به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,725
کد رمان: 0‌20
عنوان: تپش قلب‌های از کار ایستاده
نویسنده: مرهم - @سـღتایش
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @Zahra tajik
خلاصه:
طاق آرزوهایش در مقابل چشمانش فرو می‌ریزد، کارد به استخوان می‌رسد و عشق استخوان می‌ترکاند. تصویر رویاگونه‌ی عاشقی ویرانه‌ای از خود به جا می‌گذارد؛ تاری در میان امواج سرنوشت سکان دار می‌شود. خنده‌ها در فراموشی مدفون می‌شوند و از خود تنها عکسی بر روی طاقچه باقی می‌گذارند.
حیا چشم باز می‌کند، خود را مقابل مردی می‌بیند که از آن هیچ چیزی ندارد جز نگاهی مجنون که در شب‌هایش از او رسم کرده در خاطر! تصاویر ذهنی سقوط را تجربه می‌کنند، حیا می‌ماند و سقف ویران شده‌ی رویاهایش!‌‌‌‌‌‌‌‌ باز می‌گردد به خانه اینبار با استخوان‌هایی شکسته در فقدان شیدایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Liam

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
درخواست - جلد آثار | تالار طراحی

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
مقدمه:
در خیالات خودم, در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می‌نشینی روبرویم، خستگی درمی‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز مي‌خندی و مي‌پرسي, كه حالت بهتر است؟!
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت، واژه ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست

چشم می‌دوزم به چشمت، مي‌شود آیا کمی
دست‌هایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو…
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست

می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست…!
رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
شاعر: بیتا امیری
 

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
پرتوهای خورشید از لابه‌لای پرده‌ی حریر سفید به میان خانه سرک می‌کشند، مردمک‌های چشمانش بر روی زن سیاه پوش بلند قامتی که پشت به او ایستاده می‌ماند. دستان لاجانش را با کرختی بالا می‌برد، شال مشکی مخملش را جلو می‌کشد تا بخش بیشتری از آن گیسوان خرمایی فرفری را بپوشاند. لبان خشکیده‌‌اش را با زبان تر می‌کند. از بوی آن همه عطر و ادکلن‌ پیچیده شده در محیط کوچک خانه ابروهای نازک هشتی‌اش در هم تنیده می‌شوند، دانه‌های درشت عرق از روی پیشانیش حرکت می‌کنند و تا شقیقه‌اش امتداد میابند. کمرش را از پشتی صندلی چوبی سفید جدا می‌کند. کف دستش را روی شکمش می‌گذارد، لبان رنگ پریده‌ش در هم جمع می‌شوند. صدای نازک اعتراض آمیزش در آشپزخانه انعکاس میابد:
- عمه اون پنجره رو باز کن، بخدا دیگه حالم بهم می‌خوره از بوی این همه ادکلن و عطر! نمیرن حمام بعد مجبوراً یک خروار ادکلن بزنن بوی عرقشون از بین بره.
چادر سیاهش را در بغلش جمع می‌کند. سر از گریبان بیرون می‌آورد. تلفن نوکیای دکمه‌ایش را داخل کیف دستی کوچک چرمش می‌اندازد. ابروهای هلال کم پشتش در هم پیچ و تاب می‌خورند. دلهره نگاه آبیش را می‌رباید اگر برای دخترک اتفاقی بیفتد باید اشهدش را بخواند. ل*ب می‌گزد، گونه‌ی برجسته‌ی سبزه‌اش را چنگ می‌زند. پریشان زبان می‌کند:
- حیا حالت خوب نیست؟ زنگ بزنم کاش انوش بیاد ببرتت خونه، آخه این‌جا مگه جای زن حامله‌ست که تو بلند شدی اومدی؟ والا ما راضی نیستیم تو بلند بشی بیای، زن حامله که ختم نمیاد آخه دختر.
ابروهای بور دخترک بالا می‌پرند. لبان سفید نازکش را روی هم فشار می‌دهد تا تند و تیز سخن نگوید مقابل کسی که از او چندین سال بزرگ است. ناخون‌های تیز بادامی شکلش در کف دستش فرو می‌رود. رد سرخ رنگشان را در سفیدی به جا می‌گذارند. نگاهش بر روی نگین سورمه‌ای درخشان انگشتر سیمگونی که در انگشت دست چپش جا خوش کرده می‌ماند. دسته‌ی سنگین شال سیاهش را از روی شانه برمی‌دارد. دمی عمیق می‌گیرد، چشمانش را به صورت لوزی زن می‌دوزد. گزنده جواب می‌دهد:
- نمی‌خواد شما به خودت زحمت بدی. لطف کن پنجره رو تا آخر باز بذار تا خفه نشدیم. قصد رفتنم ندارن ماشاالله!
پیراهن حریرش را میان انگشتانش به اسارت می‌برد. پنجه‌ی پایش را بر روی سرامیک‌های عسلی می‌گذارد، سرما بر بند‌بند جانش رسوخ می‌کند. لبخند کم‌ جانی برروی لبان نازکش نقش می‌بندد. جام‌های طلایی نگاهش با سخن زن شعله‌ور می‌شوند و زبانه می‌کشند. زن قصد ندارد این بحث را خاتمه دهد گویا می‌خواهد آتش به جانش کند، کلامش را در آرامش به رخ می‌گذارد:
- وایسا الان شوهرت میاد می‌برتت یکم تحمل کن حیا عمه، خوبیت نداره حالا که اومدی داری انقدر غر می‌زنی یکم بشینی آروم و قرار داشته باشی مجلس تموم میشه تو هم میری خونه.
 
آخرین ویرایش:

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
انگار کبریت زده‌اند به جانش آتش سراسر تنش را در آغوش می‌گیرد، کف دستش را طوری برروی رانش می‌کوبد که صدایش آشپزخانه‌ی نقلی را در بر می‌گیرد. دندان‌هایش روی هم چفت می‌شوند مردمک‌های چشمانش قصد دارند آفتاب نگاهش را بشکافند و به بیرون بپرند. تاج ابروهای مداد خورده‌اش نزدیک هم می‌شوند اگر می‌توانست صدایش را برروی سرش می‌انداخت و حنجره‌اش را از شر آن غمباد رها می‌کرد اما؛ آبرو فغان حنجره می‌دزد و نمی‌گذارد. پر غیض زبان باز می‌کند:
- بخدا عمه یه کلمه‌ی دیگه فقط یه کلمه‌ی دیگه بشنوم آبرو رو می‌ذارم کنار دهنمو باز می‌کنم و جلوی اینا، بذارید بسته بمونه این بی‌صاحاب مونده.
زن بیچاره ل*ب می‌گزد هیکل نحیفش را جلو می‌کشاند، چادر سیاهش را از میان انگشتانش آزاد می‌کند. سعی می‌کند لبخندی روی لبان نازکش بنشاند که هیچ جوره تناسخ ندارد با چشمان گرد شده‌اش، چین‌های ریز کنار صورتش نشان می‌دهد که لبخندش نمادین است و می‌خواهد دخترک را رام خود کند. با لحنی آرام می‌گوید:
- آروم‌تر حیا کلی مهمون اون بیرون نشسته یکم تحمل کن اینا برن یه چند ساعت زبون به دهن بگیر... .
تا می‌آید ادامه‌ی حرفش را بزند زنی لاغر اندام داخل آشپزخانه می‌آید و گوشه‌ای می‌ایستد. با نگاه کنجکاوانه‌اش آنها را می‌نگرد کمی از صحبت هایش را گویا شنیده که سعی دارد خود را آنچنان در پشت یخچال پنهان کند تا بفهمد از چه می‌گویند، حیا سر بلند می‌کند همین که نگاهش را می‌بیند زبان تیزش را روانه می‌کند:
- چیزی می‌خوای زن‌عمو اون گوشه قایم شدی؟
کلامش را طوری با غیض بیان می‌کند که زن بنده خدا خشکش می‌زند، مکثی می‌کند نگاه کنش گرانه‌ی سیاهش را پس می‌گیرد و پشت چشمی نازک می‌کند، لبان رژ خورده‌اش را جمع می‌کند و از پشت یخچال بیرون می‌آید، می‌گوید:
- اومدم واسه حاج خانم آب ببرم نمی‌دونستم دارید حرف می‌زنید حیا جان! کاش آبجی مریم یه در واسه این آشپزخونه بذارید که اگه جلسه گرفتید مزاحم نشیم یه وقت.
گره‌ی روسری حریرش را دور صورت لاغرش محکم می‌کند، منظوردار صحبت می‌‌کند و بوی کنایه را را استشمام می‌کنند. به سمت اعظم برمی‌گردد لبخندش را عمیق‌تر می‌کند و با دستپاچگی خودش را به زن می‌رساند، از حرکات تند و تیزش مشخص است که سعی دارد چیزی را پنهان کند. قصد دارد با زبان چرب و نرمش اگر ناراحتی است برطرف کند و هرچه زودتر به بیرون بفرستدش، در یخچال را باز می‌کند با نگاهش دنبال بطری شیشه‌ای می‌گردد و برای دلجویی می‌گوید:
- نه بابا اعظم جون چه جلسه‌ای داشتیم یکم با هم صحبت می‌کردیم، حیا حالت تهوع داره نشسته اینجا بوی عطر و ادکلن نخوره بهش منم گفتم این بچه تنها نشسته حوصلش سر نره یه وقت اومدم پیشش.
 
آخرین ویرایش:
بالا