• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

تا اینجای داستان از نظر شما چطور بوده؟

  • ضعیف

    Votes: 0 0.0%
  • متوسط

    Votes: 0 0.0%
  • خوب

    Votes: 0 0.0%
  • عالی

    Votes: 0 0.0%

  • Total voters
    0

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
نام اثر: نگهبان
ژانر اثر: ترسناک، دلهره آور
به قلم: محمدرضا حسنی
ناظر: @(SINA)
خلاصه: فرزاد، شکارچی غیر قانونی ای است که برای اولین بار پایش را درون جنگلی مرموز میگذارد و کم کم متوجه اتفاقاتی ترسناک میشود که جان اورا تهدید میکنند.
 
Last edited:

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
42
سکه
204

IMG_20250804_152800_400.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
مقدمه:
عشق یک‌طرفه دردناک‌ترین نوع عشق است.
اگر بخواهیم مصداقی بی‌رحمانه از آن بیابیم، بی‌شک باید به را*ب*طه‌ی میان انسان و طبیعت اشاره کنیم.
طبیعت بی‌هیچ چشم‌داشتی به ما نفس می‌بخشد، ما را سیر می‌کند، پناه می‌دهد.
اما ما در پاسخ، آرام و پیوسته آن را زخم می‌زنیم،
می‌سوزانیم، می‌بُریم و نابود می‌کنیم.
باتمام وجود باور دارم روزی فرا می‌رسد که طبیعت دیگر سکوت نخواهد کرد...
آن روز نزدیک است.
بسیار نزدیک‌تر از آن‌که فکرش را بکنی.
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۱

در حالی‌ که یک دستش روی فرمان بود، با دست دیگر موبایل را بالا و پایین می‌کرد.
ماشین از کنار تابلویی عبور کرد که نوشته بود، به منطقه حفاظت شده و جنگلی «نارین زار» خوش آمدید.
نگاهش روی کامنت‌های پست شکار خرسش ثابت مانده بود.
صفحه پر بود از فحش و اعتراض.
- «از خودت خجالت نمی‌کشی؟ حیوان زبون‌بسته رو چرا شکار کردی؟»
- «خدا لعنتت کنه.»
- «به تو هم می‌گن انسان؟ مطمئنم غیر قانونی شکار میکنی»
فرزاد همه‌شان را جواب داده بود.
با فحش، بی‌حوصلگی و عصبانیت.
زیر ل*ب غرید:
- آخه به شماها چه آدمای حسود، این‌قدر شکار میکنم تا چشاتون در بیاد.
نگاهش رفت به تفنگی که روی صندلی عقب بود.
انگار داشت باهاش حرف می‌زد.
- امروز یه گوزن می‌زنم.
همان لحظه، مردی با لباس فرم سبز و عینک آفتابی وسط جاده ظاهر شد.
بازویش را بالا گرفت.
جنگلبان بود.
فرزاد ترمز زد و زیر ل*ب گفت:
- خرمگس معرکه هم پیداش شد.
ماشین را به کناره‌ی خاکی کشید، شیشه را پایین داد. سعی کرد لبخند بزند، اما صورتش یخ‌زده بود.
جنگلبان عینک آفتابیش را صاف کرد و دستش را روی در ماشین گذاشت.
- سلام.
- سلام آقا، این وقت روز اینجا چیکار می‌کنین؟
- هیچی، یه دوری بزنم و طبیعت‌گردی.
جنگلبان لحظه‌ای ساکت ماند.
به صندلی عقب نگاهی انداخت.
نگاهش روی تفنگ خشک شد.
- مجوز دارین؟
- تفنگه، نه بمب! لازم نیست واسه نفس کشیدن هم مجوز داشته باشیم، جناب سروان.
- از این جاده حق عبور ندارین، منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ست.
- خب منم همین الان فهمیدم، دور می‌زنم.
اما جنگلبان کنار نرفت.
همون‌طور ایستاده بود.
نگاهی انداخت به پلاک ماشین بعد گفت:
- اولین باره این اطراف میاین؟
فرزاد جواب داد:
- این سمت جنگل بله! اولین باره البته رفیقم یکم جلوتر بنزینش تموم شده منتظرمه برم پیشش و برمیگردم.
- رفیقت؟ ولی من خیلی وقته اینجام و اگه کسی رد میشد میدیدمش.
- خب شاید از یه سمت دیگه رفته چمیدونم.
جنگلبان چیزی نگفت.
فقط یه قدم عقب رفت.
بعد برگشت رفت سمت موتور پارک‌شده‌اش و بی‌سیمش رو درآورد.
فرزاد سریع دنده رو جا انداخت.
- باشه رفیق، تو با بی‌سیمت بازی کن منم با طبیعت.
گاز داد و از کنارش رد شد.
توی آینه‌ی ب*غل دید که جنگلبان هنوز همون‌جا ایستاده، اما صورتش... یه جور عجیبی سرد و بی‌حس بود. حتی انگار یه لبخند نصفه‌نیمه روی صورتش نشسته بود.
چیزی غیرعادی توی اون لبخند بود.
جاده کم‌کم باریک‌تر شد و درخت‌ها نزدیک‌تر.
نور خورشید کم‌رنگ‌تر.
فرزاد زیر ل*ب گفت:
- یه گوزن می‌زنم... فقط یکی...
اما حس می‌کرد هوا سنگین‌تر شده.
رادیوی ماشین شروع کرد به نویز انداختن.
آنتن گوشی‌اش پرید.
جاده بی‌وقفه وارد تاریکیِ جنگل شد.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۲

چند دقیقه‌ای گذشته بود و از جنگلبان خبری نبود. جاده انگار هیچ‌وقت پایان نداشت.
آسفالت حالا پر از ترک‌های ریز بود و کناره‌هاش با ریشه‌های بیرون‌زده‌ی درخت‌ها شکسته شده بود.
فرزاد صدای رادیو رو کم کرد.
سکوت سنگین شده بود.
حتی صدای پرنده هم نمی آمد.
چند متر جلوتر رد یک لاستیک پنچر روی خاک افتاده بود.
رد تازه بود، فرزاد اخم کرد.
با خودش گفت:
- یکی قبل من این مسیر رو رفته... خیلی هم دور نیست.
چند متر بعد صدای "تق!" کوتاهی اومد.
فرزاد فرمان رو محکم گرفت.
ماشین کمی به چپ کشید.
نگه داشت و پیاده شد.
لاستیک جلو له‌شده و صاف روی زمینه نشسته بود. پنچر شده بود.
- لعنت به شانس.
به اطراف نگاه کرد، هیچ ماشینی نبود.
هیچ صدایی، هیچ آدمی، حتی یک کلاغ هم نه.
گوشی‌اش رو درآورد.
صفحه هنوز روشن بود ولی بالا سمت چپ فقط نوشته بود: "بدون سرویس."
نه آنتن، نه اینترنت.
نفس عمیقی کشید.
تفنگ رو از صندلی عقب برداشت گذاشت روی شانه‌اش.
- خب که چی؟ پیاده‌روی تو جنگل همیشه حال می‌ده، نه؟
راه افتاد تو دل درخت‌ها.
هر چی جلوتر می‌رفت، حس می‌کرد فضا داره عوض می‌شه.
هوا گرفته بود.
بوی خاک نم‌زده با چیزی تندتر مثل خون کهنه قاطی شده بود.
از کنار تنه‌ی یک درخت گذشت که روی پوستش رد پنجه‌هایی عمیق افتاده بود.
نه از خرس، نه از گربه‌سان، چیزی دیگر.
اولین بار بود که همچین پنجه هایی میبیند.
سنگینی نگاه شخصی را روی خود حس میکرد اما نمیدانست چه کسی اورا زیر نظر داد.
ناگهان ایستاد و گوش کرد.
صدای خش‌خش شنید.
انگار از پشت درخت‌ها...
فرزاد آرام دستش را برد سمت اسلحه.
ولی یادش افتاد هنوز گلنگدن نزده.
- اگه یه گوزن باشه... هنوز شانس دارم.
قدم زد.
صدا قطع شد.
نفسی از سر بی حوصلگی کشید.
ناگهان چیزی از گوشه چشمش عبور کرد.
سرش را سریع چرخاند.
گوزنی در حال خورد علف دید.
سریعا تفنگش را روی او نشانه گرفت و به آرامی نزدیک شد.
به نظر میرسید گوزن خطر را احساس کرده و آماده است تا فرار کند اما در همین لحظه صدای شلیک در جنگل پیچید.
گوزن بی جان روی زمین افتاد و فرزاد با سرعت به او نزدیک شد.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۳

فرزاد کنار لاشه‌ی گوزن زانو زد و چاقویش را در آورد.
نفسش سنگین بود اما رضایت توی چشم‌هایش موج می‌زد.
تفنگ و چاقو رو کنار گذاشت و با دست آرام به گردن حیوان زد.
خون هنوز گرم بود.
- تموم شد... شلیک تمیز درست پشت گردن.
باز هم احساس کرد کسی بین درخت ها در حال تماشای او است.
کمی اطراف را نگاه کرد.
- آهای! کسی اینجاست؟
دلشوره‌ای مثل کرم توی سینه‌اش وول خورد ، با خود فکر میکرد که نکند جنگلبان اورا تا اینجا تعقیب کرده باشد.
هرچقدر اطراف را نگاه کرد جز درخت چیزی ندید.
با کمی تقلا طنابی از کوله پشتی اش برداشت و به لاشه بست و آنرا به زحمت روی زمین کشید.
خاک نرم و خیس بود ولی خودش را به زحمت به سمت ماشین کشاند.
صدای کشیده شدن بدن سنگین گوزن روی زمین توی سکوت جنگل زوزه می‌کشید.
درخت‌ها تماشا می‌کردند.
سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند.
هوا خفه بود.
فرزاد، عرق‌ریزان رسید به حاشیه‌ی جاده.
لاشه رو نزدیک ماشین رها کرد.
لحظه‌ای نشست و نفس گرفت.
گوشی‌اش رو دوباره درآورد.
هنوز نوشته بود: "بدون سرویس."
تفنگش را روی صندلی ماشین گذاشت و چشمش افتاد به جنگل پشت سرش.
احساس کرد چیزی بین درخت ها حرکت کرد.
- چیزی توی اون درخت‌ها... تکون خورد؟
نه! شاید خیال بود یا خستگی یا هر دو.
رفت و عقب ماشین را باز کرد.
داشت طناب جدید می‌کشید تا گوزن رو بالا بکشد که یه حس غریب از پشت سرش پیچید.
همون حس که کسی نگاهت می‌کنه.
سریع برگشت.
هیچی نبود.
فقط باد که برگ‌ها رو با صدایی شبیه پچ‌پچ تکون می‌داد.
- عصبی شدی فرزاد؟ به خاطر یه شکار ساده؟
زیر ل*ب خندید.
ولی دست‌هایش، لحظه ای لرزید.
طناب رو دور پای عقب گوزن محکم کرد.
شروع کرد به بالا کشیدنش تا بندازتش عقب وانت.
لاشه گوزن نیمه کاره عقب وانت آویزان بود، فرزاد نفس نفس میزد و دستانش گل آلود و خونی شده بودن
همین که خواست آخرین گره را بزند ناگهان صدای ناله ای ترسناک از اعماق جنگل به گوشش خورد.
صدایی کشیده، خفه، زخمی.
از اون صداهایی که معلوم نیست داره از گلو درمیاد یا از ته چیزی خیلی بزرگ‌تر.
دور بود ولی واضح.
جوری که انگار دقیقاً برای شنیده‌شدن در همین سکوت طراحی شده بود.
فرزاد سر جایش خشکش زد.
تا بحال چنین صدایی به گوشش نخورده بود و مطمئن نبود صدای چه حیوانی باشه.
به سمت جلوی ماشین رفت و در آنرا باز کرد، کوله پشتی اش را روی صندلی گذاشت و خواست تفنگش را بردارد اما خبری از آن نبود...
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی چی؟ کسی اینجا داره منو دست میندازه؟
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۴

ناگهان صدایی از پشت ماشین توجهش را جلب کرد.
در ماشین را بست و به سرعت خودش را به پشت ماشین رساند، خبری از لاشه‌ی حیوان نبود و فقط رد خونی از پشت ماشین به طرف اعماق جنگل روی زمین کشیده شده بود.
طناب‌ها پاره شده بودند اما نه با دندان یا پنجه، به نظر می‌رسید با چیزی مثل چاقو بریده شده باشد.
فرزاد تا چند ثانیه فقط ایستاده بود و زل زده بود به رد خون.
ریه‌هایش پر شده بودن از هوای سنگین جنگل اما نفسش تو نمی رفت.
نه صدای درگیری امده بود نه صدای پا نه تقلا هیچی... فقط رد خون مثل یه خط راهنما می‌رفت تو دل تاریکی.
تفنگش نبود.
گوزن هم نبود.
و حالا حس می‌کرد خودش هم دیگر این‌جا تنها نیست.
بی‌اختیار چند قدم برداشت و دنبال رد خون رفت.
درخت‌ها توی هم پیچیده بودند و هر چی جلوتر می‌رفت نور کمتر می‌شد.
رد خون جاهایی از مسیر مثل اینکه انگار تازه‌تر شده بود.
قطره ای خون همان لحظه از شاخه‌ی درخت چکید پایین درست جلوی پایش.
ایستاد.
از پشت سرش صدای چیزی آمد که شکست.
سریع برگشت.
هیچی.
- دارم دیوونه می‌شم؟
نفس‌نفس می‌زد و دستش رو مشت کرد.
یه سایه‌ بین درخت‌ها حرکت کرد و پشت درختی ایستاد.
فرزاد تکه سنگی از روی زمین برداشت.
ناگهان از پشت درخت سری پدیدار شد و به او زل زد.
بدن فرزاد یخ زد و با او چشم توی چشم شد.
واضح نبود که چه کسی است اما به فرزاد زل زده بود.
فرزاد سنگ را در دستش فشرد و ناگهان آن را به طرف او پرتاب کرد...
- بگیرش نوش جونت...
از پشت درخت صدای فریادی آمد.
فرزاد سریع به سمت او رفت.
مردی میانسال درحالی که سرش رو گرفته بود از پشت درخت بیرون آمد.
- داداش چیکار کردی؟! سرم شکست!
فرزاد به چهره او نگاه کرد.
به نظر میرسید اون هم یک شکارچی باشد این را میتوانست از لباسش بفهمد.
موهایش ژولیده و زیر چشمهایش گود بود به طوریکه انگار چندین روز را نخوابیده باشد.
خون از سر او راه افتاد و روی چشم سمت چپش ریخت.
- تو کی هستی چرا منو تعقیب میکردی؟
- اسمم کیوانه منم شکارچی ام این رد خونو دیدم توجهمو جلب کرد اومدم سمتش.
- تو میدونی کی شکار منو دزدیده؟
- شکارت؟ مگه دزدیدن؟
فرزاد سری به نشانه تایید تکان داد.
- نه والا چمیدونم من.
کیوان سعی کرد به فرزاد نزدیک شود اما ناگهان فرزاد چاقویش را از جیب در آورد و به سمت اون گرفت.
- برو عقب... یه قدم دیگه بیای جلو فرقی با اون گوزنی که شکار کردم نمی‌کنی...
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۵

کیوان دست‌هایش را بالا برد.
- باشه باشه آروم... من دنبال خون اومدم نه دنبال تو.
فرزاد چند ثانیه نگاهش کرد.
بعد چاقو را پایین آورد و گفت:
- چرا قیافت یه طوریه که انگار تریلی بهت خورده.
- چطور مگه؟
- موهات بهم ریختس و زیر چشات گوده.
کیوان جواب داد:
- حقیقتش من مدتی درگیر افسردگی بودم و کمی بی خوابی داشتم اما الان تفریحم شکاره و سعی میکنم خودمو باهاش سرگرم کنم تا حالم بهتر شه.
فرزاد چاقویش را در غلاف گذاشت.
- اسم منم فرزاده سرت بدجوری خون ریزی...
ببینم خون ریزیت بند اومد؟؟
کیوان لبخندی زد.
- آره خوشبختانه بدن قوی دارم
فرزاد فقط نگاه کرد.
- آقای فرزاد فکر کنم شما هم مشکلی برات پیش اومده
فرزاد درحالی که بند کفشش را سفت میکرد سرش را بالا گرفت.
- آره ماشینم پنچر شده گیر افتادم یه جنگلبانم هست که اگه منو ببینه پدرمو در میاره.
- خب من ماشینمو یکم اونطر تر پارک کردم لاستیک زاپاس دارم اگه بخوای.
فرزاد از جایش بلند شد و اول به کیوان و بعد به اطراف نگاه کرد.
- اگه کارمو راه بندازی که حسابی ممنونت میشم.
- خب پس دنبالم بیا رفیق.
کیوان چوبی از زمین برداشت و به عنوان چوب دستی دستش گرفت و حرکت کرد، فرزاد هم با کمی مکث به دنبالش راه افتاد.
جنگل حالا تاریک‌تر از قبل شده بود.
نه از شب بودن، از یه جور غلظت غیرطبیعی در هوا.
فرزاد گفت:
- ماشینت خیلی دوره؟
کیوان بدون اینکه برگردد گفت:
- نه، پشت اون شیب کوچیک... بعدِ اون درختای کج.
فرزاد نگاهی به شاخه‌ها انداخت.
کلاغی سیاه بالای درخت نشسته بود.
ساکت، خیره.
- این اطراف همیشه این‌قدر ساکته؟ نه پرنده‌ای نه صدای حیونی...
کیوان مکثی کرد.
- خب آره، این قسمت جنگل کلاً خلوت‌تره.
یه جوری انگار حیوونا زیاد باهاش راحت نیستن.
فرزاد ابرو بالا انداخت.
- مگه حیوونا هم منطقه‌ی مورد علاقه دارن؟
کیوان چیزی نگفت.
به آن قسمتی رسیدن که کیوان گفته بود.
یه سراشیبی کم‌عمق و درخت‌هایی که انگار از ریشه کج شده بودن به سمت زمین.
پشتش هیچ ماشینی نبود.
فرزاد ایستاد.
- گفتی ماشینت اینجاست؟
کیوان لحظه‌ای ساکت موند.
- خب... بود، شاید یه کم جلوتر.
فرزاد دو قدم عقب رفت.
چشماش باریک شدن.
- شوخی می‌کنی؟
کیوان برگشت، لبخند زد.
- نه... شاید یادم رفته دقیق کجا بود حالا تو دنبالم بیا من که آدمخور نیستم بخوام بخورمت که.
و بعد با خنده ای راه را ادامه داد.
فرزاد هم با تردید راهش را به دنبال او ادامه داد.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۶

بویی عجیب و بد مانند لاشه در هوا پیچیده بود.
کیوان بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی گفت:
- سر راهمون میخوام یکیو بهت نشون بدم!
فرزاد ناگهان ایستاد و با تعجب ل*ب باز کرد.
- کی؟
کیوان سنگی را که زیر پایش بود به سمتی شوت کرد.
- اسمش نگهبانه خیلی دلش میخواد ببینتت.
فرزاد سرش را خاراند.
- ببین داداش من با نگهبان و محافظ و جنگلبان و اینا کاری ندارم! من مجوز شکار دارم.
کیوان ناگهان برگشت.
- خب، کوش؟!
فرزاد با تته پته گفت:
- امممم خب... توی ماشینمه.
کیوان خندید.
- بابا اون با مجوز تو چیکار داره؟ اون خیلی مهربونه و عاشق جنگله از مهمونایی مثل تو استقبال گرمی میکنه.
کیوان بعد از گفتن حرفش رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد.
ذهن فرزاد درگیر شد، دردلش فکر میکرد که چه کسی دلش میخواهد که اورا ببیند؟ و از کجا خبر دارد که او وارد جنگل شده.
هیچ صدایی در جنگل شنیده نمیشد و فقط صدای چوب دستی کیوان در جنگل پیچیده بود.
ناگهان پای فرزاد به سنگی گیر کرد و تا خواست زمین بخورد کیوان دست اورا گرفت.
دستش سرد بود... انگار که جسدی را لمس کرده باشد.
چشمانش در چشمان کیوان گره خورد.
زیر چشمان کیوان گود بود و صورتش رنگ پریده، انگار که قبلا به خوبی به چهره اش دقت نکرده بود.
کیوان بوی خیلی بدی میداد، انگار بویی که در هوا پیچیده بود از او بود.
ناگهان سکوت را شکست.
- چیه فرزاد؟ آدم ندیدی؟
- اوه... نه... هیچی دمت گرم که دستمو گرفتی نزدیک بود چلاق بشم.
فرزاد کیوان را به سمت خود کشید.
- خب دیگه رسیدیم.
فرزاد اطراف را نگاه کرد.
رو بروی آنها درختی قدیمی و بزرگ بود که زیر آن گودالی عجیب و عمیق حفر شده بود.
فضای اطراف آنها خوف عجیبی داشت.
- اینجاس؟ پس اون یارو که میگفتی کو؟
کیوان لبخندی زد.
- داخل اون گودال.
فرزاد با تعجب به او نگاه کرد، احساس میکرد کیوان با او شوخی میکند.
با خنده گفت:
- خب چطوره بگی بیاد بیرون چون کسی که مهمون دعوت میکنه نمیره قایم بشه که!
- نه دیگه خودت باید بری داخل.
فرزاد با طعنه گفت:
- شوخی میکنی دیگه؟
لبخند کیوان محو شد.
- من باهات شوخی ندارم.
فرزاد با تعجب به او نگاه کرد.
ناگهان صدای ناله ای گوش خراش و وحشتناک از داخل گودال بیرون آمد.
صدایی که انگار درست از دل جهنم بیرون آمده باشد.
به نظر میرسید موجودی داخل گودال باشد اما صدای وحشتناکش نه به انسان ها شباهت داشت و نه به حیوانی.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
112
سکه
442
پارت ۷

فرزاد چند قدم عقب رفت که ناگهان احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده است.
رویش را برگرداند و دید چند نفر درست رو بروی او ایستاده اند.
کیوان از پشت فرزاد دقیقا کنار گوشش زمزمه کرد.
- اینا دوستای ما هستن میخوان کمکت کنن که وقتی میری پیش اون احساس غریبی نکنی.
فرزاد پایش لغزید اما سعی کرد تعادلش را حفظ کند و چند قدم از آنها دور شد و سپس شروع کرد به دویدن که ناگهان مشتی از پشت درخت به صورتش خورد.
روی زمین افتاد و خون از بینی اش سرازیر شد.
مردی درشت هیکل از پشت درخت بیرون آمد.
همه آنها ویژگی مشابه داشتند، چشم های گود افتاده، صورت های رنگ پریده، بوی بد.
- فرزاد زشته بخوای مهمونیو ترک کنی!
فرزاد از زمین بلند شد، صدای زنگ توی گوشش پیچیده بود.
صورتش داغ بود و مزه‌ی خون زیر زبانش تلخ‌تر از همیشه.
دستش را روی بینی‌اش گذاشت و لای انگشتاش لخته‌ای غلیظ دید.
چشم‌هایش تار شده ولی کم‌کم توانست چهره‌ی آون مرد را ببیند.
همان ویژگی‌ها… چشم‌های فرو رفته، پوست سرد، بوی بد.
کیوان به مرد درشت‌هیکل نزدیک شد و با صمیمیت پشت کمرش زد.
- محسن رو ببین، همیشه بلده چجوری جلوی فرار رو بگیره!
فرزاد تلو تلو خوران عقب رفت اما حالا چهار نفر دورتادورش بودند.
داشتند دایره‌وار نزدیک می‌شدن.
کیوان گفت:
ببین رفیق مقاومت نکن… ما هم یه زمانی مثل تو بودیم، تنها، زخمی، پر از اشتباه… ولی اون نجاتمون داد.
فرزاد با صدایی لرزان گفت:
- اون… کیه؟
کیوان به گودال اشاره کرد.
- کسی که همیشه گم‌شده‌ها رو پیدا می‌کنه.
- من گم نشدم لعنتی… ولم کنید…
همه با هم به صورتی ترسناک و هماهنگ گفتند:
- ولی شدی.
فرزاد داد زد و به یکی از مردها حمله‌ور شد، مشت محکمی به سینه‌اش زد ولی طرف حتی عقب هم نرفت.
انگار که توخالی بود یا از جنس سنگ.
دستهای سرد و زیادی شونه‌ هایش را گرفتند.
فرزاد دست‌وپا زد، فریاد زد، ولی در آن جنگل لعنتی هیچ پژواکی نبود.
کیوان نزدیک آمد، خم شد و گفت:
- فقط کافیه یه قدم بری پایین تا خودت ببینی و خودت بفهمی.
فرزاد ر*ل کشاندن سمت گودال.
صدای ناله دوباره بلند شد، صدایی دلهره آور و ترسناک.
انگار که هرموجودی که داخل گودال بود آنها را کنترل میکرد و هر دستوری که میداد آنها انجام میدادند.
لبه‌ی گودال که رسیدن فرزاد خواست عقب برود، اما پاهایش قفل شده بودند.
نگاهش به تاریکی داخل گودال افتاد.
چیزی در تاریکی آن پایین حرکت کرد…
چشمی نبود، ولی انگار داشت نگاهش می‌کرد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom