جرقه
با آرامش کنار جدول رنگ و رو رفته قدم میزدم.
بوی خاک بارونزده و درختهای خوش عطر و رنگ هوش از سر میبرد.
حالا بعد از مدتها حس خوبی داشتم؛ به زندگی، به تنهایی، به عاشقی نکردن و هیجانی که دیگه توی وجودم حس نمیشه!
انگار بعد از پنج سال وقتشه که لذت ببرم از این ورژن جدید زندگی، ورژن پنج سالهای که از اون آوان مصمم و قوی، یه آوان گوشهگیر با ظاهری آشفته ساخت.
دم عمیقی از هوا گرفتم و همونطور که خودم رو ب*غل کرده بودم، سرم رو بلند کردم و به انتهای درختها نگاه کردم؛ به آسمون آبی، به ابرهایی که پناه شده بودن برای خورشید. انگار دنیا هنوز قشنگیهای خودش رو داره... قشنگیهایی که پنج سال به چشمم تیره و تار شده بودن.
یه زمانی، وقتی دنیام کاملاََ سیاه و سفید بود آرزوم بود، که رنگها رو یاد بگیرم؛ که این زیباییها رو ببینم.
چیشد که برام بیارزش شدن؟ مگه بزرگترین آرزوم نبودن؟
ترجیح دادم توی کوچه پس کوچههای ذهنم دنبال جواب این سوالها نگردم؛ که باز نرسم به همون نقطه که اعتراف کنم همونی که من رو به آرزوم رسوند بزرگترین آرزوم شده بود.
- آوان!
متوقف شدم. چشمهام رو روی هم فشردم. لعنتی!
برگشتم. بیحرف بهش زل زدم که با دو خودش رو بهم رسوند.
مثل همیشه از لباسهای جلف و رنگهای شاد برای استایلش استفاده کرده بود. نگاهم رو از ل*بهای ژل زده و چشمهای آرایش کردهش گرفتم و به جدول سبز و زرد نخیره شدم.
وقتی عصرهای بارونی با اون مرد میاومدیم پیادهروی میگفت قسمتهای تیرهتر جدول همرنگ برگ درختهاست؛ اما انگار اون خیلی سطحی به رنگها نگاه میکرد. سبز درختها اینقدر زیباست که ذهن رو درگیر و چشمها رو خیرهی خودش میکنه اما سبز جدول اینطور نیست.
صدای مهریماه بازم رشتهی افکارم و پاره کرد.
- چطوری دختر؟
مهلت نداد جوابش و بدم؛ چون طبیعتاََ حال من براش اهمیتی نداشت.
بلافاصله بعد از حرفش نگاه موشکافانهش سر تا پام و اسکن کرد. با همون لحن مثلا دوستانهش گفت:
- چقدر عوض شدی!
مطمئنم اگه تعارف نداشت میگفت چقدر بیریخت شدی.
مثل خودش سر تا پاش رو نگاه کردم. بالاخره قفل سکوتم رو شکستم و صادقانه گفتم:
- تو هم تپلتر شدی!
انگار با همین یه جمله آتیشش زدم که چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و با حالتی که انگار سعی داشت حرصش رو با «عزیزم» گفتنهاش پنهون کنه گفت:
- امیر توپر دوست داره عزیزم. سلیقهی مردهای عرب رو تو باید بهتر از من بدونی که! شاید به خاطر همین هم هست که زیاد با برادر شوهرم دووم نیاوردید.
آخر زهرش رو ریخت. اینکه به اندام ظریفم اشاره کرد اصلا برای من اهمیتی نداشت و درد من دقیقا همون "دووم نیاوردن"هست با این حال، سعی کردم واکنش خاصی نشون ندم.
کلافه و بیحوصله لبخندی زدم و سری تکون دادم:
- شاید!
نگاهم رو به چشمهای پر از غیضش دوختم و با بدجنسی گفتم:
- پس زودتر بساط بچه رو پهن کن تا خدایی نکرده، زبونم لال کارتون به طلاق نکشیده!
شوکه نگاهم کرد. فکر نمیکرد بچهدار نشدنش رو به روش بیارم ولی زندگی باهاش من رو هم مثل خودش گرگ کرده بود؛ گرگی که از تکتک ضعفهای دشمن به نفع خودش استفاده میکنه و با بیرحمی اون ضعفها رو توی صورت صاحبش میکوبونه.
فکر میکرد همون آوان قدیمم که به خاطر انیم مراعاتشون رو میکردم و هر کاری میکردن جیکم در نمیاومد.
سرم رو پایین مینداختم و هرچی میگفتن تایید میکردم؛ اما وقتشه که با آوان واقعی آشناشون کنم؛ آوانی که حاضر نیست زیر بار حرف زور بره!
همون آوانی که با زبون تند و تیزش یه ایل رو عاصی میکرد.
من رام نبودم! رام نیستم! من فقط یه زمانی اونقدر عاشق بودم که از رام بودن لذت میبردم؛ اما اون روزها تموم شدن!
بیتوجه به نگاه ناباورش، رو گرفتم و از اونجا دور شدم.
***
روی چمنهای سبز و نمناک پارک نشستم. به درخت پشت سرم تکیه دادم و دفترچهی کوچولوم رو از جیب شلوار بَگ مشکیرنگم در اوردم. مدادم رو که از بس تراشیدمش کوچیکتر از انگشت اشارهم شده رو هم در میارم و اینبار نوشتن رو با این جمله شروع میکنم: «او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال»
یه خط پایینتر میرم و اینبار با لحنی گلایهآمیز مینویسم:
- من هنوزم به «بیا ببوسمش خوب بشه»های اون مرد معتقدم. کاش این روزها کنارم بود تا زخمهای عمیقی که به روحم زده رو ببوسه...
پشت دست آزادم رو زیر چشمهام که صدقهسری اشکهام نمناک شده بود میکشم و دوباره مداد رو روی کاغذ میکشم:
- کاش میشد خاطراتت رو دفن کنم ولی انگار تنها چیزی که میتونم از تو داشته باشم همین خاطراتن و ارزشی که توی قلبم دارن اونقدر زیاده که اجازهی فراموشی نمیده.
دفترچه رو میبندم و با مداد برمیگردونمشون تو جای اولشون. سرم رو به تنهی درخت تکیه میدم و چشمهام رو میبندم.
نکنه انیم توی تهمتی که بهم زدن دست داشته باشه؟
یا نکنه اون حرفهاش به این تهمتی که بهم زدن ربط داشته باشه؟
این سوالها پنج سال عین خوره افتادن به جون مغزم؛ ذهن من پنجسالِ استراحت نکرده.
انیم حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداره.
چشمهام و باز میکنم. بیحرکت به یه نقطهی نامعلوم خیره میشم.
تا کی قراره سوالهام بیجواب بمونن؟
قطعا قرار نیست یهو کسی از غیب برسه و جواب سوالهای ذهنم رو بده!
هرچی تو این پنج سال فکر کردم و به نتیجهای نرسیدم کافیه!
وقتشه برم پی جواب سوالهام و برای پیدا کردنشون، باید برگردم به همون نقطهی شروع تمام این ماجراها!
انگار اون روز، بعد از پنجسال بالاخره مابین افکارم جرقهای خورد و تلنگری شد برای اینکه به خودم بیام.
ناظرم محترم
@ARNICA