به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

در حال تایپ رمان تاراندن | کاربر انجمن بوکینو حوراء

حوراء

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
4
سکه
20
عنوان رمان: تاراندن
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نویسنده: حوراء تقی‌پور
خلاصه:
ترد شدن فقط دو کلمه‌ست؛ اما مثل یه دریا، پنج‌سالِ تموم من رو توی خودشون غرق کردن.
هرچی دست و پا می‌زدم و تقلا می‌کردم، خبری از نجات پیدا کردن نبود.
هیچ نقطه‌ی نوری توی زندگی من نبود. من مسیرم رو توی تاریکی پیدا کردم و وارد یه زندان تاریک دیگه، به اسم "آزادی" شدم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

حوراء

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
4
سکه
20
مقدمه:

باغ، به صد خاطره‌‌های تلخ خندید
عطر صد گل میخک پیچید
ساعتی بر ل*ب ساحل نشستم
من هم‌چنان محو تماشای ماه
نور ماه فرو ریخته در آب
چون کبوتر بر روی بام نشستم
قطره اشکی از چشم شاخه فرو ریخت
کبوتر تلخندی زد و بگریخت
اشک در چشم برگ لرزید
ماه به حال من خندید
پایم را در دامن غم کشیدم
بی‌تو، اما مثل بامدادی که گذشت!


شاعر: @ARNICA
 

حوراء

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
4
سکه
20
جرقه







با آرامش کنار جدول رنگ و رو رفته قدم می‌زدم.

بوی خاک بارون‌زده و درخت‌های خوش عطر و رنگ هوش از سر می‌برد.

حالا بعد از مدت‌ها حس خوبی داشتم؛ به زندگی، به تنهایی، به عاشقی نکردن و هیجانی که دیگه توی وجودم حس نمیشه!

انگار بعد از پنج سال وقتشه که لذت ببرم از این ورژن جدید زندگی، ورژن پنج ساله‌ای که از اون آوان مصمم و قوی، یه آوان گوشه‌گیر با ظاهری آشفته ساخت.

دم عمیقی از هوا گرفتم و همون‌طور که خودم رو ب*غل کرده بودم، سرم رو بلند کردم و به انتهای درخت‌ها نگاه کردم؛ به آسمون آبی، به ابرهایی که پناه شده بودن برای خورشید. انگار دنیا هنوز قشنگی‌های خودش رو داره.‌.‌. قشنگی‌هایی که پنج سال به چشمم تیره و تار شده بودن.

یه زمانی، وقتی دنیام کاملاََ سیاه و سفید بود آرزوم بود، که رنگ‌ها رو یاد بگیرم؛ که این زیبایی‌ها رو ببینم.

چی‌شد که برام بی‌ارزش شدن؟ مگه بزرگ‌ترین آرزوم نبودن؟

ترجیح دادم توی کوچه پس کوچه‌های ذهنم دنبال جواب این سوال‌ها نگردم؛ که باز نرسم به همون نقطه که اعتراف کنم همونی که من رو به آرزوم رسوند بزرگ‌ترین آرزوم شده بود.

- آوان!

متوقف شدم. چشم‌هام رو روی هم فشردم. لعنتی!

برگشتم. بی‌حرف بهش زل زدم که با دو خودش رو بهم رسوند.

مثل همیشه از لباس‌های جلف و رنگ‌های شاد برای استایلش استفاده کرده بود. نگاهم رو از ل*ب‌های ژل زده و چشم‌های آرایش کرده‌ش گرفتم و به جدول سبز و زرد نخیره شدم.

وقتی عصرهای بارونی با اون مرد می‌اومدیم پیاده‌روی می‌گفت قسمت‌های تیره‌تر جدول هم‌رنگ برگ درخت‌هاست؛ اما انگار اون خیلی سطحی به رنگ‌ها نگاه می‌کرد. سبز درخت‌ها این‌قدر زیباست که ذهن رو درگیر و چشم‌ها رو خیره‌ی خودش می‌کنه اما سبز جدول این‌طور نیست.

صدای مهری‌ماه بازم رشته‌ی افکارم و پاره کرد.

- چطوری دختر؟

مهلت نداد جوابش و بدم؛ چون طبیعتاََ حال من براش اهمیتی نداشت.

بلافاصله بعد از حرفش نگاه موشکافانه‌ش سر تا پام و اسکن کرد. با همون لحن مثلا دوستانه‌ش گفت:

- چقدر عوض شدی!

مطمئنم اگه تعارف نداشت می‌گفت چقدر بی‌ریخت شدی.

مثل خودش سر تا پاش رو نگاه کردم. بالاخره قفل سکوتم رو شکستم و صادقانه گفتم:

- تو هم تپل‌تر شدی!

انگار با همین یه جمله آتیشش زدم که چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با حالتی که انگار سعی داشت حرصش رو با «عزیزم» گفتن‌هاش پنهون کنه گفت:

- امیر توپر دوست داره عزیزم. سلیقه‌ی مردهای عرب رو تو باید بهتر از من بدونی که! شاید به خاطر همین هم هست که زیاد با برادر شوهرم دووم نیاوردید.

آخر زهرش رو ریخت. این‌که به اندام ظریفم اشاره کرد اصلا برای من اهمیتی نداشت و درد من دقیقا همون "دووم نیاوردن"ه‌ست با این حال، سعی کردم واکنش خاصی نشون ندم.

کلافه و بی‌حوصله لبخندی زدم و سری تکون دادم:

- شاید‌‌!

نگاهم رو به چشم‌های پر از غیضش دوختم و با بدجنسی گفتم:

- پس زودتر بساط بچه رو پهن کن تا خدایی نکرده، زبونم لال کارتون به طلاق نکشیده!

شوکه نگاهم کرد. فکر نمی‌کرد بچه‌دار نشدنش رو به روش بیارم ولی زندگی باهاش من رو هم مثل خودش گرگ کرده بود؛ گرگی که از تک‌تک ضعف‌های دشمن به نفع خودش استفاده می‌کنه و با بی‌رحمی اون ضعف‌ها رو توی صورت صاحبش می‌کوبونه.

فکر می‌کرد همون آوان قدیمم که به خاطر انیم مراعاتشون رو می‌کردم و هر کاری می‌کردن جیکم در نمی‌اومد.

سرم رو پایین می‌نداختم و هرچی می‌گفتن تایید می‌کردم؛ اما وقتشه که با آوان واقعی آشناشون کنم؛ آوانی که حاضر نیست زیر بار حرف زور بره!

همون آوانی که با زبون تند و تیزش یه ایل رو عاصی می‌کرد.

من رام نبودم! رام نیستم‌! من فقط یه زمانی اون‌قدر عاشق بودم که از رام بودن لذت می‌بردم؛ اما اون روزها تموم شدن‌!

بی‌توجه به نگاه ناباورش، رو گرفتم و از اونجا دور شدم.





***



روی چمن‌های سبز و نمناک پارک نشستم. به درخت پشت سرم تکیه دادم و دفترچه‌ی کوچولوم رو از جیب شلوار بَگ مشکی‌رنگم در اوردم. مدادم رو که از بس تراشیدمش کوچیک‌تر از انگشت اشاره‌م شده رو هم در میارم و این‌بار نوشتن رو با این جمله شروع می‌کنم: «او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال»

یه خط پایین‌تر میرم و این‌بار با لحنی گلایه‌آمیز می‌نویسم:

- من هنوزم به «بیا ببوسمش خوب بشه»های اون مرد معتقدم. کاش این روزها کنارم بود تا زخم‌های عمیقی که به روحم زده رو ببوسه...

پشت دست آزادم رو زیر چشم‌هام که صدقه‌سری اشک‌هام نمناک شده بود می‌کشم و دوباره مداد رو روی کاغذ می‌کشم:

- کاش می‌شد خاطراتت رو دفن کنم ولی انگار تنها چیزی که میتونم از تو داشته باشم همین خاطراتن و ارزشی که توی قلبم دارن اون‌قدر زیاده که اجازه‌ی فراموشی نمی‌ده.

دفترچه رو می‌بندم و با مداد برمی‌گردونمشون تو جای اولشون. سرم رو به تنه‌ی درخت تکیه می‌دم و چشم‌هام رو می‌بندم.

نکنه انیم توی تهمتی که بهم زدن دست داشته باشه؟

یا نکنه اون حرف‌هاش به این تهمتی که بهم زدن ربط داشته باشه؟

این سوال‌ها پنج سال عین خوره افتادن به جون مغزم؛ ذهن من پنج‌سالِ استراحت نکرده.

انیم حتی توی خواب هم دست از سرم برنمی‌داره.

چشم‌هام و باز می‌کنم. بی‌حرکت به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره میشم.

تا کی قراره سوال‌هام بی‌جواب بمونن؟

قطعا قرار نیست یهو کسی از غیب برسه و جواب سوال‌های ذهنم رو بده!

هرچی تو این پنج سال فکر کردم و به نتیجه‌ای نرسیدم کافیه!

وقتشه برم پی جواب سوال‌هام و برای پیدا کردنشون، باید برگردم به همون نقطه‌ی شروع تمام این ماجراها!

انگار اون روز، بعد از پنج‌سال بالاخره مابین افکارم جرقه‌ای خورد و تلنگری شد برای این‌که به خودم بیام.



ناظرم محترم @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا