آه! صدایی زنده! آری، عطر یخبندانِ تو به مشام میرسد. در دیاری که هرلحظهاش با یاد تو سپری میشود، در تلاطم یادها غرق شده و در آتش آنها میسوزم.همانند برگ سبزی که رفته رفته از بین میرود و شادابیاش را به ناپاکیِ دودهای خاکستریرنگ میبخشد. نمیدانم، حقیقت عشقمان ذرهذره در بین دودها ناپدید شده است؛ آیا از ابتدا تنها یک افسانه بودهاست؟ یا برگی سبز؟