به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
6
سکه
30
عنوان اثر: رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو:smoking:
نام نویسنده: زهرا تیموری
ناظر: @ARNICA
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
مقدمــــــــــه:
یکی هست... یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن... رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟
خلاصـــــــــه:
من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور.
یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز می‌شد و گندمگزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما

[کادر مدیریت تالار رمان]
‌​
 

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
6
سکه
30
پارت_۱
#رمان_به‌صرف‌_سیگار‌مالبرو:smoking:

میگن زن‌ها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟
نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانه‌ی خوبی نداشتم. حس ششمم می‌گفت آخرهای راه نزدیکه.
اسمم قسم آخرش بود. همه می‌دونستن عاشقمه. می‌گفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا می‌کنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد.
اختلاف سنی چندانی نداشتیم ولی عقل‌های مختلفی داشتیم. زور می‌گفت. دیدش بد بود. پرخاش می‌کرد. صداش دائم هوار می‌شد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه می‌داشت چون...
بهش شک کردم. نشتی داشت. نم می‌داد. هول بود. هَوَل بود. زود وا می‌داد. حوصله‌مو نداشت. بی‌اعصاب شده بود. یه غریبه شده بود که زیر یه سقف بودم باهاش. تصمیم گرفتم امتحانش کنم با یه اکانت توی یه برنامه‌ی فان‌... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه می‌خوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویه‌های ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچه‌م و کسی که از همه چی سلبم می‌کرد رو امتحان کردم.
همونی که می‌پرستیدم، پشت سرش نماز می‌خوندم، بابتش دست زیر سر می‌ذاشتم و خودم رو از قاعده‌ی داشتن مرد بی‌وفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی می‌دونستم جونم رو گرفت.
خیانت آدم رو به جنون می‌کشونه. قلب رو آتیش می‌زنه. تن رو لمس می‌کنه و از زندگی بیزارت‌ می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
6
سکه
30
#پارت_۲
#رمان_به‌_صرف_سیگار_مالبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
لبه‌ی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرک‌ها سوت می‌زدن و باد پرده‌ی یکدست سفید پنجره رو تکون می‌‌‌داد. سایه‌هایی روی در و دیوار تلو‌تلو می‌خوردن و شاخه‌‌های درخت نارنج می‌جنبیدن... پارادوکسی غریب با طوفان درون من.
عصبانی، کلافه، متشنج و مچاله بودم. خیالی داشتم، آشفته با چشم‌هایی خشک و قرنیه‌هایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود و قلم شکسته. ابرها رو ب*غل کرده بودم و اجازه‌ی باریدن نمی‌دادم. بغضم فقط رعد و برق می‌شد و حنجره‌م درد می‌کرد. توده‌ای ملخ به انبار ذهنم حمله‌ور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک می‌کردن.
ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب‌ اسحله‌‌‌ش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمی‌کرد. گریز باید کرد.‌ نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم می‌لغزید، افتاد. دلم می‌خواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکس‌های نُودی که برای اکانت فیکم می‌فرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی می‌گفت که خودم بودم و از خوبی‌ زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من سری بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات‌ به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من.
از درخواست‌های چت‌ ناجور و برهنه کردن‌های دم به دیقه‌ش گر گرفته‌‌ شدم.
کارد نزدیک پوستم نشست و رگ‌هامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهره‌ی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم می‌شد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی و... نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگ‌هام تزریق نشست.
*
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
6
سکه
30
پارت_۳
#رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:

حلقه‌های ازدواج از انگشتامون درآورده شد. رینگ‌های طلایی رو کف دست هم گذاشتیم. می‌لرزیدیم. تعادل نداشتیم. اولِ اسم من با اول اسم اون توی دست‌های مخالف رفت. یاد ذوقی افتادم که بعد از محرمیت اجازه‌ داد حلقه بندازم و توی پوستم نگنجم. ده سال از اون روز می‌گذشت و محرمیت به نامحرمیت جاشو داد. حالا ذوقی کور شده بود و شوقی خوابیده‌. بالاخره بیماری واگیردار خونواده‌ به من هم سرایت کرد. مقاومت به جدا نشدن و موروثی نشدن طلاق بسنده نکرد و بعد از مادر و برادرم نوبت به من شد.
یک دهه زندگی مصادف با یک قرن با یک پلک بهم زدن تموم شد.
بغض داشتم و بغضی بود. اشک داشتم و اشکی بود. باورم نمی‌شد همه چیز تموم شده. نبضم همه جام می‌زد. دهنم مزه‌ی گس می‌داد. دنیا می‌چرخید و دست از چرخیدن برنمی‌داشت. درد سفتی کرختم کرده بود و قفسه‌ی سینه‌م سنگینی می‌کرد. ابرهایی سوار مردمک‌هام شده بودن و تار می‌دیدم. طناب دور گردنم حرف زدن رو برام سخت کرد. با صدای خش‌دار و دورگه گفتم:
- مواظب آنیل باش!
چنگ به قلبم افتاد. مژه‌ای بهم زد و ل*ب‌هاش قفل دندون‌هاش شد. راه افتادم. تند‌تند‌ و باعجله. قدم زدم و کفش‌هام آهنگ جدایی زد. وسط‌های راه گونه‌هام خیس شد و بارون گرفت. دوست دوران نوجوونی، رفیق، عشق، همدم، تپش قلب، شریک زندگی و بابای دخترم نسبتش باهام تموم شد. بریده و بی‌‌نظم نفس کشیدم تا پشت رُل نشستم و بغضم رو هلاک کردم.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
6
سکه
30
پارت_۴

به ناکجا آباد رفتم. گیج بودم و منگ، یه بوته خار سرگردون. شیشه‌ای شکسته و زخمی پینه بسته. دور شدم و کور. هیچ کس و نمی‌خواستم و خلوتم خودم رو هم پس می‌زد. زل زده بودم به نقطه‌‌ای پرت و افکارم گرداب بود. گاهی ذوب می‌شدم و گاهی منجمد. دست اندوه و گرفته بودم و از کوچه گردی به خیابون گردی می‌رفتم.
نیرویی کُشنده و کِشنده مدام فلش بک به گذشته و پلی بک به حال می‌زد. حسرت می‌خوردم و سرزنش می‌کردم خودم رو که ای کاش تمومم رو پای آدم ناتمومی نمی‌ذاشتم و کاش ریشه‌شو زودتر خشک می‌کردم.
دندون‌هام روی هم قفل شد. پلک بستم و داد زدم. ترمز بریدم و دری وری گفتم. فحش و بد و بیراه. برای سال‌ها زنجیر کردنم، سواستفاده از اعتمادم، دروغ، ریاکاری، ماسک داشتن و فریب دادن، کیش و مات کردن و تلف شدن.
مشتم از ضربات محکمم به تنگ اومد و ماشین‌های عقبی بوق زدن. تازه یادم اومد پشت رُل نشستم و چراغ خیلی وقته سبز شده. مردم‌ عین دیوونه نگاهم می‌کردن یا شاید هم دیوونه می‌دیدن؟ دست‌هام قفل شد روی گودی فرمون و به خودم اومدم. پدال گاز و فشار دادم و لاستیک‌ها نعره زدن.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا