به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
داستان کوتاه کابوس
نویسنده:
@Liza
نام ناظر: @yas_NHT
ژانر های اصلی:معمایی، تراژدی، فانتزی

خلاصه:
تمام افراد دنیا درحال کلنجار رفتن با غمی هستند که هیچ یک از ما به آن آگاه نیستیم.
مهتاب یکی از آن افرادی بود که موضوعی عمیق و وحشتناک او را به دختری تنها و گوشه‌گیر تبدیل کرده بود.
غم و ترسی که حتی به زبان آوردنش برای مهتاب دلهره آور و غیر قابل وصف بود.
اما یکی از روز همین روزهای کابوس‌وار و سخت زندگی مهتاب در حالی که به مرگش برای جدایی از این ترس ها راضی بود،
با سحر آشنا می‌شود.
دوستی که با هدف نجات دادن زندگی مهتاب وارد عمق ترس ها و استرس هایش می‌شود اما...

مقدمه:

- مهتاب بهترین دوستم بود،
موهای طلایی و قشنگی داشت و کاملا مثل عروسک‌ها بود.
اما مهتاب خیلی بی‌پناه و ترسیده بود.
چشم‌هایش مظلوم ترین و بی‌گناه ترین چیزهایی بودن که تو کل زندگیم دیدم.
می‌تونستم از توی چشم ها و لرزش دست و پاهاش بخونم که چقدر به کمک نیاز داره.
من فقط میخواستم کمکش کنم، فقط میخواستم ببینم مهتاب چه شکلی می‌خنده.
فقط میخواستم مثل آدم های عادی زندگی کنه، آهنگ گوش بده و برقصه.
مهتاب حتی از خواهرم هم برام عزیزتر بود و باور کنید اگر این قدرت رو داشتم، که به عقب برگردم،
هیچوقت وارد زندگیش نمی‌شدم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت اول

او سال تحصیلی جدید، در مدرسه جدید را با آن فکر که مدرسه جدیدش باید فرصتی باشد برای شروعی دوباره، آغاز کرد.
اما اولین روز مدرسه بیشتر از آنچه که انتظارش را داشت، با استرس و دلشوره همراه بود. او با کیفی در دست و نگاهی پر از تردید وارد کلاس جدیدش شد. کلاس پر از سر و صدای بچه‌ها بود، هر کدام غرق در گفت‌و‌گو‌های خود، انگار که اولین روز مدرسه برایشان یک عادت شده بود، بودند. ولی برای او، هر بار شروع یک چالش تازه بود.
چشمانش در میان جمعیت به دنبال یک صندلی خالی گشت. در گوشه‌ای از کلاس، دختری تنها با موهای چتری طلایی نشسته بود. نگاهش به زمین دوخته شده بود و گویی از هر گونه توجهی فراری بود.
از آنجای که خودش هم آرام و گوشه‌گیر بود حس همزاد پنداری خاصی در دلش نسبت به دخترک پیدا کرد. همچنین عاشق کشف شخصیت چنین انسان هایی بود، پس این را بهترین دلیل برای رفتن به سمتش یافت.
او به آرامی به طرف صندلی کنارش رفت و با صدایی آرام گفت:
- اینجا جای کسی هست؟
دختر سرش را به سختی بالا آورد و نگاهی کوتاه به او انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
- نه، اگر میخوای میتونی بشینی
با لبخندی نشست و سریعا خودش را معرفی کرد:
- من سحرم، و تو؟
دختر با صدایی ملایم و تقریباً نامفهوم جواب داد:
- مهتاب
مهتاب در ظاهر دختری آرام و خجالتی به نظر می‌رسید، اما نگاه‌های کوتاهی که گهگاه به سحر می‌انداخت، چیزی عمیق‌تر را نشان می‌داد. حسی که به نظر می‌رسید به زودی آشکار خواهد شد.
در همان روز اول، سحر حس کرد که میان او و مهتاب چیزی متفاوت در حال شکل‌گیری است. دوستی که شاید از همان ابتدا با کلماتی ساده آغاز شد، اما به زودی تبدیل به ارتباطی عمیق و غیرمعمول خواهد شد. دوستی که آن‌ها را به مسیری پر از رمز و راز خواهد کشاند، جایی که رویاها و کابوس‌ها به هم می‌پیوندند.
 

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت دوم

سحر و مهتاب روزهای ابتدایی مدرسه را بیشتر در سکوت سپری می‌کردند. آن‌ها کنار هم می‌نشستند، اما مکالماتشان کوتاه و پراکنده بود. گاهی سحر سعی می‌کرد بحثی را آغاز کند، اما مهتاب بیشتر در خود فرو می‌رفت. همین رفتار مهتاب باعث شده بود سحر کنجکاوتر شود. با این حال، هنوز نمی‌دانست چگونه به دنیای درون مهتاب نفوذ کند. شاید زمان و اعتماد لازم بود، شاید هم فقط یک لحظه خاص.
یک روز بعد از کلاس، سحر وقتی دید که مهتاب کوله‌پشتی‌اش را با عجله جمع می‌کند و بدون گفتن کلمه‌ای از کلاس خارج می‌شود، تصمیم گرفت او را دنبال کند. مهتاب همیشه زودتر از بقیه می‌رفت، طوری که انگار از چیزی فرار می‌کرد. سحر با فاصله‌ای مناسب او را دنبال کرد، مراقب بود که متوجه نشود. مهتاب به سمت حیاط مدرسه رفت و در گوشه‌ای خلوت ایستاد. سحر که در پشت یک درخت پنهان شده بود، نگاهش را به مهتاب دوخت.
مهتاب گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد و برای لحظاتی به صفحه آن خیره شد. سپس به آرامی روی نیمکتی نشست و سرش را در دستانش گرفت. برای اولین بار، سحر متوجه شد که مهتاب دارد گریه می‌کند. آن لحظه همه چیز برای سحر تغییر کرد. او دیگر نمی‌توانست بیکار بایستد.
به سمت مهتاب رفت و بی‌هیچ مقدمه‌ای کنار او نشست. مهتاب از دیدن سحر در کنار خود جا خورد و سریع اشک‌هایش را پاک کرد، اما چشمان سرخش گویای عمق ناراحتی‌اش بود. سحر با لحنی آرام و دوستانه گفت:
- مهتاب چی شده؟ من دوستت هستم، می‌تونی به من بگی.
مهتاب که ترس و استرس به وضوح از چهره‌اش معلوم بود، سریعا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- نه نه چیزی نشده سحر، منم خوبم.
سحری لبخندی زد و گفت:
- خیلی دروغگوی بدی هستی مهتاب، درسته هنوز خیلی هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم ولی باور کن می‌تونی بهم اعتماد کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
274
مدال‌ها
3
سکه
1,506
پارت سوم:

درحالی که که مهتاب درحال دزدیدن چشم‌هایش بود و به وضوح، پنهان کردن موضوعی که اورا به هم ریخته بود آشکار بود، ناگهان صدایی مهیب و بلند که منشا آن صاعقه بود، باعث هراس همه شد.
مهتاب سریعا گوش‌هایش را گرفت و درحالی که خودش را مچاله کرده بود، جیغ زد و بلند گفت:
- نه نه نه، لطفا ولم کن، لطفا ولم کن، خواهش می‌کنم.
سحر که کاملا از واکنش مهتاب شوکه شده بود دستش را به سمت شانه مهتاب برد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، سریعا بعد از برخورد دستش با شانه مهتاب، مهتاب سریعا خودش را عقب کشید.
سحر حالا نه تنها کنجکاو و گیج بود بلکه کم‌کم داشت می‌ترسید.
در همان لحظه مهتاب که متوجه موقعیت و واکنش های عجیب‌اش شده بود، کیفش را برداشت و با عجله از مدرسه خارج شد.
مهتاب به قدری آرام و کم حرف بود که سحر حتی مهلت نکرده بود شماره تلفن یا آدرس خانه‌اش را بپرسد. پس تمام شب و روز را در نگرانی و کنجکاوی سپری کرد.
روز بعد با عجله و با تعداد زیادی سوال بی‌جواب به مدرسه رفت و بی‌صبرانه. منتظر مهتاب ماند، اما مهتاب آن روز را به مدرسه نیامد.
 
بالا