به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
عنوان: رمان دختر چشم جنگلی
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار

«یا ارحم الراحمین»
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,123
سکه
31,310
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه می‌کرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد.
کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.
باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند.
از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.
یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها.
با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.
سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.
کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.
چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود.
شماره ماریان را می‌گیرم.
چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.
امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم.
گندت بزنند دخترک مخ گچی!
بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.
گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
 
  • ترکیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
سرعتم را بیشتر می‌کنم به طرف خانه ماری.
باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مانم طلایی شود.
به طرف راستم نگاه می‌کنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند.
متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم چشمم به چراغ طلایی می‌افتد.
ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گاز.
خیابان‌‌های آیشلند جان می‌دهند برای مسابقه رالی! آن‌قدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیابانی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.
هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟
همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.
بازهم بدون پاسخ.
آخر این دختر امروز کجاست؟
فکری در ذهنم جرقه می‌زند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم.
یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ، ثمره‌اش بود.
امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.
نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟
با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.
در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.
مغزم می‌گفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!
قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:
- الو مولی!
درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»
گفتم:
- جانم تریسی؟
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی تریس! خوبی؟ چی‌شده؟
صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد به‌جز صدای گریه‌اش. هرچه صدایش می‌زدم به‌جای این‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد.
خدای من!
چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هقش بلند شد.
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.
نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده هست؟
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
نگران نالیدم:
- چی‌شده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
- مولی.
و تماس قطع شد!
قلبم در قفسه‌اش بی‌تابی می‌کرد.
نگران و پر از استرس شده بودم.
با صدای بوق ماشین‌های عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم.
اصلاً نمی‌دانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم.
به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم.
مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم.
تمام طول مسیر فقط این در فکرم می‌گذشت که نکند برای خود تریسی یا خانواده‌اش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد.
هنوز خبری از ماریان هم نبود.
نمی‌دانستم نگران کدام یک باشم.
بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه می‌راندم و رد می‌شدم.
خیلی سریع خودم را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم.
آن‌قدر نگران و آشفته بودم که حتی درب‌های ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی چنگ زدم و ماشین را با درب‌های باز رها کردم.
سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت می‌زد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، می‌شنیدم.
وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم.
از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوه‌ای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان بود، بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به این‌جا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش می‌آمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد.
انگار تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی.
ولی مگر آن‌جا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظه‌ای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک می‌کنم.
می‌خواستم با مُشت بزنم دکور صورتش را عوض کنم تا ببینم آن موقع می‌تواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد آن‌ هم دُرست زمانی‌که ماریان جواب تماسم را نمی‌دهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت می‌کند.
قبل آن‌که تصمیم احمقانه‌ام را عملی کنم صدایش بلند می‌شود:
- خیر خانم، هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز یا اولرو، ثبت نشده.
آن‌قدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم.
لعنتی!
پس تریسی آن‌جا چه غلطی می‌کند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم می‌فشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماس‌ها شدم. درحالی‌که داشتم با تریسی تماس می‌گرفتم؛ دیدم از پله‌ها درحال پایین آمدن است.
نزدیک‌تر که شد، سرش را بالا آورد.
چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشم‌های عسلی‌اش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که بهش انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت.
موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشم‌های عسلیِ قرمز‌شده‌ و پُف کرده‌اش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و این‌ها همه و همه، گواهِ گریه‌های طولانی‌اش بودند.
ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی‌ من، آمده بود؟
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
همان‌طور که به من رسید، خودش را در آغوشم جا داد. هنوز هم هق‌هق می‌کرد.
نمی‌خواستم از آغوشِ خودم دورش کنم، ولی باید می‌فهمیدم که چه شده.
کمی، فقط کمی از خودم جدایش کردم و در چشمان اشک‌بارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم‌آروم، تریسیِ عزیزم، بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه می‌خواست ل*ب باز کند که صدای گریه‌های زنی مانع شد.
کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاه‌وسفید کوتاهی داشت برگشتم.
به‌طور مداوم فریاد می‌کشید و دخترم گویان، با دست‌های لرزانش می‌زد روی سرش.
چند نفری توجه‌شان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای زن.
اما تریسی گویا آن زن را می‌شناخت.
چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکای تریسی هم شدت گرفت.
می‌خواستم بغلش کنم، ولی یک‌آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت.
دست‌هایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمه‌وار اسمی صدا می‌زد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریه‌های تریسی و آن زن داشت؟ خدای من!
با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمی‌گی و فقط گریه می‌کنی؟
با هق‌هقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم مولی!
گوش‌هایم، کاش گوش‌هایم هیچ‌وقت برای شنیدن هم‌چون خبری به من یاری نمی‌رساندند.
اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم.
نه به بیمارستان بودنش و نه به یک هم‌چون چیزی!
دست‌وپایم دیگر داشت بی‌حس میشد.
ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
یک‌آن مغزم از هر فکری تهی شده بود.
تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشک‌هایش و دخترم‌دخترم گفتنش را به ماریان، نمی‌فهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت.
اما؛ من گویا چشمانم دچار خشک‌سالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچک‌ترین کمکی نمی‌کردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آن‌قدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم می‌خواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، می‌خواهم رفیقم را برای آخرین‌ بار ببینم.
 
  • دلم شکست
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
***
«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابم بود حتی بیشتر از گلوله‌ای که خوراکِ بازویم شده بود!
رابین گفته بود چون زخمی شده‌ام از جایی که هستم تکان نخورم.
ولی مگر من حالی‌ام میشد؟ آن هم زمانی‌که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت.
تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص!
درحالی‌که قیافه‌ام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفت‌تیرم رو با دست راستم چنگ زدم.
نگاهی به تیشرت قرمزِ خون‌آلود و شلوار جینِ مشکیِ خاک‌آلودم انداختم، بازوی چپم به طرز وحشتناکی خون‌ریزی داشت.
بی‌خیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباس‌های خاکی‌ام تکان دادم و از پشت دیوار خرابه‌ای که قایم، هان؟ نه! منو قایم شدن؟ منظورم این است که سنگر گرفته بودم، خارج شدم.
بازویم از درد داشت جیغ و ویغ می‌کرد طفلکم.
برایش زمزمه کردم:
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چاره‌ای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!
همان‌طور که به سمت ساختمان نیمه‌کاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود قدم برمی‌داشتم نفس راحتی کشیدم از این‌که بازوی راستم زخمی است و نمی‌تواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟!
پووفی کشیدم از دست خودم و خود درگیری‌های همیشگی‌‌ام.
آرام‌آرام وارد ساختمان نیمه‌کاره شدم.
اسلحه به‌دست، جلوتر رفتم.
می‌خواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم رو نگیرد و ناک‌اوت نشوم.
از پروازِ گلوله‌های بی‌شمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.
کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همون بازوی زخمی، پُشتک‌زنان خودم را از بین بارشِ گلوله‌ها رد کردم و خودم را انداختم در اتاقی نیمه‌کاره، بی‌در و پیکر و گور به گور شده‌ای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.
- به‌به چه پهلوونیم من!
صدای رابین در جوابم، زد توی برجکم:
- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون تو همون جهنم؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان، بمونم تو جهنم که تو این‌جا از بهشت لذت ببری؟
او هم خندید و گفت:
- اوه آره اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حور‌هاش گلوله‌‌ان.
کنارهم پایینِ پنجره‌ای که رابین ازش شلیک می‌کرد نشستیم.
از قیافه‌اش عرق و خستگی می‌بارید.
با درد نالیدم:
- چطور از این‌جا خارج بشیم؟
خیره به اسلحه‌ی یوزیِ در دستش، گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
- من یه نقشه دارم.
با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:
- شوخی کردم.
بی توجه به زخمم، یک پس‌گردنی نثارم کرد و زیر ل*ب غرغر کرد.
قبل از آن‌که دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اطاقی که ما در آن بودیم می‌شدند ما را به خودمان آورد:
- بلند شید دست، هاتون رو ببرید بالا!
متعجب ولی بی‌خیال بلند شدیم و خیره شدیم به آن‌ها، دوازده‌نفر بودند و همه‌شان تا دندان مسلح!
- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین و دست‌هاتون رو ببرید بالا.
من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیش‌خند خاص خودش رو به آن‌ها گفت:
- باشه‌باشه دست‌هامون رو می‌بریم بالا، ولی شرمنده رُفقا، دست‌های ما، فقط واسه شلیک کردن میره بالا!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
***
«مولی سانچز»
دست راستم را از لای پتو بیرون می‌آورم و هشدار ساعت را که روی میز کوچک کنار تختم است، خاموش می‌کنم.
چشمانم را باز می‌کنم و با آرامش پلک می‌زنم.
سعی می‌کنم روی برخورد پلک بالایی به پلک پایینی تمرکز کنم. چند بار این حرکت را تکرار می‌کنم.
این حرکت همیشه به من حس خوبی می‌دهد و تا حدودی باعث می‌شود این لحظه فقط به برخورد پلک‌هایم به‌ هم فکر کنم نه چیز دیگری هم‌چون تلخیِ رفتن ماریان و نبودنش را برای لحظه کوتاهی در حدِ چند ثانیه به فراموشی‌ بسپارم.
چند روزی که حسابش را دقیق ندارم، از مرگ ماریان گذشته است.
در این مدت کاری جز اشک‌ ریختن و تلخ کردن کل زندگی‌ام نکرده‌ام؛ اما از دیشب تصمیم گرفته بودم که دیگر قوی باشم و نباید جا بزنم.
اگر ماریان به هر دلیلی رفتن را انتخاب کرده است، این نباید باعث شود شخص دیگری نیز به همان حال دچار شود.
من همیشه یک احساساتیِ با منطق بوده‌ام.
همیشه در هر شرایطی، احساساتی می‌شدم و اشک‌هایم را می‌ریختم، بی‌خوابی می‌کشیدم، از خورد و خوراک می‌افتادم و با همه ارتباطم را محدود می‌کردم؛ ولی بعدش هرچند دیر، عزمم را برای قوی بودن جزم می‌کردم. چاره‌ای هم جز آن نبود و این یک اصل مهم بود برایم در زندگی. نباید می‌گذاشتم بیشتر از این خودم و یا تریسی، درد بکشیم.
از روی تخت تک‌نفره اتاق سابقم بلند می‌شوم و بعد کش و قوس دادن به عضلاتم، با برداشتن حوله، وارد حمامی که سمت چپِ اتاقم قرار داشت می‌شوم.
بعد از یک دوش گرفتن کوتاه و رسیدگی به دندون‌های سفید و ردیفم، از حمام خارج می‌شوم و همان‌طور که با سشوار مشغول خشک کردن موهایم هستم به خودم در آینه زل می‌زنم. ان‌قدر که این مدت را با گریه گذراندم؛ رگه‌های قرمزی دورِ مردمک‌های یشمی‌فامِ چشمانم ظاهر شدند.
آه بلندی می‌کشم و سشوار را می‌گذارم روی میز آرایش مشکی اتاقم و به طرف کمد لباس‌هایم می‌روم و درش را باز می‌کنم.
بلوز کرمی‌فامی با شلوار لی مشکی، بیرون می‌کشم و بدون لحظه‌ای از دست دادنِ وقت، می‌پوشمشان.
جلوی آینه قدی اتاقم می‌ایستم و دستی به موهای بلند و قرمزفامم که فرهای ریز و دُرشت آن‌ها را در بر گرفتند، می‌کشم.
موهای بلند و تقریباً صد سانتی‌ام کاملاً صاف اند، فقط این خودم هستم که درگیر حال بدم بوده‌ام و به موهای بیچاره‌ام بی‌توجهی کرده‌ام و گذاشته‌ام به این حال دچار شوند.
به انواع لوازم آرایشی روی میز خیره می‌شوم که البته بیشترشان هم متعلق به تریسی و ماریان هستند، برای وقت‌هایی که این‌جا چتر می‌شدند.
و باز یادِ رفتنِ ماریان و خاطراتش چنگ می‌اندازد روی قلبم.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

S.NAJM

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-16
نوشته‌ها
52
سکه
254
سال‌ها رفاقت و حالا این‌طور رفتنش خودِ دردِ بی درمان بود برایم، دردی که باید با او کنار می‌آمدم و می‌ساختم وگرنه مرا از پا در می‌آورد و من هرگز آدمِ از پا در آمدن نبودم. یعنی به خودم این اجازه را نمی‌دادم که باشم.
ولی کاش بهم می‌گفت برای چی می‌خواد همچین کاری بکنه، مگر چه کم داشت؟! حسرتش همیشه روی دلم می‌ماند می‌دانم، حسرت این‌که ان‌قدر برایش غریبه بودم که... با بغض آهی می‌کشم.
از ماریان قوی و محکم و منطقی هیچ‌وقت انتظار خودکشی نداشتم.
اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان می‌توانستم به آن فکر کنم.
آخز چرا؟ چطور توانست؟ برای چه؟!
از او سوالات بی‌شماری داشتم. دوباره آهی می‌کشم و بغضم را قورت می‌دهم.
نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم؛ اما حس می‌کردم چاره‌ای جز قوی بودن ندارم، حداقل بخاطر تریسی، تو الآن جز من هیچ دوستی ندارد و من مجبورم بخاطرش قوی باشم.
تریس خیلی دختر ضعیف و شکننده‌‌ای هست و می‌ترسم سال‌ها نتواند با این موضوع کنار بیاید.
از آخرین تماس تلفنی که با مادرش داشتم، او می‌گفت تریس یک هفته‌ هست که دُرست و حسابی غذا نخورده است.
باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگه‌داشتنِ همین یک رفیقی که برایم مانده است و حس می‌کنم اگه ماری هم جای من می‌بود همین‌کار را می‌کرد.
گوشی‌ام را برمی‌دارم و برای تریسی تایپ می‌کنم:
«قرارمون یک‌ساعت دیگه، کافی‌شاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری!»
با لبخند پیام را سند می‌کنم.
امیدوارم با بیرون رفتنمان حالش کمی بهتر شود.
نیم‌بوت‌های کرمی‌فامم را با بلوزم ست می‌کنم و کیف هلالی مشکی‌ام را با شلوار لی‌ام.
از اتاقم خارج می‌شوم و برای این‌که به خانواده‌ام نشان دهم حالم خوب هست و قرار نیست افسردگی بگیرم و کور و کچل شوم، جیغ‌جیغ کنان از پله‌های طبقه بالا سُر می‌خورم پایین!
- یـوهو! صبح بخیر اهل خونه.
مادرم قبل از همه با ذوق می‌‌گوید:
- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.
می‌روم به‌ طرفش و خودم را کمی روی پنجه‌هایم که اسیر نیم‌بوت‌هایم هستند بلند می‌کنم و بالا می‌کشم تا بتوانم لُپش را ببوسم. آخر من قدم 170 و مامان قدش 180 و هم‌ قد پدرم هست و این‌طوری می‌شود که من وقتی می‌خواهم ببوسمشان به گوششان هم نمی‌رسم.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا