به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Mojgan_a

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-20
نوشته‌ها
6
سکه
30
نام خداوند قلم
رمان: تایپان
نویسنده: مژگان چکنه
ژانر: جنایی، درام
خلاصه:
آتش هم نتوانست او را از پای در آورد، ولی شعله‌های آن آتش در قلبش تازه شعله‌ور شده، نه به عنوان عشق! آتش انتقام که هیچوقت قرار نیست خاموش شود، هر روز بیش‌تر از قبل شعله می‌کشد؛ روحش را می‌سوزاند اما دردناک‌تر از سوختن قلبش نبود!
 

حوراء

مدیر بازنشسته
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
518
سکه
1,502

1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید



با آرزوی موفقیت برای شما!



[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Mojgan_a

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-20
نوشته‌ها
6
سکه
30
مقدمه:
لبخندش از هر زهری، آلوده‌تر است؛ بعد از هر لبخند اتفاق شومی پیش نیاید جزو محالات به حساب می‌آید.
چشمان تیزبین همچون عقاب، یا بهتر بگویم! همچون ماری از چند فرسخی طعمه‌اش را پیدا می‌کند.
مثل یک تایپان! زهرآگین، تیزبین و مرگبار!
 

Mojgan_a

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-20
نوشته‌ها
6
سکه
30
( کویینز، نیویورک سال ۲۰۰۹)
صدای خنده‌هایش مانند خنجری در قلبش فرو می‌رفت، باور این که همه چیز دروغ بود برایش سخت تمام شده و تعجب در تک تک سلول‌هایش شاهد این نمایش بودند.
چگونه ممکن بود؟ چگونه آن مرد همیشه دلسوز و مهربان حالا تغییر کرده و بی‌شک هیچ تفاوتی با شیطان ندارد!
بی‌رمق و با چشمانی لبالب اشک خیره‌اش شد، شاید بگوید شوخی بیش نیست اما، افسوس همه چیز واقعی بود.
نگاه آخرش را به فندک روشن شده انداخت و چشم بست، نه از ترس! بلکه از ندیدن آن صحنه غمبار، کسی که یک روزی همه هستی‌اش را فدایش می‌کرد حالا...
با انداختن فندک آتشی مهیب دور تا دورش را گرفت، دیگر آنجا نبود! خودش تنها مانده بود.
آن صدای زیبا و همیشه ملایم به فریادهایی پر از ترس و ناامیدی تبدیل شده بودند؛ اشک‌هایش یکی پس از دیگری گونه‌هایش را طی می‌کردند، ولی دستی نبود که آن‌هارا پاک کند.
فریادش آن کارخانه متروکه غرق در آتش را لرزاند.
ـ خواهش می‌کنم... نجاتم بدین!
اما آن‌جا سوت و کورتر از آن بود که کسی به فریادش برسد و فقط دیوارها بودند که ضجه‌ها و ناله‌هایش را می‌دیدند؛ آتش هر لحظه مانند عزراییل نزدیک‌تر میشد و او را از قبل ناامید به زنده ماندن می‌کرد.
نگاه نمناکش را چرخاند، خاطرات در میان آتش پیش روی چشمانش می‌رقصیدند؛ هر طرف را که نگاه می‌کرد تکه‌ای ظاهر شده بود. نگاهش روی خاطره‌ای ثابت ماند.
آن رقص دو نفره و لبخند‌هایی که از ته دل میزد، در میان جمعیتی که همه به آن‌‌دو چشم دوخته بودند، پیش پایش زانو زد و حلقه تک نگینی جلویش گرفت.
چشم بست، آخر چگونه؟ صدایش ضعیف شد و بی‌جان فقط زمزمه میکرد.
- من که کاری نکردم...خواهش می‌کنم... .
جوابش از میان آن آتش هولناک سکوتی بیش نبود، قابل باورتر از آن بود که این موقعیت پیش آمده را درک کند، یعنی این پایان او بود؟ آخر خط که می‌گفتند همین‌جاست؟
قبل از آن که درد تا پوست و استخوانش نفوذ کند، دنیایش تاریک شد.
( منهتن، نیویورک سال ۲۰۱۱)
ـ به نظرت خوب شده؟
صدای دیگری به گوش رسید.
ـ نمی‌دونم، یک کم آروم‌تر حرف بزن، ممکنه بشنوه.
با صدای در هر دو ساکت شدند، می‌توانست با صدای اطرافش موقعیت را تشخیص دهد، دو سال تاریکی باعث شده بود گوش‌هایش تیز‌تر شوند.
ـ خب اریکا بهتری؟
صدایش انگار از ته چاه عمیقی بیرون ‌می‌آمد.
ـ بله!
صدای به هم خوردن دو دست دکتر ولنسین را شنید.
ـ خب پس شروع کنیم.
بانداژ را به آرامی از دور سرش باز کرد، تکه‌های پارچه را جدا کرد و چشم بند را هم برداشت. صدایی از دکتر در نیامد، باز هم ناامیدی! باز هم تلاش‌های بی‌نتیجه، حتی جرعت نداشت دوباره چشم باز کند و باز هم تاریکی ببیند.
صدای یکی از پرستارها باعث شد بالاخره چشم باز کند و از دخمه ناامیدی بیرون بیاید.
ـ اوه خدای من!
بالاخره روشنایی! بعد از دوسال بالاخره لبخند روی لبانش شکل بست.
دست‌هایش را به طرف صورتش برد و لمسش کرد؛ پوستش صاف و بدون آن گوشت‌ها و پوست‌های برآمده بود!
دکتر ولنسین آینه را به سمتش گرفت و اریکا بدون درنگ از دستش قاپید و به چهره جدیدش خیره شد.
ـ اریکا!
با صدای پدر آلن، خوشحال به سمتش چرخید.
ـ پدر...
و بعد در آغوش گرمی فرو رفت، چشم بست اما، خاطرات یکی پس از دیگری ذهنش را اشغال می‌کردند.
دست‌های بسته شده اش به صندلی، شنیدن حرف‌هایی که از سوختن دردناک‌تر است، ناامیدی و آن آتش که کم مانده بود جانش را بگیرد و آخر این درد و کینه بیشتر از آن آتش قلبش را می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش:

Mojgan_a

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-20
نوشته‌ها
6
سکه
30
(وین، اروپا، ۲۰۲۱ )
( اریکا)
پا روی پا انداختم و با چهره‌ای متفکر خیره به آرتور دغل‌باز، اسلحه را روی میز می‌چرخاندم.
ـ خب! باز هم می‌خواستی من رو بپیچونی.
با زبانی که به زور در دهانش می‌چرخاند، به حرف آمد.
ـ راستش... خب... خانم من... من... .
محکم روی میز کوبیدم و با ابروهایی که سعی به آغوش کشیدن هم دیگر داشتند گفتم:
ـ خفه شو! یا مثل آدم حرف بزن یا گورت رو گم کن!
نفسی کشید و سعی کرد بدون لکنت حرفش را تمام کند.
ـ من یک فرصت دیگه می‌خوام، قول میدم این‌بار به خوبی انجام بشه.
سرم را به سمت شانم کج کردم.
ـ ولی تو قبلا هم قول داده بودی!
با زدن پوزخند من، ترس در چشمانش جوشید؛ اسلحه را به سمتش نشونه گرفتم و با یک شلیک من نقش زمین شد.
قدمی به سمت در برداشتم و قبل از خارج شدن، گفتم:
ـ زودتر گم و گورش کنین.
با شنیدن چشم خانم از در خارج شدم؛ با ملاحظه قدم برمی‌داشتم و از شنیدن صدای پاشنه‌های بلند کفشم لذت می‌بردم.
خدمتکار با سرعت به سمتم آمد و پالتوی بلندم را روی دوشم انداخت، گوشی را از کیف دستی‌ام بیرون کشیدم و با سایمون تماس گرفتم.
ـ ماشین رو بیار.
به خیابان نرسیده ماشین جلوی پاهانم ترمز کرد، سوار شدم و گفتم:
ـ برو فرودگاه.
سایمون از آینه نگاهی به چهره همیشه خونسردم انداخت.
ـ چشم خانم.
راه فرودگاه با فکر به گذشته‌ام گذشت؛ با توقف ماشین چشم از شیشه گرفتم و پیاده شدم؛ سایمون به سرعت ساکم را از صندوق عقب برداشت و پشت سرم به راه افتاد.
آنقدر فکر‌های مختلف در سرم شکل گرفته بود که از زمان حال دور شده بودم و متوجه نشدم که سایمون همه کار‌ها را انجام داده و من سوار هواپیما شدم.
خیره به آسمانی که از همیشه صاف‌تر بود و مثل همیشه زمان فکرهایم را ربود.

ـ هی! من از قلقلک متنفرم.
ـ ولی من که از این کار لذت میبرم و انجامش میدم.
با شنیدن این حرف از آن طرف میز به سمتم دوید و من هم جیغ‌کشان از زیر دست‌هایش فرار می‌کردم.
بالاخره گوشه‌ای من را گیر انداخت و کار خودش را کرد، با صدای زنگ دست از کارش کشید و بعد از نگاه مرموزی که انگار می‌گفت شانس آوردی به سمت در رفت و در را باز کرد.
همسایه هراسان نگاهی اول به او و بعد به من انداخت.
ـ من صدای جیغ شنیدم!
با شنیدن این حرف صدای خنده‌های مان دوباره در خانه پیچید. ″
با صدای خلبان چشم باز کردم.
ـ سفر به پایان رسید، به نیویورک خوش اومدین!
نفسم را آزاد کردم و بلند شدم، همه با شور و شوق عجیبی پشت سر هم بیرون می‌رفتند؛ پشت سر دختر ایستادم که جسمی به پشت پاهانم برخورد کرد و بعد صدای آخی بلند شد؛ برگشتم و نگاهی انداختم، دخترک کوچکی رو زمین نشسته بود و با تخسی سرش را ماساژ می‌داد و نگاهم می‌کرد.
خم شدم و سعی کردم کمک‌اش کنم ولی تخس‌تر از آن بود که کمک من را بپذیرد؛ خودش بلند شد و با صدایی دلنشین گفت:
ـ خاله چرا یهو جلوم ظاهر میشی آخه؟
لحن بامزه‌اش به دلم شدیدا نشسته بود.
ـ عزیزم وقتی همه توی صف هستن توام باید مثل بقیه باشی.
قبل از آن‌که جوابم را بدهد خانمی دستش را گرفت و کشید و چشم غره‌ای نثار من کرد؛ ابرویی بالا انداختم و به دنبال بقیه از هواپیما خارج شدم.
بعد از گرفتن چمدان از فرودگاه جان اف کندی بیرون رفتم؛ هوای آشنای این شهر قفسه سینه‌ام را می‌فشرد؛ دست مشت شده‌ام را رویش گذاشتم و بعد از مکثی خونسردی‌ام را برگرداندم و به راه افتادم. اگر به من بود تمام این شهر منحوس را با خاطراتش ‌می‌سوزاندم و تا لحظه آخر سوختن‌اش به تماشایش می‌نشستیم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا