به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
رمان: دختر چشم جنگلی_جلد اول
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارا بهار

خلاصه:
مولی بعد چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شه که در باورش هم نمی‌گنجند! ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌ش!
و ورود موجوداتی تاریک به زندگیش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرن ثانیه‌ای خوابِ راحته!
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط داره؟!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,740
مدال‌ها
4
سکه
23,744
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
مقدمه:

و آنگاه که تاریکی او را

تعقیب می‌کند برای انتقام.

او از ترسِ تاریکی مانندِ

دخترکی گمشده در جنگل،

به سمت خود تاریکی می‌رود و،

تاریکی را در آغوش می‌گیرد!

***
*توجه: لوکیشن قاره و کشور، تاریخ و زمان، نام‌های شخصیت‌ها و قوانینی که در این رمان مشاهده می‌کنید، کاملا زاده‌ی ذهن نویسنده‌ست.
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
لوکیشن:«قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
7 آوریل 2028.

دیوونه‌وار فریاد کشیدم:
- اگه این‌جایی، یه حرکتی بزن بفهمم... .
هنوز حرفم کامل نشده بود که، تلویزیون با ضرب و به شدت پرت شد زمین!
از تصور نابودیِ صفحه‌ش آهی کشیدم.
با قدم‌های آهسته به سمت تلویزیون رفتم، یک‌آن خونه تماماً در خاموشی فرو رفت!
همیشه حس عمیق و غیرقابل توصیفی به تاریکی داشتم.
انقدر این حس برام نامفهوم بود که فوبیا گرفته بودم به تاریکی.
الآنم که خونه تک و تنها بودم، به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا با مامان و بابا و پوتلی نرفتم رستوران.
دیگه بچه نبودم، یه دختر نوجوان بودم.
یعنی بازم باید می‌ترسیدم از تاریکی؟! کسی خونه نبود که گوشیم یا شمع و چراغ قوه‌ای برام روشن کنه و در آغوشم بگیره تا نترسم از تاریکی.
سعی کردم نفس عمیق بکشم و از دل تاریکی برم به سمت درِ ورودی خونه.
هیچی نمی‌دیدم! تنها چیزی که حس می‌کردم بوی عطر وود خودم و گرمای نیم‌بوت‌هام بود که پاهام رو محکم توی خودش حفظ کرده بود، انقدر محکم که مصمم‌تر می‌شدم برای حرکت به سمت در.
هنوز دوسه قدم بیشتر برنداشته بودم که دستی قوی و نرم، بازوم رو گرفت!
جیغم حتی گوش‌های خودم رو کر که هیچ کور کرد!
مگه چاره‌ای جز ترسیدن داشتم؟!
نفس‌های سردش کنار گوشم، بهم حس مرگ می‌داد... صداش و حرفاش بیشتر از حس مرگ، بوی خودِ مرگ می‌دادند:
- مولی سانچز، تو خواهی... .
قبل این‌که ادامه حرفش رو بشنوم، سیاهی منو بلعید!
***
10 مه 2034.
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پام می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون زدم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم.
کتاب رمانِ جنائیم چاپ شده بود و این بهترین خبر بیست و دو سال عمرمه!
باید به خانوادم و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر بدم.
اون دوتا همیشه بیشتر از خانوادم تشویق و حمایتم کردند برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که همیشه داشتم.
از خیابون که رد می‌شم تا برسم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ سرتا پا شیرکاکائویی زده، با یه کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شه.
به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم رو هم اون مادر و بچه رو متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ توی کالسکه میرم.
یه بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم الخصوص بچه‌ها، طبیعت و حیوون‌ها.
با اجازه مامانش، با پنبه کوچولو سلفی می‌گیرم تا بعدا پست کنم تو اینستام.
با لبخند ازشون دور می‌شم و خودم رو، روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ست رو طبق عادت، می‌ذارم رو صندلی پشتی و همون‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه گوشی دبل اپلم که واسه تولد بیست‌ و دو سالگیم مامان و بابا بهم هدیه دادنش و منم خیلی دوسش دارم، خیره می‌شم و عکس‌های پنبه برفی رو توی صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.
چشم‌های کهربایی‌ش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکیِ کوچولویی که تنش بود، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پوست سفید و برفیش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نره.
شماره ماریان رو می‌گیرم.
چشمم به جاده مقابلمه و دست راستم رو فرمون و دست چپم با گوشی رو گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتابش چه پاسخی داده.
امیدوارم اونم رمانش چاپ شده باشه تا باهم جشن بگیریم، آره این بهترین کار ممکنه.
یک بوق. دو بوق. سه بوق. چهار بوق!
قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مونم و بازم کلی بوق بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترسه جز وقت‌هایی که من کارش دارم.
گندت بزنن دختره مخ گچی!
بهتره برم خونه‌ش، اونم البته اگه خونه باشه؛ گرچه بهتره خونه باشه وگرنه خونش حلاله، انقدر منو معطل می‌کنه.
سرعتم رو بیشتر می‌کنم به طرف خونه ماری، باید باهم حرف بزنیم و واسه جشن موفقیت دوتایی‌مون هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مونم طلایی بشه؛
به طرف راستم نگاه می‌کنم، با یه ماشین بوگاتی که یه آقا پسر مو سیخ سیخی از اوناش که انگار دچار برق گرفتگی شدید شده و موهاش به این شکل در اومده، مواجه می‌شم که با لبخند نگاهم می‌کنه.
متین لبخند می‌زنم بهش و روم رو برمی‌گردونم، چشمم به چراغ طلایی می‌افته.
ذوق زده پام رو روی گاز می‌ذارم.
خیابون‌های آیشلند جون می‌ده واسه مسابقه رالی! حتی اگه جون هم نده من مجبورش می‌کنم جون بده، از بس که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیابونیه که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست.
هربارم لامبورگینی مشکیم فکش میاد پایین، ولی مگه من حالیمه؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
همین‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیم فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان رو گرفتم.
بازم بدون پاسخ! آخه این دختر کجاست؟!
فکری تو ذهنم جرقه زد.
شاید تریسی ازش خبر داشته باشه؛ درجا فکرم رو عملی کردم و با تریسی تماس گرفتم.
یک دقیقه منتظر موندم پشت خط و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ ثمره‌ش بود! امروز این دوتا مخ گچی می‌خوان منو با جواب ندادن دیوونه کنند!
اوه‌اوه! نکنه قبل من باخبر شدن کتابم چاپ می‌شه و می‌خوان برام جشن بگیرن و سورپرایزم کنن؟!
لبخند عمیقی صورتم رو پوشوند با این فکر.
در همین حین، گوشیم لرزید و صداش بلند شد. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیم خودنمایی می‌کردند.
شیطون می‌گفت الآنم من جواب ندم تا بفهمن رئیس کیه! قربونت بشم مغز!
چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس رو متصل کردم و گوشی رو نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش توی گوشم بپیچه تا منم چندتا لیچار بارش کنم که، صدای پر از بغضش مهمونِ گوشم شد
- الو...مـولی!
درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خوان منو بکشونن جایی و برام جشن بگیرن»
گفتم:
- جانم تریسی؟!
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم
- هی تریس...خوبی؟ چی‌شده؟!
صدایی از اون سمت خط نمی‌اومد جز صدای گریه‌ش، هرچی صداش می‌زدم به‌جای این‌که جواب منو بده مُدام گریه می‌کرد!
خدای من!
چی به سرش اومده بود مگه؟!
کلافه غریدم:
- تریس...یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هق پیچش بلند شد:
- مولی بیا...بیمارستان... .
یه لحظه وحشت تمام وجودم رو گرفت.
نکنه خانواده‌ام چیزی‌شون شده؟!
نگران نالیدم:
- چی‌شده تریس؟! حرف بزن.
- بیا...مولی... .
و تماس قطع شد!
قلبم تو قفسه‌ش بی‌تابی می‌کرد.
نگران و پر از استرس شده بودم.
با صدای بوق ماشین‌های عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم اومدم.
به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی رو، روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم.
مقصدم رو از خونه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم.
تمام طول مسیر فقط این تو فکرم می‌گذشت که نکنه برای خود تریسی یا خانوادش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشه.
هنوز خبری از ماریان هم نبود.
نمی‌دونستم نگران کی باشم!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه می‌روندم و رد می‌شدم!
خیلی زود به بیمارستان مورد نظر، که توی مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رسیدم.
انقدر نگران و آشفته بودم که حتی درهای ماشین رو قفل نکردم، فقط گوشیم رو برای پیدا کردنِ تریسی چنگ زدم و ماشین رو رها کردم.
سراسیمه به سمتِ بیمارستان دویدم.
قلبم به شدت می‌زد، جوری که تپشش رو توی شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، می‌شنیدم.
وارد بیمارستان شدم و سریع خودم رو به بخش اطلاعات رسوندم.
از خانم نسبتاً 35 ساله، که چشمانی قهوه‌ای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان بود، بدون هیچ مقدمه‌ای، پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و اولرو به این‌جا آوردن؟!
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریف‌ش که به صورت گردش می‌اومد اخمی ایجاد شد، زل زد بهم و مکث کرد!
انگار تعجب کرده بود از این حجم آشفتگی.
ولی مگه اون‌جا بیمارستان نبود و حالِ بد عادی؟! لحظه‌ای بعد اخمش باز شد و نگاهش رو به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک می‌کنم!
می‌خواستم با مُشت بزنم دکور صورتش رو عوض کنم تا ببینم اون‌موقع می‌تونه خونسرد باشه که از من توقع خونسرد بودن داره اونم دُرست وقتی‌که ماریان جواب تماسم رو نمی‌ده و تریسی با گریه منو به بیمارستان دعوت می‌کنه!
قبل این‌که تصمیم احمقانه‌م رو عملی کنم صداش بلند شد:
- خیر خانم!
انقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم.
لعنتی!
پس تریسی این‌جا چه غلطی می‌کنه؟! گوشیم رو که توی مُشت خشمگینم می‌فشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماس‌ها شدم. درحالی‌که داشتم با تریسی تماس می‌گرفتم؛ دیدم از بالای پله‌هایی که، منتهی می‌شد به طبقه بالا، داره می‌آد پایین.
نزدیک‌تر که شد، سرش رو آورد بالا.
چشماش! خدای من چی به روزِ چشمای عسلیش اومده که تا این حد قرمزفام اند؟!
در اولین نگاهی که بهش انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتیش گرفت... .
موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشم‌های عسلیِ قرمز‌شده‌ و پُف کرده‌ش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و این‌ها همه و همه، گواهِ گریه‌های طولانیش بودند.
ولی آخه چرا؟ چی به روزِ تریسی من، اومده بود؟!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
همون‌طور که بهم رسید؛ خودش رو توی آغوشم جا داد، هنوزم هق‌هق می‌کرد.
نمی‌خواستم از آغوشِ خودم دورش کنم؛ ولی باید می‌فهمیدم که چی‌شده؟!
کمی فقط کمی از خودم جداش کردم و توی چشمای اشک‌بارونش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم‌آروم...تریسیِ عزیزم...بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟!
با بغض و گریه می‌خواست ل*ب باز کنه که، صدای گریه‌های زنی مانع شد!
کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاه‌وسفید کوتاهی داشت برگشتم؛
به‌طور مداوم فریاد می‌کشید و دخترم گویان، با دست‌های لرزونش می‌زد توی سرش!
چند نفری توجه‌شون جلب شده بود بهش و متعجب ایستاده بودند به تماشای زن.
اما تریسی انگار اون زن رو می‌شناخت! چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکای تریسی هم شدت گرفت!
می‌خواستم بغلش کنم، ولی یک‌آن منو پس زد و به سمت زن میانسال رفت!
دست‌هاش رو دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمه‌وار اسمی صدا می‌زد!
- ماریان...ماریان... .
منظورش ماریان من بود؟!
اصلاً ماری چه ربطی به گریه‌های تریسی و اون زن داشت؟!
اوه خدای من... .
با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمی‌گی و فقط گریه می‌کنی تریس؟!
با هق‌هقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری...خودکشی کرده...اون...اونو از دست دادیم مولی!
گوش‌هام... کاش گوش‌هام هیچ‌وقت واسه شنیدن همچین خبری بهم یاری نمی‌رسوندن... .
اصلا به ماریان فکر نکرده بودم!
نه به بیمارستان بودنش و نه به یه همچین چیزی!
دست‌وپام دیگه داشت بی‌حس می‌شد.
ناچاراً دستم رو به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
مغزم از هر فکری تهی شده بود در یک‌آن!
تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشک‌هاش و دخترم‌دخترم گفتنش رو به ماریان، نمی‌فهمیدم؛ رو تنها گذاشت و به سمت من اومد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت.
اما من انگار چشمام دچار خشک‌سالی شده باشند! برعکس قلبم که آشوب بود، چشمام برای بیرون ریختن حتی چند قطره از اون آشوب، بهم کوچک‌ترین کمکی نمی‌کردند!
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان انقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگم می‌خوام ببینمش! حتی اگه از دست دادیمش، حتی اگه آخرین باره، می‌خوام رفیقم رو برای آخرین‌بار ببینم!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
***

«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابمه. حتی بیشتر از گلوله‌ای که خوراکِ بازوم شده بود!
رابین بهم گفته بود چون زخمی شدم، از این‌جایی که هستم تکون نخورم.
ولی مگه من حالیم می‌شد این‌چیزا رو، اونم وقتی که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت.
تک نفره در مقابلِ حوالی 30 نفر!
درحالی‌که قیافه‌ام از شدت درد مُدام مچاله می‌شد، عزمم رو جزم کردم و هفت‌تیرم رو با دست راستم چنگ زدم.
نگاهی به تی‌شرت قرمزِ خون‌آلود و شلوار جینِ مشکیِ خاک‌آلودم انداختم، بازوی چپم بدجوری خون‌ریزی داشت.
بی‌خیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسام تکون دادم و از پشت دیوار خرابه‌ای که قایم... چیز آها نه! منو قایم شدن؟! سنگر گرفته بودم، خارج شدم!
بازوم از درد داشت جیغ و ویغ می‌کرد طفلکم!
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم... چاره‌ای نیست باید بریم عموتو نجات بدیم!
همون‌طور که به سمت ساختمان نیمه‌کاره جلوم که رابین توش، درحال مقاومت بود قدم برمی‌داشتم نفس راحتی کشیدم از این‌که بازوی راستم زخمیه و نمی‌تونه بزنه فکمو بیاره پایین و بگه از کی تا حالا رابین شده عموی من؟! پووفی کشیدم از دست خودم و خود درگیری‌های همیشگی‌م.
آروم‌آروم وارد ساختمان نیمه‌کاره شدم.
اسلحه به‌دست، جلوتر رفتم.
می‌خواستم کاملاً نامحسوس پیش برم تا کسی خِرم رو نگیره و ناک‌اوت نشم!
از پروازِ گلوله‌های بی‌شمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین اون‌سمته.
یکم بیشتر به اون سمت نزدیک شدم و با همون بازوی زخمی، پُشتک‌زنان خودم رو از بین بارشِ گلوله‌ها رد کردم و
خودمو انداختم توی اطاق نیمه‌کاره، بی‌در و پیکر و گور به گور شده‌ای که رابین توش درحال تیراندازی بود!
- به‌به چه پهلوونیم من!
صدای رابین در جوابم، زد تو برجکم:
- پهلوونی بخوره تو سرت... مگه بهت نگفتم بمون تو همون جهنم؟!
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان... بمونم تو جهنم که تو این‌جا از بهشت لذت ببری؟!
اونم خندید و گفت:
- اوه آره چه بهشتی... بهشتی که حور‌هاش گلوله‌ اند!
کنارهم پایینِ پنجره‌ای که رابین ازش شلیک می‌کرد نشستیم.
از قیافه‌ش عرق و خستگی می‌بارید.
با درد نالیدم:
- چطور از این‌جا خارج بشیم؟!
خیره به اسلحه‌ی یوزیِ توی دستش گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
- من یه نقشه دارم... .
با ذوق برگشت طرفم که درجا گفتم:
- شوخی کردم!
بی توجه به زخمم، یه پس‌گردنی نثارم کرد و زیر ل*ب غرغر کرد.
قبل این‌که دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتن وارد اطاقی که ما توش بودیم می‌شدن ما رو به خودمون آورد:
- بلند شید دستاتونو ببرید بالا!
متعجب ولی بی‌خیال بلند شدیم و خیره شدیم بهشون؛ دوازده‌نفر بودند همشونم تا دندون مسلح!
- گورتونو کندید! دِ یالا اسلحه‌هاتونو بندازین زمین و دستاتونو ببرید بالا!
منو رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه رو به هم انداختیم و رابین با لحن و نیش‌خند خاص خودش رو به اونا گفت:
- باشه‌باشه دستامونو می‌بریم بالا، ولی شرمنده رُفقا... دستای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
***
«مولی سانچز»
دست راستم رو از لای پتو میارم بیرون و هشدار ساعت رو که، روی میز کوچیک کنار تختمه، خاموش می‌کنم.
چشمام رو باز می‌کنم و با آرامش پلک می‌زنم. سعی می‌کنم روی برخورد پلک بالایی به پلک پایینی تمرکز کنم! چند بار این حرکت رو تکرار می‌کنم.
این حرکت بهم حس خوبی میده، یه‌جورایی باعث می‌شه اون لحظه فقط به برخورد پلکام به‌ هم فکر کنم و تلخیِ نبود ماریان رو حتی برای لحظه کوتاهی در حدِ چند ثانیه به فراموشی‌ بسپارم.
امروز دقیقا یک‌ماه از مرگ ماریان گذشته.
توی این یک‌ماه، کاری جز اشک‌ ریختن و تلخ کردن کل زندگیم نکردم.
از دیشب تصمیم گرفته بودم که دیگه قوی باشم و نباید جا بزنم.
اگه ماریان به هردلیلی رفتن رو انتخاب کرده، نباید باعث بشه شخص دیگه‌ای هم جا بزنه
من همیشه یه احساساتیِ با منطق بودم!
همیشه در هر شرایطی، احساساتی می‌شدم و اشکم رو می‌ریختم، بی‌خوابی می‌کشیدم، از خورد و خوراک می‌افتادم و با همه ارتباطم رو محدود می‌کردم؛ ولی بعدش هرچند دیر، عزمم رو برای قوی موندن جزم می‌کردم!
چاره‌ای هم جز این نبود این یه اصل مهم بود برام توی زندگیم.
نباید می‌ذاشتم بیشتر از این خودم و یا تریسی، درد بکشیم.
از روی تخت تک نفره اطاقِ سابقم بلند می‌شم و بعد کش و قوس دادن به عضلاتم، با برداشتن حوله، وارد حمومی که سمت چپِ اطاقم قرار داشت می‌شم.
بعد یه دوش گرفتن کوتاه و رسیدگی به دندون‌های سفید و ردیفم؛ از حموم خارج می‌شم. همون‌طور که مشغول خشک کردن موهام با سشوار هستم به خودم توی آیینه زل می‌زنم. انقدر که این مدت رو با گریه گذروندم؛ رگه‌های قرمزی دورِ مردمک‌های یشمی‌فامِ چشمام ظاهر شدن.
آه بلندی می‌کشم و سشوار رو می‌ذارم روی میز آرایش مشکی اطاقم.
به طرف کمد لباس‌هام میرم و درش رو باز می‌کنم؛ بلوز کرمی‌فامی با شلوار لی مشکی، بیرون می‌کشم و بدون لحظه‌ای از دست دادنِ وقت، می‌پوشم‌شون.
جلوی آیینه قدی اطاقم می‌ایستم و دستی به موهای بلند و قرمزفامم که فرهای ریز و دُرشت اون‌ها رو در بر گرفتن، می‌کشم.
موهای بلند و تقریبا صد سانتیم کاملا صاف اند، فقط این خودمم که درگیر حال بدم بودم و بهشون بی‌توجهی کردم و گذاشتم به این حال دچار بشن!
به انواع لوازم آرایشی روی میز خیره می‌شم، که البته بیشترشونم مال تریسی و ماریانه، وقتایی‌که اینجا چتر می‌شن!
و باز یادِ رفتنِ ماریان و خاطراتش چنگ می‌ندازه به قلبم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا