به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
4
سکه
19
نام رمان: دختری نامرئی در کلبه ی تاریک
نام نویسنده: فاطمه رسولی
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: آتلانتیس که در دل دریا نهفته شده دارای موجودات افسانه‌ای بی‌شماری است، یک دختر زیبا که از چشم‌ها پنهان شده کنار رودخانه بزرگ وسط جنگل زندگی می‌کنه؛ هیچ‌کس نمی‌تونه اون رو ببینه، اون فقط می‌تونه تو خواب‌ها ظاهر شه، اون عاشق یک پسر میشه اما چطور می‌تونه دل اون رو به دست بیاره در حالی که اون نمی‌تونه ببینتش و توی دنیا و زندگی اون پسر هیچ نقشی نداره؟ داستان از جایی شروع میشه که تصمیم می‌گیره زادگاه خودش رو ترک کنه تا از کسی که دوستش داره محافظت کنه ... .

مقدمه
هرکسی تعریفی از عشق دارد و تعریف من از عشق اینه: وقتی شروع به دوست داشتن بی دلیل یک نفر می‌کنی در حالی که اون حتی تو رو ندیده و نمی‌دونی بعد از دیدن تو واکنشش ممکنه چی باشه؟ وقتی نقش پر رنگی تو زندگی اون نداری و بازهم دوست داری ازش محافظت کنی، سرگرمی روزانه‌ات فکر کردن بهش و نگاه کردن به اونه، نگرانشی و همین‌طور می‌خوای اون رو به سمت درست زندگی هدایت کنی، مثل یک کلبه‌ی تاریک چون نوری وجود نداره اون نمی‌تونه تو رو ببینه و تو آرزو می‌کنی مثل نور بودی و از چشم اون پنهان نبودی.
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,890
مدال‌ها
4
سکه
30,128
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
4
سکه
19
پارت ۱
این‌که چرا الان این‌جا هستم! و چرا تصمیم گرفتم این زندگی رو داشته باشم! به اون موقع‌ها برمی‌گرده.

***
درب چوبی کلبه رو که روش پر از کنده‌کاری‌های ریز به شکل ماهی بود باز می‌کنه و تو جنگل سبز تو هوایی که به طلوع نزدیکه قدم می‌زنه.
درخت‌های جنگل بلند بودن. صدای پرندگان سراسر پخش شده بود. توی این هوای نسیم صبحگاهی صدای قدم‌های پابلو روی خاک شنیده میشد. به آبشار انتهای جنگل نزدیک و نزدیک‌تر شد. آبشاری که با آب زلال جاری بود. توش پر از سنگ‌های رنگی‌رنگی‌ای که با طلوع آفتاب به چشم میان بود و در همین حال چشمش به چیز عجیبی خورد.
چیزی که با تمام انسان‌هایی که تا حالا دیده بود فرق داشت. یک دختر با پوست و موهای کاملاً سفید، چشم‌های سبز کبریتی روشن و ل*ب هایی که به صورت غیرطبیعی صورتی مایل به قرمز بود و با یک لباس بلند کاملاً سفید پوشیده شده بود. این همه زیبایی واقعاً وصف‌ناپذیر بود و وقتی چشم‌هاش رو باز کرد دوباره در کلبه‌ی چوبی خود بیدار شد و از پشت پنجره نور به سرتاسر کلبه می‌تابید. الان دیگه خورشید قبلاً طلوع کرده بود و همه‌ی این‌ها یک خواب بود؛ ولی اون خیلی حیرت‌زده بود. نمی‌تونست از فکر دختری که تو خواب دیده بود بیرون بیاد. اون دختر من بودم.
من یک روح آبشار بودم. کسی نمی‌تونست من رو ببینه مگه تو خواب و خب مثل هر موجود دیگه توانایی‌ها و قدرت‌هایی برای خودم داشتم؛ ولی اهریمن‌های خیلی زیادی وجود دارن که از من قدرتمند‌ترن و برای همین من بین طبقه‌ی موجودات ضعیف جنگل محسوب میشم.
می‌خوام این آبشار رو ول کنم و برم به سمت پابلو کسی که توی این چند سال اخیر توی کلبه‌ی چوبی پدر بزرگش زندگی می‌کنه و تنها آدم این جنگل هست. پدر پابلو یک اشراف‌زاده بین طبقه‌ی سِر محسوب میشه، مقامات توی آتلانتیس به نه طبقه تقسیم میشن: اولیش خانواده سلطنتی، دومی سربرد، سومی سر، چهارمی مذهبیون، پنجمی فرمانده‌های نظامی، ششمی سور، هفتمی دانشمندان دربار، هشتمی تاجران‌درباری و...
اولین‌باری که اومد، صدای پرنده‌ها رو شنیدم که با هم صحبت می‌کردند.
***
دو سال پیش:
صداهایی می‌شنیدم که می‌گفتند: تازگی‌ها به جنگل یک آدم اومده. یعنی پرنده‌ها رو شکار می‌کنه؟ شاید دوستمون باشه. به آدم‌ها نباید اعتماد کرد، ولی اون خوشگله به قیافش نمی‌خوره شرور باشه، همه‌ی آدم‌ها یکی هستن اون‌ها شیاطین دوپا هستن، پس باید از خونه‌مون بریم، شاید اگه جای خوبی قایم بشیم اون اصلاً مارو پیدا نکنه.
از سر کنجکاوی به سمت اون رفتم. از پشت پنجره کلبه دیدمش اون یک پسر ۱۷ ساله بود که یک بلویز شلوار ساده مشکی پوشیده بود. موهای مشکی و چشم‌های قهوه‌ای داشت و از این زاویه نیم‌رخ که نگاش می‌کردم همون‌طور که گرمای آفتاب احساس میشد روشنایی اون هم به چهره‌ی اون می‌تابید و بینی کاملا نوک تیز، مژه‌های بلند و ل*ب های قلوه‌ای‌ به چشم می‌خورد. انسان‌ها واقعاً این‌قدر جذاب میشن؟ اولین باری بود که یک انسان می‌دیدم و انتظار نداشتم اون‌ها ظاهراً یک چیزی شبیه ما باشن.
ولی خب به قول پرنده کوچولوها ظاهر که نشونه‌ی خوب بودن نیست. اون می‌تونه آدم بدجنسی باشه؛ پس بهتر بود به انسان‌های شیاطن صفت دل نبندم.
اون روز بارون شدیدی بارید. بوی خاک بارون خورده حس میشد و آب همه جای جنگل رو پر کرده بود. آب آبشار بیشتر از همیشه شدید به سنگ‌ها و صخره‌ها برخورد می‌کرد و سنگ‌ها رو تکون می‌داد. موجودات جنگل خیلی ترسیده بودن و همگی به یک گوشه و کنار فرار می‌کردند. این جنگل، جنگلی بود که توش حیوانات وحشی و درنده مثل ببر و خرس زندگی نمی‌کردند؛ ولی هر لحظه ممکن بود یکی از اون‌ها از جنگل کناری به این سمت بیاد.
***
فردا روزی آفتابی بود. یک گربه کوچولو شنی به سمت من اومد و با استرس گفت:
- آفریدا! مامانم رو نجات بده دیروز تو بارون اون گیر کرده لابه‌لای سنگ‌ها و فشار سنگ‌ها به شکمش آسیب زده و اگه نجاتش ندی، اون می‌میره.
اضطراب و نگرانی عجیبی رو احساس کردم، پس من به سرعت خودم رو به جنگل فرستادم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.
دیدم اون پسر داره اون رو از اون‌جا نجات میده! بعد از درآوردنش اون رو گذاشت توی یک پارچه نرم قرمز مخملی و با خودش برد. یعنی اون رو کجا می‌برد؟ من هم به سمتش حرکت کردم، اون بچه گربه به شدت نگران بود و می‌گفت:
- مامانم رو نجات بده اون انسان داره می‌بره اون رو، به‌خاطر این‌که گیر افتاده بود راحت بهش دست پیدا کرد. حالا بهش آسیب جدی می‌زنه و در نهایت اون رو می‌کشه.
من گفتم:
- زمانی‌که اون آدم حواسش پرت شد، من قایمکی درب پنجره رو باز می‌کنم و بهش میگم فرار کن.
ما به کلبه رسیدیم گربه کوچولو کنار پنجره نشست دوتایی از پشت پنجره به اون‌ها نگاه کردیم. اون پسر داشت گریه می‌کرد و با حوله مامان گربه رو خشک کرد. بعدش با پارچه زخمش رو بست و یکمی براش آب و غذا آورد.
بچه گربه با خوش‌حالی در حالی که خودش رو به سمت پنجره می‌کوبید گفت:
- اون داره مامانم رو نجات میده.
با همین صدا پابلو متوجه بچه گربه شد و با خوش‌حالی به سمت پنجره اومد و گفت:
- پس تو بچه‌ی اونی؟ الان درب رو باز می‌کنم تا توهم بیای کنار مامانت غذا بخوری.
درب رو باز کرد و بچه گربه بدو‌بدو به طرف مامانش دوید. یکم مامانش رو لیس زد بعد اون هم شروع کرد از غذاهای اون‌جا خورد.
اون روز، اون مکان و اون اتفاق درحالی که من غرق در نگاه کردن به اون صحنه بودم، باعث شد گوشه‌های قلبم این شروعی باشه برای دوست داشتن پابلو.
 

Aygunu

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-17
نوشته‌ها
4
سکه
19
پارت ۲
توی هوای خنک صبح نسیم پاییز، در کنار آبشار گنجشک روی انگشت اشاره‌ام نشسته بود. طوری که تیزی ناخن‌هاش و سنگینی‌اش روی دستم حس میشد.
گفتم:
- من میگم این آدم نمی‌تونه اون‌قد‌ر‌ها هم بد باشه. گربه رو دیروز نجات داد و به خودش و بچه‌اش غذا داد.
پرنده که با این حرفم پشم‌هاش ریخته بود گفت:
- تو چه‌قدر ساده‌لوح هستی، همون غذایی که بهش داده بود رو هم از پرنده‌ها تهیه کردند، اون نمی‌تونه آدم خوبی باشه.
من کمی تعجب کردم با خودم گفتم راست میگه من که هنوز اون رو کامل نمی‌شناسم؛ پس گفتم:
- باید بیشتر زیر نظرش بگیرم.
پرنده:
- آخرش به حرف من می‌رسی.
در همین حال پرنده پرواز کرد روی درخت نشست.
پرنده ادامه داد:
- شنیدم امروز پابلو قراره به شهر بره؛ می‌تونی بری دنبالش تا بیشتر بشناسیش؛ ولی از نظر من وقتت رو برای آدم‌های بی ارزش هدر نده.
من به دنبال قدم‌های پابلو به شهر رفتم. بازار بعضی جاها شلوغ، پرهیاهو و پر از دکان‌هایی بود که جواهرات، میوه، گوشت، لباس و کفش و... می‌فروختند.
پیرزن کمی تپل با چشم‌های گرد که لباس بنفش بلند گل‌گلی با گل‌های قرمز پوشیده بود. لرزان‌لرزان دو تا کیسه‌ی پارچه‌ای پر از میوه و مایحتاج داشت رو می‌برد و می‌رفت که ناگهان دست‌هاش لرزیدن و کیسه‌ها به زمین افتادن.
پابلو با دیدن این اتفاق زود به سمت پیرزن رفت.
- مادر جان شما به کمک نیاز دارید؟ می‌تونم کمکتون کنم؟
- ممنون میشم فرزند.
پابلو با یک دستش از دوتا دسته‌ی کیسه‌ها گرفت و اون‌ها رو بلند کرد و با یک دست دیگه از دست پیرزن، من هم پشت سر قدم‌های آهسته و با احتیاط اون‌ها راه افتادم، قیافه‌ی خندون و پر‌ذوق پابلو هنگام کمک به پیرزن واقعا دیدنی بود. چه‌قدر تو اون لباس و شلوار ست سورمه‌ای و کمربند مشکی و اون خنده‌ی زیبا خوشگل شده بود.
رسیدیم به یک کوچه با خونه‌های سنگی به رنگ قهوه‌ای و طوسی وهمین‌طور زمینی سنگی و خیلی تمیز و پنجره‌هایی که نزدیک به زمین بود. درحالی که از پشت دیوار کوتاه بعضی خونه‌ها شاخ و برگ‌های درختان بیرون زده شده بود. به یک درب قدیمی چوبی کوتاه رسیدیم. درب که باز شد پله هایی رو مشاهده کردیم که به سمت پایین می‌رفت و پابلو و مادربزرگ وارد خانه شدن یک حیاط که زمینش کاملاً خاکی که گوشه‌ی دیوار گل و درخت کاشته شده بود رو از پشت درب می‌دیدم.
پابلو کیسه‌ها رو زمین حیاط گذاشت و گفت:
- مادر عزیز با اجازت من رفتم.
توی بازار درگیر فکر بودم. با خودم می‌گفتم پس انسان‌ها با هم نوع‌های خودشون خوبن! در همین حین از پشت پارچه سفید دکان دوتا زن که درحال حرف زدن بودن توجه من رو جلب کردن.
- که این‌طور متوجه شدی مامانت رو داداشت کشته؟
- درسته؛ اولش ادعا کرده بود که خودش مرده؛ ولی به قتل رسیده.
- حتماً خیلی ناراحتی و برات سخت بوده... .
با شنیدن این حرفم مو به تنم سیخ شده چه‌طور ممکنه کسی مامان خودش رو کشته باشه؟ یعنی آدم‌ها این‌قدر ترسناکن که مامان بابای خودشون رو دوست ندارن و می‌کشن؟
وقتی برگشتیم، من به سمت آبشار رفتم و صدا کردم گنجشک ،گنجشک‌ها کجایین؟
صدای پرواز گنجشک‌ها شنیده شد، من دیدم که به سمتم پرواز کردن و اومدن بهشون گفتم:
- امروز پابلو به یک پیرزن کمک کرد.
یکی از گنجشک‌ها گفت:
- نگو اون خوبه، نگو بهش اعتماد داری، ببین آدم‌ها اون‌قدر بدجنس هستن که به هم نوع خودشون هم رحم نمی‌کنن، تو چی می‌دونی؟ من دیروز تو‌ شهر با چشم‌های خودم دیدم که یک پسر داشت مامان خودش رو می‌کشت.
تو فکر فرو رفتم. آدم‌ها مامان بابای خودشون رو دوست ندارن، این خیلی بده، این‌که کسی رو دوست نداشته باشی خیلی بده. شاید پابلو هم مامان باباش رو دوست نداره، شاید برای همین ولشون کرده اومده این‌جا؛ اون شب هوا تاریک بود. کلاغ سیاهه روی درخت نشسته بود و ما محو تماشای کلبه‌ی چوبی بودیم. از پشت پنجره، هیچ‌چیز معلوم نبود ولی صدای گریه شنیده میشد. من از پشت پنجره به داخل خونه تلپورت کردم و پابلو رو دیدم که گردنبندی که رنگ بنفش سنگ بیضی شکل روی زنجیرش به سختی دیده میشد.
اشک سراسر صورت پابلو رو فرا گرفته بود و در همین حین صدایی با بغض و گرفتگی و با عمقی از ناراحتی شنیدم:
- مامان دلم برات تنگ شده، الان کجایی؟ من خیلی دلم برات تنگ شده، از وقتی که تو مردی هر روز ناراحتم.
پابلو به خاطر مردن مامانش ناراحته! دلش براش تنگ شده! امشب اون اشک‌ها باعث ناراحتی من هم شد؛ چون من امروز ناخواسته بیشتر از دیروز جذب پابلو شده بودم.
***
دو سال گذشت
من و حیوانات جنگل هر روز بیشتر از دیروز پی می‌بردیم به این‌که پابلو با بقیه آدم‌ها فرق داره، اون یک فرشته است که لباس انسان‌ها رو به تن کرده. واقعاً این فرشته دوست داشتنی رو دوست دارم.
اون روز روی سنگ‌های کنار آبشار نشسته بودم که گنجشک به سمتم اومد و روی شونه‌ام نشست و نوکش رو به سمت گوشم برد و گفت:
- شاید از این خبر شوکه بشی! ولی امروز یک کبوتر نامه‌رسان رو دیدم که به سمت پنجره پابلو رفت. من ازش راجع به محتوای نامه پرسیدم. گفت برادر بزرگ‌تر پابلو مرده. انگار که پابلو یک خواهر و برادر‌ناتنی دوقولو داشته، بعد از این‌که برادر پابلو با مریضی مردش خواهرش هم خودکشی کرده. حالا فقط پدر و مادر ناتنی موندن و اون خونه هیچ وارث دیگه‌ای به جز پابلو نداره پس اون‌ها ازش خواستن که برگرده و به وظایفش به عنوان پسرشون عمل کنه.
با افسوس و نا‌‌امیدی به گنجشک گفتم:
- یعنی حالا پابلو برمی‌گرده؟ یادمه اول که به این‌جا اومده بود خیلی افسرده بود. معلوم نبود تو اون خونه چقدر سختی کشیده و حالا باید برگرده به مکانی که هربار که یادش می‌اومد حالش بد میشد.
اگه پابلو برگرده من چی‌کار کنم؟ حالا دیگه کاملاً به بودنش عادت کردم.
 
بالا