What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

yeganeh

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 19, 2024
Messages
15
Reaction score
114
Time online
13h 25m
Points
53
Age
17
سکه
75
  • #11
پارت 9

بیش از بیست روز از آن شب نفرین‌شده گذشته بود.
خورشید غبارآلود عصر، کوچه‌ی باریکی را روشن کرده بود که درختان جوان و نیمه‌خشک زیر وزش باد، بی‌رمق تکان می‌خوردند. هوا سرد بود و خاکی که از زمین بلند می‌شد، همه‌چیز را در هاله‌ای کمرنگ می‌پوشاند.

ایلهان، قدبلند و با شانه‌های پهن، جلوتر از بقیه ایستاده بود. چمدان سیاهش را محکم در دست گرفته بود و چشم به خانه‌ی روبرو دوخته بود؛ خانه‌ای دوبلکس، آجری و نسبتا نوساز که حالا پنجره‌های خاک‌گرفته و سکوت سردش، آن را غریب کرده بود.
لونا با موهای روشن و چهره‌ای رنگ‌پریده کمی عقب‌تر ایستاده بود؛ دستانش در جیب‌های کتش فرو رفته، گویی سعی داشت سرمای هوا را، یا شاید سرمای دلش را پنهان کند.

سودا، با نگاهی آکنده از تردید، کنارشان ایستاد.
دست‌هایش را عصبی به هم می‌مالید و با لحنی آهسته پرسید:
«مطمئنید که می‌خواید برگردید؟... هنوز دیر نشده.»

ایلهان بدون اینکه چشم از خانه بردارد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
«به خونه برگشتیم... اما این بار فرق داره.»

لونا بی‌حرف سری تکان داد.
این خونه دیگر خونه‌ی کودکی‌شان نبود؛ خونه‌ای بود که حالا جایی از آن، رد مرگ را به دوش می‌کشید.

در را که باز کردند، بوی ماندگی و غبار، مثل چادری سنگین روی صورتشان افتاد.
سالن نشیمن، با مبلمان تیره‌رنگ و کفپوش‌های چوبی کهنه، زیر لایه‌ای از گرد و خاک دفن شده بود. پرده‌های خاکستری کنار رفته بودند و نور کم‌جان عصر، انگار جسارت نمی‌کرد کامل به داخل بتابد.

لونا وقتی قدم به داخل گذاشت، بوی آشنای خانه توی صورتش پیچید. پاهایش ناخودآگاه مکث کردند. چشمش به مبل چرمی قهوه‌ای رنگی که درست وسط سالن گذاشته شده بود، افتاد... همان‌جایی که آن شب، جنازه‌ی بی‌جان پدرش را پیدا کرده بود.

قلبش بی‌اراده فشرده شد. صحنه‌ای کوتاه، مثل فلاش، جلوی چشم‌هایش جان گرفت؛ صدای فریاد خودش، دستی که لرزان به سمت پدرش دراز کرده بود، بوی خون...
لونا پلک‌هایش را روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و آرام زیر ل*ب گفت:
«همه چیز فرق کرده... ولی منم فرق کردم.»
 
Last edited:

yeganeh

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 19, 2024
Messages
15
Reaction score
114
Time online
13h 25m
Points
53
Age
17
سکه
75
  • #12
پارت 10

ایلهان چند قدم جلو رفت و چشمش را دور تا دور خانه گرداند و خاطرات یکی پس دیگری به سمتش حجوم آوردند و با بی رحمی تمام به صورتش سیلی می‌زدند.
نفسی در سینه‌اش سنگین شد، قدم‌هایش کند شد. ذهنش ناگهان پرتاب شد به گذشته...

فلش‌بک:
روز تولد شانزده سالگی ایلهان.
میشل با لبخندی بزرگ، پشت میز نشسته بود و جعبه‌ای بزرگ، با کاغذ کادوی آبی‌رنگ، جلویش گذاشته بود.
ایلهان با هیجان کاغذ را دریده بود و ناگهان چشم‌هایش از شادی برق زده بود:
یک تلسکوپ حرفه‌ای؛ دقیقاً همان چیزی که مدت‌ها آرزویش را داشت.
میشل دست روی شانه‌ی پسرش گذاشته بود و با لحنی گرم گفته بود:
«برای آینده‌ای که توش ستاره‌ها رو فتح می‌کنی، پسرم.»

خنده‌هایشان فضای خانه را پر کرده بود.
خانه گرم بود، زنده بود...

پایان فلش‌بک.

ایلهان پلک زد.
صحنه‌ای که به ذهنش هجوم آورده بود، مثل زخمی تازه می‌سوخت.
حالا همان سالن، همان مبل، همان پنجره‌ها، سرد و خاموش بودند؛ گویی خنده‌ها هم همراه میشل از این خانه کوچ کرده بودند.

قدم‌زنان به طرف راهرو رفت.
دستش روی دیوار کشیده شد؛ دیواری که روزی با افتخار چند مدرک و تقدیرنامه‌ی پدرشان، وکیل برجسته‌ی شهر، تزئین شده بود.
رد قاب‌ها هنوز روی دیوار مانده بود، مثل خاطره‌هایی که با هیچ گردگیری پاک نمی‌شدند.

لونا هم آرام پشت سرش حرکت می‌کرد.
خانه دیگر به آنها تعلق نداشت، نه آن‌طور که قبلاً داشت.
اما چیزی در دلشان فریاد می‌کشید: باید دوباره جانش بدهند... باید دوباره زندگی را به این دیوارها برگردانن

ایلهان چمدانش را به کناری گذاشت و بی‌صدا در گوشه‌ای ایستاد. نگاهش آرام روی دیوارها، قاب عکس‌ها و گوشه‌گوشه‌ی اتاق لغزید. لونا، چند قدم آن‌طرف‌تر، هنوز در سالن ایستاده بود.
او به‌سمت پنجره رفت. انگشتانش آرام روی شیشه کشیده شد و رد خاک، خطوط نرمی پشت سر گذاشت. نفسش به شیشه خورد و بخار محوی ساخت. لحظه‌ای همان‌جا ایستاد، بی‌حرکت، گویی می‌خواست چیزی را در پسِ منظره‌ی غبارآلود بیرون به یاد بیاورد.

ایلهان بی‌صدا پالتویش را از تن درآورد و با نگاهی گذرا به لونا گفت:
«می‌خوای وسایل رو بیارم بالا؟ فکر کنم اتاقا هنوز همون‌جور باشه.»
صدایش، آرام ولی مطمئن بود. مثل کسی که می‌خواست سنگینی فضا را با عادی‌ترین کارها بشکند.

لونا پلک زد و لبخند محوی زد.
«آره... ممنون.»
 

yeganeh

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 19, 2024
Messages
15
Reaction score
114
Time online
13h 25m
Points
53
Age
17
سکه
75
  • #13
پارت 11
صدای چرخیدن کلیدها در دست سودا، از پشت سر آمد.
او نگاهی به آن دو انداخت و زیر ل*ب گفت:
«من تا همین‌جا باهاتون میام… اگه کاری بود خبرم کنین، باشه؟»
چشمانش نرم بود، پر از نگرانی، اما لبخندی تحمیلی گوشه ل*ب داشت.

ایلهان با همان آرامش قبل، فقط سری تکان داد:
«مطمئن باش ما دیگه بزرگ شدیم.»

سودا نفس آهسته‌ای کشید و آرام از در خارج شد. صدای بسته شدن در، مثل مهر تأییدی روی فصل جدید این خانه افتاد.

ایلهان چمدان را برداشت و به‌سمت پله‌ها رفت. پاهایش روی چوب قدیمی پله‌ها صدای خفیفی می‌داد. همین که دستش روی نرده‌ی چوبی کشیده شد، خاطره‌ای دیگر از لابه‌لای ذهنش بیرون خزید…

ایلهان آرام از پله‌ها بالا رفت. زیر انگشتانش، نرده‌ی چوبی هنوز همان بافت قدیمی را داشت. خشکی چوب و ریزترین خراش‌هایش، مثل شیارهای خاطره، زیر پوستش کشیده می‌شد.
پا که روی پاگرد گذاشت، نفسش سنگین‌تر شد. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود؛ سکوتی که انگار گوش به زنگ قدم‌های آن‌ها بود تا دوباره بیدار شود.

لونا هنوز پایین مانده بود. دست‌هایش در جیب پلیور کرم‌رنگش فرو رفته بود و نگاهش به جایی نامعلوم دوخته شده بود. لحظه‌ای مکث کرد و سپس آرام، به‌سمت راهرو سمت چپ سالن رفت؛ همان راهروی باریک که به آشپزخانه می‌رسید.
انگار پاهایش بی‌اختیار آن مسیر را انتخاب کرده بودند. وقتی دستش را روی لبه‌ی اپن گذاشت، سرمای مرمری آن به پوستش دوید. چشمش روی جزئیات ساده‌ای مثل قوری چینی خاک‌گرفته و ساعت دیواری قدیمی لغزید.
صدای تیک‌تاک ساعت قطع شده بود. انگار عقربه‌ها سال‌ها پیش از حرکت ایستاده بودند… شاید همان شبی که همه‌چیز برای همیشه عوض شد.

چشمش که افتاد به گوشه‌ی آشپزخانه، جایی نزدیک ورودی، نفسش بی‌اختیار حبس شد. آن گوشه، همان‌جایی بود که آن شب، بی‌اختیار، تلفن را برداشته بود تا کمک خبر کند… دست‌های لرزانش، صدای خفه‌اش…
لونا پلک زد. با پشت دست پلک‌هایش را مالید و با زمزمه‌ای محو گفت:
«گذشته دیگه اینجا نمونده… نباید بذارم بمونه.»
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom