به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
•●بسم رب القلم●•
نام اثر: هم‌پِی
ژانر: فانتزی_عاشقانه
نویسنده: الهه_آ
ناظر: @Liza

Negar_1727025531152 (1).png
خلاصه: تقدیر تو را به مکانی که به آن تعلق داری هدایت می‌کند؛ سرنوشتِ تو پیش از تو مقدر شده و راهی جز قبول آن پیشِ روی تو نیست.

هرچقدر به خیال خود، روزگار را دور بزنی و از اتفاقات دور بمانی باز هم میبینی که در همان نقطه‌ی شروع قرار داری.

و در آخر تقدیر آن‌گونه که می‌خواهد تو را به سمت خوشبختی یا مرگ هدایت می‌کند؛ همانگونه که انسانی را به آغوشِ گرگ صفتان می‌کشد.

مقدمه:دوراهیِ عجیبی‌ست، عقل یا دل؟ چه چیزی توان جدال با عشق را دارد؟ تقدیر!

سرنوشت تغییر ناپذیر است؛ هیچ‌گاه عشق در جدال با تقدیر پیروز نمی‌شود. شاید مدتی بتوانی سرنوشت را دور بزنی اما چند روز یا چندین سال بعد همان چیزی پیروز می‌شود که سرنوشت برایت مقدر کرده بود.

هم‌پِی: یکی به دنبالِ دیگری
 
آخرین ویرایش:

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
1681550354811 (1).jpg

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Elora

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت اول_

باریکه‌های طلاییِ نور خورشید، سبزیِ درختان را درخشان‌تر می‌کرد و هر جانداری را هوشیار. از کلبه‌ی چوبین و کوچکش بیرون آمد و تمامِ جنگلِ زیرِ پایش را نگریست.

از کودکی آرزو داشت که کلبه‌اش را کنارِ همین درخت قطوری که بر فراز کوه قرار دارد بسازد و هم‌اکنون درحالی که به آرزویش رسیده بود، بوی جنگل را مهمان ریه‌هایش می‌کرد. بوی زندگی می‌داد، لذتی بود که هیچ‌گاه از آن سیر نمیشد و تا ابد می‌توانست با طراوت جنگل زنده بماند.

هیکل ورزیده و تنومندش را به درختِ قطور و سرسبزی که کنار کلبه بود تکیه می‌دهد و سیاهیِ چشمانش را به روشنیِ خورشید می‌دوزد.

نور خورشید باعث سوزش خفیفی در چشمش می‌شد که آن را دوست داشت درد و لذتی بود که باهم پدیدار می‌شد، رفته رفته سوزش چشمش بیشتر می‌شد که صدای زوزه کشیدن‌های گله خبر از آمدن پدرش داد.

سر چرخاند و به دهکده خیره شد، ابهت پدرش از این فاصله هم قابل رویت بود و رفته رفته زن و مرد برای عرض احترام به طرف رئیس گله می‌رفتند و او نیز به رسم ادب از کوه پایین آمد و نزدِ گله رفت. اعضای گله با دیدن او راه را برایش باز می‌کردند و با خم کردن سرهایشان به او ادای احترام می‌کردند به هر حال او تک پسرِ رهبر بود و جایگاه بالایی داشت.

به پدر و مادرش احترامی گذاشت و کنار آنها ایستاد، هیکل ورزیده و برنزه‌اش زیر نور خورشید می‌درخشید و جذابیت او را دوچندان می‌کرد و همین باعث شده بود چشمِ دختران قبیله بی پروا روی او بچرخد.

بدین منظور مادرش خنده‌ی نامحسوسی کرد و زیرلب به او گفت:

-دفعه‌ی بعد یه چیزی بپوش! نمی‌خوام پسرمو با چشماشون بخورن!

پسر خنده‌ای کرد و نالید:

-ماده گرگایِ حریص!

مادرش مشت آرامی حواله‌ی بازوی او کرد و با ابروان نازکش به پدرِ خانواده اشاره کرد، پسر نگاهش را روی رهبر قبیله ثابت کرد و به او گوش سپرد، هر چند صحبت‌های ابتدایی را از دست داده بود:

-همونطور که می‌دونید اِستِوِن دیگه بیست و نه سالشه و تنها فرزند من، وقتی که استون برای اولین بار تبدیل شد، مادرم فهمید که نوزادی همراه اون متولد شده. پس جشنِ جانشینی رو تا زمانی که استون اون فرزند رو پیدا کنه و بکشه به تعویق میندازیم!

می‌دانست که صبح دل‌انگیزش با این خبر خراب شده‌است و تا شب نیز خبرهای دیگری را خواهد شنید اما تهِ دلش امید داشت که این صحبت‌ها تبدیل به دردسر برایش نمی‌شود، با خود فکر کرد که پدرش برای شکار رفته بود، چطور به این نتیجه رسیده که پای او و جانشینی‌اش را به میان بکشد.

او حوصله‌ی جانشینی و این مزخرفات را نداشت و دلش می‌خواست همانند نسیمی که در جنگل می‌وزد، آزاد و رها باشد و هرکجا که می‌خواهد برود و بدونِ قبول کردنِ مسئولیت‌های سخت، در میان هیاهوی بادها و جشنِ درختان مستانه زندگی کند اما افسوس که سرنوشت به علایق موجودات اهمیتی نمی‌دهد و هرطور که اراده کند آن‌ها را وارد بازی زندگی می‌کند؛ همانند دانه‌ی کاجی که بی‌هوا روی زمین می‌افتد و پس‌ از گذراندن ظُلَمات به درختی تنومند تبدیل می‌شود و در آخر به دستِ تبری از جنس خودش می‌میرد.

درست همانند چیزی که انتظار آیروس را می‌کشید.
#الهه_آ
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت دوم_

در این مکان و زمان کسی جز اَشلی حال او را خوب نمی‌کرد و پس از شنیدنِ این صحبت‌ها و خراب شدنِ احوالش، از خدا می‌خواست که اشلی همانندِ همیشه در کلبه منتظر او باشد.

به اواسط راه رسیده بود که بوی شکلات بینی‌اش را قلقلک داد؛ با لبخندی عمیق به قدم‌هایش سرعت بخشید تا جایی که قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و علف‌های زیر پایش با زمینِ خاکی یکی می‌شد.

دستگیره‌ی چوبیِ در را لمس کرد و با فشار کوچکی درِ کلبه باز شد، اشلی روی صندلی با ژست مخصوص به خودش نشسته بود و با انگشتان کشیده‌اش بازی می‌کرد. استون جلوتر رفت و موهای نقره‌ای رنگ دخترک را در دست گرفت و بویید، سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:

-شکلاتِ من!

اشلی لبخندی زد که صورت گِردش را دلنشین‌تر می‌کرد، با لوندیِ خاصی که مختص به خودش بود در آغوش پسرک خزید و انگشتانِ سرد و سفیدش را روی کمر برنزه و آتشینِ او می‌کشید.

چشمان میشی رنگش را به سیاهی چشمان پسر دوخته بود و آهسته لبانش را به سمت فک خوش تراشِ پسر برد.

***

شب‌های کوهستان سرد و طاقت فرسا و آسمانِ جنگل با دودی که از کلبه‌ها خارج می‌شد مزین شده بود. استون شب را در کلبه‌ی پدر و مادرش بود تا درکنار آنها از شکار امروزِ پدرش لذت ببرد. مادرش آشپز ماهری بود و استون به همین دلیل هیچوقت شام‌های خانوادگی را از دست نمی‌داد؛ البته دلیل دیگری که امشب در کلبه حاضر شده بود گوشت آهو بود که علاقه‌ی بی حد و مرزی به آن داشت.

حتی اولین باری که برای یادگیری شکار با پدرش به دشت رفته بود نیز فقط به امید دیدنِ یک آهوی زنده، رفته بود نه آموختن شکار.

بوی دلپذیر آهوی بریانی، با روح و روانش بازی می‌کرد و صدای غار و غور شکمش باعث خنده‌ی پدرش شده بود. با چشم از مادرش می‌خواست که غذا را بیاورد، در همین حین صدای ضربات آرامی به درِ کلبه باعث شد توجه‌اش از غذا گرفته شود، اشلی با صدای آرامش اجازه‌ی ورود می‌خواست:

- میشه بیام داخل؟

لباس صورتی رنگ و حریرش به زیبایی فراز و نشیب‌های بدنش را به نمایش می‌گذاشت. او تنها کسی بود که این نوعِ پوشش را در دهکده داشت و تنها دلیلش این بود که پدرش دوست صمیمیِ رئیس گله بود و پس از فوت پدر و مادرش، او توسط برایان و امیلی، همراه با استون بزرگ شده بود.

اعضای گله او را همچون دخترِ برایان می‌دانستند و کسی از را*ب*طه‌ی میان استون و اشلی خبر دار نبود که البته اگر هم با خبر می‌شدند قطعا واکنش خوبی نسبت به این موضوع نداشتند؛ اشلی سمتِ چپ استون و کنارِ امیلی نشست و همگی با صورت‌های خندان پذیرای او بودند و از همه خوشحال‌تر استون بود که شام مورد علاقه‌اش را با فرد مورد علاقه‌اش می‌خورد.

پس از شام به عادت همیشگی‌یشان، به بیرون از کلبه رفتند و آتشی کوچک راه انداختند، برخورد نوارهای نارنجی رنگِ آتش به صورت اشلی، چهره‌اش را درخشان‌تر می‌کرد.

برایان سکوت حاکم بر جو را شکست و گفت:

-هی پسر پس کِی قراره منو صاحب نوه بکنی؟

استون پس از شنیدن این سوال یکه‌ای خورد و ابتدا نگاهش را از اشلی گرفت و سپس به پدرش نگاه کرد، می‌دانست مقصود اصلی حرف پدرش این است که چرا جانشینی را به عقب می‌اندازد پس گفت:

-فکر میکنم هنوز برای این کار زود باشه.

پدرش با خنده و تمسخر گفت:

-اوه، بقیه‌ی جوونای گله یا ازدواج کردن یا بچه دارن، همشونم از تو کوچیکترن!

#الهه_آ
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت سوم

گوشش از این حرف‌ها پر بود و می‌دانست این حرف‌ها مقدمه‌ایست تا زخمی عمیق را به استون یادآوری کند، زخمی که یادآورِ بزدلی و ترسویی او بود.
کاسه‌ی صبرش لبریز شد و با عصبانیت گفت:

-بسته دیگه پدر!

چشمان مادرش از حدقه بیرون زد، اولین بار بود پسرش را در این حالت میدید اما استون توجهی نکرد با صدای نسبتا بلندی گفت:

-همش اجبار! یه بار نگفتی که پسرم واقعا چیو میخواد، خستم کردید!

اشلی ل*ب باز کرد که حرفی بزند بلکم او را آرام کند اما استون اجازه نداد و انگشت اشاره‌اش را سمت او گرفت و گفت:

-تو یکی اصلا حرفی نزن!

و بلافاصله آن محیط پرتنش را ترک کرد و با تمام سرعتی که داشت شروع به دویدن کرد. وقتی به خودش آمد که روبروی دریاچه‌ی زمردین بود؛ اهالی روستا به دلیل درخشان بودن آب این دریاچه و بازتاب رنگ زمردینِ سنگ‌های کفِ دریاچه این اسم را روی آن گذاشته بودند، الحق که برازنده بود.

بی توجه به سردی هوا لباس‌هایش را از تنش جدا کرد و وارد دریاچه شد، برنزه‌ایِ پوستش همانند شکلاتی در میانِ زلالیِ آب بود همانقدر متضاد و در عین حال دلنشین. سرمای آب به تک تک سلول‌هایش رسوخ می‌کرد و شعله‌های خشمِ وجودش را به نرمی خاموش می‌کرد.

تنش در میان آب شنا می‌کرد و روحش جایی درکنار اشلی بود و ذهنش به دنبالِ رازِ تقدیر؛ به راستی که تقدیر چیست؟

باور داشت که تقدیر او و اشلی را به هم رسانده‌است، گاهی هم گمان می‌کرد به دلیل حمایتِ همیشگی‌اش از اشلی، این احساسات را دارد و نامش را عشق گذاشته اما هر دلیلی که داشت این را می‌دانست که زندگی بدون اشلی برایش دشوار است.

او مایه‌ی آرامشش و اندک احساسِ خوشبختی‌اش در دنیا بود، همانطور که ماه به خورشید نیاز دارد، اوهم به اشلی نیاز داشت. آنها بدون یکدیگر قطعا پایانی نداشتند یا حداقل، خودشان اینگونه فکر می‌کردند.

سرش را زیر آب فرو کرد و چند ثانیه‌ای را زیر آب ماند، ثانیه‌ها به دقیقه تبدیل می‌شدند و سرانجام با شنیدنِ صدای پایی سراسیمه سرش را از آب بیرون و آورد و خودش را در هیبت گرگش پنهان کرد. او نباید گله را به خطر می‌انداخت.

بازتابِ نور ماه بر روی خز مشکی‌اش بی‌شک منظره‌ای بود که اشلی شبانه روز آن را ستایش می‌کرد؛ اما در این لحظه چشمانِ مشکی‌ای که همانند سیاهی شب بودند‌ با شوق و ترس، در حالِ ثبت منظره‌ی روبرو بودند. یک غریبه در حالِ ترس!

دراین پوسته‌ی گرگ، چشمانش به رنگ آفتاب بود‌، با همان درخشندگی!

#الهه_آ
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت چهارم_

برق نگاهِ گرگ مشکی رنگ، سر تا پایِ انسانِ روبرویش را از نظر می‌گذراند و همین دخترک را بیش ازپیش به وحشت می‌انداخت، پاهایش میخِ زمین شده بود. تمام ذهنش دستور حرکت و پا به فرار گذاشتن میداد اما بدنش انگار جدا از مغزش شده بود که اطاعتی از دستورات مغز نمی‌کرد.
استون اما با همان ظاهر گرگ شده‌اش، با نگاهی نافذ به سمت دخترک می‌آمد، پوزه‌اش را از هم باز کرد و دندان های نیش سفید و بلند و قدرتمندش را به نمایش گذاشت.
پوزه‌اش از هم فاصله می‌گرفت و بزاق دهانش از روی دندان‌های فک پایینش سُر می‌خورد و با آبِ دریاچه یکی میشد. نگاهش را از کفش‌های سفیدِ دختر که خاکی شده بود گرفت و به ساقِ پای بلند و خوش تراش او داد، یک لحظه تصورِ فرو رفتن دندان‌های تیزش در آن ساق، او را به جنون می‌انداخت.
او قطعا نباید این دختر را می‌کشت چرا که مردم متوجه حضور آنها در این کوهستان می‌شدند او نمی‌خواست باز هم گله را مجبور به فرار از انسان‌ها بکند، اصلا این دختر به تنهایی در این نقطه‌ی دور افتاده‌ی کوهستان چه می‌کرد؟
بازهم قدمی به جلو آمد که متوجه دستانِ دختر که همانند بیدِ مجنون به رقص درآمده بودند، شد. این حجم از اضطراب دختر را درک نمی‌کرد، او که کاری با دخترک نداشت! فقط می‌خواست برای اولین بار سر به گریبانِ انسانی برده و بوی او را استشمام کند.

اکنون فاصله‌ی میانشان قدری بود که لرزش دستانِ دختر را بیشتر کرده بود و دختر، مسخ شده روی زمین افتاد و با افتادنش، سیاهیِ چشمانش با کهرباییِ چشمان استون درهم آمیخته شد و گرگ از این حالتِ دختر نهایتِ استفاده را برد و پوزه‌اش را به گریبان دختر نزدیک کرد.

آرام و با احتیاط پوزه‌اش را به گردن دختر نزدیک می‌کرد و همانقدر محتاطانه نیز دخترک سرش را به عقب می‌برد تا مبادا رگِ زندگی‌اش اسیر زندانِ دندان های آن موجود پشمالو شود.

دختر عقب عقب می‌رفت و استون نیز با همان پوزه‌ی دراز شده به سمت او می‌رفت، تا جایی که تنِ دختر به تنه‌ی درخت خورد و راه حرکت او را بست. گویی گوشه‌ی پوزه‌ی استون به معنای لبخند بالا رفت و اینبار با سرعت پوزه‌اش را به گردن دختر چسباند و عمیق بویید. انگارداشت عطر وجود آن موجود را در تک تک سلول های وجودش به اسارت می‌گرفت.

بویِ هیجان می‌داد، بوی گل‌های جنگلی و بوی ترس!

#الهه_آ
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت پنجم_


استون با تعجب خودش را عقب کشید و در میان سکوتِ جنگل ناپدید شد. دخترک اما این رفتار را درک نمی‌کرد، پس از رفتن آن گرگ نفسِ حبس شده در سینه‌اش را بیرون فرستاد و بلافاصله به سمت دریاچه رفت.

هنوز هم قلبش با نهایتِ توان به قفسه‌ی سینه‌اش کوبیده می‌شد و دانه‌های درشت عرق از بین موهایش روی صورتش می‌ریخت.

دستانش را درآب فرو برد و سردیِ آب لرزه‌ای به بدنش انداخت. بی توجه به اینکه گرگی در این آب بوده، با ولع آب را مهمانِ دهانِ خشکیده از ترسش کرد و سپس با آسودگی خودش را روی چمن‌های کنار چشمه انداخت و به قرصِ ماهِ کاملِ نشسته در آسمان، چشم دوخت.

دلش می‌خواست به راهِ خروج فکر کند اما در این لحظه تحلیلِ رفتار گرگ را ترجیح می‌داد، چرا فقط او را بویید و به او حمله نکرد؟

در آن سو، استون به نزدیکی کلبه‌اش رسیده بود که باز هم بویِ آشنایِ اشلی مشامش را نوازش کرد. وارد کلبه شد و اشلی را روی صندلیِ همیشگی‌اش دید، عادت داشت همیشه روی این صندلیِ چوبی که استون برایش ساخته بود بنشیند و انتظارِ معشوقش را بکشد.

با دیدن استون از جا برخواست و به استقبالش آمد؛ هرچه نگرانی و اضطراب بود را در صورتش ریخت و با بغض گفت:

_خیلی وقته منتظرتم

استون شرمنده و پشیمان از اینکه دخترک را اینطور نگران کرده است، بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و گفت:

_ببخشید عزیزم باید بهت میگفتم کجا میرم



اشلی دستِ پسر را در دست گرفت و او را تا کنارِ میز همراهی کرد، استون روی صندلیِ مقابلِ اشلی نشست و با شرمندگی نگاهش را به چشمانِ میشیِ اشلی دوخت و در دل اینهمه زیبایی را ستایش کرد.

اشلی پس از کمی مِن و مِن کردن ل*ب به سخن گشود:



_من که میدونم تو میترسی، ولی از چی رو نمیدونم



استون یکه‌ای خورد و همینکه میخواست مخالفت کند، انگشت اشاره‌ی اشلی به معنای سکوت مقابل صورتش قرار گرفت:

_هیس! من تو رو بهتر از خودت میشناسم عزیزم

از جا برخواست و صدای قدم‌های موزونش طنین انداز شد:

_من بهت کمک میکنم پیداش کنی، باهم دنبالش میگردیم

و اینبار با عجز ادامه داد:

_من همیشه کنارتم کهربایِ من

کهربا نامی بود که اشلی روی استون گذاشته بود، رنگی که چشمانِ معشوقش در هیبتِ گرگش داشت؛ وقتی اینگونه استون را صدا می‌زد یعنی به آستانه‌ی صبرش رسیده بود و تحمل اوضاع برایش سخت بود، یعنی که حتی بیشتر از خودت به تو اهمیت می‌دهم اما رفتارت همچون تیری در قلبم است!

همین جمله‌ی آخر اشلی کافی بود تا استون را به‌هم بریزد و به او بفهماند که چقدر زندگی را برای هردویشان سخت کرده، به اشلی نگاه کرد و گفت:

_فردا دوباره میرم پیش مادربزرگ، باید این قصه رو تمومش کنم

اشلی نفسی از سرِ آسودگی کشید و دوباره به استون نزدیک شد:

_منم باید باهات بیام

چشمان استون برقی زد و خوشحالیِ عجیبی سراسر وجودش را گرفت:

_اصلا فردا چرا؟ همین الان میریم

اجازه‌ی اعتراض به اشلی نداد و با عجله از در خارج شد.






#الهه_آ
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت ششم_





قدم‌های موزونشان به نرمی روی سنگ‌فرش‌های کفِ دهکده می‌نشست. فضای دهکده با نورِ ماه روشن بود و تقریبا پس از گذشت ده دقیقه به کلبه‌ی پیرترین عضو گله _که همان مادربزرگِ استون بود_ رسیدند.

سکوتِ دلچسبِ کوهستان را صدای ضرباتی که توسط استون به درِ چوبی کلبه وارد می‌شد، می‌شکست. پیرزن سراسریمه از خواب برخواست و حتی فرصت نکرد لباس‌های خوابش را تعویض کند، به نزدیکیِ در که رسید خمیازه‌ای بالابلند کشید و بالاخره در را باز کرد.

از دیدن استون و اشلی آن هم این وقت شب و در کنارِ هم جا خورد، البته مادربزرگ از را*ب*طه‌ی میان آنها خبر داشت و بلافاصله از جلوی در کنار رفت تا آنها وارد شوند.

***



ایزابل کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود و آن دو نیز انگار قصد حرف زدن نداشتند، پس پرسید:



_شماها اینجا چیکار میکنید



استون با کمی مِن و مِن کردن سرانجام به حرف آمد و گفت:

_مادربزرگ بِل، ازت خواهش میکنم یه بار دیگه اون پیشگویی رو بهم بگو



به چشمان سیاهِ بل خیره شد، احساس می‌کرد هر لحظه درون آن سیاهی کشیده می‌شود و سرانجام در آن سیاهچاله ناپدید می‌شد، چشم از چشمانِ او گرفت و مجدد به حرف آمد:

_بدون کم و کاست و با تمومِ جزئیات



بِل اندکی در صورتِ نوه‌اش دقیق شد و بدون حرف از جا برخواست و به سمت اتاقش گام برداشت، کلبه‌اش کوچک بود و یک اتاق داشت که هم در آنجا استراحت می‌کرد و هم محلِ کارش بود و پر از خرت و پرت‌هایی که گمان می‌کرد روزی به دردش می‌خورند.

درِ چوبیِ کمد را باز کرد و درمیانِ کتاب‌ها به دنبال چیزی می‌گشت، سر انجام پس از دقایقی کتابِ رنگ و رو رفته‌ای را که مدِ نظرش بود پیدا کرد و کتاب به دست از اتاق خارج شد؛ دوباره روی صندلی روبروی آن دو نشست و کتاب را وسطِ میز گذاشت.

دستی روی جلد کتاب کشید و خاک‌های روی آن را تکاند، کلمه‌ی "پیشگویی" به سختی روی جلد خوانده میشد، این کتاب را هنگامی که نوجوان بود به کمکِ دوست جادوگرش نوشته بود، صفحه‌ی اول را باز کرد و زیر ل*ب گفت:



_همه چی اینجاست پسرم

استون کتاب را سمت خودش کشید و درحالی که تپش‌های قلبش را دیوانه‌وار حس میکرد، کتاب را ورق زد. مردمک چشم‌هایش تنگ و گشاد می‌شد و سرانجام با نا امیدی کتاب را بست.

اشلی که تا کنون در سکوت حرکات و مکالمات آنها را زیر نظر داشت، کتاب را برداشت تا ببیند دلیلِ ناامیدی و بی‌فروغ شدنِ چشم‌های استون چیست. کتاب را در دست گرفت هر صد صفحه‌اش را ورق زد، بارها و بارها اما در کمال ناباوری صفحه پر از "خالی" بود؛ سفیدِ سفید!

صدای اشلی حاکم بر فضا شد:



_پس چرا چیزی نمیگی مادربزرگ



پیرزن که انگار تازه یادش آمده باشد سخنی بگوید، چشمانِ کدرش را به اشلی دوخت و گفت:



_مطمئنی میخوای باهاش باشی؟



اشلی از این سوال یکه‌ای خورد و با تمام جدیت گفت:



_معلومه که میخوام



ل*ب‌های بِل با پوزخندی مزّین شد:



_پس خودت رو برای هر اتفاقی آماده کن



این‌بار استون را خطاب کرد:



_توهم همینطور پسر



کاسه‌ی صبر استون هم لبریز شده بود، ایزابل بازی با کلمات را دوست داشت اما در این لحظه‌ که حساس‌ترین لحظه برای استون بود؛ این رفتار بل بی‌شک افتضاح‌ترین اتفاقِ امروزش بود.



استون با کلافگی اعتراض کرد و گفت:



_بِل خواهش میکنم بگو



بل خندید و موهای تماماً سفید رنگش را از روی صورتش کنار زد:



_هرگاه نیمه‌ی دیگرت در محدوده‌ی تو قرار گیرد



کمی مکث کرد و نیم‌نگاهی به اشلی انداخت و دوباره نگاهش را به سمت استون سوق داد:



_هرچه عشق در وجودت باشد از آنِ او می‌شود



و جمله‌ی آخر را با صدایی بلند تر گفت:



_او دختری به سانِ آفتاب است



اخم مهمانِ صورت همیشه مهربانِ اشلی شد، با تعجب پرسید:



_دختر؟

بل با جدیت به اشلی نگاه کرد و سپس کتاب را از جلوی او برداشت و در دست گرفت:



_گفتم که انتظار هرچیزی رو داشته باش



اشلی بدون هیچ حرفی از جا بلند شد و از کلبه خارج شد، استیون نیز با سردرگمی به دنبال او رفت. دختر پس از شنیدن صدای پای استون شروع به دویدن کرد و از دهکده خارج شد.

پس از دقایقی دویدن، زمانی که به طور کامل از دهکده خارج شدند و در بالای کوه‌ها و به دور از هیاهوی درختان بودند، اشلی ایستاد و به ناگَه روی زمین افتاد. بلافاصله استیون با نگرانی کنار او نشست و بازوان او را در دست گرفت، صورتِ خیس از اشک اشلی قلبِ او را به درد می‌آورد.





#الهه_آ
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت هفتم_

صدایِ همیشه آرامِ استون از نگرانی می‌لرزید:

_چیشده اشلی

و اینبار صورتِ دلنشین اشلی از عصبانیت سرخ شده بود و قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، صدای همیشه آرامش وحشیانه و با ولومی بالا برصورت استون کوبیده شد:
_یعنی چی چیشده؟ نشنیدی بل چی‌گفت؟

اجازه‌ی صحبتی به استون نداد و با خشمی هویدا ادامه داد:

_اون گفت دختر، اون گفت تو عاشقش میشی!

صدای خنده‌های عصبیِ استون در فضا طنین انداز شد، تیکِ عصبی‌اش به سراغش آمده بود و انگشتِ شصت دست چپش بالا و پایین می‌پرید.

چشمانِ مشکی رنگش حالا به رنگ کهربایی تغییر کرده بود و سفیدیِ چشمش با مویرگ‌های سرخ مزین شده بود، صدای او هم همانند اشلی اوج گرفت:

_من عاشقش بشم؟

وحشیانه دستش را میان موهایش کشید و با ناباوری به اشلی نگاه کرد:

_تو منو اینجوری شناختی اشلی؟

بغض راه گلوی اشلی را بسته بود و نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد، می‌خواست حرفی بزند اما انگشت اشاره‌ی دستِ راست استون را جلوی صورتش دید و پس از آن صدای او را شنید:

_هیس!هیچی نمیخوام بشنوم از همون اول نباید تورو قاطی ماجرا می‌کردم

اشک از چشمان دخترک جاری شد و زبانش طعم شوریِ آن را چشید، لبانِ خیس از اشکش را گشود و زمزمه کرد:

_من بهت باور دارم استون ولی تو نمیتونی حریفِ تقدیر بشی!

ضرباتِ انگشت استون بیشتر می‌شد و شعله‌ی خشم کل وجودش را می‌سوزاند، او همیشه خودش را بازیچه‌ی تقدیر می‌دانست و حالا اشلی این موضوع را توی صورتش می‌زد. صدایش پایین‌تر آمده بود و اشلی می‌دانست که این آرامشی‌است قبل از طوفان:

_ لعنت به هرچی پیشگویی و تقدیر و سرنوشته

لحظه‌ای ساکت ماند و باز ادامه داد:

_تنهام بذار

اشلی این حالتِ استون را می‌شناخت، عصبانیتش او را تا جنون می‌برد؛ هرموجود زنده‌ای را که در کنارش می‌دید از زندگی ساقط می‌کرد پس ترجیح داد به حرفش گوش کند تا عصبانیتش دامن او را نگیرد.

استون با دقت دور شدن اشلی را تماشا می‌کرد و پس از اینکه مطمئن شد او کاملا دور شده، از ته دل فریاد کشید. می‌خواست اینگونه شعله‌های خشم را از وجودش برهاند تا دیوانه‌تر از این نشده.

با هرفریادِ او پرنده بود که از خواب می‌پرید و با ترس شاخه و لانه‌اش را رها می‌کرد، پس از چند دقیقه گلویش شروع به سوزش کرد و به سرفه افتاد. روی زمین دراز کشید و چشمانش را به ماه دوخت، در همان حالت ماند و آن‌قدر ماه را تماشا کرد تا ماه از رو رفت و جایش را با خورشید عوض کرد.


#الهه_آ
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت هشتم_



قدم‌های لرزانش را با احتیاط روی سنگفرش‌های دهکده می‌گذاشت، دلیل این‌همه هیاهوی اهالی دهکده را نمی‌دانست. مگر امروز روز مهمی بود؟ اصلا در این لحظه برایش مهم نبود که چه روز و چه ساعتی‌ است، مهم این بود که زودتر آن دختر را پیدا کرده و قائله را ختمِ به خیر کند.
در همین فکرها بود محکم با کسی برخورد کرد، سرش را بالا گرفت و چشمانش به صورتِ خشن و مزین به اخمِ پدرش خورد. کمی عقب رفت و با شرمندگی به او چشم دوخت که پدرش ل*ب باز کرد و گفت:

_نگو که یادت رفته امروز چه روزیه

یکه‌ای خورد و چشمانش گرد شد، گویی تمامِ دنیا تبدیل به سطل آبِ یخ شده و بر سر او فرو ریخته است. دهانش همانند ماهی باز و بسته می‌شد و ذهنش خالی از هر اطلاعاتی بود، نمی‌دانست که چه بر زبان آورد و از این بابت مطمئن بود که پدرش حتما سرکوفتش خواهد داد.
در کمال تعجب پدرش خندید و دست راستش را بر شانه‌ی چپ او زد و گفت:
_امروز روزِ شکاره دیگه
نفسش را با آسودگی خارج کرد و با یاد آوریِ آهویِ بریانی دیشب، ل*ب از هم گشود:

_شما که دیروز شکار بودید پدر
پدرش کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
_چندبار باید برات توضیح بدم
مکثی کرد و شروع به حرکت کرد، ادامه داد:

_امروز جوونای قبیله باید برن و با خودشون شکار بیارن

شروع به خنده کرد و باز ادامه داد:

_من حتی بیشتر از دخترا منتظرم ببینم کی شکارِ ارزشمندتری میاره
استون را به حالِ خودش رها کرد و رفت، باخودش فکر کرد که همیشه باید به رسوم پایبند باشد هرچند که از نظرش مسخره و بیهوده بود؛ چراکه این‌کار فقط برای پیدا کردن محبوبیت نزد دختران و روی میز بودنِ گذینه‌های بسیار برای ازدواج بود.

نفسش را با حرص بیرون فرستاد و اخمی نثار دخترانی که جمع شده بودند و پچ پچ می‌کردند، کرد.اشلی را در میان آن‌ها ندید و دلشوره‌ای عجیب به جانش افتاد.

قدم تند کرده و خود را به کلبه‌اش رساند، دلش می‌خواست همانند همیشه اشلی آنجا باشد اما این‌بار خواسته‌ی دلش برآورده نشد چراکه صندلیِ مخصوص او خالی بود.


#الهه_آ

@Liza
 
آخرین ویرایش:
بالا