What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #11
پارت ۹

جمشید سرش را تکان داد و دست‌هایش را در هم فشرد.
- کبودی صورتت... فکر نمی‌کنم مال گذشته باشه.

زن لحظه‌ای سکوت کرد، سپس پوزخندی زد.
نه از سر تمسخر، بلکه تلخ و سنگین.
- کودکیم خوب نبود، و بزرگسالی جالبی هم ندارم.
مکثی کرد، انگار گفتن جمله بعدی برایش سخت باشد.
- اینا... ضرب دست شوهرمه.

جمشید نفسش را در سینه حبس کرد.
خشم و اندوه در چهره‌اش درهم تنید.
- هنوزم باهاشی؟

زن شانه‌ای بالا انداخت، بی‌رمق و بی‌احساس.
- وقتی جایی برای رفتن نداری، با هر کسی می‌مونی، حتی اگه جهنم باشه.

جمشید به زمین نگاه کرد، چند لحظه‌ای حرف نزد.
باد سردی از میان شاخه‌های خشک درخت گذشت و شاخه‌ای کوچک به آرامی بر نیمکت افتاد.

- می‌دونی...
زن نگاهش را به او دوخت.
- من همیشه فکر میکنم ضعیفم، چون نتونستم از خیلی چیزا دفاع کنم، از خودم، از گذشته‌م.
ولی بعد فهمیدم بعضی وقتا تحمل کردن هم یه جور شجاعته... فقط نباید توی همون تحمل دفن شی.

زن آهسته سرش را پایین انداخت.
اشکی بی‌صدا از کنار گونه‌اش لغزید، ولی زود با پشت دست آن را پاک کرد.
- آدم وقتی زیادی درد می‌کشه، کم‌کم باور می‌کنه که حقشه...

جمشید آرام گفت:
- نه... هیچ‌کس نباید باور کنه که درد سهمشه...چی دارم میگم، اصن یکی باید اینارو به خود من بگه!

زن نفس عمیقی کشید.
صدای نفسش میان هوای سرد لرزید.
- شاید اگه امروز نیومده بودم اینجا، هیچ‌وقت این حرفا رو نمی‌زدم.
جمشید به چهره زیبای او زل زد و در زیبایی او غرق شد...انگار چیزی درون قلبش لرزید.
زن متوجه نگاهش شد، اما به جای دلخوری یا خجالت، فقط لبخندی کم‌رنگ زد.
لبخندی که نه برای زیبایی‌اش، بلکه برای آن لحظه‌ی نادرِ درک شدن بود.

- چیزی شده؟
جمشید نگاهش را آهسته برگرداند، انگار بخواهد خودش را از دنیایی بیرون بکشد که مدت‌هاست از آن فراری بوده.
- نه… فقط… مدت‌ها بود با کسی اینجوری درد و دل نکرده بودم.

زن لبخندش کمی پررنگ‌تر شد.
- شاید ما هم مثل این برگ‌ها شدیم… هر کدوم جدا از شاخه‌هامون، تنها، زخمی… ولی هنوز یه باد کوچیک کافیه تا یه جایی فرود بیایم که شاید کسی حواسش بهمون باشه.

جمشید با نگاهی پرمعنا گفت:
- شاید این نیمکت، همون جاییه که باید می‌افتادیم.

لبخند زن ناگهان محو شد...
کیفش را در آغوش گرفت.
- من دیگه باید برم شوهرم عصبی میشه.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom