• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
راهرو تنگ بود و دیوارهایش بوی نم و فلز می‌دادند، انگار سال‌هاست کسی از اینجا عبور نکرده. صدای قدم‌های آدریان در سکوت کش‌دار، ضرباهنگی سرد ایجاد می‌کرد. چراغ‌قوه‌اش نور باریکی را پیش رویش می‌ریخت، اما هر چه جلوتر می‌رفت، سایه‌ها بیشتر می‌شدند، انگار تاریکی خودش زنده بود و نفس می‌کشید.
در نیمه‌های راهرو، چشمش به دری فلزی افتاد که با قفلی زنگ‌زده بسته شده بود. روی در با رنگ قرمز محوی نوشته شده بود: «نگاهت را از من برنگردان.»
او خم شد، قفل را بررسی کرد؛ تازه روغن‌کاری شده بود. با یک حرکت ساده قفل باز شد.
داخل اتاق، یک صندلی فلزی قرار داشت که چراغی قوی از سقف مستقیم روی آن می‌تابید. روی صندلی، یک نوار ضبط صوت قدیمی و کنار آن یک یادداشت تاخورده بود. یادداشت با خطی لرزان نوشته شده بود:
– «این فقط شروعه. به عقب نگاه نکن.»
آدریان بدون لحظه‌ای تردید نوار را گذاشت. صدای خش‌خش بلندی آمد و بعد صدای زنی شنیده شد؛ صدایی آرام اما وحشت‌زده:
- اون‌ها همه جا هستن... حتی وقتی فکر می‌کنی تنها هستی. تو هم تحت نظر بودی، کارآگاه. حتی همین حالا...
صدای نفس‌های بریده زن ناگهان قطع شد. بعد صدای خنده‌ای بم و مردانه اتاق را پر کرد:
- وقتشه که انتخاب کنی... کدومشون باید زنده بمونه؟
چراغ ناگهان خاموش شد. تنها چیزی که در تاریکی شنیده می‌شد، صدای آرام چرخیدن دوربینی بود که پشت سرش حرکت می‌کرد. آدریان به سرعت برگشت، نور چراغ‌قوه را به اطراف تاباند، اما کسی نبود.
روی زمین، درست کنار پایش، عکس دیگری افتاده بود؛ عکس خودش، در همین اتاق، از زاویه‌ای که فقط چند ثانیه پیش پشت سرش بوده.
او آرام عقب رفت، دستش روی اسلحه‌اش بود، اما لحظه‌ای ایستاد.
- تو می‌خوای منو بترسونی... ولی داری اشتباه می‌کنی.
صدای قفل شدن دری در پشت سرش پیچید. حالا او در اتاقی بدون پنجره و تنها با یک در بسته گیر افتاده بود.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
***
صدای پیانو در فضای خانه می‌پیچید، نت‌هایی نرم و آرام، اما با حس سنگینی که هیچ‌کس جز خود نوازنده نمی‌فهمید. لیا پشت پیانو نشسته بود، انگشتانش روی کلیدها می‌لغزید، اما ذهنش جای دیگری بود. تلفن روی میز بارها چشمش را گرفت، اما همچنان خاموش مانده بود.
در اتاق کناری، هانا روی تخت نشسته بود، گوشی در دستش. صفحه‌اش پر از پیام‌هایی بود که مثل معما به نظر می‌رسیدند:
«امشب دوباره صداتو می‌شنوم.»
«ادامه بده... سکوت اینجا رو سنگین‌تر می‌کنه.»
لبخند محوی روی ل*ب‌های هانا نشست. انگار آن کلمات برایش آشنا بودند؛ حس امنیتی در آن‌ها بود که حتی خودش هم دلیلش را نمی‌دانست.
لیا نوازندگی را ادامه داد، اما بی‌اختیار به پنجره نگاه کرد. خیابان بیرون ساکت بود، مه سنگینی روی آسفالت نشسته بود. پرده را کنار زد. هیچ‌کس نبود.
با این حال، حسی عمیق در وجودش می‌گفت که دیده می‌شود.
در حیاط، جایی در تاریکی، سایه‌ای بی‌حرکت ایستاده بود. نه خطری از او حس می‌شد و نه عجله‌ای برای نزدیک شدن. فقط سکوت. فقط نگاه.
لیا دستش را روی کلیدها متوقف کرد. تاریکی حیاط آرام به نظر می‌رسید، اما انعکاس نور کم‌رنگ چراغ کوچه برای لحظه‌ای سایه‌ای محو را نشان داد... سایه‌ای که همان‌قدر سریع ناپدید شد.
هانا پیام تازه‌ای دریافت کرد:
«زیباترین صدایی که شنیدم... ادامه بده.»
این‌بار لبخندش عمیق‌تر شد. گوشی را روی تخت گذاشت و دراز کشید، در حالی که نگاهش روی سقف ثابت مانده بود.
لیا دوباره شروع به نواختن کرد. صدای پیانو در خانه پیچید... و بیرون، در دل تاریکی، کسی آرام‌تر نفس کشید.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
لیا روی نیمکت پیانو نشسته بود. دست‌هایش روی کلیدها بی‌حرکت مانده بود و نگاهش مدام به پنجره می‌دوید. سکوت خانه، حتی با صدای تیک‌تیک ساعت، سنگین به نظر می‌رسید. انگار هر صدای کوچک، بزرگ‌تر و تهدیدآمیزتر می‌شد.
هانا از تختش بلند شد و آرام به سمت چپ رفت. گوشی در دستش بود، صفحه روشن، اما هیچ پیام تازه‌ای نیامده بود. نگاهش روی پنجره افتاد، همان‌جایی که لحظه‌ای قبل لیا سایه‌ای را دیده بود. چیزی نبود، اما حس حضور کسی آنجا باقی مانده بود؛ همان حسی که نمی‌توانست توضیح دهد.
لیا دوباره شروع به نواختن کرد. نتها آرام‌تر از قبل بودند در هر فضا، لرزش، اما حس می‌شد؛ حس دیده شدن. هانا روی تخت نشست و به صدای پیانو گوش داد، اما این‌بار لبخندش محوی پررنگ‌تر شد. انگار چیزی در پیام‌های قبلی برایش آرامش بخش بود، چیزی که نه می‌توانم شرح دهد و نه بفهمد از کجا می‌آید.
چراغ اتاق برای لحظه‌ای می‌لرزد، سپس دوباره ثابت می‌شود. هر دو دختر نگاهشان به اطراف دوخته شد، اما جز سایه‌ها چیزی دیده نمی‌شود.
لیا دستش را روی کلیدهای پیانو نگاه داشت و نفسش را حبس کرد. حس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. نه نزدیک، نه تهدیدآمیز، فقط... نگاه می‌کند.
هانا گوشی را برداشت. پیام تازه‌ای رسید:
«صدای تو تنها چیزی است که می‌خواهم بشنوم.»
او لبخند زد و گوشی را کنار گذاشت، با چشم‌هایی که کمی کنجکاو و کمی به نظر می‌رسیدند.
لیا دوباره نواخت و فضای خانه با صدا پر شد. صداهایی که نه فقط از پیانو می‌آمدند، بلکه با سایه‌های خانه در هم آمیخته بودند.
هانا آرام به پنجره نزدیک شد و پرده را کمی کنار زد. خیابان خالی بود. هیچ ردپایی نبود. اما سایه‌ای در تاریکی خانه حرکت کرد؛ سریع، محو و ناپیدا.
هانا نفسش را حبس کرد و آرام گفت:
- این بار... تو واقعاً داری گوش میکنی، نه؟
لیا سرش را بالا آورد، نگاهش با نگاه هانا برخورد کرد، و هر دو دختر برای لحظه‌ای سکوت کردند. سکوتی پر از حس انتظار و چیزی که نمی‌توان نامش را گذاشت.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
لیا برای چند بارمین پشت پیانو نشست. نت‌ها یکی‌یکی در فضای خانه پیچیدند، اما انگار صدای هر کلید پژواکی غریبه داشت. مثل صدای کسی که در گوشه‌ای از خانه، در سایه‌ای که نمی‌شود، نفس می‌کشد. نگاهش به پنجره افتاد، به خیابان تاریکی، به سکونی که بیش از حد عادی به نظر می‌رسید.

هانا گوشی را محکم‌تر در دست گرفت. آخرین پیام روی صفحه، از ذهنش بیرون نمی‌رفت:
«صدای تو تنها چیزی است که می‌خواهم بشنوم.»

این پیام‌ها هفته‌ها بودند که می‌آمدند، همیشه کوتاه، همیشه از آرامشی عجیب بودند. نه تهدیدی در آنها بود، نه التماسی، فقط جملاتی ساده که انگار از کسی می‌آمدند که او را می‌شناخت، اما نه از نزدیک.
هانا بی‌اختیار لبخندی زد، اما ته دلش حس عجیبی داشت؛ مثل زمانی که در اتاقی تاریک باشی و مطمئن شوی کسی تو را تماشا می‌کند.

لیا ملودی را عوض کرد. صدای پیانو تندتر شد، شکسته‌تر، انگار خودش هم می‌خواست این سکوت را پاره کند.
- «هانا؟»
هانا از جا پرید.
