به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

در حال تایپ داستان کوتاه لنگه‌ کفش‌های موت | il naz کاربر انجمن بوکینو

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
نام اثر: لنگه کفش‌های موت

نویسنده: زهرامحمدی.

ژانر: جنایی_معمایی.


خلاصه:
بی ‌رحمانه می‌کشت و لنگهِ کفشی از خود به جا می‌گذاشت!
چرا که او یک سیندرلا‌ی مظلوم نبود، او زیبا نبود، او حتی زشت هم نبود!
باطنش مجهول و چشمانش بی نفوذ بود! چشمان او به شفافیت آسمان روز نبود... .
چشمانش به سردی شب‌های درون اقیانوسی بود، که درگیر گردبادی مهمان بود!

مقدمه:
سیندرلا ناگاه قصر را ترک کرد، اما کفش کریستالی‌اش را جا گذاشت تا شاهزاده‌اش او را دریابد!
او هم کفش سیاهش در قصر تاریک من جا گذاشت، بی من این مهمانی را تمام کرد و قصد رفتن کرد.
او قبل از اینکه چهره وحشتناکش را پدیدار کند ناپدید شد! او رفت اما... .
این پرنسس تنها را جا گذاشت، تا لنگه دیگر کفش را پیدا کند!
ناظر: @IVI
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Elora

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg


نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]

 

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
باران با خشونت اشک هایش را بر تن ظریف گیاهان رها می‌کرد، صدای طنین خنده های رعد و برق در سرتاسر شیکاگو پیچیده بود!

امروز پانزدهمِ دسامبر سال ۲۰۲۳ بود و دقیقاً سی و یک روز، از مرگ خانواده دیانا می گذشت. قتل وحشتناکی که ضربه عمیق و غیر قابل جبرانی به او زده بود!

برای بار دوم توانسته بود لنگه کفشی را در پارکی پیدا کند، که کاغذی درونش افتاده و روی آن نوشته شده است:

《سلام دخترک! حالت چطوره؟ بهت که بد نمی‌گذره؟

بهت هشدار داده بودم دنبالم نیای؛ ولی خب انگار علاقه خاصی به ریسکی داری، که جبرانی نداره!

این‌بار یه معمای خیلی آسون بهت میدم تا زودتر پیدام کنی!》

چشم از کاغذ گرفت؛ حتی همین حالا هم می‌توانست تصور کند که پشت‌بند این حرفش قاه‌قاه خندیده است.

اخمی کرد. زیر ل*ب پیرمرد خرفتی گفت و دوباره نگاهش را به جملات هک شده و نفرت انگیز قاتل دوخت.

《خب! معما اینه، با دقت بخون گلم!

بر تن زنی و اندکی بعد، خسته شوی ز آن!

حال بگو بر من، که کجا غارت می‌کنی همان را

مشهور باشد آن مکان در مُد، پس برو پرواز کن به سویش!

راهنمایی: در آسمان مشاهده می‌شود!》

زیر ل*ب پوفی کشید، او را به سخره گرفته بود! ما لباس را می‌پوشیم و از پاساژ خرید می‌کنیم؛ اما کدام‌شان، او گفت که در آسمان مشاهده می‌شود.

پس، پس... (پوفی) کشید، موبایلش را از جیب شلوار جینش درآورد و رمز را زد، وارد مرورگر گشت و مطلب مورد نظرش رو سرچ نمود.

با دقت تمام به صفحه نگاه می‌کرد، که موردی چشمش را گرفت.

《ماه صورتی، معروف ترین شرکت در صنعت مد》 لبخندی بر لبانش نقش بست. حس قدرت عجیبی را داشت؛ انگار که بمب اتم را خنثی کردم. موبایل را درون جیبش فرو نهاد و شروع کرد، قدم زدن در پارک سرسبز رو‌به‌رویش... .
***
وارد پاساژ شد، تنها فرشگاه لباسی که مربوط به شرکت ماه صورتی می‌شد، همین‌جا بود.
در آن حدی شلوغ بود، که اگر سوزن می‌انداختیم هرگز پیدا نمی‌‌شد و زیر پاهای رهگذارن له‌ می‌شد.
با چشم دنبال فروشگاه گشت، که طولی نکشید پیدایش کرد.
بی‌توجه به سر و صدای آدم‌های اطرافش، بدو به سویش‌ دوید.
تابلویی به سقفش وصل شده بود، که رویش نوشته بود《pink moon》 و کنارش ماه بزرگ صورتی چسبانده بودند.
وقتی وارد فضای داخلش گردید، جو روبه‌رویش او را حیرت زده کرد. انبوهی از جمعیت درحال رفت و آمد بودند. فضای اطراف تا یک و به رنگ سرخ بود و تنها نور گلگونی سیه‌ای اطراف را نابود می‌نمود.
 
امضا : Elora
بالا