به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
عنوان: تمناهای شوم
نویسنده: زهرا محمدی
ژانر: جنایی، تخیلی، عاشقانه

خلاصه:
در تمنای موت بود، اما این آرزو بر بخت سفیدش سایه انداخت. شب‌هایی که در غفلت فرو رفته بود؛ پس از این رویا آگاهی را بر جهان حاکم نمود. خائن‌‌ها در میان نفرت و عشق نفوذ کردند، عاشقانه‌ها رعب‌آور شدند، پناه‌گاه‌ها واهی و تبدیل به سرابی شدند...
اما دروغ در اعتزال راستی ماندگار گشت و چشمان خاکستری تصور احساسات سوخته در قلبش را به نمایش گذاشت!

مقدمه:
آرزوی مرگ را در اندیشه‌هایش می‌پنداشت اما تصور نمی‌کرد این تمنا مقصر تمام نفرت‌ها باشد. شب‌هایی که در خاموشی قوطه‌ور گشته بودند با یک جرقه روشن شدند و به آنی این باروت خشم منفجر گشت. خائن‌ها در میان احساسات نهفته تفرقه‌افکنی نمودند. عاشقانه‌ها را مملو از ریسک و مأوای خلسه‌ را واهی ساختند. دروغ را در حقیقت پنهان کردند و حس آشکارش را در دلش نابود کردند!
ناظر: @DENISE
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Elora

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,066
مدال‌ها
31
سکه
6,045

1000001491.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
《فصل اول: در تمنای موت》

وارد خانه‌ی سرد و شگرف روبه‌رویش شد. سلانه‌سلانه قدم برداشت، از راهروی خاموش و باریک گذر کرد و به سالن رسید.

دیدگانش، دخترکی را که از پشت بر روی مبل نشسته بود دید. از پشت به سویش رفت دست‌هایش را روی لبه‌ی مبل‌ راحتی‌ و سیاهش گذاشت، اما دخترک همچنان محو تصاویر وحشتناک تلوزیون بود و در آگاهی نبود که قاتلی همانند فیلم《it 》 پشت سر او ایستاده است. با یک دست نوشیدنی می‌خورد و با دست دیگرش گیلاس درون دهانش گذاشت. قاتل تبسمی بر ل*ب نشاند و به تماشای فیلم پرداخت. در سریال دلقکی بچه‌ها را می‌دزدید و آن‌ها را شکنجه می‌داد‌، در تمام فیلم که طفل‌ها درحال شیون و ناله بودند، دخترک می‌خندید و قهقهه می‌زد؛ گویا عین خیالشان هم نبود که چه شکنجه‌ی زجرآور و دردآگینی است!

قاتل که نقاب دلقک بر چهرش گذاشته بود، درون چشمان خاکستری‌اش از این همه خشونت لبریز از نفرت شد. با دست‌هایش لبه‌ی مبل را فشرد که صدایی آرام جیر‌جیر از آن به بیرون درز کرد و حواس دخترک را از فیلم مورد علاقه‌اش پرت نمود.

دخترک که افکار زهرآگین و ترسناکی درون ذهنش موج می‌زد، آب دهانش را قورت داد؛ یعنی چه کسی پشت او ایستاده بود؟! یعنی یک قاتل...؟ شاید هم یک دزد!

با این تأمل، باز تیک عصبی دچار جانش گشت. پاهایش از شدت اظطراب مشهودی که درونش جلون می‌داد به زلزله افتاد.

قاتل دست چپش را به سوی پهلوی چپش برد و چاقو را از بند کمربندش آزاد نمود. دست راستش را نیز روی شانه‌ی دخترک گذاشت، که از ترس روبه قبض روح شدن رفت.

《یک نفر این‌جا بود! این یک تخیل یا وهم نبود... حقیقی بود 》

این جمله درون عالم تخیل دخترک چرخ می‌زد و اهالی‌ِ اندیشه‌هایش را به بیمناکی می‌سپرد؛ حال ترسی که در جانش نهفته بود به ظاهرش نیز پیوست و باعث فراوان شدن مسرت قاتل پشت سرش شد.

دخترک زلزله‌ی پاهایش به باقی تن نژندش شیوع پیدا کرد با وحشت و بی‌مأوایی پرسید:

- تو... تو کی... کی هستی؟!
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
قاتل دست خط نامه‌ای که دخترک سال‌ها پیش برایش نوشته بود، جلوی ذهنش به نمایش در آمد. نیشخندی زد. خم شد و سرش را به سوی گردنش برد؛ درحالی که با دستش شانه‌های ظریف دخترک را می‌فشرد اسرارآمیز گفت:

- تو یه قاتل روانی دوست داشتی، مگه نه؟
دخترک از درد ناله‌ی خفه‌ای کرد، اما شجاعت این را نداشت که حرفی بزند.

در مغزش نیز افکار سالمی در گردش نبود. می‌ترسید، از یک قاتل وحشت داشت! این حرف‌هایی که قاتل پشت سرش می‌گفت تنها فانتزی‌های دوران ۱۵ سالگی‌اش بود و دلیل این حرف‌ها را نمی‌دانست. اصلاً این قاتل لعنتی از کجا رویای‌های کهنه‌اش را می‌دانست؟ به راستی از کجا؟

نباید این‌جا می‌ماند. باید فرار می‌کرد، اما... چگونه؟

به آنی چیزی به ذهنش خطور کرد. دلیری اندکی در جانش به وقوع پیوست و چالاک از روی مبل برخاست، از آن چند قدم فاصله گرفت. نفس‌نفس می‌زد و برای این‌که آرام شود با دستانش قفسه‌ی سینه‌اش را ماساژ داد، کنجکاوی‌ که در آشوب موج می‌زد برگشت تا قاتل لعنتی را ببیند.

با دیدن چهره‌ی قاتل کاسه‌ی تعجبش لبریز شد و چند لحظه‌ای تن و بدنش شل گردید.

آن قاتل لعنتی نقاب دلقکی را که در فیلم IT بازی نموده بود بر چهره‌اش زده بود؛ همان‌قدر خونین، وهم‌آلود و ترسناک!

سعی کرد از تعجبش بکاهد، پس با دقت او را وارسی نمود؛ هرچند که از بیم به خود می‌لرزید اما این‌کار لازم بود.

لحظه‌ای اندیشه‌ای همانند تیغ رگ‌های مغزش را زد: نکند... نکند... این همان قاتل سریالی توی فیلمی بود که دیده بود؟!

دیدگان سبزش از شدت شوک گشاد شد و به آنی با داد و فغان گفت:

- تو کی هستی؟ من... من... وایسا تو چرا مثل فیلمی هستی که می‌دیدم؟
قاتل که همچنان پشت مبل گویا در کمین شکارش بود، سرش را به سمت چپ کج کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:

- جدی می‌فرمایید؟ من مثل دلقکم! خب... شاید باشم... .
حرفش را نصفه گذاشت اما ناگهان خیلی جدی به او نگرید و ادامه داد:

- من کی هستم؟ سوال خوبیه...! من دلال روحم!
دخترک با تعجب ابرو‌هایش بالا پرید و با شگرفی ل*ب زد:

- چرا مسخره بازی در میاری؟ برای چی اومدی این‌جا؟ چی از جونم می‌خوای؟!
قاتلی که خود را دلال روح خطاب نموده بود در گنجینه‌ی افکارش؛ همانند باتلاقی قوطه‌ور گردید. کمی اندیشید و ناگهان جرقه‌ای در ذهنش منفجر شد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
قاتل چاقو را به پشت سرش پرتاب کرد که صدای تقی بلند شد. شک نداشت آن‌ چاقو به دیوار خورده بود! صدای فیلمی که از TV پخش می‌شد، فضا را به اندازه‌ی کافی در ظلمت وحشتناکی فرو برده بود. آوای گوش‌خراش بچه‌هایی که توسط دلقک شکنجه می‌شدند به بیم و بی‌مأوایی دخترک می‌افزود و اشتیاق و تمنا را در دل قاتل پر رنگ‌تر می‌نمود.

قاتل دست درون جیب هودی‌اش کرد و کاغذی کهنه را بیرون آورد و به سوی دخترک پرت کرد.

- بخونش!
لحنش دستوری بود و طوری که همان لحظه دخترک خم شد و کاغذ فرسوده را برداشت و کنجکاو به آن خیره شد.

اما لحظه‌ای چیزی در سرش خطور کرد و کدام قاتلی هودی می‌پوشد؟!

این سوال در ذهنش می‌رقصید و سرش به درد می‌آورد، نگاهش را از کاغذ گرفت و به قاتل دوخت که تیپ کاملاً لش زده بود...

نگاهش را که حیرت و کنجکاوی درونش موج می‌زد به چشمان نامعلومش دوخت و گفت:

- کدوم قاتلی تیپ لش می‌زنه؟! عوضی من رو احمق فرض کردی؟
خشم تمام وجودش را فرا گرفت. باز هم یکی از شاخ‌ها و جلف‌های محل به پستش خورده بود، اما عجیب این یکی هیکلش به بچه‌سال‌ها نمی‌خورد!

عصبی بدون هیچ تصمیمی کاغذی که نقش نگار آشنایی بر رویش ماندگار مانده بود بر زمین کوبید و به سوی قاتل خیز برداشت.

با یک پرش روی مبل ایستاد که صدای جیر‌جیرش بلند شد، بلد با دستانش به سمت موهایش که نقاب‌ آن‌ها را نپوشاند بود هجوم برد و محکم کشید.

آن‌قدری شتابان به آن قاتل بیچاره حمله کرده بود که قاتل فرصت تجزیه‌ی تحلیل اتفاقات را نداشت.

او الان به یک قاتل حمله کرده!

این جمله درون مغز قاتل می‌پیچید و اکو می‌شد. قاتل بخت برگشته که مقتول دیوانه‌ای به پستش خورده بود، با درد دست بر روی سر و دستان سردِ مرطوب دخترک گذاشت. سعی کرد آن دختر را که مثل کنه‌ای به او چسبیده بود جدا سازد، اما دخترک بیشتر به کشیدن موهایش می‌افزود.

قاتل که دیگر از این وضعیت خفقان‌آور فرسوده گشته بود، تمام نیرویش ره در بازوانش جمع نمود و فشاری به دستان سفید و طریق دخترک آورد و او را به گوشه‌ای پرت کرد.
 
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
دخترک که شوکه شده بود از روی مبل به پایین پرتاب گردید و سرش بر روی رو فرشی‌های نیلی‌ رنگ خورد. گرمی و خیسی خونابه‌ای را که از سرش به راه افتاده بود حس می‌کرد و عضلات کمر و گردنش از درد داد و فغان می‌کشیدند. سوزش سر هم به این آفت‌ها نیز پیوسته بود.

دخترک که از درد سگرمه‌هایش درهم گشته بود و لبانش را بر هم فشرده می‌شد تا فریادش به سر به فلک نکشد، دستانش را که موقع افتادن کنار سرش افتاده بود را بلند کرد و پشت سرش گذاشت؛ زمانی که دستش به خونش آلوده شد لعنتی به قاتل فرستاد. با مشقتی که دچار جانش گشته بود برخاست و با رنجی که می‌کشید گفت:

- خدا لعنتت کنه عوضی! چطور جرئت می‌کنی من رو بزنی؟ ازت شکایت می‌کنم، حالا ببین.
قاتل که بعد از افتادن او کمی پشیمان شده بود با این سخن دخترک دست از ندامت و جنگیدن با وجدانش برداشت و با خود گفت:

《این دختر لیاقت این همه عذاب برای قلبم را ندارد.》

نیشخندی زد، پس از آن شروع کرد به هیستریک خندیدن و میان تبسم‌های دیوانه‌وارش گفت:

- برو شکایت کن دختر خوب؛ چون من انگیزه‌ی کشتن تو رو با این چیز‌ها از دست... نمیدم!
روی فعل (نمیدم) تأکید نمود که باعث شد دخترک سرش تیری بکشد. این کلمه به شدت برایش گران تمام می‌شد، این را خوب می‌دانست!

قاتل پس حرف‌هایش چهره‌ای جدی به خود گرفت؛ سپس مبل را دور زد، به سوی دخترک رفت و سینه‌ به سینه‌اش گردید. هیچ‌کَس از نقشه‌های شومی که درون ذهنش همانند پیچک‌های زهرآگینی که می‌پیچید خبر نداشت و از آن طرف بانگ‌هایی که از تلوزیون رسا می‌شد بر روی مخش سایه انداخته بود.

نگرشش را که در ظلمت جو و زیر نقابش نهان گشته بود را به دخترک دوخت و با نیشخندی که باران حقارت از آن به پا بود گفت:

- حاضری؟
بعد از گفتن این کلمه مجالی نداد تا شرفه‌ای از دخترک بیرون بیاید، با دستان سفید و استخانی‌اش شانه‌هایش را گرفت و او را به سمت تلوزیون هل داد که صدای شکسته شدن شیشه‌هایش در خانه پخش گشت. صدای تلوزیون حال خفه شده بود و این حس آسایش بیشتری را به باطن آشوب قاتل منتقل می‌نمود. دخترک موقع پرتاب از پشت همراه با تلوزیون افتاد و اکنون نمی‌دانست چگونه بلند شود. درد بیشتری در سرتاسر تنش پیچیده بود. به سختی دستان خونینش را با فاصله‌ کنار پهلویش بر زمین گذاشت و به بازوان ظریفش فشار وارد کرد از جای برخاست؛ دست راستش را روی پهلویش همانند ستونی قرار داد و در همان‌ حال که تلو‌تلو می‌خورد به سوی قاتل رفت، روبه‌رویش ایستاد و با لحنی عاجزانه و سرشار از رنج گفت:

- چ... چرا این‌کار... این‌کار رو کردی عوضی؟!
از این کارش شوکه نبود؛ زیرا که می‌دانست این یک روانی زنجیره‌ای‌ست و کم‌کم به این نتیجه رسیده بود که این یک دیوانه‌ است.

قاتل که بعد از هل دادنش با خونسردی تمام به او می‌نگرید با بی‌خیالی رومخی که از خود نشان می‌داد گفت:

- چون دوست داشتم! مشکلی داری؟ برو کلیسا دعا کن تا مشکلاتت حل شه. منم از این‌جا برات دعا می‌کنم که یکی بد‌تر از من گیرت نیاد لیلیا...!
 
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
دخترک که با سخنانش مملو از نگرانی و تعجب شده بود نا متعادل قدمی به عقب برداشت که تکه‌ی بسیار کوچک از شیشه‌های شکسته‌ی سیه درون پاهای سفید براقش فرو رفت. زیر ل*ب آرام ناله‌ای از درد کرد و راه آمده را برگشت. این‌بار یک قدم به جلو برداشت روی انگشتان پاهایش فشار آورد و بلند شد؛ وقتی از دردش کمی کاسته شد ناگهان کلمه‌ی آخر قاتل در ذهنش مزه‌مزه شد.

《لیلیا》قاتل که فکر می‌کرد او هنوز متوجه‌ی قضیه جدی اطراف نشده بود خواست چیزی بگوید که دخترک که نامش لیلیا بود، با چشمانی گشاد گردیده به صورت قاتل خیره شد و گفت:

- لی... لی... لیا؟!
قاتل که فهمید، لیلیا متوجه منظورش شده است، لبخندی مجهول بر پشت نقاب به ل*ب‌های سرخش نشانید؛ درحالی که پاهایش را به سوی مبل سوق می‌داد، وهم‌آگین گفت:

- لی‌لی! نگو که من رو یادت نیست عزیزم؟
بعد از حرفش نیز بر روی مبل نشسته و روی آن ریلکس کرد، به چشمان گربه‌ای لیلیا که مظلومیت خاصی درونش قوطه‌ور بود چشم دوخت و با یک نگرش توانست افکارش را بخواند.

لیلیا هم با همان چشمان زمردی و گرد شده‌اش سری به معنای (نه) برای سؤالش تکان داد و بعد با قدم‌های کوتاه به او نزدیک شد. حال دگر اطمینان داشت که او یک روانی است؛ شاید به او آسیب بزند اما هرگز او را نمی‌کشد، هرگز!

اگر می‌خواست او را بکشد که کلی فرصت برای رها کردن کالبدش در آسمان داشت، نداشت؟

لیلیا در مغزش رفتار‌های عصبی و در عین‌ حال سرخوش قاتل را که در وجودش دیده می‌شد، را مرور و تجزیه ‌کرد، اما به جواب و دست‌آورد درست مطلوبی نرسید. برای لیلیا سوال شده بود که چرا این قاتل با او همانند یک آشنای نفرت‌انگیز رفتار می‌کرد! واقعاً چرا؟

شاید او را با فرد دیگری اشتباه گرفته... ام آدریان چند نفر با نام لیلیا و همان قیافه و شکل شمایل در دنیا زندگی می‌کنند؟ حتی به فرض که وجود داشته باشد اما احتمالش یک در 64ملیاردم است، اما ممکن است که واقعاً تقدیر آن دو همانند بند کفش به هم گره خورده باشد؟ شاید این اشتباه حقیقی باشد...! شاید.

لیلیا کمی در اندیشه‌هایش گذر کرد و اما ردپایی در ذهنش از او یافت نکرد. ناامید با قدم‌های کوتاه به قاتل نزدیک شد؛ زمانی که به یک قدمی‌اش رسید ایستاد و به نقابش چشم دوخت و فرسوده از این همه فکر گفت:

- ببین من نمی‌دونم کی هستی، اما لطفاً دست از سرم بر دار! نمی‌دونم که توی گذشته چه خطایی کردم اما...
قاتل سریع نقابش را از سرش بیرون کشید و اجازه نداد ادامه‌ی سخنانش را بگوید پس درحالی با چشمان خاکستری‌ و خمارش را به چشمان زمردی و شوکه شده‌ی دخترک خیره بود مملو از تنفر گفت:

- خطای قشنگی هست؟ مگه نه؟! خیلی قشنگه خوشم اومد چه سلیقه‌ای...!
لیلیا به چهره‌ی دلربا، ولی وحشت‌انگیز مرد روبه‌رویش نگرید و بغض در گلویش شکل گرفت و آن‌ را خراشید.

چهره‌ی سفید پسر با لبخندی پاره تضادی دلهره‌آور اما فریبا را در خود جای داده بود. شکافی که لبانش را تا فکش پاره نموده بود و بعد همانند پارچه‌ای بهم دوخته گردیده بود.

تن لیلیا از شدت شوک و بغض می‌لرزید؛ باورش نمی‌شد که او مقصر این حادثه‌ی وحشت‌ناک‌ست، اما پسرک اصلاً عین خیالشان هم نبود و مملو از ابهت سرش را بالا نگه داشته بود.

لیلیا نزدیک‌تر رفت و بدون هیچ هراسی روی مبل نیلی رنگ کنار قاتل نشست، دست و پاهایش را در خود جمع کرد و با اندوهی که به چشمانش هجوم آورده بود گفت:

- من... من... نمی‌دونس... نمی‌دونستم! به مسیح قسم نمی‌دونم چی شده!
قاتل دستانش را روی شانه‌ی دخترک گذاشت و خونسرد گفت:

- الآن دیگه وقت غصه خوردن نیست! پاشو اون نامه رو بیار.
 
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
و بعد با چشمان طوسی‌اش به کاغذی که روی فرش افتاده بود اشاره نمود. لیلیا بی‌هیچ اعتراضی از جای برخاست و لنگان‌لنگان به سوی کاغذ قدیمی و کدر شده رفت. خم شد و آن را برداشت؛ بعد هم به سوی قاتل رفت و دوباره کنارش نشست. کاغذ را به او داد، پس از گذشت زمانی کوتاه احساس ‌کرد این‌گونه راحت نیست و پاهایش اذیت می‌شوند. همین‌گونه درد پاهایش عذاب‌آور بود، پس این‌بار به دسته‌ی مبل کمرش را تیکه‌ی داد و چهار زانو نشست. سعی کرد به کوفتگی و زخم‌هایش اهمیت ندهد، هرچند نمی‌توانست اما باز هم با یاد‌آوری زخم‌ روی دهان قاتل، او را درک کرد و به تحمل نمودن پرداخت.

دستان سردش را روی پاهایش قرار داد و با کنجکاوی و نگاهی بی‌فروغ گفت:

- اون چیه؟
قاتل نگاهی که درونش خنثی و عاری از احساسات بود گفت:

- کاغذه... کاغذ! واضح نیست؟
لیلیا کلافه (پوفی) کشید. این قاتل چه مشکلی با او داشت؟ چرا با کلماتش او را ملعبه‌ی خود قرار می‌داد؛ همین‌ حال هم به اندازه‌ی کافی گولش را خورده بود! این قاتل لعنتی از بازی دادن دیگران لذت می‌برد که ان‌قدر روی مخ بود؟! آری قطعاً!
وگرنه چه خصومتی با او داشت... خصومت!
دیدگان سرشار از نفرت قاتل جلوی نگاهش جان تازه‌ای گرفت. سرش را تکان داد تا از این افکار رها شود، اما باز به سرش هجوم آورد.
سرش را تکان داد تا از این افکار رها شود، اما باز به سرش هجوم آورد، ولی مگر رهایش می‌کردند.
با ندای قاتل به خود آمد و هواسش را جمع نمود.
- من دیمنم! همون سیاست‌مدار معروف بریتانیا.
با شنیدن این حرف، لیلیا گویا می‌خواست شاخ در بیاورد. امکان نداشت! او سال‌ها میش مرده بود، پس چگونه؟!
به راستی که این یک دوربین مخفی بود اصلاً... اصلاً...!
اشک‌های لیلیا سرازیر شدند و درحالی که سرش را به مضمون منفی تکان می‌داد و زیر ل*ب مکرر تکرار کرد:
- نه... نه‌نه امکان نداره... امکان...
این‌بار داد و فغان به راه انداخت، بی‌توجه به درد پایش از روی مبل بلند گشت و گفت:
- لعنتی! دروغ... د وغه همش دروغه!
قاتل با همان حس خنثی به او خیره شده بود گفت:
- نظرت برام مهم نیست...
نامه را به سمتش گرفت و ادامه داد:
- خودت ببین... تا... حقیقت رو... بفهمی!

کلماتش را با مکثی عجیب و شگرف بیان می‌کرد. او بازی را دوست داشت و چه کسی بهتر از لیلیا وجود دارد، که هم‌بازی او شود؟!

قطعاً هیچ‌کَس! هیچ‌ آدمی نمی‌تواند جای لیلیای مظلوم و بیچاره را بگیرد... هیچ‌کَس!

لیلیا با اظطراب، دستان عرق کرده‌اش را به سمت نامه برد و آن را از دستان آن قاتل لعنتی برداشت.

نامه را که تا شده بود باز کرد و به خاطر فضای فرو رفته در ظلمات، کاغذ چروک شده را نزدیک به صورتش آورد و نخستین کار او، خواندن جملات هک شده در کاغذ بود.

《 دیمن عزیزم! شاید تعجب کنی و از خود بپرسی که من چه کسی هستم. من لیلیا سامرو هستم. آره من دختر بزرگ‌ترین تاجر آمریکا انسل سامرو هستم. کافیه این هستم‌، هستم‌ها!

خب... من کمی آدم حسودی‌ام... شایدم خیلی حسود! دوست دارم آدمی‌هایی که بهت نگاه می‌کنند رو، با چاقو بیوفتم به جونشون و زنده‌شون نذارم. ای کاش! ای کاش! تو یه انسان نبودی، از حرفم ناراحت نشی‌ها؛ فقط ای کاش آدم نبودی؛ مثل این خون‌آشام های جذاب یا یه قاتل سریالی با لبخند پاره بودی که ازت متنفر می‌شدم. این یه آرزوی شرورانه‌ هستش... من یه کپی از نامه رو مجبورم به یه شخص خاص بدم. متأسفم!》

چشمان لیلا از فرط شگرفی این نامه گشاد شد، اشک در برهوت رفته‌اش دوباره همانند چشمه‌ای جوشید و به راه افتاد.

یعنی... یعنی مقصر تمام این حوادث، کینه و نفرت‌ها خودش بود؟ یعنی او آنقدر آدم پست و پلشتی شده بود؟!

نامه را درون دست راستش فشرد، دستانش را بالا آورد و پشتش اشک‌های رها شده بر ساحل گونه‌هایش را پاک کرد. نمی‌خواست که دیمن فکر کند که او از سر ترحم و دلسوزی می‌گرید... نمی‌خواست!

دیمن: حالا متوجه قضیه‌ی جدی شدی... عزیزم؟!

لحن دیمن مسخره‌گونه و خبیثانه بود و این لیلای بیچاره را عذاب می‌داد.

لیلیا دستی بر موهای فرفری و آشفته‌اش کشید و با صدای گرفته، ناشی از بغض گفت:


  • من... من هرگز فکر نمی... .
دیمن میان حرفش پرید و با تبسم دیوانه‌وارانه‌اش گفت:

- خوشگلم‌ آدم‌ها هیچ‌وقت فکر نمی‌کنن، بعد‌ها که فهمیدند چه غلطی کردند...
حرفش را نیمه تمام گذاشت، قهقهه‌هایش آرام شد و غرید:

- اون موقع متوجه میشن و بعدش ندامت و تمنا هست!
لیلیا تن نژندش با صدای خروشان و توفنده‌ی دیمن لرزید، با اندک جانی بر وجودش باقی مانده بود، روی مبل در خود جمع شد و با بغض گریبان‌گیر گلویش گفت:

- من... من اصلاً نمی‌دونستم! به مسیح قسم خبر نداشتم... .
دیمن میان حرف‌هایش پرید و با لحن قبلی گفت:

- منم خبر نداشتم عزیزم! بعد‌ها متوجه شدم، که قضیه از چه قراره...!
دیمن سرش را نزدیک صورت بارانی دخترک برد، با غمی که در نگاهش جلون می‌داد، با صدایی که خلسه داشت گفت:

- من به‌ خاطر تو نابود شدم!
لیلیا اصلاً فکرش را نمی‌کرد که مقصر تمام این نفرت‌ها، انتقام‌ها و... باشد. او نمی‌دانست! نمی‌دانست که بر سر آینده‌ی فرو رفته در سیه‌ای چه بلایی می‌آید، نمی‌دانست و نگران بود.

دیمن که از جو سنگین خانه خسته شده بود، کلافه آهی کشید و سپس رو به لیلیا گفت:

- کم‌کم داره حوصله‌ام به باد فنا میره!‌ چیزی تو خونه نداری؟




 
امضا : Elora
بالا