Liza
[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
مدیر رسمی تالار
مترجم انجمن
مدرس انجمن
مشاور انجمن
ناظر انجمن
منتقد انجمن
برترین کاربر ماه
تدوینگر آزمایشی
سطح
6
داستان کوتاه کابوس
نویسنده: @Liza
نام ناظر: @yas_NHT
ژانر های اصلی:معمایی، تراژدی، فانتزی
خلاصه:
تمام افراد دنیا درحال کلنجار رفتن با غمی هستند که هیچ یک از ما به آن آگاه نیستیم.
مهتاب یکی از آن افرادی بود که موضوعی عمیق و وحشتناک او را به دختری تنها و گوشهگیر تبدیل کرده بود.
غم و ترسی که حتی به زبان آوردنش برای مهتاب دلهره آور و غیر قابل وصف بود.
اما یکی از روز همین روزهای کابوسوار و سخت زندگی مهتاب در حالی که به مرگش برای جدایی از این ترس ها راضی بود،
با سحر آشنا میشود.
دوستی که با هدف نجات دادن زندگی مهتاب وارد عمق ترس ها و استرس هایش میشود اما...
مقدمه:
- مهتاب بهترین دوستم بود،
موهای طلایی و قشنگی داشت و کاملا مثل عروسکها بود.
اما مهتاب خیلی بیپناه و ترسیده بود.
چشمهایش مظلوم ترین و بیگناه ترین چیزهایی بودن که تو کل زندگیم دیدم.
میتونستم از توی چشم ها و لرزش دست و پاهاش بخونم که چقدر به کمک نیاز داره.
من فقط میخواستم کمکش کنم، فقط میخواستم ببینم مهتاب چه شکلی میخنده.
فقط میخواستم مثل آدم های عادی زندگی کنه، آهنگ گوش بده و برقصه.
مهتاب حتی از خواهرم هم برام عزیزتر بود و باور کنید اگر این قدرت رو داشتم، که به عقب برگردم،
هیچوقت وارد زندگیش نمیشدم.
نویسنده: @Liza
نام ناظر: @yas_NHT
ژانر های اصلی:معمایی، تراژدی، فانتزی
خلاصه:
تمام افراد دنیا درحال کلنجار رفتن با غمی هستند که هیچ یک از ما به آن آگاه نیستیم.
مهتاب یکی از آن افرادی بود که موضوعی عمیق و وحشتناک او را به دختری تنها و گوشهگیر تبدیل کرده بود.
غم و ترسی که حتی به زبان آوردنش برای مهتاب دلهره آور و غیر قابل وصف بود.
اما یکی از روز همین روزهای کابوسوار و سخت زندگی مهتاب در حالی که به مرگش برای جدایی از این ترس ها راضی بود،
با سحر آشنا میشود.
دوستی که با هدف نجات دادن زندگی مهتاب وارد عمق ترس ها و استرس هایش میشود اما...
مقدمه:
- مهتاب بهترین دوستم بود،
موهای طلایی و قشنگی داشت و کاملا مثل عروسکها بود.
اما مهتاب خیلی بیپناه و ترسیده بود.
چشمهایش مظلوم ترین و بیگناه ترین چیزهایی بودن که تو کل زندگیم دیدم.
میتونستم از توی چشم ها و لرزش دست و پاهاش بخونم که چقدر به کمک نیاز داره.
من فقط میخواستم کمکش کنم، فقط میخواستم ببینم مهتاب چه شکلی میخنده.
فقط میخواستم مثل آدم های عادی زندگی کنه، آهنگ گوش بده و برقصه.
مهتاب حتی از خواهرم هم برام عزیزتر بود و باور کنید اگر این قدرت رو داشتم، که به عقب برگردم،
هیچوقت وارد زندگیش نمیشدم.