به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
داستان کوتاه سایه راز ها

نویسنده: @Liza
ناظر: @ARNICA
ژانر:
عاشقانه، معمایی

مقدمه:

من عاشق دختری از نژاد آریایی شدم.
فرزند کوروش کبیر.
آن دختر، زیباترین شخصی بود که در تمام عمرم ملاقات کردم و اگر دست خودم بود، زمان را برای تماشایش متوقف می‌کردم.
عشق‌اش آن‌قدر زیبا و فریبنده بود که فراموش کردم کیستم.
آنقدر غرق در تماشا آن دختر شدم که گذشته‌ام را فراموش کردم؛ اما شاید حکایت در حقیقت این‌گونه باشد،
عاشقان واقعی هرگز به هم نمی‌رسند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012

1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:

اطلاعیه‌ - اعلام پایان تایپ آثار | تالار ادبیات داستانی

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:

درخواست - انتقال و بازگردانی آثار از متروکه | تالار ادبیات داستانی

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • لاولی
واکنش‌ها[ی پسندها]: Liza

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت اول

در پاریس، شهری که هر گوشه‌اش با تاریخ، هنر، و عشق آمیخته شده است، در یک روز خاکستری و بارانی، خیابان‌های سنگفرش‌شده زیر چتر قطرات باران می‌درخشیدند. صدای قدم‌های طنین با ریتم باران درهم آمیخته بود. او که به تازگی برای تحصیل به فرانسه آمده بود، همیشه با عجله از دانشگاه به سمت محل کارش در دفتر وکالت می‌رفت. در حالی که کتاب‌هایش را محکم در آغوش می‌فشرد، افکارش به سمت جلسه‌ای که در دفتر وکالت داشت پر کشیده بود. هر چند امروز باران بیش از حد معمول می‌بارید، اما او هواشناسی را چک نکرده بود و توجه چندانی نیز به ابر ها سیاه در آسمان کرده بود.
در همین افکار غوطه‌ور بود که ناگهان احساس کرد چیزی بر بالای سرش سایه افکند. باران دیگر روی موهایش نمی‌ریخت. با تعجب سرش را بلند کرد و نگاهی به بالا انداخت. مردی جوان، خوش‌پوش و خوش‌چهره، با چتری بزرگ بالای سر او ایستاده بود. چتر آنقدر بزرگ بود که هر دو را از باران محافظت می‌کرد.
مرد با لبخندی ملایم گفت:
- چرا با خودتون چتر نیاوردین؟ کجا دارین میرین توی این بارون؟
طنین، که از تعجب خشکش زده بود، برای لحظه‌ای حرفی نزد. چشمانش به چشمان مرد گره خورد و در همین ثانیه اول دلش لرزید.
شاید از تعجب یا شاید هم از حس ناشناخته‌ای که در آن لحظه تجربه کرد. بدون اینکه کلامی بگوید، آرام و بی اختیار با مرد همراه شد و پاسخ داد:
- دفتر وکالتی که همین نزدیکیاست.
مرد لبخندی زد و گفت:
- هنوز یک رای با اونجا فاصله داریم، نمیتونم همینطوری ولتون کنم، باهاتون میام.
طنین لحظه ای مردد بود که میدانست که چاره دیگه ندارد پس سری تکان داد و به راه رفت ادامه داد.
کمی بعد مرد پرسید:
- اسمت چیه؟
طنین لبخندی زد و با صدایی آرام جواب داد:
- طنین
این اسم برای آن مرد فرانسوی نا آشنا و عجیب بود پس با لحجه عجیب فرانسوی اسمش را تلفظ کرد و و دوباره پرسید:
- طنین؟! اهل کجایی؟
- ایران
مرد لحظه ای مکث کرد و گفت:
- واقعا اهل ایران هستی؟ همه دخترای ایرانی همینقدر خوشگلن؟
طنین کمی خجالت کشیدم و با لبخند پاسخ داد:
- حتی خوشگل تر از من هم هست
مرد با لبخندی سری تکان داد و در ادامه گفت:
- آنتوان، خوشبختم.

در آن لحظه، شاید هر دوی آن‌ها نمی‌دانستند که این آشنایی ساده زیر باران قرار است سرآغاز داستانی عمیق و پر از پیچیدگی باشد.

______

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت دوم

چند ثانیه بعد آنتوان دوباره پرسید:
- برای چی به فرانسه اومدی؟
طنین پاسخ داد:
- برای تحصیل، در دانشگاه PSL بورسیه شدم
آنتوان چشمانش را گرد کرد پرسید:
- دانشگاهpsl؟ پس احتمالاً خیلی هم باهوشی
طنین خندید و گفت:
- آره خیلی زیاد.
بعد از خندیدن طنین که انگار هزاران پروانه در قلب آنتوان شروع به پرواز کردند، از دید آنتوان خنده‌ی طنین مانند یک اثری هنری بود که می‌خواست تا ابد به آن نگاه کند.
اما دقایقی بعد، آن‌ها به دفتر رسیدند و مجبور بودند راهشان را از یکدیگر جدا کنند، اما هردویشان از این اتفاق ناراحت بودند و دوست نداشتند دقایقی که کنار یکدیگر هستند هرگز پایان یابد.
طنین از در ورودی وارد ساختمان شد و با لبخندی صمیمی از آنتوان تشکر کرد؛ اما انگار انگار نه پاهای طنین حرکت میکرد و نه آنتوان.
دوست نداشتند تنها دو غریبه باشند که یکدیگر را ملاقات نمی‌کنند و نگاه‌های آخرشان کاملا گویای این وضعیت بود.
حالا چندین روز از آن دیدار می‌گذشت؛ اما آنتوان و طنین هنوز در فکر یکدیگر بودند و خوب می‌دانستند که درحال تجربه کردن حس و موقعیتی متفاوت هستند.
آنتوان کاملاً این حس را پذیرفته بود؛ اما طنین به واسطه شخصیتی که داشت، سعی می‌کرد خودش کارهای دیگر مشغول کند؛ اما برای فراموش کردن آن رو و چهره و صدای آنتوان کافی نبود و هر لحظه‌ای که به آنتوان فکر میکرد، بی‌اراده تنش در دلش بیشتر می‌شد و گاهی گاهی متوجه میشد که همه‌چیز به طرز عجیبی برایش معنادار شده است.
یک روز زمانی که طنین بر روی یکی از نیمکت‌های محوطه‌ی دانشگاه نشسته بود، پیامی برایش ارسال شد
پیامش به این شکل بود: آنتوان سعی کرده بود با حروف فرانسوی اسم طنین را به شکل درست تایپ کند و نوشته بود«طنین؟ »
طنین با دیدن پیام آنتوان، قلبش به تپش افتاد و به قدری بدنش داغ شد و دست پایش شروع به لرزیدن کرد که فاصله چندانی با جیغ زدن نداشت؛ اما او نمی‌دانست که چگونه باید پاسخ دهد، چگونه باید به پیام یک پسر فرانسوی که عاشقش است پاسخ بدهد پس تلفن را بدون این‌که پاسخی بدهد خاموش کرد و به دنبال دوست صمیمی فرانسوی‌اش، بلا گشت تا بتواند هم مقداری از ذوقش را با او شریک بشود و از طرفی هم حداقل یک فرد فرانسوی کمکش کند تا جمله‌ی غلط و نامناسبی نگوید.

______

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت سوم

چند ساعت بعد، وقتی طنین بالاخره بلا را پیدا کرد، با هیجان پیام آنتوان را نشانش داد و گفت:
- این‌قدر ذوق زده‌ام که احساس کردم خودم تنها نمی‌تونم پیام بدن
بلا با لبخند و ذوق گفت:
- نمی‌دونم من چرا اینقدر ذوق زده‌ام، زود باش بیا بریم یه جایی بشینیم.
***
- نمی‌خوام حرفی بزنم که باعث بشه فکر کنه زیادی مشتاقم؛ اما نمی‌تونم هم بهش بی‌اعتنا باشم.
بلا با خنده و شوخی گفت:
- نگران نباش من با بیست سال سابقه در چت کردن با افراد مختلف، هوات رو
خب از پیامش مشخصه که اول می‌خواد مطمئن بشه به شماره درستی پیام داده یا نه؟ پس برای شروع یه جواب ساده بده، مثل «سلام» و بعد از اون، فقط بذار مکالمه جریان پیدا کنه.
طنین نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه شروع به تایپ کرد و پیام را ارسال کرد.
وقتی دکمه‌ی ارسال را زد، قلبش تندتر از همیشه می‌زد، انگار تمام دنیایش به همین لحظه بستگی داشت.
دقایقی بعد، پاسخی از آنتوان آمد. او نوشته بود:
- خوش‌حالم که تونستم پیدات کنم، دوست دارم دوباره ببینمت.
طنین با خواندن این جمله، بی‌اختیار لبخندی زد و با ذوق هیجان پرسید:
- همه فرانسوی‌ها این‌قدر رکن؟

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت چهارم

بلا خندید و گفت:
- راستش آره، وقتی بهت میگن می‌خوام ببینمت واقعا می‌خوان ببیننت و یا برعکس.

طنین احساس می‌کرد درونش یک طوفان احساسی به پا شده است. او که در محوطه دانشگاه نشسته بود، نمی‌توانست از هیجان و اضطراب خود جلوگیری کند. چشمانش به صفحه گوشی دوخته شده بود و منتظر بود که آنتوان دوباره پیامی برایش بفرستد.
در همین حین، بلا که متوجه حال و روز طنین شده بود، کنارش نشسته و گفت:
- هی آروم باش دختر، نباید اینقدر زود عاشقش بشی
طنین مسخره کرد و گفت:
- نه بابا، عشق چیه؟
بلا یک دور چشمانش را به منظور«آره جون خودت»چرخاند و گفت:
- فقط خودت باش طنین، آنتوان به خاطر تو بهت پیام داده پس بی‌خود نگران نباش و از همین اول کار، باهاش راحت باش
پس از لحظاتی که مانند یک عمر به نظر می‌رسید، پیام جدیدی از آنتوان به گوشی طنین رسید:
- چه‌خبر؟ روز خوبی داشتی؟
طنین که نمی‌توانست جلوی لبخند و همچنین لرزش دستانش را بگیرد با استرس گفت:
- باید براش بنویسم«خوب بود؟»
بلا با تن صدایی بلندتر از حالت عادی گفت:
- نه دختر، یکم خودت رو سفت بگیر، بنویس عالی بود، دانشگاهم، تو چطور؟
طنین پرسید:
- خب اینجوری فکر می‌کنه خیلی برام مهمه که بدونم!
- معلومه که این فکر نمی‌کنه دیوونه، زود باش بنویس
طنین گوشی را با دستان لرزانش کمی محکم‌تر گرفت و چیزی که بلا گفته بود را تایپ کرد.
پس از ارسال پیام، طنین از هیجان قلبش را در سینه‌اش حس نمی‌کرد با هیجان منتظر پاسخ آنتوان بود
چند دقیقه بعد آنتوان در جواب گفت:
- روز من هم خوب بود.
بلا کمی به او نزدیک‌تر شد و به پیام نگاهی انداخت:
- خب حالا ازش بپرس شمارت رو چجوری پیدا کرده؟

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت پنجم

آنتوان در جواب به این سؤال طنین گفت که به محل کار طنین رفته و خواهش کرده تا شماره‌اش را به او بدهند.
این پیگیری و اهمیت طنین برای آنتوان آن هم فقط بعد از یک دیدار، بسیار برای طنین مایع خوش‌حالی و هیجان بود.
قبل از اینکه طنین به پیامش پاسخ بدهد، آنتوان پیام دیگر فرستاد:
- می‌خواستم ببینم اوکی هستی با این‌که امروز باهم نهار بخوریم؟
"دقیقاً می‌خواستم از تو بپرسم که آیا دوست داری با هم ناهار بخوریم؟"
این درخواست طنین را غافلگیر کرد. او به سمت بلا چرخید و با شور و شوق گفت:
- آنتوان می‌خواد با من ناهار بخوره
بلا به شوق طنین خندید و گفت: "خب، حالا وقتشه که جوابت رو بدی، میخوای باهاش نهار بخوری؟
طنین با کمی استرس و شوق پاسخ داد:
معلومه؛ اما... .
- اما؟
- بهش میگم خیلی خستم و بعد از دانشگاه می‌خوام استراحت‌ کنم.
بلا با حالتی گیج به طنین نگاه کرد و پرسید:
- واقعا می‌خوای به این قرار نهار نری و استراحت کنی؟
طنین با حالتی رو به شک خودش را در آغوش بلا رها و کرد و گفت:
- پوف، نمی‌دونم، اگر سریع پیشنهادش رو قبول می‌کنم فکر می‌کنه خیلی مشتاقم
بلا نیش‌خندی زد و گفت:
- خب، واقعاً هم خیلی مشتاقی
طنین به شانه بلا ضربه و بلند گفت:
- بلااا
و هردو به این وضعیت عجیب و بامزه خندیدند.

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
275
مدال‌ها
3
سکه
1,511
پارت ششم

طنین بعد از مدتی تردید، تصمیم گرفت پاسخ بدهد. گوشی را برداشت و پیام کوتاهی برای آنتوان فرستاد:
- امروز نمی‌تونم، خیلی خسته‌ام. شاید یه روز دیگه‌
چند لحظه بعد، پیام آنتوان رسید:
- متوجه‌ام.
البته، هر زمانی که راحت بودی خبر بده.
طنین با خواندن پیام، لبخندی زد؛ اما در دلش حس عجیبی موج می‌زد. از یک طرف نمی‌خواست مشتاقی بیش از حد نشان دهد و از طرف دیگر نمی‌توانست انکار کند که دلش می‌خواهد آنتوان را بیشتر بشناسد.
بلا با کنایه گفت:
- دیدی؟ نه گفتی؛ ولی انگار خودت هم از این تصمیم راضی نیستی.
طنین به آرامی پاسخ داد:
- شاید؛ ولی نمی‌خوام ساده و دم دستی به نظر برسم.
بلا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گاهی ساده بودن خیلی هم بد نیست، مخصوصاً وقتی پای کسی مثل آنتوان در میونه.
***
روز بعد، طنین همچنان درگیر فکر کردن به آنتوان بود. حتی در دانشگاه هم نمی توانست تمرکز کند.
ذهنش مدام درگیر آن توان و آن قرار نهار بود؛
در کلاس تاریخ، وقتی استاد با جدیت درباره جنگ‌های جهانی سخن می‌گفت، طنین به صفحه گوشی‌اش نگاه کرد. پیام آنتوان همچنان در بخش نوتیفیکیشن‌ها منتظر بود. دستش به سمت گوشی رفت؛ اما قبل از این‌که دستش را روی آن بگذارد، بلا که از کنار او نشسته بود با لحن شوخی گفت:
- چرا این‌قدر پیگیرشی خودت براش ناز کردی
طنین با تعجب گفت:
- تو چطور می‌دونی دارم به آنتوان فکر می‌کنم؟
بلا با خنده گفت:
- خب، هیچ‌وقت نمی‌تونی از من پنهان کنی. من همه چیز رو می‌بینم، قیافت و رفتارهات دارن داد می‌زنن که عاشق شدی
طنین با چهره‌ای که به سختی می‌توانست احساساتش را پنهان کند، پاسخ داد:
- دارم به این فکر می‌کنم که شاید هم باید بهش بگم که واقعاً دوست دارم بیشتر از این بشناسمش.
بلا که حالا جدی شده بود با خوش‌حالی گفت:
- آها، همینه دختر، البته که باید بهش بگی.
طنین با کمی تردید گفت:
- می‌دونم؛ اما احساسات آدم همیشه منطقی نیستن، نمی‌خوام‌ غرورم رو زیر پام بذارم.
بلا به طنین نگاهی کرد و گفت:
- غرور چیه دیوونه خودش گفت هروقت دوست داشتی بهم پیام بده دیگه.
...

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
بالا