• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
نام اثر: سایه در پس حقیقت
ژانر: جنایی - مافیایی، معمایی
نویسنده: زهرا (رز)
ناظر: @YAS

خلاصه: در جهانی که حقیقت پشت نقاب دروغ‌ها پنهان شده است، کارآگاهی لاغراندام و دقیق، با ذهنی که تنها در سکوت و پشت پلک‌های بسته کار می‌کند، قدم در تاریک‌ترین پرونده‌های جنایی می‌گذارد. هر پرونده یک نقشه پیچیده، از سرنخ‌های پنهان، آدم‌هایی با گذشته‌های خاکستری و رازی است که بهای افشایش سنگین‌تر از خود جنایت است.
با این حال، او تنها نیست؛ سایه‌ای ناشناس در پس هر پرونده حضور دارد... سایه‌ای که گویی بازی را هدایت می‌کند

مقدمه: شب در خیابانهای بارانی شهری ناشناس جان گرفته بود چراغ‌های زرد و مه‌آلود، کوچه‌ها را به مارپیچ‌هایی بی‌پایان تبدیل کرده‌اند. در دل این تاریکی، مردی لاغر با گام‌های آهسته و کت بلند خاکستری، به صدای آرام باران گوش می‌داد. نگاهش سرد نبود، اما در اعماقش چیزی از جنس نظم و محاسبه برق می‌زد؛ مثل ساعتی قدیمی که هرگز از کار نمی‌ایستد.
آدریان مرادی را کمتر کسی واقعاً می‌شناخت. حتی دوستان نزدیکش هم نمی‌دانستند چرا هنگام فکر کردن، چشم‌هایش را می‌بندد، دست‌هایش را در جیب‌های کت فرو می‌برد و با دقت وسواس‌گونه به هر حرکت، هر حرکتی.
هر پرونده برایش یک پازل جدید بود، اما این بار... حس می‌کرد
 
Last edited:

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
58
سکه
249
IMG_20250725_202236_092.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست طراحی جلد آثار |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
باران سیل‌آسا، خیابان‌ها را به رودخانه‌های باریکی تبدیل کرده‌است. نورهای مه آلود چراغهای نئون، روی آسفالت خیس لکه‌های رنگی میکشیدند. مثل نقاشی‌ای که با دستان کشیده شده‌باشد. صدای آژیر ماشین‌های پلیس، سکوت محله‌ای آرام را شکسته بود. خط زرد دور ساختمان کشیده شده‌بود و مأموران پلیس با چهره‌هایی گرفته، رفت‌وآمد می‌کردند.
آدریان مرادی آرام از میان جمعیت عبور کرد. کت بلند خاکستری‌اش با قطرات باران سنگین شده‌بود، اما او بی‌تفاوت، قدم‌های حساب‌شده‌اش را روی زمین لغزنده می‌گذاشت. افسر جوانی به سمتش آمد، سلام داد و با نگرانی گفت:
- کارآگاه مرادی... صحنه وحشتناکه.
آدریان بدون جواب دادن، تنها نگاه کوتاهی به افسر انداخت و از پله های باریک ساختمان بالا رفت. بوی تند خون با بوی نم دیوارهای کهنه قاطی شده‌بود. آپارتمان کوچک، در سکوتی سنگین غرق بود؛ سکوتی که حتی صدای قطرات باران روی پنجره هم نمی‌توانست آن را بشکند.
چهار جسد روی زمین افتاده‌بود. دو زن، یک مرد، و یک کودک. چهره‌ها درهم‌شکسته، با زخم‌هایی که از خشمی حساب‌شده‌اند، نه یک جنون. آدریان کنار یکی از اجساد زانو زد، چشم‌هایش را بست، و برای لحظه‌ای صدای محیط را حذف کرد. تنها چیزی که در ذهنش بود، صحنه جنایتی بود که مثل قطعات پازل در ذهنش جای می‌گرفت.
افسر دیگری آرام گفت:
- در رو کسی نشکسته. انگار قاتل رو میشناختن.
آدریان چشمانش را باز کرد و گفت:
- یا قاتل می‌خواست اینطور فکر کنیم.
روی میز کوچک نزدیکش، یک لیوان شکسته‌بود، و تکه‌ای از دستمال خونی زیر آن گیر کرده‌بود. کفشهای خیس کنار ورودی، اما بدون رد پای گلآلود. همه چیز، بیش از حد تمیز بود.
آدریان آهسته قدم زد، نگاهش روی دیوار خالی اتاق ثابت ماند. قاب عکسی افتاده بود که شیشه‌اش شکسته بود، اما عکس آن نبود. او خم شد، قاب را برداشت و در سکوت به جای خالی عکس نگاه کرد.
لحظه‌های بعد، صدای فریاد مأمور راهرو، فضای سنگین را در هم شکست:
- کارآگاه! جسد پنجم پیدا شد!
همه با سرعت به سمت راهرو رفتند. در انتهای ساختمان، انباری تاریک بود. جسد زنی جوان، با پوست خیس از باران، در وضعیتی عجیب صندلی روی نشسته بود. لبخند کجی روی صورتش حک شده بود، انگار کسی با دقت آن را روی چهره‌اش طراحی کرده است. روی دیوار پشت سر او، با خون نوشته شده بود:
- یکی همیشه زنده می‌مونه.
سکوتی سنگین همه را گرفت. آدریان بدون هیچ تغییری در حالت چهره‌اش، دستش را به شانه برد.
- این شروعشه... نه پایان.
و برای اولین بار در طول شب، سرمایی عجیب به جانش نشست. سرمایی که فقط از یک چیز خبر می‌داد: بازی تازه آغاز شد.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
صدای خش‌خش بی‌سیم‌ها در فضای سنگین ساختمان می‌پیچید. ماموران در سکوتی اطراف جسد پنجم ایستاده بودند. بوی خون تازه، تندتر از بقیه اتاق‌ها به مشام می‌رسید. انگار این قتل، از بقیه تازه‌تر بود. آدریان با قدم‌های آهسته جلو رفت. نور چراغ‌قوه‌اش روی نوشته خونین پشت جسد افتاد و کلمه‌ها با رگه‌های خشک‌شده خون، مثل زخم‌هایی کهنه روی دیوار نقش بسته بودند.
او به آرامی خم شد، انگشتان دستکش‌پوشش را روی دسته‌ای از صندلی‌ها کشید. اثری از مقاومت یا بند نبود؛ زن جوان انگار با میل خودش روی صندلی نشسته باشد.
– عجیبه...
صدای او آرام اما قاطع بود.
افسر جوانی که در کنار ایستاده بود، گفت:
– کارآگاه، این یکی اصلاً شبیه قربانی‌های دیگر نیست. انگار... انگار قاتل باهاش وقت گذاشته.
آدریان سری تکان داد. نگاهش روی لبخند عجیب نقش‌بسته روی صورت زن ثابت ماند. انگار کسی با دقت تمام صورتش را بعد از مرگ دستکاری کرده باشد.
روی زمین، درست کنار پای زن، یک جعبه کبریت خیس از باران افتاده بود. او خم شد، جعبه را برداشت. روی آن آرم یک کافه کوچک نقش بسته بود: «کافه لونا».
صدای باران روی سقف حلبی انبار شدید گرفت. یکی از ماموران گفت:
– «کارآگاه! اینو ببینید.»
او به سمت قفسه‌ای چوبی اشاره کرد. در میان گردوغبار، یک دفترچه کوچک با جلد چرمی پیدا شده بود. آدریان دفترچه را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. صفحه‌ها خالی بودند... جز یکی. در میان دفترچه، یک صفحه با جوهر تازه چیزی نوشته شده بود:
وقتی صدای باران رو شنیدی، بدون که دیر شده.
آدریان به اطراف نگاه کرد. همه چیز به طرز عجیبی مرتب بود، حتی قتل‌ها. اوست، نفس عمیقی کشید و گفت:
– قاتل عجله نداشت. وقت گذاشته. حتی مطمئن باشید که پیداش می‌کنیم.
صدا، صدای زنگ تلفن از اتاق پذیرایی ساختمان بلند شد. همه سرشان را چرخاندند. مسئولی که نزدیکتر بود، گوشی را برداشت. بعد از چند ثانیه، رنگ صورتش پرید. گوشی را به سمت آدریان دراز کرد:
– با همسایه‌ها...
آدریان گوشی را گرفت. صدای مردی ناشناس، آرام و شمرده از آن طرف خط آمد:
– کارآگاه مرادی... بارون رو دوست داری؟ من که عاشقشم. کمک میکنه بوی خون پنهون بمونه.
آدریان چیزی نگفت. سکوت کرد و گوش سپرد. صدا ادامه داد:
– این فقط شروعشه. وقتی به سرنخ نزدیک میشی، بازی جذاب تر میشه. امشب... یکی دیگه می‌میره.
تماس قطع شد. صدای بوق ممتد تلفن، مثل خنجری در سکوت فرو رفت.
افسران با نگرانی نگاهش کردند. آدریان آرام گوشی را سر جایش گذاشت و گفت:
– همه ورودی‌ها رو ببندید. هیچکس از اینجا بیرون نمیره.
افسر جوان با سوال:
– فکر می کنید... قاتل هنوز اینجاست؟
نگاه سرد آدریان روی جسد پنجم ثابت ماند.
– فکر نمی‌کنم... مطمئنم.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
باران هنوز نمی‌خواست قطع شود. قطره‌ها روی سقف و زمین می‌رقصیدند و صدایشان در گوشه و کنار انبار می‌پیچید. آدریان دفترچه چرمی را دوباره در دست گرفت و نگاهش را روی نوشته قفل کرد:
«وقتی صدای باران رو شنیدی، بدون که دیر شده.»
چند دقیقه سکوت، فضا را سنگین تر کرده بود. سپس صدای خشخش بی‌سیم‌ها دوباره فضای اتاق را پر کرد:
- کارآگاه، جسد ششم پیدا شد...
همه به سمت پنجره دویدند. در حیاط کوچک پشت ساختمان، زن مسنی با لباس خیس و پاره، روی نیمکت کنار دیوار افتاده بود. دست‌هایش به طرز عجیبی در هم گره خورده بود و لبخند ترسناکی روی صورتش بود، درست مثل جسد زن جوان در انبار.
آدریان بدون حرف، به سمت حیاط رفت. باران چهره‌اش را خیس کرده بود، اما نگاهش همچنان سرد و دقیق بود. هر او، هر قدم، با حرکت کامل انجام می‌شود.
- او...
صدای آدریان آرام بود و انگار خودش هم با شگفتی این کلمه را زمزمه می‌کرد.
- او می‌داند ما دنبال چه چیزی هستیم.
روی زمین، کنار جسد، یک پاکت کوچک با مهر طلایی پیدا شد. داخل آن، یک عکس بود: تصویری از ساختمان انبار، اما با رنگ خون بر روی یک پنجره کوچک طبقه دوم زده شده است.
- این...
یکی از مأموران لرزان گفت،
- پنجره اتاقی که هنوز کسی نرفته اونجا!
آدریان عکس را با دقت بررسی کرد. نقطه‌ای که روی عکس مشخص شده بود، درست همان جایی بود که هیچ‌کس هنوز جسدی پیدا نکرده بود. اما نگاهش به چیزی دیگر هم افتاد: سایه‌ای تاریک، پشت اغلب نامرئی، پنجره نیمه‌باز دیده می‌شد.
لحظه‌های بعد، آژیر ماشین پلیس بیرون ساختمان بلند شد. تلفن‌های همراهان زنگ خوردند و پیامکی عجیب روی صفحه‌ها ظاهر شد:
- سرنخ‌ها فقط بازیه... حقیقت پشت نقاب منتظرته.
آدریان نفسی کشید. با دقت دفترچه چرمی را در جیبش گذاشت و به مأموران گفت:
- همه راه‌ها رو ببندید. هیچ‌کس اجازه ورود به داخل یا خارج از ساختمان ندارد. هیچچیزی رو جا نذارید.
و بعد خودش آرام، بدون عجله، از پله های باریک بالا رفت تا به طبقه دوم برسد. جایی که روی عکس خونین علامت خورده بود.
در سکوت مطلق، او دستش را روی دستگیره گذاشت. لحظه‌ای کوتاه، حس کرد که چیزی، چیزی تاریک، درست پشت در نفس می‌کشد. قطره‌ای از باران روی شانه‌اش افتاد و او متوجه شد که
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
.قطره‌ای از باران روی شانه‌اش افتاد و او متوجه شد که سکوت این ساختمان دیگر سکوتی عادی نیست؛ سکوتی بود که چیزی در پس آن نفس می‌کشید، چیزی که انگار از دیدن ترس دیگران لذت می‌برد.
دستش را روی دستگیره گذاشت و در را آرام باز کرد. بوی نم و گردوغبار سنگین فضا را پر کرده بود. چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد و نورش روی دیوارهای پوسیده افتاد. اتاق کوچک بود، اما اثری از زندگی در آن دیده نمی‌شد. پرده‌ها نیمه‌پاره از میله آویزان بودند، و باران از لابه‌لای پنجره نیمه‌باز روی کف چوبی اتاق چکه می‌کرد.
روی زمین رد قطرات خون کشیده شده بود، مثل رد انگشتی که کسی با وسواس روی زمین کشیده باشد. آدریان با دقت خم شد و رد را دنبال کرد. خون‌ها به سمت گوشه‌ای از اتاق می‌رفتند، جایی که یک صندوق چوبی قدیمی قرار داشت.
نفسش را حبس کرد. آرام به سمت صندوق رفت و دستش را روی قفل زنگ‌زده آن گذاشت. قفل بدون هیچ مقاومتی باز شد، گویی کسی عمداً آن را برای او آماده گذاشته باشد. در صندوق را که بالا زد، نور چراغ‌قوه روی چیزی تابید که باعث شد برای اولین بار، نگاهش برای چند ثانیه ثابت بماند:
یک ماسک سفید، بی‌حالت و صاف، با لبخندی باریک و ترسناک. کنار ماسک، یک پاکت دیگر بود. آدریان پاکت را برداشت. روی آن با دست‌خطی عجیب و ظریف نوشته شده بود:
«به عقب نگاه نکن.»
لحظه‌ای کوتاه سکوت کرد. اما غریزه‌اش، همان حس قدیمی که همیشه او را از خطرات نجات داده بود، ناگهان فریاد زد که چیزی درست نیست.
صدای آرام خش‌خش از پشت سرش بلند شد؛ صدای پای کسی که آهسته قدم برمی‌دارد. آدریان بدون لحظه‌ای درنگ چراغ‌قوه را خاموش کرد و در تاریکی ایستاد. نفس‌های کسی را شنید. قدم‌ها آرام‌تر شدند... نزدیک‌تر...
ناگهان صدای جیغی از طبقه پایین ساختمان، سکوت را شکست. مأموران شروع به دویدن کردند، صدای فریادها در ساختمان پیچید. آدریان فوراً چراغ‌قوه را روشن کرد، اما اتاق خالی بود. نه از کسی خبری بود و نه حتی اثری از قدم‌ها روی زمین خیس. فقط ماسک و پاکت، مثل دو شاهد بی‌جان روی زمین باقی مانده بودند.
او ماسک را برداشت و به سمت در رفت. صدای فریادها هر لحظه واضح‌تر می‌شد. در طبقه پایین، مأموری روی زمین افتاده بود، گلویش با ضربه‌ای تمیز بریده شده بود. کنار جنازه‌اش، روی دیوار، با خون نوشته شده بود:
«یک قدم عقب‌تر، و تو همون‌جایی که باید باشی.»
آدریان در سکوت ایستاده بود. باران از پنجره‌ها داخل می‌آمد، چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شدند. هیچ‌کس قاتل را ندیده بود. هیچ ردپایی وجود نداشت. و همه می‌دانستند که او همین‌جا بود... درست کنارشان.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
باران شدت گرفته بود و صدای ریزش آن از سقف قدیمی ساختمان، ریتمی ناآرام ایجاد کرده بود. نور چراغ‌ها در طبقه پایین مدام سوسو می‌زد و سایه‌ها را مثل ارواحی سرگردان روی دیوارها می‌رقصاند. مأمور زخمی را به سرعت بیرون می‌بردند، در حالی که آدریان همچنان کنار نوشته خونین روی دیوار ایستاده بود.
«یک قدم عقب‌تر...》
او آرام این جمله را زمزمه کرد. چیزی در این پیام بود که حس می‌داد قاتل دارد او را هدایت می‌کند؛ انگار قتل‌ها نقشه‌ای باشند برای رسیدن او به نقطه‌ای خاص.
صدای بی‌سیم مأموران در فضای خفه ساختمان پیچید:
- کارآگاه! در اتاق جنوبی طبقه دوم باز شده... ما که کسی رو نفرستادیم اونجا.
آدریان بی‌درنگ به سمت پله‌ها رفت. مأمور جوانی که کنارش بود، گفت:
- بذارید با تیم بیایم!
آدریان بدون مکث جواب داد:
- نه. کسی همراه من نیاد. اگه این یه تله باشه، نمی‌خوام کسی دیگه کشته بشه.
پله‌ها زیر وزنش جیرجیر می‌کردند. نور چراغ‌قوه مسیر باریک و خیس را روشن می‌کرد. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز بود. صدای خفیفی از داخل می‌آمد؛ صدایی که شبیه گریه‌ی خفه‌ی کسی بود.
آدریان نفسش را حبس کرد و با آرامش به سمت صدا رفت. در را به‌آرامی باز کرد و نور چراغش را داخل انداخت. زن جوانی را دید که دست و پایش بسته بود و نوارچسب روی دهانش بود. چشم‌هایش وحشت‌زده از میان تاریکی می‌درخشیدند.
آدریان سریع وارد اتاق شد، اما حسی عجیب او را متوقف کرد. نگاهش به گوشه‌ای از سقف افتاد: سیمی نازک و تقریباً نامرئی از بالای در به طرف سقف کشیده شده بود.
- لعنتی...
با دقت نزدیک شد. سیم به ماشه‌ای کوچک وصل بود که یک اسلحه ساچمه‌ای را به سمت در تنظیم کرده بود. تله‌ای ساده اما مرگبار؛ اگر در را کامل باز می‌کرد، زن جوان کشته می‌شد.
با دقت تله را خنثی کرد و زن را آزاد کرد. لرزش بدن زن نشان می‌داد که مدت زیادی در آن وضعیت بوده. وقتی نوارچسب را از دهانش برداشت، او با صدای ضعیفی گفت:
- اون... اون هنوز اینجاست... گفت اگه کسی بیاد، همه چیز از نو شروع می‌شه.
آدریان نگاهش را به اطراف انداخت. گوشه‌ای از اتاق پنجره‌ای باز بود. نسیم سرد باران به داخل می‌وزید. او به سمت پنجره رفت. درست زیر آن، در حیاط تاریک، ردپای تازه‌ای روی گل‌ها دیده می‌شد که از دیوار بالا رفته بود.
صدای آرام خنده‌ای از دور، از پشت بام یا شاید از خیابان شنیده شد. خنده‌ای کوتاه، زمزمه‌وار، که به همان سرعت ناپدید شد.
زن نجات یافته با صدای لرزان گفت:
- اون گفت... گفت این فقط تمرینه.
آدریان برگشت. نگاهش جدی‌تر از همیشه بود. ماسکی که در صندوق پیدا کرده بود، هنوز در جیب کت او بود. حالا دیگر مطمئن بود: قاتل این حرکت او را پیش‌بینی کرده بود و حتی از نجات این زن لذت برده بود؛ چون بازی تازه داشت گرم می‌شد.
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
صدای باران همچنان روی سقف می‌کوبید، اما حالا سکوت سنگینی بین مقامات حاکم بود؛ سکوتی که فقط صدای قدم‌ها و بی‌سیم‌ها آن را قطع می‌کرد. آدریان زن جوان را تحویل داد و به ماسک داخل جیبش دست می‌کشید، گفت:
- همه جا رو وجببه‌وجب بگردید. هیچ دری نباید بمونه، هیچ گوشه‌ای نباید بی‌صدا باشه. انگار توی این ساختمان دنبال ارواح می‌گردیم... اما این یکی زنده‌است.
افسران با جدیت شروع به تقسیم شدن. تیم‌ها به راهروها، اتاق‌ها و حتی پشت‌های شکسته رفتند. چراغ‌قوه‌ها روی دیوارهای خیس و رنگ‌ورفته رقصیدن. ساختمان، با صدای باران و قدم‌ها، شبیه هزارتویی بی‌انتها شده بود.
آدریان آرام به یکی از اتاق‌های طبقه دوم رفت. همان جایی که تله گروگان را پیدا کرده بود. نگاهش را روی دیوارها چرخاند. مشخص شد روی یکی از آجرهای دیوار، شکافی تازه وجود دارد. با دقت انگشتش را روی شکاف کشید و به‌آرامی آن را فشار داد. آجر کنار رفت و پشت آن یک فضای خالی کوچک نمایان شد.
داخل فضای تاریک، یک جعبه فلزی کوچک بود. او آن را بیرون کشید و روی میز گذاشت. قفل نداشت. وقتی درش را باز کرد، تنها چیزی که دید، یک نوار کاست قدیمی بود و تکه کاغذی که روی آن نوشته شده بود:
«به صدای من گوش کن، نه به چشم‌هات.》
لحظه‌ای سکوت کرد. نوار را در ضبط کوچکی که مأموران پیدا کرده بودند گذاشتند. صدای خش‌خش زیاد شنیده شد و بعد از صدای آرام و شمرده مردی:
- کارآگاه مرادی... من می‌دونم الان کجایی. من حتی می‌دونم به چی داری نگاه میکنی. اینجا یه هزارتوئه، و من سازنده‌شم. هر بار که یکی رو نجات بدی، یکی دیگه می‌میره. این قانون بازیه.
صدای ضبط شد قطع شد. یکی از مأموران نفسش را با ترس بیرون داد. آدریان اما بیحرکت بود. انگار در ذهنش نقشه را کامل می‌کرد.
- گشتن رو انجام بدید.
صدایش آرام اما قاطع بود.
- اون می‌خواد بازی‌ای که دستشه را کنترل کند. ولی ما همینجا، تو همین ساختمون پیداش می‌کنیم.
در همان لحظه، صدای یکی از مأموران از بی‌سیم آمد:
- کارآگاه! اتاق زیرزمین پیدا شد! یه در مخفی پشت یکی از قفسه‌ها بوده! باید بیاید اینجا.
آدریان به‌سرعت به سمت پله‌های زیرزمین رفت. راهرو باریک و تاریک بود. در مخفی نیمه‌باز، بوی نم و آهنگ زنگ می‌داد. داخل اتاق، تنها یک میز فلزی قرار داشت و روی آن چراغی قدیمی که نور زردش اتاق را روشن می‌کرد. روی میز، یک عکس تازه چاپ شده بود: تصویری از آدریان، درست همان لحظه‌ای که کنار پنجره طبقه دوم بود... تنها چند دقیقه قبل.
کنار عکس، نوشته‌ای با جوهر تازه دیده می‌شد:
«همیشه دو قدم ازت جلوترم.»
 
Last edited:

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
سکوت ساختمان مثل پتویی سنگین روی همه چیز افتاده بود. آدریان عکس روی میز را برداشت. تصویری بود از خودش، درست لحظه‌ای که کنار پنجره ایستاده بود؛ همان لحظه‌ای که فکر می‌کرد تنهاست. اما در انعکاس شیشه پشت سرش، سایه‌ای تاریک دیده می‌شد؛ محو، اما واقعی.
او چراغ‌قوه را خاموش کرد و به صدای اطراف گوش داد. صدای نفس‌های آرامی، از جایی نزدیک، در سکوت پنهان شده بود. قدم‌به‌قدم به سمت دیوار رفت. انگشتانش شکاف باریکی را حس کردند. با فشار آرامی، بخشی از دیوار کنار رفت و راهرویی باریک ظاهر شد که در تاریکی محو می‌شد.
راهرو به پلکانی مارپیچ ختم می‌شد که به پشت‌بام می‌رسید. روی یکی از پله‌ها، چیزی کوچک برق می‌زد: پوکه یک گلوله ساچمه‌ای. آدریان با دقت خم شد، پوکه را برداشت و نگاهش روی رد خیس کف پله‌ها لغزید.
وقتی به بالای ساختمان رسید، جعبه فلزی کوچکی در گوشه پیدا کرد. داخلش یک دوربین کوچک روشن بود که تصویر زنده‌ای از ساختمان را نشان می‌داد. تصویر، خود او را از زاویه‌ای عجیب نشان می‌داد، گویی از بالای سرش کسی در حال تماشای اوست.
آدریان آرام اطرافش را بررسی کرد. هیچ‌کس نبود. نه صدایی، نه حرکتی. اما حس سنگین نگاه کسی را حس می‌کرد. دوربین را خاموش کرد و به طبقه پایین برگشت.
در اتاقی دیگر، پرونده قربانیان روی میز قرار داشت. عکس‌ها و اطلاعاتشان کنار هم گذاشته شده بودند. وقتی چشمش روی عکس‌ها لغزید، چیزی توجهش را جلب کرد: زن مسن، معلم موسیقی دو قربانی دیگر بود. مردی که در خانه‌اش کشته شده بود، شریک تجاری شوهر همان زن. این قتل‌ها هیچ شباهتی به کارهای جنون‌آمیز نداشتند؛ طرحی پشتشان بود.
صدای خش‌خش ناگهانی بی‌سیم همه را متوقف کرد. صدایی آرام و آشنا در گوششان پیچید:
- کارآگاه مرادی... آماده‌ای؟
سکوتی کوتاه، و بعد صدای خنده‌ای کوتاه و بریده آمد. روی تمام مانیتورهای ساختمان، تصویری ظاهر شد: نوشته‌ای با رنگ قرمز، روی پس‌زمینه سیاه:
«به اتاق آینه‌ها بیا.»
هیچ‌کس از وجود چنین اتاقی خبر نداشت. مأموران مضطرب به هم نگاه کردند، اما آدریان انگار چیزی فهمیده باشد. او ماسک سفید را از جیبش بیرون آورد، برای لحظه‌ای به خطوط بی‌حالت آن خیره شد و سپس آرام گفت:
- بذار بازی ادامه پیدا کنه... اما این بار، من انتخاب می‌کنم.
 

رز.

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
21
سکه
98
نور چراغ‌های اضطراری به دیوارهای سرد و خیس ساختمان می‌تابید و سایه‌ها را در گوشه‌ها می‌رقصاند. مأموران در سکوتی سنگین، راهروها را یکی‌یکی جست‌وجو می‌کردند. آدریان در میانشان قدم می‌زد، اما نگاهش نه به مأموران بود، نه به اتاق‌ها؛ او گوش می‌داد. هر صدایی، هر خش‌خش خفیفی، برایش سرنخی بود.
روی دیوار انتهای یکی از راهروها، لکه‌ای عجیب از نور دیده می‌شد. وقتی نزدیک‌تر رفت، فهمید که از یک در نیمه‌پنهان پشت پرده‌ای ضخیم می‌آید. پرده را کنار زد؛ در، به سمت داخل باز شد و بوی فلز و رطوبت سنگینی از اتاقی ناشناخته به بیرون خزید.
داخل اتاق، ردیف آینه‌های قدی با قاب‌های کهنه و شکسته، مثل نگهبان‌هایی خاموش، رو‌به‌روی هم ایستاده بودند. تصویر آدریان در هرکدام شکلی متفاوت داشت؛ در یکی سایه‌اش بلندتر از خودش بود، در دیگری انگار چیزی پشت سرش ایستاده بود. او آرام وارد شد و در پشت سرش بسته شد.
روی زمین، رد خون خشک‌شده‌ای به شکل مارپیچ کشیده شده بود. در مرکز اتاق، جعبه‌ای چوبی کوچک بود. وقتی جعبه را باز کرد، یک ماسک سفید دیگر پیدا کرد؛ درست مثل همان که در جیب خودش بود، با این تفاوت که این یکی روی پیشانی‌اش یک خط قرمز کشیده شده بود.
صدای آرامی از یکی از بلندگوهای سقف بلند شد:
- هر آینه را نگاه کن، کارآگاه... یکی از آن‌ها تصویر واقعی را نشان می‌دهد.
آدریان بی‌حرکت ایستاد. تصاویر در آینه‌ها تغییر می‌کردند؛ در یکی مأموران را می‌دید که به اتاق‌های دیگر ساختمان سرک می‌کشیدند. در دیگری خودش را می‌دید که روی زمین افتاده بود، خون از دهانش سرازیر شده. تصویر سوم، زنی را نشان می‌داد که با دستبندی خونی کنار دیوار نشسته و به نقطه‌ای خیره بود.
آدریان یک قدم عقب رفت. صدای خش‌خش دیگری از بی‌سیم آمد. یکی از مأموران با صدایی مضطرب گفت:
- کارآگاه مرادی... طبقه دوم... ما یه قربانی پیدا کردیم... اما...
صدای مأمور قطع شد.
نور اتاق ناگهان کم شد و فقط انعکاس تصاویر در آینه‌ها باقی ماند. تصویر خودش در یکی از آینه‌ها لبخند می‌زد، در حالی که خود واقعی‌اش بی‌حرکت و بی‌احساس به آن نگاه می‌کرد.
آدریان زیر ل*ب گفت:
- داری منو بازی می‌دی...
با این حال، آرام جلو رفت و دستش را روی یکی از آینه‌ها گذاشت. صدای «تق» کوتاهی آمد و آینه مثل دری مخفی کمی باز شد. پشتش راهرویی باریک و تاریک بود.
او چراغ‌قوه را روشن کرد و بدون لحظه‌ای تردید، قدم به درون گذاشت.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

Top Bottom