(وین، اروپا، ۲۰۲۱ )
( اریکا)
پا روی پا انداختم و با چهرهای متفکر خیره به آرتور دغلباز، اسلحه را روی میز میچرخاندم.
ـ خب! باز هم میخواستی من رو بپیچونی.
با زبانی که به زور در دهانش میچرخاند، به حرف آمد.
ـ راستش... خب... خانم من... من... .
محکم روی میز کوبیدم و با ابروهایی که سعی به آغوش کشیدن هم دیگر داشتند گفتم:
ـ خفه شو! یا مثل آدم حرف بزن یا گورت رو گم کن!
نفسی کشید و سعی کرد بدون لکنت حرفش را تمام کند.
ـ من یک فرصت دیگه میخوام، قول میدم اینبار به خوبی انجام بشه.
سرم را به سمت شانم کج کردم.
ـ ولی تو قبلا هم قول داده بودی!
با زدن پوزخند من، ترس در چشمانش جوشید؛ اسلحه را به سمتش نشونه گرفتم و با یک شلیک من نقش زمین شد.
قدمی به سمت در برداشتم و قبل از خارج شدن، گفتم:
ـ زودتر گم و گورش کنین.
با شنیدن چشم خانم از در خارج شدم؛ با ملاحظه قدم برمیداشتم و از شنیدن صدای پاشنههای بلند کفشم لذت میبردم.
خدمتکار با سرعت به سمتم آمد و پالتوی بلندم را روی دوشم انداخت، گوشی را از کیف دستیام بیرون کشیدم و با سایمون تماس گرفتم.
ـ ماشین رو بیار.
به خیابان نرسیده ماشین جلوی پاهانم ترمز کرد، سوار شدم و گفتم:
ـ برو فرودگاه.
سایمون از آینه نگاهی به چهره همیشه خونسردم انداخت.
ـ چشم خانم.
راه فرودگاه با فکر به گذشتهام گذشت؛ با توقف ماشین چشم از شیشه گرفتم و پیاده شدم؛ سایمون به سرعت ساکم را از صندوق عقب برداشت و پشت سرم به راه افتاد.
آنقدر فکرهای مختلف در سرم شکل گرفته بود که از زمان حال دور شده بودم و متوجه نشدم که سایمون همه کارها را انجام داده و من سوار هواپیما شدم.
خیره به آسمانی که از همیشه صافتر بود و مثل همیشه زمان فکرهایم را ربود.
″
ـ هی! من از قلقلک متنفرم.
ـ ولی من که از این کار لذت میبرم و انجامش میدم.
با شنیدن این حرف از آن طرف میز به سمتم دوید و من هم جیغکشان از زیر دستهایش فرار میکردم.
بالاخره گوشهای من را گیر انداخت و کار خودش را کرد، با صدای زنگ دست از کارش کشید و بعد از نگاه مرموزی که انگار میگفت شانس آوردی به سمت در رفت و در را باز کرد.
همسایه هراسان نگاهی اول به او و بعد به من انداخت.
ـ من صدای جیغ شنیدم!
با شنیدن این حرف صدای خندههای مان دوباره در خانه پیچید. ″
با صدای خلبان چشم باز کردم.
ـ سفر به پایان رسید، به نیویورک خوش اومدین!
نفسم را آزاد کردم و بلند شدم، همه با شور و شوق عجیبی پشت سر هم بیرون میرفتند؛ پشت سر دختر ایستادم که جسمی به پشت پاهانم برخورد کرد و بعد صدای آخی بلند شد؛ برگشتم و نگاهی انداختم، دخترک کوچکی رو زمین نشسته بود و با تخسی سرش را ماساژ میداد و نگاهم میکرد.
خم شدم و سعی کردم کمکاش کنم ولی تخستر از آن بود که کمک من را بپذیرد؛ خودش بلند شد و با صدایی دلنشین گفت:
ـ خاله چرا یهو جلوم ظاهر میشی آخه؟
لحن بامزهاش به دلم شدیدا نشسته بود.
ـ عزیزم وقتی همه توی صف هستن توام باید مثل بقیه باشی.
قبل از آنکه جوابم را بدهد خانمی دستش را گرفت و کشید و چشم غرهای نثار من کرد؛ ابرویی بالا انداختم و به دنبال بقیه از هواپیما خارج شدم.
بعد از گرفتن چمدان از فرودگاه جان اف کندی بیرون رفتم؛ هوای آشنای این شهر قفسه سینهام را میفشرد؛ دست مشت شدهام را رویش گذاشتم و بعد از مکثی خونسردیام را برگرداندم و به راه
افتادم. اگر به من بود تمام این شهر منحوس را با خاطراتش میسوزاندم و تا لحظه آخر سوختناش به تماشایش مینشستیم.