– «چی شده؟»
لیا سرش را به سمت پنجره چرخاند:
– «حس نمی‌کنی... یه نفر داره ما رو نگاه می‌کنه؟»
هانا مکث کرد، نگاهش را از صفحه گوشی به خواهرش دوخت، بعد آرام پرده را کنار زد. خیابان خالی بود. حتی صدای باد هم نمی‌آمد.
– «نه... شاید فقط استرسی.»
اما صدایش مطمئن نبود.

چراغهای خانه لرزیدند. هانا برگشت، گوشه چشمش حرکتی دید. چیزی در سالن، درست کنار، سایه‌ای کوتاه و سریع.
– «لیا...»
لیا دست از نواختن کشید. هر دو به گوشه سالن نگاه کردند. سایه‌ای روی دیوار حرکت کرد و محو شد.

لیا به آرامی از پشت پیانو بلند شد. سکوت خانه سنگین شد. تنها صدایی که شنیده می‌شد، تیک‌تیک آرام ساعت دیواری بود.
– «این حس... از عصر شروع شد.»
صدای لیا لرز داشت.
هانا آرام قدم برداشت و به سمت سالن رفت. گوشی‌اش هنوز در دستش بود، نور صفحه‌اش فضای اطراف را روشن می‌کرد.
– «باید درا رو قفل کنیم...»

اما وقتی به نزدیک شد، متوجه چیزی شد که قلبش را لرزاند: در داخل قفل بود، اما دستگیره آرام تکان خورد.
– «لیا!»
لیا سریع خودش را رساند. هر دو به دستگیره خیره شدند. تکانها قطع شدند. سکوت
هانا نفسش را حبس کرد، گوشی را بالا آورد تا با چراغش اطراف را روشن کند. صفحه گوشی روشن شد پیام جدید:
«من نزدیکتر از چیزی که فکر می کنم.»

لیا به سرعت گوشی را از دست هانا گرفت. چشمهای هر دو باز شده بود.
– «کیه که بهت پیام میده؟!»
هانا خواست جواب بدهد، اما صدایی از پشت سرشان شنیده شد. صدای آرام ضربه‌ای کوتاه، به نظر چیزی روی پنجره‌ی پنجره‌ای افتاده است.
هر دو برگشتند. پرده‌های پنجره در نسیمی نامحسوس تکان می‌خوردند.
لیا آرام به پنجره نزدیک شد، پرده را کمی کنار زد. تاریکی مطلق. هیچکس نبود.
اما در انعکاس شیشه... برای کسری از سات، مردی با نقاب سفید دیده شد که پشت سرش ایستاده بود.

لیا برگشت. سالن خالی بود.

هانا گوشی‌اش را محکم‌تر گرفت.
پیام دیگری آمد:
«از همینجا... می‌بینمتون.»
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
هانا به عقب برداشت، گوشی در دستش می لرزد. روشنش سرد شده بود. لیا پرده را محکم‌تر کشید، ولی انگار تاریکی از پشت شیشه می‌خواست خودش را به داخل خانه بکشاند.
- باید به بابا زنگ بزنیم.
صدای هانا به زمزمه‌های عصبی شبیه بود.
لیا سری تکان داد و با دست دنبال گوشی خودش گشت.
اما صدای خش‌خش آرامی از راهروی طبقه بالا شنیده شد. صدایی شبیه کشیده شدن پارچه روی کف چوبی.
هر دو به هم نگاه کردند.
هانا زیر ل*ب گفت:
- هیچ‌کی نباید تو خونه باشه... درسته؟
لیا فقط نفسش را حبس کرد.
صدای خش‌خش دوباره آمد، این بار نزدیکتر. بعد از یک صدای آهسته: تیک...
صدای شل شدن دستگیره در یکی از اتاق‌ها.
لیا آرام عقب رفت، دستش روی دست هانا. هر دو انگار در جای خود میخکوب شده بودند. سالن خانه زیر نور زرد کم‌رنگ لوسترها عجیب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. سایه‌های روی دیوار شکل‌های نامفهوم ساخته شده‌اند، مثل آدم‌هایی که پشت پرده به آنها نگاه می‌کنند.
هانا گوشی‌اش را بالا آورد تا نورش را سمت راهرو بگیر. نور لرزید، انگار باتری داشت تمام می‌شد.
در همان لحظه، صدای ضربه آرامی روی شیشه پشت سرشان آمد. نه یک ضربه محکم؛ صدایی آرام، انگار کسی ناخنش را روی شیشه کشیده است.
هر دو برگشت، نفس در سینه‌شان حبس شد.
هیچکس نبود.
تنها چیزی که دیدند، رد انگشتی محو روی شیشه بود.
لیا ل*ب‌هایش را گاز گرفت. اشک در چشم‌هایش حلقه زد اما صدایی از او بیرون نیامد.
هانا با دست لرزان شماره بابا را گرفت، اما قبل از اینکه تماس بگیرید، چراغهای خانه یکباره خاموش شدند.
ظلمت سنگین خانه را بلعید. سکوت آنقدر متوجه شد که صدای نفس بریده‌شان هم ترسناک بود.
هانا لرزان گوشی را بالا گرفت تا نورش کمی از تاریکی کم کند. نور لرزان، چهره مضطرب لیا را روشن کرد.
در همان لحظه، صدای آرامی از پشت سرشان شنیده شد. صدای نزدیک، به قدری نزدیک که لرزه بر جانشان انداخت:
- آروم باشین...
هانا به سمت صدا برگشت، نور گوشی‌اش روی دیوار افتاد. سایه‌ای قدبلند، درست پشت آنها.
لیا نفسش را برید. گوشی از دست هانا افتاد و صفحه‌اش روی زمین ترک برداشت.
نور لرزان گوشی روی زمین افتاد، و در آن نور کم، نقابی سفید برای کسری از دیده شد.
نقابی که هیچ احساسی نداشت، جز سکوت.
سایه قدمی به جلو برداشت.
دخترها عقب رفتند، دست در دست هم، تا رسیدند به پشت سرشان.
صدای نفس‌های سنگین مرد در فضای پیچید.
یک زمزمه آرام:
- وقتشه...
نفس هانا بند آمد. لیا زیر ل*ب دعا می‌خواند.
سایه دست دراز کرد، چیزی در نور لرزان برق زد.
و در همان لحظه، صدای شکستن شیشه از سطح بالا آمد.
سایه‌ لحظه‌ای مکث کرد. سرش را به سمت صدا برگرداند.
دخترها در سکوت، بی‌حرکت، قلب‌شان تند می‌زد.
یک قدم دیگر برداشت...
سایه حالا درست روبه‌روی آنها بودند.
و صدایش آرام‌تر از قبل، ولی بر خطر:
– «هیچ‌کسی... نمی‌تونه نجاتتون بده.»
نور گوشی خاموش شد. تاریکی مطلق و سکوت
فقط صدای نفس‌هایی که حالا از همه جا می‌آمد...
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
***
آدریان پشت به دیوار داد، نگاهش بین در بسته و سایه‌های لرزان اتاق چرخید. نور چراغ قوه در دستشید، اما چشمانش آرام بودند. آرامشی سرد، شبیه آرامش شکارچی‌ای که در تله افتاده اما هنوز از هوش خودش مطمئن است.
صدای تق‌تق آرامی از بالای سرش آمد؛ انگار کسی قدم به قدم روی سقف فلزی راه می‌رفت. نفس‌هایش احساس شد. ذهنش در حال ترسیم نقشه اتاق بود؛ دیوارها، نور چراغ، دوربین ... حتی جای احتمالی دری مخفی.
صدای نوار ضبط هنوز در گوشش می‌پیچید:
- کدومشون باید زنده بمونه؟
این یعنی قاتل نه تنها جلوتر از آنهاست، بلکه همه‌چیز را کنترل می‌کند. حتی این لحظه.
آدریان جلو رفت و دستش را روی دیوار سرد کشید. در سمت راست، بخشی از فلز کمی فرورفتگی داشت. خم شد، با چراغ‌قوه خط‌های باریکی را دید که خبر از دری مخفی می‌داد. انگشتش را روی آن کشید، اما قبل از اینکه حرکت کند، صدای خش‌خش دوباره از ضبط آمد.
این بار صدای مردانه و خشن:
- می‌دونم داری نگاه می‌کنی. می‌دونم داری راه فرار پیدا می‌کنی. ولی اگر یک قدم اشتباه برداری، یکی از اونها نفس نمیکشه.
قلبش تندتر زد. منظورش از «اونها» چی بود؟

آدریان نفسش را آهسته بیرون داد. با خودش گفت:
- می‌خوای با من بازی کنی؟ باشه.
با حرکتی سریع، چراغ قوه را روی زمین انداخت تا نورش گوشه اتاق را روشن کند، بعد خودش در حرکت تاریکی کرد و به سمت دیوار رفت. صدای قدم‌های کسی که از پشت شنیده می‌شود، آهسته، مثل سایه‌ای که منتظر لحظه حمله است.
دستش روی اسلحه بود. یک‌دفعه صدای قفل در عوض شد. نه باز شدن، بلکه محکم‌تر شدن. انگار کسی از بیرون چیزی را روی گذاشت تا سنگین‌تر شود.
صدای نفس مرد دوباره از ضبط آمد:
- دلت می‌خواهد ببینی الان چه شکلی هستن؟
در همان لحظه، نور چراغ بالای سرش یک‌بار روشن و خاموش شد. روی دیوار روبه‌رو، تصویری محو پخش شد؛ انگار پروژکتوری از جایی دیگر روشن شده باشد.
اتاق تصویر تاریک بود. دو صندلی، و روی هر صندلی دختری نشسته بود، با دست‌های بسته و چشمانی که زیر نور کم برق می‌زد.
لیا و هانا.
آدریان بی‌حرکت شد. تصویر با نویز محو شد. دوباره برگشت.
او نفسش را آهسته بیرون داد و آرام زمزمه کرد:
- داری اشتباه می‌کنی... من تو رو پیدا می‌کنم.
صدای خنده‌ای بم، نزدیک‌تر از همیشه، از گوشه اتاق پیچید.
- من نمی‌خوام پیدا بشم، کارآگاه.
در همان لحظه، صدای تق بلندی از پشت سرش آمد. برگشت، اسلحه آماده. در فلزی پشتی نیم‌سانتی باز شده بود.
آدریان آرام به سمت در رفت. پشتش تاریکی مطلق بود. بوی تند فلز و خاک نم خورده به مشامش خورد.
او یک لحظه مکث کرد، اسلحه‌اش را جلو گرفت، و پا در تاریکی گذاشت.
دربلافاصله پشت سرش با صدای مهیبی بسته شد.
تاریکی حالا کامل او را بلعیده بود.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
هوای تنگ و سرد، بوی فلز زنگ‌زده و گردوخاک قدیمی داشت. آدریان دستش را به دیوار کشید؛ دیواری که خنکای فلزش انگار از درونش می‌جوشید. نور چراغ‌قوه‌اش روی کف راهروی باریک می‌لرزید، اما اینجا چیزی بیشتر از یک راهروی ساده بود.
همه‌چیز حس زنده‌ای داشت، مثل اینکه خود ساختمان نفس می‌کشید.
قدم برداشت. صدای پایش در سکوت طنین انداخت، اما بعد از چند ثانیه متوجه شد صدای قدم دیگری همزمان با او می‌آید؛ اما نه از پشت، نه از جلو... انگار از دیوارها.
ذهنش شروع به ترسیم مسیر کرد. در هر پنج قدم، دری فلزی یا راهرویی جدید باز می‌شد. همه شبیه هم، بدون نشانه‌ای برای جهت‌یابی. اگر کسی عادی اینجا بود، حالا گم شده بود.
روی دیوارها، هر چند قدم یک‌بار جملاتی با رنگ قرمز دیده می‌شد:
«یک قدم اشتباه یعنی مرگ.»
«هر انتخابی هزینه داره.»
«تو نمی‌تونی نجاتشون بدی.»
آدریان دستش را روی یکی از این نوشته‌ها گذاشت. رنگ هنوز کمی تازه بود.
- یعنی همین الان اینجا بوده‌ای.
زیر ل*ب زمزمه کرد و به اطرافش نگاه کرد.
قدم بعدی‌اش او را به اتاقی کشاند که وسطش آینه‌ای قدی قرار داشت. تصویر خودش در آینه، شکسته و کشیده دیده می‌شد. پشت آینه، سایه‌ای گذرا را دید؛ سریع برگشت، اما اتاق خالی بود.
به سمت آینه رفت. دقیق‌تر نگاه کرد: پایین قاب آینه، خطی باریک و مخفی روی فلز وجود داشت. با انگشت فشار داد. صدای تق کوتاهی آمد و دیوار پشت آینه کمی کنار رفت، ورودی باریکی به راهروی بعدی.
وقتی قدم در راهرو گذاشت، صدای ضبط از بلندگوهای مخفی پخش شد:
- می‌دونستم اینو پیدا می‌کنی. حالا ببین چقدر جلو می‌ری.
آدریان لبخند کجی زد.
- داری اشتباه می‌کنی، دوست من. هر چیزی بذاری، من راهشو پیدا می‌کنم.
راهرو جدید باریک‌تر و بلندتر بود. کف راهرو رد کفش‌های خشکی دیده می‌شد؛ بعضی از آنها کوچک‌تر از پای یک مرد بالغ. او خم شد، ردها را بررسی کرد.
یکی از این ردپاها برای هاناست... اینو از اندازه‌اش می‌فهمم.
با این فکر، ذهنش شروع به کنار هم گذاشتن داده‌ها کرد: مسیر ردپاها، جهت‌شان، و فاصله بینشان.
صدای خنده آرامی در راهرو پیچید؛ خنده‌ای که این بار به زمزمه‌ای کشیده شد.
- به عقب نگاه نکن، کارآگاه. اینجا توی ذهن منه، نه تو.
آدریان ایستاد. نفس‌هایش را آهسته کرد. اسلحه را محکم‌تر گرفت.
- ذهن تو پر از سرنخه، حتی اگه خودت ندونی.
نور چراغ‌قوه را به سقف تاباند. چیزی مثل رد دست روی لبه یکی از دریچه‌های تهویه دیده شد. با حرکتی حساب‌شده بالا رفت و دریچه را باز کرد. داخلش یک تکه پارچه بود؛ پارچه‌ای با لکه خون.
او پارچه را برداشت. رویش با ماژیک مشکی کلمه‌ای نوشته شده بود:
«سه.»
آدریان مکث کرد. ذهنش تمام سرنخ‌های این شب را مرور کرد:
نوشته‌های روی دیوار.
عکس دخترها.
صدای ضبط.
این عدد.
قاتل داشت با او بازی می‌کرد، ولی این «بازی» بی‌هدف نبود؛ همه چیز شبیه یک معمای چندمرحله‌ای بود.
او دوباره به جلو حرکت کرد. راهرو پیچ خورد و به اتاق دیگری رسید. وسط اتاق، سه در وجود داشت: یکی قرمز، یکی آبی، یکی خاکستری. روی هر در علامتی با رنگ سفید کشیده شده بود.
بلندگو دوباره روشن شد:
- سه در. سه انتخاب. یکی مرگه، یکی حقیقت، یکی... آخر خط.
آدریان به درها نگاه کرد. ذهنش شروع به تحلیل جزئیات کرد: ردپاهای خاک روی کف، تفاوت لولاها، حتی بوی خاصی که از پشت هر در می‌آمد.
یکی از این درها مستقیم به تله می‌ره.
او نفسش را آهسته بیرون داد.
- می‌خوای منو مجبور به انتخاب کنی؟ ببینیم کی بهتر فکر می‌کنه.
قدمش را به سمت در خاکستری برداشت. دستش را روی دستگیره گذاشت...
در همان لحظه، صدای خش‌خش بلندگو بلند شد:
- باهوشی... ولی ببین می‌تونی تا آخر زنده بمونی یا نه.
دستگیره را چرخاند. در با صدای فلزی سنگینی باز شد. پشت آن... تاریکی مطلق بود.
اما در میان تاریکی، صدای آهسته گریه‌ای شنیده شد.
آدریان یک قدم جلو رفت.
در همان لحظه، در پشت سرش محکم بسته شد.
و چراغ‌های سقفی یکی‌یکی روشن شدند.
حالا خودش را وسط سالنی دید که دیوارهایش پر از عکس بود.
عکس‌هایی از او. از تیمش. از دخترها. از هر حرکتی که در چند هفته اخیر کرده بود.
و در میان عکس‌ها، تصویری تازه...
عکسی از خودش، همین حالا، در همین اتاق.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
آدریان به عکس‌ها خیره شد. صدها تصویر روی دیوارها چسبیده بود؛ بعضی سیاه‌وسفید، بعضی با رنگ‌های کم‌رمق. هر عکس مثل یک تکه از پازل بود. خودش را می‌دید، در حال حرف زدن با همکارانش، در خیابان، حتی پشت پنجره خانه‌اش.
نور کم‌جان چراغ‌های سقفی به عکس‌ها حالتی بیمارگونه داده بود. نگاهش روی چند تصویر ثابت ماند:
لیا. هانا.
هردو در عکس‌ها لبخند می‌زدند، اما روی دهانشان با خطی سیاه ضربدر کشیده شده بود.
آدریان قدمی جلو رفت. عکس‌ها تازه بودند؛ کاغذشان هنوز بوی چاپ داشت. قاتل نه تنها از او جلوتر بود، بلکه این لحظه را طراحی کرده بود.
در میان عکس‌ها، یکی برجسته‌تر بود: تصویری از پشت سر خودش، همین حالا، در همین اتاق.
نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
- داری منو وادار می‌کنی به چیزی دقت کنم... چی رو می‌خوای نشونم بدی؟
چراغ‌قوه‌اش را خاموش کرد و به صدای اتاق گوش داد. سکوتی کامل نبود. از گوشه سمت راست، صدای ضعیف برق یا دستگاهی کوچک می‌آمد. به آرامی نزدیک شد. پشت یکی از عکس‌ها، یک دوربین کوچک مخفی پیدا کرد؛ لنز دوربین مستقیم به او زل زده بود.
دستش را جلو برد تا دوربین را بگیرد که صدای مردی از بلندگو پیچید:
- بهتره دست نزنی، کارآگاه. این دوربین‌ها تنها چشم‌های من نیستن. اگه یکی رو بزنی، یکی دیگه صداها رو می‌شنوه.
آدریان ایستاد. به جای عکس‌ها، به فاصله‌های بینشان نگاه کرد؛ به خطوطی که روی دیوار کشیده شده بود. نخ‌های قرمز ظریف عکس‌ها را به هم وصل کرده بودند. مرکز تمام این خطوط روی یک نقطه جمع می‌شد: تصویری محو از یک در چوبی قدیمی.
ذهنش شروع به کار کرد: «این اتاق فقط برای ترسوندن نیست. این یک نقشه است. مسیر بعدی اینجاست.»
به سمت عکس رفت. تصویر را کنار زد. پشت آن دری کوچک و فلزی بود، شبیه دریچه نگهداری کابل‌ها. زانو زد و دریچه را باز کرد. داخلش یک پاکت بود.
پاکت را بیرون کشید. داخل آن یک کارت پستال قدیمی بود با تصویری از یک خانه متروکه. پشت کارت تنها یک جمله نوشته شده بود:
«دخترها اینجا نفس می‌کشند.»
دستش روی کارت محکم شد. قاتل نمی‌خواست بترساند؛ او داشت مسیر بعدی را نشان می‌داد. اما چرا اینقدر راحت سرنخ می‌گذاشت؟
صدای بلندگو دوباره آمد. این‌بار آرام‌تر، با لحنی سردتر:
- من می‌خوام پیدام کنی، کارآگاه. ولی وقتی رسیدی، شاید دیر شده باشه.
نور چراغ‌های سقف یکی‌یکی خاموش شد. حالا فقط یک نور قرمز کم‌رنگ روی در اصلی افتاده بود.
آدریان اسلحه‌اش را در دست گرفت، کارت را در جیب گذاشت، و قدمی به سمت در برداشت.
همان لحظه، صدای زنگ کوتاه و ممتدی در اتاق پیچید؛ نه زنگ تلفن، بلکه آژیر کوچکی که از سقف می‌آمد.
او یک لحظه به بالا نگاه کرد. از میان شکاف سقف، چیزی شبیه لنز دوربینی بزرگ به او خیره بود.
لنز آرام چرخید، و نور قرمزی مستقیم روی قلبش تابید.
صدای قاتل از بلندگو:
- مراقب باش، کارآگاه. یک انتخاب اشتباه، و همه‌چی تمومه.
آدریان بی‌حرکت ایستاد. دستش روی دستگیره در بود. صدای آرام گریه‌ای محو از پشت در شنیده می‌شد.
اما این بار مطمئن نبود صدای گریه واقعی است... یا فقط بخشی از بازی قاتل.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
صدای گریه محو شد. نور قرمز خاموش شد و اتاق تاریکی سنگین را پوشاند. آدریان لحظه‌های بی‌حرکت ایستاده است. به حس ششمش اعتماد کرد؛ اینجا دیگر چیزی برایش نداشت. قاتل همه چیز را به‌دقت چیده بود تا او را تا این نقطه بکشاند. حالا نوبت او بود که از بازی خارج شود و خودش قواعدش را بسازد.
به آرامی به عقب برگشت. نور چراغ‌قوه را دوباره روشن کرد، در مسیر بازگشت، ردپاها و علائم را از نو بررسی کرد. هر نوشته روی دیوار، هر صدای ضبط‌شده‌ای که در گوشش پیچیده بود، مثل تکه‌ای از یک نقشه در ذهنش حک می‌شد.
به خروجی ساختمان رسید. هوای سرد شب مثل سیلی به صورتش خورد و بوی زنگ زدگی و تعفن تونل ها را از ذهنش پاک کرد. پلیس‌های اطراف ساختمان سریع به سمت راست آمدند. نور چراغهای آبی و خیابان قرمز را روشن کرده بود.
مامور جوانی نزدیک شد.
- رئیس، همه طبقات رو گشتیم، هیچ‌کسی نبود. قبل از رسیدن به ما خالی شده است.
آدریان اخم کرد و دستش را روی کلاه پلیس گذاشت.
- هیچ‌چیز خالی نیست. اون می‌خواست ما اینطور فکر کنیم.
به سمت ماشین فرماندهی رفت. روی صندلی عقب، چراغ مطالعه بالای سرش را روشن کرد و پاکتی را که پیدا کرده بود، روی میز گذاشت. عکس‌ها را از ذهنش مرور کرد؛ همان خطوط قرمز، همان تصویر در قدیمی. دستش روی کارت پستال لغزید.
- یه خونه متروکه...
زیر ل*ب زمزمه کرد و سپس رو به مأمور تحلیل صحنه گفت:
- تمام تصاویر دوربین های اطراف این ساختمون رو از دو ساعت گذشته تا الان میخوام. مسیر ورود و خروج هر کسی رو فریم به فریم.
مامور سریع سر تکان داد و رفت. آدریان به نقشه‌ای که روی دیوار اداره پلیس نصب بود نگاه کرد. انگشتش روی محله‌ای در حاشیه شهر مکث گفت:
- اینجا... اینجا می‌تونه باشه.
صدای همکارش، کلارا، از پشت سر آمد:
- فکر میکنی عمدی گذاشته تا پیداش کنیم؟
آدریان بدون اینکه نگاه کند، جواب داد:
- هر حرکتش برنامه ریزی شده است. حتی سرنخ‌هاش. اما این باعث نمی‌شود ازش استفاده نکنم.
به سمت صفحه نمایش لپتاپ برگشت. تیمش تصاویر زنده از ساختمان متروکه‌ای که به کارت شباهت داشت، روی صفحه آوردند.
یک قاب کوچک در تصویر، حرکت سایه‌ای پشت یکی از پنجره‌های شکسته را نشان می‌داد.
کلارا زمزمه کرد:
- دیدیش؟
آدریان سر تکان داد.
- آره. خودش نمیخواد پنهون بمونه. می‌خواهم بریم سراغش را بگیریم.
دستش را روی اسلحه‌اش گذاشت.
- امشب بازی رو تموم نمی‌کنیم، ولی مسیرشو عوض می‌کنیم.
دستور حرکت تیم را داد. چند ماشین پلیس آماده حرکت شدند. اما درست زمانی که سوار می‌شدند، صدای رادیویی در بیسیم پیچید:
- رئیس! یه چیز پیدا کردیم... پشت ون شما، یه بسته هست. تازه گذاشته شده.
آدریان چرخید. به عقب نگاه کرد. مأموری که پیام داده بود، جعبه های کوچک و سیاه را در دست داشت. روی آن با خطی درشت نوشته شده بود:
«برای کارآگاه.»
آدریان جعبه را گرفت. به دقت گوش داد؛ صدایی از داخل نمی‌آمد. آرام در را باز کرد.
داخل جعبه تنها یک تلفن همراه بود که صفحه‌اش روشن شد و پیامی روی آن ظاهر شد:
«دخترها وقت ندارن. یا با من بازی میکنی... یا یکیشون رو از دست میدی.»
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
آدریان بسته‌ی سیاه را روی میز گذاشت و در را محکم بست. نگاهش روی محتویات آن خیره ماند: فقط یک یادداشت کوچک و چند عکس از صحنه‌های قتل‌های اخیر. هر عکس دقیقاً لحظه‌ای را نشان می‌داد که او در صحنه حضور داشت یا ردپاهایی که قبلاً کشف کرده بود.
او به آرامی یادداشت را باز کرد. خطی ساده اما تهدیدآمیز نوشته شده بود:
- همه چیز به چشم توست. حالا میفهمی چرا.
آدریان با دقت عکس‌ها و یادداشت‌ها را کنار هم گذاشتند. ذهنش سریع مسیر قتل‌ها را تحلیل کرد: هر قربانی در مکان و زمان خاص کشته شده بود، و هر سرنخ ظاهراً کوچک، در واقع از یک بازی پیچیده‌تر شبکه‌ای بود که هدفش ایجاد سردرگمی و فشار روانی روی او بود.
- همه‌چیز برنامه‌ریزی شده… هر حرکت، هر ردپا… یک مرحله از بازی.
صدای کلارا از پشت سر آمد:
- پس اون قتل‌ها تنها نبودن… شبکه‌ای پشتشونه.
آدریان سر تکان داد.
در همان لحظه، مأموران خبر دادند که مرد ماسک‌دار کنار کوچه شرقی دستگیر شد. آدریان نگاه سردی به او انداخت. مرد هیچ مقاومتی نکرد انگار دقیقاً می‌دانست که این اتفاق خواهد افتاد.
آدریان آرام دستبندها را محکم کرد و مرد را به داخل خودرو هدایت کرد. اما ذهنش درگیر معمای قتل‌ها بود؛ هر سرنخ، هر حرکت، همه قطعات یک پازل بزرگتر بودند، و شبکه‌هایی که تا الان ناشناخته مانده بودند، در پشت پرده همه چیز را کنترل می‌کردند.
- شبکه اصلی هنوز نامرئیه… ولی من راهشونو پیدا میکنم.
او دوباره به عکس‌ها و یادداشت‌ها نگاه کرد. هر تکه اطلاعات، هر ردپا، او را یک قدم نزدیک به حقیقت و دستگیری قاتل‌ها می‌کرد، اما بازی هنوز تمام نشده بود.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

Top Bottom