌آید، اصلاً به فکرش هم خطور نمی‌کند. در دل خندید و وارد اتاقش شد‌. سر وقت موبایلش رفت. هزاران بار پیام‌های خودش و امیر را می‌خواند؛ با مرور کردنش هم دلش می‌لرزید‌. پیام‌هایش همه بوی محبت و اطمینان می‌داد‌. یعنی الان چه شکلی شده‌بود؟ به‌حتم روزهای سختی را پشت سر نهاده. به تنها عکسی که از او داشت خیره شد. از روی صفحه‌ی شیشه‌ای موبایل، روی تصویرش دست کشید. با همان لباس نظامی که هیبت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. چهره‌ی معمولی داشت؛ اما برای او سوای مردان دیگر بود‌. چشمان سیاه و آن پوست آفتاب‌سوخته‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد‌؛ مخصوصاً شکستگی گوشش که در گذشته چندشش میشد به آن نگاه بیندازد و حال که فکر می‌کرد، عجیب به این مرد و وجناتش می‌آمد. آهی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. صدایش در گوشش می‌پیچید، با آن لحن مهربان و پرمحبتش که هر بار بانو‌جان صدایش می‌زد و او را حالی‌به‌حالی می‌کرد‌. حال که قرار بود از ماموریت بازگردد، زمان انگار کند‌تر از همیشه می‌گذشت‌.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
5
Reaction score
16
Time online
1h 51m
Points
5
Age
23
سکه
22
  • #5
***
با احساس سر و صدا، خواب از سرش پرید. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد‌. چشمش که به مادر خورد، کنجکاو و مضطرب پرسید:
- چه خبر شده اول صبحی؟ دعوا گرفتن؟
طلعت‌خانم لبش را گزید و به طرف دخترکش برگشت.
- وای بیچاره ستاره‌خانم! از دست این پسره دق می‌کنه. سر صبح زنجیر پاره کرده!
تعجب کرد. کنار مادرش روی پله‌‌‌های وسط پشت بام ایستاد و گردن‌کشان به داخل حیاط ساختمان بغلی سرکی کشید تا شاید چیزی دستگیرش شود.
- باز چرا معرکه گرفتن؟
صدای فریادهای حسام، پسر حاج‌حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغ‌های خواهرش حنانه را شنید.
- داداش تو رو خدا! غلط کردم!
سریع خودش را پشت دیوار پنهان کرد. خودش هم ترسیده‌بود. دلش به حال حنا سوخت. برادرش اصلاً اعصاب درستی نداشت؛ آن‌قدر مریض بود که حال معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچکش را زیر باد کتک گرفته‌بود. ستاره‌‌خانم هم با گریه چنگ به سینه‌اش می‌زد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش را بگیرد. مادرش با این اوضاع، صلاح دید به خانه‌شان برود. بیچاره ستاره‌‌خانم حالش بد شده‌بود. به دنبال مادرش، همان‌طور با لباس‌های خانگی از خانه بیرون زد. به محض رسیدن، با دیدن حنا که گوشه‌ی انباری افتاده‌بود هین بلندی کشید و به طرفش دوید. دخترک بیچاره! موهای طلایی پریشانش را از جلوی صورتش کنار زد. صدای آخ ضعیفش را که شنید فهمید ناخواسته دستش به زخم گوشه‌ی لبش برخورد کرده‌است.
- چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا؟ به من نگاه کن.
صدای زمخت و خشنی در نزدیکی به گوشش رسید‌:
- تو دکتری یا وکیل وصیشی؟! توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن دخترجون! پاشو برو خونه. اول صبحی توی خونه‌مون هم حریم خصوصی نداریم!
رنگ از چهره‌اش پرید. حنا چطور چنین برادری را می‌توانست تحمل کند؟ مردهایی مثل مهران و امیرعلی اصلاً قابل مقایسه با این مرد بخت‌النحس نبودند. با صدای توبیخ‌گر مادرش به خودش آمد.
- چرا ماتت برده دختر؟! پاشو برو یه آب‌قندی چیزی درست کن، دختر مردم رنگ به رو نداره. آقا‌حسام، شما هم به جای این حرف‌ها یه‌کم کوتاه بیاین؛ خب بچه‌ست، جوونی کرده.
بی هیچ حرفی از روی کاشی‌های حیاط بلند شد و به سوی خانه قدم برداشت. پله‌های کوتاه ایوان را طی کرد و از درب چهارطاق باز شده‌ی سالن گذشت. بوی سوختگی می‌آمد. سریع به آشپزخانه شتافت. رنگ سبز قابلمه‌ی چدن روی گاز، کم مانده‌بود سیاه شود. تندی زیرش را خاموش کرد و در انبوه وسیله‌های روی میز چشم گرداند تا قندان را پیدا کرد.
با هزار مکافات لیوان آب‌قندی درست کرد و برگشت. نمی‌دانست چرا تا این حد استرس داشت. این مرد این‌قدر ترسناک بود که می‌ترسید ترکش‌هایش به او هم برخورد کند. مگر حنانه چه‌کار کرده‌بود که مادرش چنین حرف‌هایی می‌زد؟! ل*ب پله‌ نشست و لیوان آب قند را به دست حنا داد. ستاره خانم یک‌سره بی‌قراری می‌کرد و سینه‌اش را می‌مالید.
- ای مادرتون بمیره! عین سگ و گربه به جون هم می‌افتین! بچه که نیستین، آفت جونین.
حنا از گریه به نفس‌نفس افتاده‌بود. لبش را گزید. طفلک این دختر، اصلاً در این سن حساس برایش روح و روان می‌ماند؟! از زیر آستین پاره‌ی پیراهن صورتی‌اش، بازوی و سفیدش را گرفت.
- بیا بریم تو حناجون. حالت بده، باید استراحت کنی.
با هزار زور راضی‌اش کرد به داخل بروند. حسام همان‌طور با ابروهای گره خورده، مثل میرغضب کنار حوض نشسته‌بود و خیره‌‌شان بود. از نگاهش هم می‌ترسید؛ با آن چشم‌های سیاه دریده‌اش، عصبانی که میشد آدم می‌گرخید. حنا زیر ل*ب ناله می‌کرد. از صدای نفس‌های تند و پای لنگانش، معلوم بود که بدجور درد می‌کشید. او را روی تختش خواباند و رفت تا مسکنی برایش بیاورد. تا پایش به هال رسید چشمش به او افتاد. این بار نترسید و با اخم، بدون این‌که توجهی به حضورش کند پا در آشپزخانه گذاشت و از یخچال داروی مورد‌نظرش را برداشت‌. خواست از آشپزخانه بیرون برود که قامتی مانع حرکتش شد. با عصبانیت سر بالا گرفت. مردک بی‌فکر!
- هیچ معلوم هست دارین چی کار می‌کنین؟ از سر راهم برین کنار.
پوزخند زد.
- زبونت خیلی درازه دخترجون. فضول زندگی خودت باش.
این حرف برایش گران تمام شد. مردک پررو! چرا این‌قدر از زمین و زمان شاکی بود؟ سرش را زیر انداخت و ورق دارو را میان دستش فشرد.
- منِ به قول شما فضول، انسانیتم سرجاشه که جلوی ظلم بقیه بایستم..‌. .
به دنبال حرفش مستقیم در صورت اخم‌آلودش خیره شد و با جسارت ادامه داد:
- شما به فکر خودتون باشین که مردونگیتون رو با نشون دادن زور بازو به خواهرتون نشون ندین.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom